- Dec
- 672
- 14,645
- مدالها
- 4
***
نگاه تار و منگش، در تلهی مژگان فرخوردهای افتاد که چون سایهبانی بلند، بالای دو پهنه ساحلی چشمان دخترک خودنمایی میکرد. جزءبهجزء صورتش را کاوید، میخواست رد و نشانی از معصومیت خفته شده را در این ظاهر شیطانی بیابد. کامش را از هوای مسموم توتون و تلخی نوشیدنی پر کرد. سرش را بین یک دستش گرفت و آرنجش را به زانو چسباند. لحظهای نگذشت که با بالا و پایین شدن نرمی مبل فهمید که کنارش نشسته. باز همان عطر لعنتی و آهنگ طناز و لطیف صدایش که رخوت به جانش میانداخت.
- الکل از سرتاپات داره بیرون میزنه حسام! تو چت شده؟
تازه فکر میکرد دارد رنگ آرامش را در زندگیاش میچشد؛ اما همیشه اوضاع طوری که آدمی انتظار دارد بر وقف مراد نمیچرخد. دیدگان خونآلودش در صورت آرایش شدهی معشوقهی قدیمیاش سرک کشید. باور نمیکرد که روزی عاشقش بود! دخترک باریکاندام و سادهای که در آغاز شیفتهی نگاه و لبخند بیشیلهوپیلهاش شد. چند پک کوتاه به سیگار زد، سرفهاش آمد. حنجرهی گرفتهاش به زور واژهای را هجی کرد:
- نگرانمی؟
لبخند تصنعی بر لبان سرخش نشست. اول از همه سیگار را از بین انگشتان مرد برداشت و بعد صورت گودش را بین دستانش قاب گرفت. داغِ داغ، عین تب چهل درجه میسوخت.
- نمیخوام داستانمون ناتموم بمونه. ما سهم هم بودیم.
خندید، خندهای که بوی مرگ میداد. کمکم لبخند مصنوعیاش ازبین رفت و گره عمیقی بین ابروانش افتاد. تفالههای گذشته، پیکره مغزش را میمکیدند. به ضرب از روی مبل برخاست.
- شعر نگو! تو یه جادوگری، تو... .
قاب عکس درون قفسهی کتابخانه چشمش را گرفت. معطل نکرد، چند لحظه زمان کافی بود برای اینکه تصویر دخترک روی دیوار خرد شود. مشت گرهآلودش را کنار پایش فشرد. تکههای شکستهی عکس، چون جنازهی پارهپاره شدهی عشق مردهشان به او دهانکجی میکرد. با آن همه خوردن نوشیدنی انگار زورش بیشتر شدهبود. به جان وسیلههای خانه افتاد، گویی در آن بحبوحه حرصش با شکستن آن بیچارهها خالی میشد. صدف نتوانست بیکار بنشیند. باز جای شکرش باقی بود که دیوارها عایق داشتند، وگرنه تا الان کل ساختمان خبردار میشدند. قبل از آنکه همهجا را به آشوب بکشد، جنبید و سعی کرد جلویش را بگیرد. مجسمه درون دستش را سریع از بین انگشتانش قاپید. بیم آن داشت که آسیبی به او رسد، همان کلهی گچی آدمک را سمتش نشانه گرفت.
- این مسخرهبازیها رو بذار کنار. به خودت بیا تا این رو توی مخت نترکوندم.
فریاد دخترک در همهمهی مغز شلوغش پژواک تلخی داشت. گوشش سوت کشید. بهتزده به آشفتهبازار اطرافش چشم دوخت. شدهبود همان حسام روزهای اول که بعد رفتن صدف دیوانه شد. فراقش مثل نوشیدن اجباری جام شوکرانی بود که او را به جنون کشاند. قدمهای کج و معوجش تا پای مبل دوام آورد. نفسنفسزنان روی پارکتها فرو ریخت. بیمعطلی درب بطری را گشود، لبهایش به لبهی سرد شیشه چسبید. یادش به حرف پدرش افتاد. همیشه میگفت:
«دست از سر این سانتالمانتالها بردار پسر! عاقبت سوزن به باد کلهات که خورد به حرفم میرسی.»
راست میگفت؛ اما آن جوان خام گذشته کورکورانه راهی را پیش گرفت که حال به این نقطه رسید.
- برای چی برگشتی؟ که دوباره بازیم بدی؟
صدف از این حال وخیم مرد خشمگین مقابلش، غمگین شد. لب برجستهاش را زیر دندان کشید و در حالی که کنارش جا میگرفت، کوسن افتاده بر زمین را به کناری انداخت. بیآن که ابایی از عصبانیتش داشتهباشد، خود را به تن داغش چسباند و سرش را روی بازویش گذاشت. چون ترقه ترکید. جوری هلش داد که انگار تنش به جسم مریض و آلودهای برخورد کردهاست.
- گمشو از جلوی چشمهام دور شو. تو یه هَرزهای!
با وجود دلخوری درونیاش، تظاهر به خونسرد بودن کرد.
- اینطوری مواخذهام نکن.
نگاهش بر روی فرش طوسی بیگل ثابت ماند. از سکوتش جسارت پیشه گرفت و باز نزدیکش شد.
- برات بخونم، مثل قدیمها؟
جرعههای آتشین نوشیدنی، چون گدازه قلبش را سوزاند. نمیدانست زندگی تقاص چه چیزی را از او گرفت که حال اینطور سرگردان در برزخ دورش مثل پاسوختهها زوزه میکشید. پلکهایش روی هم آمدند. نجوای دلفریب دخترک، خاکروبههای احساساتش را برمیانگیخت.
- فرصت نشد که از عشق،
با هم سخن بگوییم
فرصت نشد که راهی،
تا ماشدن بجوییم
در این زمانهیِ غم،
ناکرده جرم اسیریم
بی آنکه خود بخواهیم،
در بند و ناگزیریم... .
نگاه تار و منگش، در تلهی مژگان فرخوردهای افتاد که چون سایهبانی بلند، بالای دو پهنه ساحلی چشمان دخترک خودنمایی میکرد. جزءبهجزء صورتش را کاوید، میخواست رد و نشانی از معصومیت خفته شده را در این ظاهر شیطانی بیابد. کامش را از هوای مسموم توتون و تلخی نوشیدنی پر کرد. سرش را بین یک دستش گرفت و آرنجش را به زانو چسباند. لحظهای نگذشت که با بالا و پایین شدن نرمی مبل فهمید که کنارش نشسته. باز همان عطر لعنتی و آهنگ طناز و لطیف صدایش که رخوت به جانش میانداخت.
- الکل از سرتاپات داره بیرون میزنه حسام! تو چت شده؟
تازه فکر میکرد دارد رنگ آرامش را در زندگیاش میچشد؛ اما همیشه اوضاع طوری که آدمی انتظار دارد بر وقف مراد نمیچرخد. دیدگان خونآلودش در صورت آرایش شدهی معشوقهی قدیمیاش سرک کشید. باور نمیکرد که روزی عاشقش بود! دخترک باریکاندام و سادهای که در آغاز شیفتهی نگاه و لبخند بیشیلهوپیلهاش شد. چند پک کوتاه به سیگار زد، سرفهاش آمد. حنجرهی گرفتهاش به زور واژهای را هجی کرد:
- نگرانمی؟
لبخند تصنعی بر لبان سرخش نشست. اول از همه سیگار را از بین انگشتان مرد برداشت و بعد صورت گودش را بین دستانش قاب گرفت. داغِ داغ، عین تب چهل درجه میسوخت.
- نمیخوام داستانمون ناتموم بمونه. ما سهم هم بودیم.
خندید، خندهای که بوی مرگ میداد. کمکم لبخند مصنوعیاش ازبین رفت و گره عمیقی بین ابروانش افتاد. تفالههای گذشته، پیکره مغزش را میمکیدند. به ضرب از روی مبل برخاست.
- شعر نگو! تو یه جادوگری، تو... .
قاب عکس درون قفسهی کتابخانه چشمش را گرفت. معطل نکرد، چند لحظه زمان کافی بود برای اینکه تصویر دخترک روی دیوار خرد شود. مشت گرهآلودش را کنار پایش فشرد. تکههای شکستهی عکس، چون جنازهی پارهپاره شدهی عشق مردهشان به او دهانکجی میکرد. با آن همه خوردن نوشیدنی انگار زورش بیشتر شدهبود. به جان وسیلههای خانه افتاد، گویی در آن بحبوحه حرصش با شکستن آن بیچارهها خالی میشد. صدف نتوانست بیکار بنشیند. باز جای شکرش باقی بود که دیوارها عایق داشتند، وگرنه تا الان کل ساختمان خبردار میشدند. قبل از آنکه همهجا را به آشوب بکشد، جنبید و سعی کرد جلویش را بگیرد. مجسمه درون دستش را سریع از بین انگشتانش قاپید. بیم آن داشت که آسیبی به او رسد، همان کلهی گچی آدمک را سمتش نشانه گرفت.
- این مسخرهبازیها رو بذار کنار. به خودت بیا تا این رو توی مخت نترکوندم.
فریاد دخترک در همهمهی مغز شلوغش پژواک تلخی داشت. گوشش سوت کشید. بهتزده به آشفتهبازار اطرافش چشم دوخت. شدهبود همان حسام روزهای اول که بعد رفتن صدف دیوانه شد. فراقش مثل نوشیدن اجباری جام شوکرانی بود که او را به جنون کشاند. قدمهای کج و معوجش تا پای مبل دوام آورد. نفسنفسزنان روی پارکتها فرو ریخت. بیمعطلی درب بطری را گشود، لبهایش به لبهی سرد شیشه چسبید. یادش به حرف پدرش افتاد. همیشه میگفت:
«دست از سر این سانتالمانتالها بردار پسر! عاقبت سوزن به باد کلهات که خورد به حرفم میرسی.»
راست میگفت؛ اما آن جوان خام گذشته کورکورانه راهی را پیش گرفت که حال به این نقطه رسید.
- برای چی برگشتی؟ که دوباره بازیم بدی؟
صدف از این حال وخیم مرد خشمگین مقابلش، غمگین شد. لب برجستهاش را زیر دندان کشید و در حالی که کنارش جا میگرفت، کوسن افتاده بر زمین را به کناری انداخت. بیآن که ابایی از عصبانیتش داشتهباشد، خود را به تن داغش چسباند و سرش را روی بازویش گذاشت. چون ترقه ترکید. جوری هلش داد که انگار تنش به جسم مریض و آلودهای برخورد کردهاست.
- گمشو از جلوی چشمهام دور شو. تو یه هَرزهای!
با وجود دلخوری درونیاش، تظاهر به خونسرد بودن کرد.
- اینطوری مواخذهام نکن.
نگاهش بر روی فرش طوسی بیگل ثابت ماند. از سکوتش جسارت پیشه گرفت و باز نزدیکش شد.
- برات بخونم، مثل قدیمها؟
جرعههای آتشین نوشیدنی، چون گدازه قلبش را سوزاند. نمیدانست زندگی تقاص چه چیزی را از او گرفت که حال اینطور سرگردان در برزخ دورش مثل پاسوختهها زوزه میکشید. پلکهایش روی هم آمدند. نجوای دلفریب دخترک، خاکروبههای احساساتش را برمیانگیخت.
- فرصت نشد که از عشق،
با هم سخن بگوییم
فرصت نشد که راهی،
تا ماشدن بجوییم
در این زمانهیِ غم،
ناکرده جرم اسیریم
بی آنکه خود بخواهیم،
در بند و ناگزیریم... .
آخرین ویرایش: