جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط درخشش سایه.م با نام [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,278 بازدید, 101 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شعاب قیرگون] اثر «منصوره.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع درخشش سایه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط درخشش سایه.م

نظرتون در مورد شعاب قیرگون چیه؟ روند داستان خوب پیش میره؟

  • خوب

    رای: 7 100.0%
  • معمولی

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
جوابش را نشنیدم و سریع گوشی را درون جیبم انداختم و به‌سمت آشپزخانه رفتم. در کابینت سفید را باز کردم و قرص‌های مخصوص آلرژی ساره، لوراتادین و آزلاستین را پیدا کردم. بدون اینکه وقت را تلف کنم، به‌سرعت از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. ساره در خواب آرام و معصوم‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید. نگاهم را از او گرفتم و با کف دستم به پیشانی‌ام کوبیدم.
- مهرداد، الان وقت فکر کردن به این چیزهاست؟
پارچ آب را برداشتم و لیوان را تا نیمه پر کردم. سردی آب با داغی پوستم در تضاد بود. یک عدد قرص از هر بسته برداشتم و آرام دهان ساره را باز کردم و قرص‌ها را بین لب‌هایش قرار دادم. دستم را زیر گردنش گذاشتم و آب را آرام‌آرام به او خوراندم.
پرده‌ها را کنار زدم و تاریکی شب را به درون فراخواندم. ساعت از یازده شب گذشته‌بود و سکوتی سنگین بر فضا حکمفرما بود. گوشی موبایلم را برداشتم و پیام‌ها را مرور کردم، انگار دنبال نوری در این تاریکی می‌گشتم.
پیام‌های کاوه، بارکش همیشگی‌ام، روی صفحه ظاهر شد؛ هشدارهایی مبهم و نگران‌کننده.
«بار آماده‌ست، لوکیشن رو بفرست.»
«هوا خوب نیست، حس می‌کنم کسی داره پرسه میزنه.» «عجله کن، وقت نداریم.»
اخم بر چهره‌ام نشست. دلم شور می‌زد، گویی اتفاق شومی در کمین بود. سریع تایپ کردم: «لوکیشن رو می‌فرستم، حواستون جمع باشه» و مختصات انبار متروکه حومه‌ی شهر را فرستادم.
نگاهم به ساره بازگشت. هنوز در خوابی عمیق فرو رفته‌بود. حسی عجیب درونم شعله کشید، حس مالکیتی که تا به حال تجربه نکرده‌بودم. نباید این احساسات دست و پایم را می‌بست. لباس‌هایم را با یک ژاکت چرمی مشکی و کلاه لبه‌دار عوض کردم.
دیگر زمانی برای از دست دادن نداشتم. اما دلم نمی‌خواست ساره را تنها بگذارم. با احتیاط خودم را به بالینش رساندم، دزدانه بوسه‌ای بر پیشانی‌اش زدم. اما این بوسه، طوفانی از احساسات متناقض را در دلم به پا کرد؛ حسی که انگار خودم را هم غافلگیر کرد. مثل کودکی که شیطنتی کرده و از کار خودش به تعجب آمده‌باشد.
در اتاق را محکم بستم و یکی از افرادم را مسئول مراقبت از ساره کردم، تا مبادا این اسیر ناخوانده، نقشه‌هایم را بر هم بزند. با قدم‌هایی مصمم از اتاق بیرون زدم. صدای زنگ مداوم موبایل سام در فضا می پیچید. با شنیدن خبر خودروی مشکوک در اطراف خانه، خون در رگ‌هایم به جوش آمد. هاتف! بی شک این نقشه کار او بود. با خشمی که در سی*ن*ه داشتم، سوار بر ماشین مشکی‌رنگم شدم و به دل خیابان زدم.
قلبم مثل طبل جنگ می‌کوبید، پایم را روی پدال گاز فشردم. ماشین مشکی‌رنگم، چون شبحی خشمگین، خیابان‌های تاریک را می‌شکافت. چراغ‌های ماشین، خطوطی از نور روی آسفالت خیس شب می‌کشیدند و صدای غرش موتور، سکوت را می‌درید. فکر ساره چون خاری در قلبم فرو رفته‌بود. چه احساسی داشتم؟ عشق؟ مالکیت؟ یا چیزی مبهم‌تر و ناآشناتر؟ نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم که نمی‌خواهم او را از دست بدهم. از آیینه به چهره‌ی خودم نگاهی انداختم. چشم‌هایم دو حفره‌ی تاریک بودند که انعکاسی از خشم و آشوب درونم را نشان می‌دادند. پیام‌های کاوه در ذهنم رژه می‌رفتند. «هوا مساعد نیست… کسی داره پرسه می‌زنه… .» حس می‌کردم که چیزی درست نیست. باید هرچه سریع‌تر به انبار می‌رسیدم.
ماشین با سرعت وارد جاده‌ی خاکی منتهی به انبار شد. گرد و خاک به هوا برخاست و بوی تند خاک و باروت در مشامم پیچید. نور چراغ‌های ماشین، دیوارهای آجری فرسوده انبار را روشن کرد. درهای بزرگ آهنی، با صدایی گوش‌خراش باز شدند. ماشین را داخل انبار بردم و ترمز کردم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
از ماشین پیاده شدم. دستم به‌سمت اسلحه کمری‌ام رفت. بوی نم و رطوبت با بوی تند مواد شیمیایی آمیخته شده‌بود. هوا سنگین و خفقان‌آور بود. قدم‌هایم را آهسته برمی‌داشتم. سایه‌ها چون هیولاهایی در گوشه و کنار انبار، به‌رقص درآمده‌بودند.
کاوه با چهره‌ای نگران به استقبالم آمد.
- خوش اومدی رئیس، اوضاع خوب نیست.
ابرویی بالا انداختم.
- چی شده؟
کاوه نگاهی به اطراف انداخت.
- چند تا ماشین مشکوک دیدیم. انگار یکی داره زیر نظر می‌گیره.
فکم را محکم به هم فشار دادم.
- کی؟
کاوه شانه بالا انداخت.
- نمی‌دونم. ولی حس خوبی ندارم.
قدمی جلو گذاشتم.
- بار رو آماده کن. می‌خوام زودتر اینجا رو ترک کنم.
ناگهان صدای مهیبی در انبار پیچید. صدای شلیک گلوله. سریع خودم را پشت یک بشکه‌ی بزرگ پنهان کردم. قلبم در سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. انگار زمان ایستاده‌بود. چه کسی بود؟ چه می‌خواست؟
سایه‌ای از گوشه انبار بیرون آمد. هاتف بود. با لبخندی سرد بر لب، اسلحه را به‌سمتم نشانه رفت.
- سلام مهرداد. انتظار نداشتی اینقدر زود همدیگه رو ببینیم، نه؟
اسلحه را بیرون کشیدم.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
هاتف خنده‌ای تمسخرآمیز کرد.
- اومدم کار نیمه‌تمومم رو تموم کنم.
صدای شلیک گلوله هنوز در فضای تاریک و سنگین انبار طنین‌انداز بود و به‌نظر می‌رسید هر لحظه ممکن است به انتهایی بد تبدیل شود. قلبم تند می‌کوبید و به دیواره بتونی انبار خیره شدم.
- باید خودمون رو به اون در برسونیم. اگه بتونیم قبل از رسیدن بقیه بریم... .
کاوه با نگاهی مشکوک به‌سمت من چرخید.
- ولی تو فکر می‌کنی فقط با زدن و فرار کردن می‌تونی نجات پیدا کنی؟
گفتم:
- اگه این کارو بکنیم، شانس زنده موندن رو از دست میدیم. باید منطقی عمل کنیم.
همین لحظه صدای جیرجیر فلز به گوشم رسید. هاتف داشت نزدیک می‌شد. سریع به‌سمت راست دویدم و یک بشکه را هل دادم تا مسیرمان را تیغ بزنیم.
- برو سمت در، من باهاش برخورد می‌کنم.
کاوه با نگرانی نگاهم کرد.
- مراقب خودت باش، این مرد خطرناکه!
به محض اینکه از پشت بشکه بیرون اومدم، هاتف با یه لبخند شیطانی نزدیک شد.
تو فکر می‌کنی می‌تونی فرار کنی؟ زهی خیال باطل!
با هیچ تردیدی، ماشه را فشار دادم و یک گلوله به‌سمتش شلیک کردم. اما او مثل یک مار چابک کنار رفت. فهمیدم که به این راحتی نمی‌توانم روی ترفندهای موقتی حساب کنم. در همین حین، کاوه ناگهان عزم خودش رو جزم کرد و به‌سمت هاتف دوید.
- تو که می‌خواستی کار رو تموم کنی، نه؟
کاوه فریاد زد و به‌سمت او شلیک کرد. گلوله‌اش به هدف خورد و هاتف با نارضایتی به زمین افتاد، انگار یک کاکتوس به قلبش نشسته‌بود.
بدون معطلی به‌سمت کاوه دویدم.
دست در دست، به‌سمت در قدیمی دویدیم. قلبم به‌شدت می‌تپید و در تمام این لحظات به ساره فکر می‌کردم.
به محض اینکه از در بیرون پریدیم، هوا آزادتر و خشک‌تر از آنچه که تصور کرده‌بودم به‌نظر می‌رسید. به‌سمت ماشین مشکی‌رنگ کاوه دویدیم و در را با عجله باز کردیم. فریاد زدم:
- برو تو!
و خودم را در صندلی عقب پرت کردم. کاوه هم با عجله در سمت راننده نشست و موتور ماشین را روشن کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
اما درست در لحظه‌ای که خیال پرواز داشتیم، صدای انفجار شیشه، هراس را در رگ‌هایمان جاری کرد. گلوله‌ای سرکش با بوسه‌ای مرگبار، شیشه‌ی ماشین را درهم شکست و کاوه با جیغی که پژواک وحشت بود، پدال گاز را به زمین چسباند. ماشین چون اسبی وحشی، از بند رها شد و غباری از خاک را در پی خود به آسمان می‌پاشید. احساس آزادی چون جرقه‌ای زودگذر در جانم شعله کشید، اما می‌دانستم این رهایی، فریبنده و موقتی است.
کاوه، با صدایی لرزان و پر از اضطراب و با دستان لرزانش، سعی در مهار این هیولای آهنی داشت، پرسید:
- کجا باید بریم؟
- اول از اینجا دور بشیم.
دقایقی چون سال‌ها، در جاده‌ای بی‌پایان پیش تاختیم. فکم را به دندان فشردم، کلاه لبه‌دارم را از سرم جدا کردم و با فریادی خشمگین گفتم:
- لعنتی‌ها! کارمون رو خراب کردن. کاوه، با یه سیم‌کارت یکبار مصرف به پلیس زنگ بزن و هاتف و اسلحه‌ها رو لو بده.
کاوه با چشمانی سرخ چون آتش و موهایی پریشان که لختی‌شان، به‌رقص در آمده بودند، با صدایی مصمم گفت:
- فکر خوبیه؛ این‌جوری هم خودش می‌افته هلفدونی، هم اسلحه‌ها به اسم خودش مصادره میشه.
نفس عمیقی کشیدم، چون آخرین جرعه از هوای تازه. هاتف از خط قرمزها عبور کرده‌بود و قصد داشت شعله‌ی وجودم را خاموش کند. اسلحه‌ی کمری‌ام را چون رازی پنهان در زیر کت چرمم فرو بردم و زیپ کت را تا انتها بالا کشیدم. از پنجره‌ی ماشین، پشت سرم را رصد کردم تا مطمئن شوم کسی در کمینمان نیست. جاده‌ی خاکی مانند زخمی کهنه، التیام یافته‌بود و آسفالت سیاه و براق، ماشین را در بر گرفت. نگاهی به ساعت ماشین انداختم، ساعت 1:40 نیمه‌شب بود. آسمان تاریک با رنگ‌هایی محو، نوید طلوع خورشید را می‌داد. نمی‌دانم چرا، مدتی بود که به طبیعت و اطرافم بیشتر توجه می‌کردم! آیا این اثر هم‌نشینی با ساره بود؟ یا شاید یادگاری از سام که همیشه از زیبایی‌های خلقت حرف می‌زد و مرا در مقابل شگفتی‌های آفرینش به تحسین وا می‌داشت؟
ذهنم چون پرنده‌ای رها شده از قفس، به گذشته پرواز کرد؛ به روزهای سپید من و مینا! مینا... یادگاری تلخی که پس از جدایی‌اش، نه تنها از من بلکه از این دنیای کثیف بر دلم حک کرد، سنگ شدن قلبم و کور شدن چشمانم به زیبایی‌های جهان بود. مینا که خود زیباترین جلوه‌ی این دنیای پر غبار برایم بود، رفت و مرا با قلبی از سنگ و دیدگانی بسته به جا گذاشت. خاطرات گذشته با ورود ساره به زندگی‌ام، پررنگ‌تر و بی‌قرارتر رخ می‌نمودند. ناگهان خنجری تیز در قلبم فرو رفت. دستم را بر سی*ن*ه‌ام گذاشتم، تلاشی بیهوده برای مهار قلب سرکشم، قلب سنگ شده‌ای که گویا قصد عصیان داشت. با تردید چون کودکی که از غریبه‌ای می‌ترسد، رو به کاوه کردم و پرسیدم:
- موتورت کجاست؟
- توی پارکینگ خونه‌م!
- من رو ببر خونه‌ت... و موتورت رو هم قرض می‌گیرم.
کاوه، لبخندی زد که گوشه‌ی لبش را به بازی گرفت و با لحنی صمیمی و فروتن گفت: «مخلص رئیس!» و با چرخاندن فرمان، مسیر ماشین را به‌سمت خانه‌اش تغییر داد.
در مسیر رسیدن به مقصد، چشمانم را به روی دنیای بیرون بستم و تلاش کردم تا ذهنم را از هجوم افکار آشفته رها سازم. هر آنچه که قصد داشت بر ذهنم چنگ بیندازد را پس زدم، به جز ساره! او چون اسبی سرکش، ذهن مرا به بازی گرفته‌بود و گویا قصد داشت قلب سنگ شده‌ام را دوباره به تپش درآورد. در اعماق این افکار سرگردان غوطه‌ور بودم که با ایستادن ناگهانی ماشین، چشمانم را باز کردم.
- بفرما، اینم کلید موتور.
کاوه با چشمانی که به کلید در دستش اشاره می‌کرد، گفت و من کلید را از دستانش قاپیدم و از ماشین پیاده شدم. صدای بسته شدن درب ماشین، با باز شدن درب پارکینگ درهم آمیخت و موتورسیکلت مشکی و قرمز کاوه، از دل تاریکی نمایان شد. پس از مدت‌ها، عطش موتورسواری در دلم زبانه کشید. دلم می‌خواست به پاتوق روزهای دلشکستگی‌ام بروم، با موتور و سرعت دیوانه‌وارش که باد، کلاه از سر افکارم بردارد. کلاه کاسکت را بر سر گذاشتم و رو به کاوه، سری به نشانه‌ی تشکر تکان دادم. کلید را در قفل موتور چرخاندم و با غرش موتور، از پارکینگ بیرون آمدم. کمرم را کمی به جلو خم کردم و یک شب را به قلبم اجازه دادم تا رها باشد. با سرعتی جنون‌آمیز، موتور را به حرکت درآوردم و خود را به دستان باد سپردم. انعکاس مهتاب بر جاده‌ی براق، چون نوری نقره‌فام می‌درخشید و گرما می‌بخشید. به‌سوی تپه‌ای بلند که محرم اسرارم بود، راندم. خنکی باد مرا از هیاهوی دنیا جدا کرد و اتفاقات تلخ امشب را از ذهنم زدود. صدای غرش موتور، سکوت شب را می‌شکست و هوای تازه را چون آبی گوارا به ریه‌هایم هدیه می‌داد. با رسیدن به مقصد، از موتور پیاده شدم و کلاه کاسکت را بر روی صندلی گذاشتم. پاهایم را بر چمن‌های سبز تپه گذاشتم و به‌سوی قله‌ی آرامش صعود کردم. دستانم را زیر سرم قلاب کردم و دراز کشیدم. ماه چه زیبا شده‌بود امشب!
چهره‌ی زیبای ساره، با آن موهای فری که زیر شالی سرکش، قصد پنهان شدن نداشتند، با لب‌های باریک و صورتی‌اش، چشمان قهوه‌ای و گونه‌های سرخش، چون تابلویی خیال‌انگیز بر پهنه‌ی سفید ماه نقش بستند.
انگار قلبم به این باور رسیده‌بود که دیگر نمی‌خواهد در آن پیله‌ی سنگ‌مانند اسیر بماند.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
***
(کارآگاه)
تصمیمم قطعی بود. تهران، شهری که در آن متولد شده‌بودم و در همان شهر مینا را از دست دادم، حالا برایم غریب و ناآشنا به‌نظر می‌رسید، مقصد بعدی‌ام بود. شهری که شاید در دل خود پاسخ معمای گم‌شدن ساره را پنهان کرده‌بود.
- خانم زارعی، مقدمات سفر رو فراهم کنید. هر چه زودتر باید به تهران برسیم.
صدایم قاطع و مصمم بود. دیگر تردیدی در وجودم راه نداشت. باید هر چه سریع‌تر به تهران می‌رفتم و از نزدیک، سام رادش را مورد بررسی قرار می‌دادم. خانم زارعی با سر تأیید کرد و بلافاصله به‌سمت در رفت. می‌دانستم که او بهترین همکارم است. زنی باهوش، کاردان و وفادار که همیشه در سخت‌ترین شرایط کنارم بود.
- جناب سرهنگ، اجازه بدین با شما بیام.
نگاهی به چهره‌ی مصمم او انداختم. می‌دانستم که او نیز به اندازه من، برای یافتن ساره مصمم است. لبخندی زدم و گفتم:
- این افتخار نصیب شما میشه خانم زارعی! زودتر کارها رو انجام بدین.
پس از رفتن خانم زارعی، به‌سمت پنجره رفتم و دوباره به خیابان‌های رامسر خیره شدم. شهری زیبا و آرام که این بار برایم رنگ دیگری داشت. شهری که در آن سایه‌ی شوم یک جنایت، آرامشش را بر هم زده‌بود.
افکارم درهم و برهم بود. سام رادش... این نام مانند یک علامت سؤال بزرگ در ذهنم نقش بسته‌بود. چه چیزی او را به این پرونده مرتبط می‌کرد؟ چرا او در رامسر یک زندگی ظاهراً معمولی داشت، در‌حالی‌ که کل زندگی‌اش در تهران بود؟ آیا او یک بازیگر ماهر بود؟ یا قربانی یک توطئه پیچیده؟ باید هر چه سریع‌تر به تهران می‌رفتم و پاسخی برای این سؤالات پیدا می‌کردم. باید از نزدیک با سام رادش ملاقات می‌کردم و از چشمانش، حقیقت را می‌خواندم. باید تمام زوایای زندگی او را مورد بررسی قرار می‌دادم و کوچک‌ترین سرنخ‌ها را نیز نادیده نمی‌گرفتم. بعد از گرفتن حکم و خبر دادن به مافوقم، ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که به همراه خانم زارعی، سوار ماشین شدیم و به‌سمت تهران حرکت کردیم. جاده‌ی پر پیچ و خم شمال در زیر نور آفتاب پاییزی، منظره‌ای زیبا و دل‌انگیز را به نمایش گذاشته‌بود. درختان با رنگ‌های زرد، نارنجی و قرمز، مانند تابلویی نقاشی‌شده چشم‌نوازی می‌کردند. اما من هیچ توجهی به این زیبایی‌ها نداشتم. تمام ذهنم درگیر پرونده‌ی ساره و معمای سام رادش بود. سکوت سنگینی در ماشین حکمفرما بود. خانم زارعی، متوجه افکار پریشانم شده‌بود و سعی می‌کرد مزاحمم نشود. می‌دانستم که او نیز مانند من، نگران و مضطرب است. اما هر دو می‌دانستیم که باید قوی باشیم و تا آخرین لحظه، برای یافتن ساره تلاش کنیم. نگاهی به آیینه‌ی جلو انداختم. خطوط عمیقی که بر پیشانی‌ام نقش بسته‌بود، نشان از خستگی و فرسودگی‌ام داشت. اما این خستگی هرگز نمی‌توانست اراده‌ام را تضعیف کند. باید ساره را پیدا می‌کردم، حتی اگر مجبور بودم تمام تهران را زیر و رو کنم. خانم زارعی سکوت را شکست و با صدایی آرام گفت:
- جناب سرهنگ، اطلاعات بیشتری از سام رادش به دست آوردیم.
نگاهی به او انداختم و منتظر شنیدن خبرهای جدید شدم.
- ظاهراً سام رادش، تو یه شرکت ساختمانی تو تهران کار می‌کنه. یه مهندس معماره که تو کارش خیلی هم موفقه.
ابروهایم کمی بالا پرید. یک مهندس معمار؟ این موضوع کمی ماجرا را پیچیده‌تر می‌کرد. یک مهندس معمار چه ارتباطی می‌توانست با گمشدن ساره و باند قاچاق اسلحه داشته‌باشد؟
- بیشتر توضیح بده خانم زارعی.
- اطلاعاتی که ما داریم، نشون میده که سام رادش یه زندگی کاملاً معمولی داره. هیچ سابقه‌ی کیفری نداره و هیچ وقت هم به عنوان مظنون، مورد بازجویی قرار نگرفته.
این خبر برایم ناامیدکننده بود. اگر سام رادش واقعاً یک زندگی معمولی داشت، پس چرا رضا او را به عنوان فردی که در ربودن ساره نقش داشته، شناسایی کرده‌بود؟
- باید بررسی بیشتری انجام بدیم خانم زارعی. نباید هیچ احتمالی رو نادیده بگیریم.
- حتماً جناب سرهنگ.
در طول مسیر، بارها و بارها اطلاعات مربوط به پرونده را مرور کردم. باید یک استراتژی جدید برای بررسی پرونده طراحی می‌کردم. نمی‌توانستم بدون هیچ برنامه‌ای، وارد تهران شوم. به خانم زارعی گفتم:
- به محض رسیدن به تهران باید با همکارمون، سروان کاظمی تماس بگیریم. اون می‌تونه اطلاعات خوبی در مورد فعالیت‌های غیرقانونی تو تهران به ما بده.
- حتماً جناب سرهنگ.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
تصمیم گرفتم که ابتدا، به سراغ شرکت ساختمانی که سام رادش در آن کار می‌کرد بروم. باید از نزدیک، محل کار او را بررسی می‌کردم و با همکارانش صحبت می‌کردم. شاید بتوانم از این طریق، اطلاعات بیشتری در مورد زندگی و فعالیت‌های او به دست آورم. همچنین باید با خانواده‌ی سام رادش نیز صحبت می‌کردم. شاید آن‌ها بتوانند اطلاعاتی در مورد گذشته‌ی او، یا هرگونه تغییر رفتاری که اخیراً در او مشاهده کرده‌اند به ما بدهند. با این برنامه‌ریزی، کمی احساس آرامش کردم. حداقل می‌دانستم که قرار است چه کار کنم. باید صبور می‌بودم و با دقت و حوصله، تمام سرنخ‌ها را دنبال می‌کردم.
بالاخره پس از ساعت‌ها رانندگی، به تهران رسیدیم. ترافیک سنگین و آلودگی هوا، اولین چیزهایی بودند که به استقبالمان آمدند. شهری که زمانی در آن خاطرات خوشی داشتم، حالا به مکانی غریب و پر از ابهام تبدیل شده‌بود. به‌خاطر خستگی، ادامه مسیر را به خانم زارعی سپردم. به‌سمت ساختمانی مدرن در یکی از مناطق شمالی شهر حرکت کردیم. آدرس شرکت ساختمانی «مهراز سازه» را به خانم زارعی داده‌بودم و او بادقت، ما را به مقصد هدایت می‌کرد. ساختمان «مهراز سازه» با نمای شیشه‌ای و طراحی مدرن، خودنمایی می‌کرد. تابلوی بزرگی با نام شرکت، بر سر در ساختمان نصب شده‌بود.
- رسیدیم جناب سرهنگ.
خانم زارعی ماشین را در گوشه‌ای پارک کرد. نگاهی به ساختمان انداختم. حس عجیبی داشتم. انگار در آستانه‌ی یک کشف بزرگ قرار گرفته‌بودم.
- آماده‌ای خانم زارعی؟
- بله جناب سرهنگ.
از ماشین پیاده شدیم و به‌سمت ورودی ساختمان رفتیم. نگهبان ساختمان با دیدن ما به‌سمتمان آمد.
- بفرمایید؟
کارت شناسایی‌ام را نشانش دادم و گفتم:
- سرهنگ کریمی هستم از پلیس آگاهی. با آقای رادش کار دارم.
نگهبان نگاهی به کارت شناسایی‌ام انداخت و سپس با بی‌میلی گفت:
- باید هماهنگ کنین قربان.
- نیازی به هماهنگی نیست. ما کار مهمی با ایشون داریم. لطفاً تماس بگیرین و اطلاع بدین.
نگهبان که از لحن قاطع من کمی جا خورده‌بود، با اکراه به‌سمت تلفن رفت و با یکی از طبقات بالا تماس گرفت. پس از چند لحظه، گوشی را قطع کرد و گفت:
- بفرمایید، آقای رادش منتظر شما هستن. طبقه پنجم.
وارد ساختمان شدیم و به‌سمت آسانسور رفتیم. در آسانسور سکوت سنگینی حکمفرما بود. هر دو در انتظار ملاقات با سام رادش بودیم. نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارمان است. در آسانسور باز شد و به طبقه‌ی پنجم رسیدیم. فضای داخلی شرکت، بسیار شیک و مدرن بود. میزهای کار مرتب و منظم، گلدان‌های تزئینی و نورپردازی مناسب، فضایی دلنشینی را ایجاد کرده‌بود. منشی شرکت با دیدن ما، به سمتمان آمد.
- بفرمایید؟
- ما با آقای رادش قرار ملاقات داریم. سرهنگ کریمی هستم از پلیس آگاهی.
منشی نگاهی به لیست خود انداخت و گفت:
- بله، آقای رادش منتظر شما هستن. لطفاً بفرمایید.
منشی ما را به‌سمت اتاقی در انتهای راهرو هدایت کرد. در زد و وارد اتاق شد.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
- آقای رادش، مهمان دارین.
صدایی از داخل اتاق آمد:
- بفرمایید.
منشی در را باز کرد و ما وارد اتاق شدیم. سام رادش، مردی حدوداً سی و دو ساله با چهره‌ای آرام، پشت میز کارش نشسته‌بود. موهایش بلوند بود و به‌طور مرتب، شانه شده‌بود.
با دیدن ما، از جایش بلند شد و به‌طرفمان آمد.
- بفرمایید بنشینین.
با او دست دادم و به همراه خانم زارعی، روی صندلی‌های مقابل میز او نشستیم.
- ممنون آقای رادش.
- بفرمایید چای یا قهوه؟
- ممنون. مزاحم نمیشیم.
نگاهی دقیق به چهره‌ی سام رادش انداختم. سعی می‌کردم هرگونه نشانه‌ای از دروغ یا فریب را در چشمانش پیدا کنم. اما چهره‌ی او، کاملاً آرام و بی‌تفاوت به‌نظر می‌رسید.
- آقای رادش، ما در مورد پرونده‌ی خانم ساره خسروی با شما صحبت داریم.
با شنیدن نام ساره، تغییری جزئی در چهره‌اش ایجاد شد. انگار کمی جا خورد.
- خانم خسروی؟ متأسفم، من ایشون رو نمی‌شناسم.
لحن صدایش کاملاً طبیعی بود. اما من نباید به این سادگی فریب می‌خوردم.
- آقای رادش، ما می‌دونیم که شما در رامسر هم فعالیت دارین.
- بله، من در یک شرکت کوچک در رامسر به عنوان معاون با اون‌ها همکاری می‌کنم.
- آیا شما در ربودن خانم خسروی نقشی داشتین؟
سام رادش با تعجب به من خیره شد.
- جناب سرهنگ، این چه اتهامیه؟ من هیچ اطلاعی از این موضوع ندارم و هرگز چنین کاری انجام ندادم.
- آقای رادش، ما مدارکی داریم که نشون میده شما با این پرونده مرتبط هستین.
- من نمی‌دونم شما در مورد چه مدارکی صحبت می‌کنین، اما من این اتهام رو رد می‌کنم.
- آقای رادش، ما می‌دونیم که شرکت شما در پروژه‌های ساختمانی زیادی در سراسر کشور فعالیت داره، درسته؟
سام کمی در جایش جا‌به‌جا شد و با اعتماد به نفس کاذبی پاسخ داد:
- بله، همینطوره. ما در زمینه‌ی طراحی و اجرای پروژه‌های ساختمانی، یکی از شرکت‌های پیشرو هستیم.
پوزخندی زدم. او پا‌به‌پای من جلو می‌آمد و خودش را در تله‌ی من می‌انداخت.
- و این پروژه‌ها، نیازمند تأمین مصالح ساختمانی زیادیه، درسته؟
- دقیقاً. ما حجم زیادی مصالح ساختمانی رو به صورت روزانه خریداری می‌کنیم.
کمی دستانم را روی زانوهایم که از نشستن طولانی مدت در ماشین، خشک شده‌بود کشیدم و ادامه دادم:
- شما تا به حال با مشکلاتی در زمینه‌ی تأمین مصالح مواجه شدین؟ مثلاً کمبود، تأخیر در تحویل، یا کیفیت نامناسب؟
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
سام رادش کمی فکر کرد و گفت:
- خب، گاهی اوقات مشکلاتی پیش میاد. اما ما سعی می‌کنیم با برنامه‌ریزی دقیق، این مشکلات رو به حداقل برسونیم.
- شنیدم که در بعضی از پروژه‌های شما، از مصالح وارداتی هم استفاده میشه. درسته؟
کمی از محتوای درون فنجان چینی روبه‌رویش نوشید و گفت:
- بله، در برخی از پروژه‌های لوکس، ما از مصالح وارداتی با کیفیت بالا استفاده می‌کنیم.
- این مصالح رو از کجا وارد می‌کنید؟
- از طریق شرکت‌های بازرگانی معتبر.
عالی بود! تا اکنون طبق خواسته‌ی من جلو می‌آمد.
- شما تا به حال با مشکلاتی در زمینه‌ی واردات مصالح مواجه شدین؟ مثلاً قاچاق، جعل اسناد، یا پرداخت رشوه؟
سام رادش کمی عصبی شد و گفت:
- جناب سرهنگ کریمی، من نمی‌فهمم شما از این سؤالات چه هدفی دارین! شرکت ما یه شرکت کاملاً قانونیه و هیچ‌گونه فعالیت غیرقانونی انجام نمیده.
لبخندم پررنگ‌تر شد. تکیه‌ام را از صندلی گرفتم و کمی به جلو مایل شدم و لب زدم:
- آقای رادش، من فقط دارم سؤال می‌کنم. هدف من پیدا کردن حقیقت در مورد پرونده‌ی خانم خسرویه. اما به‌نظر میرسه شما تمایلی به همکاری ندارین.
- من هیچ چیزی برای پنهان کردن ندارم. اما این سؤالات هیچ ارتباطی به پرونده‌ی خانم خسروی نداره.
از روی صندلی چرمی و راحت، بلند شدم و به‌سمت پنجره رفتم. به بیرون خیره شدم و گفتم:
- آقای رادش، تهران شهر بزرگیه؛ پر از راز، اما من عادت دارم که این رازها رو کشف کنم.
سپس به‌سمت میز برگشتم و روبروی سام رادش نشستم.
- آقای رادش، من به شما پیشنهاد می‌کنم که با ما همکاری کنین. اگه شما اطلاعاتی در مورد پرونده‌ی خانم خسروی دارین، بهتره که اون‌ها رو با ما در میون بذارین.
- من هیچ اطلاعاتی ندارم.
- شما مطمئنید؟
اخم‌هایش بیشتر در هم فرو رفت.
- بله!
- خیلی خب. پس من مجبورم از روش‌های دیگه‌ای استفاده کنم.
سرم را به‌طرف خانم زارعی چرخاندم و به او اشاره‌ای کردم. خانم زارعی، لپ‌تاپ خود را باز کرد و عکسی را روی صفحه نمایش نشان داد.
- آقای رادش، این عکس رو می‌شناسین؟
سام رادش با دیدن عکس، رنگش پرید. عکسی بود که رضا در اتاق چهره‌نگاری، توصیف کرده‌بود.
- این... این عکس چیه؟
- این عکس نشون میده که شما در گمشدن خانم خسروی دست دارین!
- این اصلاََ مدرک معتبری نیست که بخواین باهاش بهم اتهام بزنین!
سخنانش باعث شد اطمینان پیدا کنم که او در دزدیده شدن ساره نقش دارد. نتوانستم بر اعصابم مسلط شوم و تن صدایم بیشتر شد.
- آقای رادش، ما مدارک دیگه‌ای هم داریم که ارتباط شما رو با دزدیدن خانم خسروی ثابت می‌کنه. بهتره که واقعیت رو بگین.
او سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. لحظه‌ای مکث کرد و سپس با پوزخندی که بر اعصابم رعشه می‌انداخت، لب زد:
- من هیچ ارتباطی با خانم خسروی ندارم. اگه مدارکتون معتبره که... بفرمایید باهم بریم کلانتری!
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
صدای سرد و بی‌احساس سام رادش چون زخمی بر روح آزرده‌ام نشست و رشته‌ی صبرم را گسست. خشم درونم شعله‌ور شد و در یک چشم برهم زدن، از جای برخاستم. صندلی چرمی در برابر چشمان حیرت‌زده‌ی سام رادش، نقش زمین شد و من چون صاعقه‌ای که به هدفش می‌تازد، با گام‌هایی بلند و مصمم به سویش حمله‌ور شدم. نفهمیدم چگونه شد که دستانم بر یقه‌ی پیراهنش چنگ انداختند و او را از جایگاهش بلند کردند. خانم زارعی سراسیمه خود را به ما رساند و با التماس سعی در آرام کردن من داشت، اما گوشم کر شده‌بود. هیچ چیز نمی‌شنیدم جز طنین خشم درونم. صدای باز شدن در چون نوای شوم یک پیش‌درآمد، در فضا پیچید و ناگهان، دو دست مردانه بازوانم را در چنگ گرفتند. سام با پوزخندی موذیانه یقه‌ی پیراهن مشکی‌اش را صاف کرد و با لحنی تحقیرآمیز گفت:
- لطفاً جناب سرهنگ و همکارشون رو تا بیرون بدرقه کنید.
تقلا کردم تا از این بند رها شوم، اما گویی در برابر کوهی از قدرت ایستاده‌بودم. با فریادی رسا که خشم در آن موج می‌زد، گفتم:
- بلاخره که میام سراغت رادش!
پوزخندش عمیق‌تر شد و پاسخ داد:
- لحظه‌شماری می‌کنم برای دیدار مجددتون، جناب سرهنگ کریمی.
من نیز با لبخندی تمسخرآمیز که آینه‌ی تمام‌نمای نفرت بود، رو به آن دو مرد تنومند کردم و با صدایی خفه زمزمه کردم:
- ولم کنید، خودم میرم... .
آن‌ها با نگاهی مردد به یکدیگر، پس از لحظاتی تردید، بازوانم را رها کردند. بدون آنکه حتی یک لحظه به عقب بنگرم، گام‌هایی استوار به‌سوی درب برداشتم و با لحنی که از فرط خستگی و انزجار می‌لرزید، خطاب به خانم زارعی گفتم:
- خانم زارعی، لطفاً تشریف بیارید تا از این جهنم بریم بیرون.
از اتاق رادش بیرون آمدم، اما قصد ترک ساختمان را نداشتم. خانم زارعی را مأمور کردم تا با منشی رادش گرم بگیرد، نقشه‌ای برای خریدن زمان. خودم را به ستونی بزرگ و پوشیده از گیاهان در راهروی شلوغ رساندم. در میان رفت و آمد کارمندان و همهمه‌ی گفتگوها، سعی کردم تا حد امکان نامرئی شوم. قلبم تند می‌زد، ترکیبی از خشم و نگرانی. می‌دانستم یک اشتباه کافی است تا همه چیز نقش بر آب شود. صدای قدم‌های مصمم رادش از دور شنیده شد. نفس عمیقی کشیدم و خودم را بیشتر در سایه‌ها پنهان کردم. او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، بی‌خبر از اینکه شکارچی در کمینش نشسته‌است. رادش وارد اتاقی شد، اتاقی که از لابلای برگ‌های آویزان می‌توانستم گوشه‌ای از آن را ببینم. اتاقی شیک و مدرن، با طراحی خیره‌کننده‌ای که حس کنجکاوی‌ام را تحریک می‌کرد. اما قبل از آنکه فرصت کنم تا جزئیات بیشتری را بررسی کنم، رادش درب را پشت سرش بست و سکوت نسبی در راهرو حکمفرما شد. با احتیاط و گام‌هایی آهسته به‌سمت درب حرکت کردم. صدای پچ‌پچ‌های مبهم کارمندان و تق‌تق کفش‌ها روی سنگ‌فرش، استرس را در وجودم پخش می‌کرد. به‌آرامی دستگیره را لمس کردم، سرد و صیقلی. تنها راه فهمیدن اینکه رادش در این اتاق با چه کسی ملاقات می‌کند، شنیدن مکالمه‌شان بود. نفس‌هایم را منظم کردم و گوشم را به در چسباندم. همهمه محیط اطراف کار را سخت می‌کرد، اما لحظاتی بعد، صدایی مردانه به گوشم رسید.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
صدایی بم و قدرتمند که با لحنی جدی صحبت می‌کرد. ناخودآگاه اخم کردم. صدای رادش نبود. کنجکاوی‌ام به اوج رسیده‌بود. چه کسی در این اتاق با او ملاقات می‌کرد؟ چه نقشه‌ای در سر داشتند؟ این ملاقات پنهانی، بی‌شک کلید حل بسیاری از معماها بود. باید هر طور شده از محتوای این گفتگو باخبر می‌شدم.
***
(مهرداد)
بعد از آن شب پر از تلاطم، وقتی که اسلحه‌هایم را به پلیس لو دادم، بعد از لو دادن هاتف… لعنت به این تصمیم‌ها و عواقبشان. بعد از رفتن به آن تپهٔ لعنتی، یادآوری خاطرات، در دل خودم احساس تهی‌بودن می‌کردم. لعنت به این تصمیمات شتاب‌زده و پیامدهای سنگینشان. رفتن به آن تپه‌ی لعنتی، جایی که خاطرات زنده می‌شدند و احساسات سرکوب‌شده بار دیگر به سطح می‌آمدند. دلم برای ساره در همین مدت زمان کم، تنگ شده‌بود و با این حال، خودم را در حصاری از سنگ و خارا زندانی کرده‌بودم، قلبم به طرز غم‌انگیزی به سیم‌های خاردار عشق و ترس گره‌خورده‌بود. صبح زود پیش از آنکه نور خورشید از پشت کوه‌ها سرک بکشد و دنیای خاکی را در آغوش نور قرار دهد، از خانه بیرون زدم. در دل دیوانه‌وارم امید و ناامیدی با هم در نبرد بودند. به شرکت که رسیدم، ساره... او به خواب عمیقی فرو رفته‌بود. خواب که می‌گویم، بیشتر به حالتی بی‌هوش شبیه بود. ملیحه‌خانم با آن آرامبخش‌هایش، کمکی بیش از آرامشی موقتی نکرده‌بود. لعنتی! تا آن لحظه‌ای که به شرکت قدم گذاشتم، فنجانی قهوه، تمام آنچه داشتم بود. طعم تلخ قهوه در دهانم می‌چرخید و معده‌ام از استرس و اضطراب خالی بود. غرق در تفکراتم، به ساعت دیواری نگینی نزدیک شدم. عقربه‌ها ساعت سه بعدازظهر را نشان می‌دادند. تصمیمی در ذهنم شکل گرفت؛ باید غذایی سفارش می‌دادم. باوجود سرزنش‌های درونی‌ام، نمی‌توانستم از هوس پیتزای پپرونی بگذرم. خشم و عشق درونم با هم در جنگ بودند، اما علیرغم تمام این‌ها، دلم می‌خواست که لحظه‌ای خود را راضی کنم. بلند شدم و قدم به‌سمت درب گذاشتم؛ ناگهان سام با چهره‌ای آشفته و پریشان وارد اتاق شد. به‌نظر می‌رسید که در جنگی درون خود گرفتار است. نگاهی به او انداختم، حالش گویای همه‌چیز بود. دلی پر از بار، باورهایی سست و احساساتی متلاطم. لعنت به این وضعیت. لعنت به تلاطم زندگیمان! همه چیز در من به هم ریخته‌بود و با هر نفس، انتظار یک انفجار دیگر را می‌کشیدم.
 
موضوع نویسنده
ناظر کتاب
ناظر کتاب
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
172
1,760
مدال‌ها
2
سام در را با کوبشی مهیب پشت سرش بست. گردباد خشم و نگرانی و تردید در چشمان مشکی‌اش زبانه می‌کشید. موهای طلایی‌اش که حالا از همیشه آشفته‌تر به‌نظر می‌رسید، سایه‌ای بر پیشانی‌اش انداخته‌بود. دانه‌های عرق بی‌محابا از میان تارهای ژولیده به پایین می‌خزیدند. نگاهم به انگشتان بی‌قرارش گره خورد، انگار در حال نواختن یک ملودی ناموزون بودند. با لحنی که خشمم را به زحمت پنهان می‌کرد، گفتم:
- چته سام؟ مگه گاوی که اینجوری بی‌هوا میای تو؟!
نفسش را با صدایی لرزان بیرون فرستاد.
- مهرداد... مهرداد، تو دردسر افتادیم.
- خیلی خب، آروم باش. بگو چی شده؟
سعی کردم صدایم را کنترل کنم، اما قلبم با شدت می‌کوبید. چند قدم جلوتر آمد و از درب فاصله گرفت. صدایش را به زمزمه‌ای محتاطانه تبدیل کرد:
- محمد کریمی... .
اسم محمد کریمی مثل پتک بر سرم کوبیده شد. خون در رگ‌هایم یخ بست و زمین زیر پایم لرزید. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و با تمام قدرت تکانش دادم:
- دِ جون بکن، بگو چی شده لعنتی؟!
نگاهش مدام بین درب و چشمان من در گردش بود. وحشت در عمق نگاهش لانه کرده‌بود.
- محمد کریمی... مسئول پرونده‌ی این دختره شده... ساره! علاوه بر اون، من لو رفتم... می‌دونه تو گم شدن ساره دست دارم. رضا... رضا لوم داده!
لعنت! لعنت به محمد! لعنت به رضا! یک قدم عقب رفتم و بی‌رمق روی صندلی سقوط کردم. مغزم شروع به تحلیل و بررسی وضعیت کرد. نباید می‌گذاشتم سام اسیر پلیس شود. یک نقشه لازم بود. به یکباره از جا پریدم. خواستم به‌سمت در خیز بردارم و خودم را به منشی برسانم تا تمام قرارهای امروز را لغو کند، اما سایه‌ای که زیر در افتاده‌بود، مرا میخکوب کرد. با اشاره به سام فهماندم که کسی پشت درب، فالگوش ایستاده. سام عنان از کف داد و با صدایی که به زحمت می‌شد آن را نجوا نامید، اسمم را بر زبان آورد:
- مه... مهرداد!
دندان‌هایم را به هم ساییدم و غریدم:
- سام، خفه شو!
درب با ضرب باز شد و قامت لرزان و هیکلی محمد نمایان شد. با کف دست محکم بر پیشانی‌ام کوبیدم. خاطرات مانند سیلی به ذهنم هجوم آوردند و ذهنم را تسخیر کردند.
 
بالا پایین