- Nov
- 172
- 1,760
- مدالها
- 2
جوابش را نشنیدم و سریع گوشی را درون جیبم انداختم و بهسمت آشپزخانه رفتم. در کابینت سفید را باز کردم و قرصهای مخصوص آلرژی ساره، لوراتادین و آزلاستین را پیدا کردم. بدون اینکه وقت را تلف کنم، بهسرعت از پلهها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. ساره در خواب آرام و معصومتر از همیشه بهنظر میرسید. نگاهم را از او گرفتم و با کف دستم به پیشانیام کوبیدم.
- مهرداد، الان وقت فکر کردن به این چیزهاست؟
پارچ آب را برداشتم و لیوان را تا نیمه پر کردم. سردی آب با داغی پوستم در تضاد بود. یک عدد قرص از هر بسته برداشتم و آرام دهان ساره را باز کردم و قرصها را بین لبهایش قرار دادم. دستم را زیر گردنش گذاشتم و آب را آرامآرام به او خوراندم.
پردهها را کنار زدم و تاریکی شب را به درون فراخواندم. ساعت از یازده شب گذشتهبود و سکوتی سنگین بر فضا حکمفرما بود. گوشی موبایلم را برداشتم و پیامها را مرور کردم، انگار دنبال نوری در این تاریکی میگشتم.
پیامهای کاوه، بارکش همیشگیام، روی صفحه ظاهر شد؛ هشدارهایی مبهم و نگرانکننده.
«بار آمادهست، لوکیشن رو بفرست.»
«هوا خوب نیست، حس میکنم کسی داره پرسه میزنه.» «عجله کن، وقت نداریم.»
اخم بر چهرهام نشست. دلم شور میزد، گویی اتفاق شومی در کمین بود. سریع تایپ کردم: «لوکیشن رو میفرستم، حواستون جمع باشه» و مختصات انبار متروکه حومهی شهر را فرستادم.
نگاهم به ساره بازگشت. هنوز در خوابی عمیق فرو رفتهبود. حسی عجیب درونم شعله کشید، حس مالکیتی که تا به حال تجربه نکردهبودم. نباید این احساسات دست و پایم را میبست. لباسهایم را با یک ژاکت چرمی مشکی و کلاه لبهدار عوض کردم.
دیگر زمانی برای از دست دادن نداشتم. اما دلم نمیخواست ساره را تنها بگذارم. با احتیاط خودم را به بالینش رساندم، دزدانه بوسهای بر پیشانیاش زدم. اما این بوسه، طوفانی از احساسات متناقض را در دلم به پا کرد؛ حسی که انگار خودم را هم غافلگیر کرد. مثل کودکی که شیطنتی کرده و از کار خودش به تعجب آمدهباشد.
در اتاق را محکم بستم و یکی از افرادم را مسئول مراقبت از ساره کردم، تا مبادا این اسیر ناخوانده، نقشههایم را بر هم بزند. با قدمهایی مصمم از اتاق بیرون زدم. صدای زنگ مداوم موبایل سام در فضا می پیچید. با شنیدن خبر خودروی مشکوک در اطراف خانه، خون در رگهایم به جوش آمد. هاتف! بی شک این نقشه کار او بود. با خشمی که در سی*ن*ه داشتم، سوار بر ماشین مشکیرنگم شدم و به دل خیابان زدم.
قلبم مثل طبل جنگ میکوبید، پایم را روی پدال گاز فشردم. ماشین مشکیرنگم، چون شبحی خشمگین، خیابانهای تاریک را میشکافت. چراغهای ماشین، خطوطی از نور روی آسفالت خیس شب میکشیدند و صدای غرش موتور، سکوت را میدرید. فکر ساره چون خاری در قلبم فرو رفتهبود. چه احساسی داشتم؟ عشق؟ مالکیت؟ یا چیزی مبهمتر و ناآشناتر؟ نمیدانستم. فقط میدانستم که نمیخواهم او را از دست بدهم. از آیینه به چهرهی خودم نگاهی انداختم. چشمهایم دو حفرهی تاریک بودند که انعکاسی از خشم و آشوب درونم را نشان میدادند. پیامهای کاوه در ذهنم رژه میرفتند. «هوا مساعد نیست… کسی داره پرسه میزنه… .» حس میکردم که چیزی درست نیست. باید هرچه سریعتر به انبار میرسیدم.
ماشین با سرعت وارد جادهی خاکی منتهی به انبار شد. گرد و خاک به هوا برخاست و بوی تند خاک و باروت در مشامم پیچید. نور چراغهای ماشین، دیوارهای آجری فرسوده انبار را روشن کرد. درهای بزرگ آهنی، با صدایی گوشخراش باز شدند. ماشین را داخل انبار بردم و ترمز کردم.
- مهرداد، الان وقت فکر کردن به این چیزهاست؟
پارچ آب را برداشتم و لیوان را تا نیمه پر کردم. سردی آب با داغی پوستم در تضاد بود. یک عدد قرص از هر بسته برداشتم و آرام دهان ساره را باز کردم و قرصها را بین لبهایش قرار دادم. دستم را زیر گردنش گذاشتم و آب را آرامآرام به او خوراندم.
پردهها را کنار زدم و تاریکی شب را به درون فراخواندم. ساعت از یازده شب گذشتهبود و سکوتی سنگین بر فضا حکمفرما بود. گوشی موبایلم را برداشتم و پیامها را مرور کردم، انگار دنبال نوری در این تاریکی میگشتم.
پیامهای کاوه، بارکش همیشگیام، روی صفحه ظاهر شد؛ هشدارهایی مبهم و نگرانکننده.
«بار آمادهست، لوکیشن رو بفرست.»
«هوا خوب نیست، حس میکنم کسی داره پرسه میزنه.» «عجله کن، وقت نداریم.»
اخم بر چهرهام نشست. دلم شور میزد، گویی اتفاق شومی در کمین بود. سریع تایپ کردم: «لوکیشن رو میفرستم، حواستون جمع باشه» و مختصات انبار متروکه حومهی شهر را فرستادم.
نگاهم به ساره بازگشت. هنوز در خوابی عمیق فرو رفتهبود. حسی عجیب درونم شعله کشید، حس مالکیتی که تا به حال تجربه نکردهبودم. نباید این احساسات دست و پایم را میبست. لباسهایم را با یک ژاکت چرمی مشکی و کلاه لبهدار عوض کردم.
دیگر زمانی برای از دست دادن نداشتم. اما دلم نمیخواست ساره را تنها بگذارم. با احتیاط خودم را به بالینش رساندم، دزدانه بوسهای بر پیشانیاش زدم. اما این بوسه، طوفانی از احساسات متناقض را در دلم به پا کرد؛ حسی که انگار خودم را هم غافلگیر کرد. مثل کودکی که شیطنتی کرده و از کار خودش به تعجب آمدهباشد.
در اتاق را محکم بستم و یکی از افرادم را مسئول مراقبت از ساره کردم، تا مبادا این اسیر ناخوانده، نقشههایم را بر هم بزند. با قدمهایی مصمم از اتاق بیرون زدم. صدای زنگ مداوم موبایل سام در فضا می پیچید. با شنیدن خبر خودروی مشکوک در اطراف خانه، خون در رگهایم به جوش آمد. هاتف! بی شک این نقشه کار او بود. با خشمی که در سی*ن*ه داشتم، سوار بر ماشین مشکیرنگم شدم و به دل خیابان زدم.
قلبم مثل طبل جنگ میکوبید، پایم را روی پدال گاز فشردم. ماشین مشکیرنگم، چون شبحی خشمگین، خیابانهای تاریک را میشکافت. چراغهای ماشین، خطوطی از نور روی آسفالت خیس شب میکشیدند و صدای غرش موتور، سکوت را میدرید. فکر ساره چون خاری در قلبم فرو رفتهبود. چه احساسی داشتم؟ عشق؟ مالکیت؟ یا چیزی مبهمتر و ناآشناتر؟ نمیدانستم. فقط میدانستم که نمیخواهم او را از دست بدهم. از آیینه به چهرهی خودم نگاهی انداختم. چشمهایم دو حفرهی تاریک بودند که انعکاسی از خشم و آشوب درونم را نشان میدادند. پیامهای کاوه در ذهنم رژه میرفتند. «هوا مساعد نیست… کسی داره پرسه میزنه… .» حس میکردم که چیزی درست نیست. باید هرچه سریعتر به انبار میرسیدم.
ماشین با سرعت وارد جادهی خاکی منتهی به انبار شد. گرد و خاک به هوا برخاست و بوی تند خاک و باروت در مشامم پیچید. نور چراغهای ماشین، دیوارهای آجری فرسوده انبار را روشن کرد. درهای بزرگ آهنی، با صدایی گوشخراش باز شدند. ماشین را داخل انبار بردم و ترمز کردم.