- Dec
- 611
- 13,969
- مدالها
- 4
با عجز پلک روی هم گذاشت. زیر تیغ برندهی اقبال، تن قلندر چه مظلومانه از نفس افتادهبود. حسام کلهخر! ذات آدمی که عوض نمیشد. فهمیدهبود که راه کج میرود، اما به خود قول دادهبود که دیگر در کارش دخالت نکند؛ نمیخواست بعد تمام کاسهکوزهها سر او بشکند. علیرغم حس درونیاش ترجیح داد کمی به صبر دعوتش کند.
- عجولانه تصمیم نگیر. یعنی نمیخوای تلاشی برای حفظ زندگیت کنی؟
توقع این جمله را از زبان شخصی چون او نداشت. خواست بگوید:
«نمیخواد میانجیگر زندگیم باشی جناباستوار!»
طوری وانمود میکرد که انگار نمیدانست حسام، رفیق گرمابه و گلستان سابقش چه جور شیادی است! کاش میتوانست این نقاب سنگی را از صورتش بردارد و حرفهای آماس شدهی روی قلبش را فریاد بزند. سوزش و نبض تند زخم پایش، ناخن روی اعصاب ضعیفش کشید.
- کدوم زندگی؟ به اینجام رسیده. اون شیطون رو هم درس میده. اگه تا الان هم موندم از خریتمه!
کلاه از سر برداشت و گیجگاه دردناکش را فشرد.
- قیل و قال نکن! همیشه سر بزنگاه به جای درست کردن شونه خالی میکنی! برای یه بار هم که شده دست از لجاجت بردار و حرف گوش بده.
جدارههای بند شدهی قلبش از هم گسستند. چقدر لحن و آهنگ صدایش غریبانه به نظر میرسید. کاش میفهمید که در این شرایط بغرنج تحمل سرزنش شدن را ندارد؛ اما برای این مرد فرصتی بهتر از این نصیب نمییافت که تهماندهی زخمههای قدیمی روحش را با چاقو بشکافد.
- وقت برای پشیمونی حماقتهای گذشته زیاده. فعلاً باید احساساتت رو کنار بذاری و با منطق پیش بری، مفهومه؟
در خودش فرو رفت. ایرادی نداشت، بگذار احمق بودنش را بر سرش بکوبد؛ حداقل مثل بقیه ترحم نمیکرد. نفس سنگین نصفه و نیمهای که در پشت خط پیچید، رنج عمیقی را در پی داشت. بانگ نرم کلامش، آرامش نسبی به لحظات متشنج بینشان بخشید.
- سعی کن یه جوری بهش نزدیک شی و سرش از کارش دربیاری. فقط مراقب باش شک نکنه. من هم به یه طریقی سر و گوشی آب میدم و تهتوی قضیه رو درمیارم.
آه دردآلودی از قعر گلوی دخترک برخاست. روزگارش در سراشیبی بدی قرار داشت، راه میانبری نبود و نمیدانست چطور از آن خودش را بالا بکشد. با آنکه سوالات زیادی در ذهنش بود؛ اما میل کنجکاویاش را در نطفه خفه کرد و تصمیم گرفت به اوامرش گوش فرا بدهد؛ امیرعلی شم قوی داشت و بهتر از همه درست و غلط را تشخیص میداد. مکالمه که تمام شد، صوت دلنشین اذان هم از مسجد سر کوچه به هوا برخاست و آماجی از احساسات گوناگون را به گرد وجودش ریخت. یادش نمیآمد آخرین بار کی سر به سجده نهاد و تسبیح سبز یادگاری خانمجانش را در دست گرفت. شعلهی غم از ته دل سوختهاش برافروخت. چقدر دلش برایش تنگ بود. همیشه با جملات خاصش به او میگفت:
«مشکلات میان که پردهی غفلت رو از چشم بنده بردارن، بخوای از خواب بیدار نشی و توی کابوست دست و پا بزنی، خدای نکرده بختک به جونت میافته مادر.»
نگاه به لکههای سرخ خشک شدهی روی سرامیک داد. تیک تاک ساعت صدا میداد. با گرفتن دستهی مبل، بدن بیرمقش را از جا بلند کرد. سوزش کف پایش، بهانهی مناسبی برای شکستن بغض کهنهی دلش بود، بغض نهفتهای که انگار با سرنوشت نگونبختش عجین شدهبود و اجازهی نفس کشیدن را به او نمیداد. چرا امیرعلی وقتی اسم شاهرخ را شنید حالش دگرگون شد؟
حس میکرد همه به نوعی دارند رازی را از او پنهان میکنند. مقابل پنجره ایستاد. ابرهای پرشتاب، حریر سیاهی بر پهنهی وسیع آسمان میانداخت. صورت ملتهبش را به شیشه چسباند و به بیداری شهر خیره شد. کسی چه میدانست؛ شاید درون هر کدام از این خانههای روشن، دل شکستهای وجود داشت، دلهای ملول و خستهای که پیلهی زوال به دور خود تنیدهبودند. یاد قطعه شعری از فروغ افتاد. چقدر با حال و هوای الانش همخوانی داشت. لبهای خشکش از هم گشوده شدند:
- منم آن مرغ، آن مرغ که دیریست
به سر اندیشهی پرواز دارم
سرود ناله شد در سی*ن*هی تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم.
کولهبار اندوهش را روی دوش کشید و دست بر وضو گرفت. چادر زیبایی که گلهای ریز آبی آسمانی داشت را به سر گذاشت. حین خواندن نماز، بر سرنوشت تباه خودش اشک ریخت. چون بندهای ناخلف، در مناجات با خدای خود گله و شکوه به راه انداخت. با وجود اینکه از حسام دل خوشی نداشت، اما برایش دعا کرد تا به راه راست هدایت شود. تسبیح در دستش میلغزید و چشمان نمناکش بر روی سقف خانه خیره ماندهبود.
- عجولانه تصمیم نگیر. یعنی نمیخوای تلاشی برای حفظ زندگیت کنی؟
توقع این جمله را از زبان شخصی چون او نداشت. خواست بگوید:
«نمیخواد میانجیگر زندگیم باشی جناباستوار!»
طوری وانمود میکرد که انگار نمیدانست حسام، رفیق گرمابه و گلستان سابقش چه جور شیادی است! کاش میتوانست این نقاب سنگی را از صورتش بردارد و حرفهای آماس شدهی روی قلبش را فریاد بزند. سوزش و نبض تند زخم پایش، ناخن روی اعصاب ضعیفش کشید.
- کدوم زندگی؟ به اینجام رسیده. اون شیطون رو هم درس میده. اگه تا الان هم موندم از خریتمه!
کلاه از سر برداشت و گیجگاه دردناکش را فشرد.
- قیل و قال نکن! همیشه سر بزنگاه به جای درست کردن شونه خالی میکنی! برای یه بار هم که شده دست از لجاجت بردار و حرف گوش بده.
جدارههای بند شدهی قلبش از هم گسستند. چقدر لحن و آهنگ صدایش غریبانه به نظر میرسید. کاش میفهمید که در این شرایط بغرنج تحمل سرزنش شدن را ندارد؛ اما برای این مرد فرصتی بهتر از این نصیب نمییافت که تهماندهی زخمههای قدیمی روحش را با چاقو بشکافد.
- وقت برای پشیمونی حماقتهای گذشته زیاده. فعلاً باید احساساتت رو کنار بذاری و با منطق پیش بری، مفهومه؟
در خودش فرو رفت. ایرادی نداشت، بگذار احمق بودنش را بر سرش بکوبد؛ حداقل مثل بقیه ترحم نمیکرد. نفس سنگین نصفه و نیمهای که در پشت خط پیچید، رنج عمیقی را در پی داشت. بانگ نرم کلامش، آرامش نسبی به لحظات متشنج بینشان بخشید.
- سعی کن یه جوری بهش نزدیک شی و سرش از کارش دربیاری. فقط مراقب باش شک نکنه. من هم به یه طریقی سر و گوشی آب میدم و تهتوی قضیه رو درمیارم.
آه دردآلودی از قعر گلوی دخترک برخاست. روزگارش در سراشیبی بدی قرار داشت، راه میانبری نبود و نمیدانست چطور از آن خودش را بالا بکشد. با آنکه سوالات زیادی در ذهنش بود؛ اما میل کنجکاویاش را در نطفه خفه کرد و تصمیم گرفت به اوامرش گوش فرا بدهد؛ امیرعلی شم قوی داشت و بهتر از همه درست و غلط را تشخیص میداد. مکالمه که تمام شد، صوت دلنشین اذان هم از مسجد سر کوچه به هوا برخاست و آماجی از احساسات گوناگون را به گرد وجودش ریخت. یادش نمیآمد آخرین بار کی سر به سجده نهاد و تسبیح سبز یادگاری خانمجانش را در دست گرفت. شعلهی غم از ته دل سوختهاش برافروخت. چقدر دلش برایش تنگ بود. همیشه با جملات خاصش به او میگفت:
«مشکلات میان که پردهی غفلت رو از چشم بنده بردارن، بخوای از خواب بیدار نشی و توی کابوست دست و پا بزنی، خدای نکرده بختک به جونت میافته مادر.»
نگاه به لکههای سرخ خشک شدهی روی سرامیک داد. تیک تاک ساعت صدا میداد. با گرفتن دستهی مبل، بدن بیرمقش را از جا بلند کرد. سوزش کف پایش، بهانهی مناسبی برای شکستن بغض کهنهی دلش بود، بغض نهفتهای که انگار با سرنوشت نگونبختش عجین شدهبود و اجازهی نفس کشیدن را به او نمیداد. چرا امیرعلی وقتی اسم شاهرخ را شنید حالش دگرگون شد؟
حس میکرد همه به نوعی دارند رازی را از او پنهان میکنند. مقابل پنجره ایستاد. ابرهای پرشتاب، حریر سیاهی بر پهنهی وسیع آسمان میانداخت. صورت ملتهبش را به شیشه چسباند و به بیداری شهر خیره شد. کسی چه میدانست؛ شاید درون هر کدام از این خانههای روشن، دل شکستهای وجود داشت، دلهای ملول و خستهای که پیلهی زوال به دور خود تنیدهبودند. یاد قطعه شعری از فروغ افتاد. چقدر با حال و هوای الانش همخوانی داشت. لبهای خشکش از هم گشوده شدند:
- منم آن مرغ، آن مرغ که دیریست
به سر اندیشهی پرواز دارم
سرود ناله شد در سی*ن*هی تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم.
کولهبار اندوهش را روی دوش کشید و دست بر وضو گرفت. چادر زیبایی که گلهای ریز آبی آسمانی داشت را به سر گذاشت. حین خواندن نماز، بر سرنوشت تباه خودش اشک ریخت. چون بندهای ناخلف، در مناجات با خدای خود گله و شکوه به راه انداخت. با وجود اینکه از حسام دل خوشی نداشت، اما برایش دعا کرد تا به راه راست هدایت شود. تسبیح در دستش میلغزید و چشمان نمناکش بر روی سقف خانه خیره ماندهبود.
آخرین ویرایش: