جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,555 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
با عجز پلک روی هم گذاشت. زیر تیغ برنده‌ی اقبال، تن قلندر چه مظلومانه از نفس افتاده‌بود. حسام کله‌خر! ذات آدمی که عوض نمی‌شد. فهمیده‌بود که راه کج می‌رود، اما به خود قول داده‌بود که دیگر در کارش دخالت نکند؛ نمی‌خواست بعد تمام کاسه‌کوزه‌ها سر او بشکند. علی‌رغم حس درونی‌اش ترجیح داد کمی به صبر دعوتش کند.
- عجولانه تصمیم نگیر. یعنی نمی‌خوای تلاشی برای حفظ زندگیت کنی؟
توقع این جمله را از زبان شخصی چون او نداشت. خواست بگوید:
«نمی‌خواد میانجی‌گر زندگیم باشی جناب‌استوار!»
طوری وانمود می‌کرد که انگار نمی‌دانست حسام، رفیق گرمابه و گلستان سابقش چه جور شیادی است! کاش می‌توانست این نقاب سنگی را از صورتش بردارد و حرف‌های آماس شده‌ی روی قلبش را فریاد بزند. سوزش و نبض تند زخم پایش، ناخن روی اعصاب ضعیفش کشید.
- کدوم زندگی؟ به این‌جام رسیده. اون شیطون رو هم درس میده. اگه تا الان هم موندم از خریتمه!
کلاه از سر برداشت و گیج‌گاه دردناکش را فشرد.
- قیل و قال نکن! همیشه سر بزنگاه به جای درست کردن شونه خالی می‌کنی! برای یه بار هم که شده دست از لجاجت بردار و حرف گوش ‌بده.
جداره‌های بند شده‌ی قلبش از هم گسستند. چقدر لحن و آهنگ صدایش غریبانه به نظر می‌رسید. کاش می‌فهمید که در این شرایط بغرنج تحمل سرزنش‌ شدن را ندارد؛ اما برای این مرد فرصتی بهتر از این نصیب نمی‌یافت که ته‌مانده‌ی زخمه‌های قدیمی روحش را با چاقو بشکافد.
- وقت برای پشیمونی حماقت‌های گذشته زیاده. فعلاً باید احساساتت رو کنار بذاری و با منطق پیش بری‌، مفهومه؟
در خودش فرو رفت. ایرادی نداشت، بگذار احمق بودنش را بر سرش بکوبد؛ حداقل مثل بقیه ترحم نمی‌کرد. نفس‌ سنگین نصفه و نیمه‌ای که در پشت خط پیچید، رنج عمیقی را در پی داشت. بانگ نرم کلامش، آرامش نسبی به لحظات متشنج بینشان بخشید.
- سعی کن یه جوری بهش نزدیک شی و سرش از کارش دربیاری. فقط مراقب باش شک نکنه. من هم به یه طریقی سر و گوشی آب میدم و ته‌توی قضیه رو درمیارم‌.
آه دردآلودی از قعر گلوی دخترک برخاست. روزگارش در سراشیبی بدی قرار داشت، راه میانبری نبود و نمی‌دانست چطور از آن خودش را بالا بکشد. با آن‌که سوالات زیادی در ذهنش بود؛ اما میل کنجکاوی‌اش را در نطفه خفه کرد و تصمیم گرفت به اوامرش گوش فرا بدهد؛ امیرعلی شم قوی داشت و بهتر از همه درست و غلط را تشخیص می‌داد. مکالمه که تمام شد، صوت دلنشین اذان هم از مسجد سر کوچه به هوا برخاست و آماجی از احساسات گوناگون را به گرد وجودش ریخت. یادش نمی‌آمد آخرین بار کی سر به سجده نهاد و تسبیح سبز یادگاری خانم‌جانش را در دست گرفت. شعله‌ی غم از ته دل سوخته‌اش برافروخت. چقدر دلش برایش تنگ بود. همیشه با جملات خاصش به او می‌گفت:
«مشکلات میان که پرده‌ی غفلت رو از چشم بنده بردارن، بخوای از خواب بیدار نشی و توی کابوست دست و پا بزنی، خدای نکرده بختک به جونت می‌افته مادر.»
نگاه به لکه‌های سرخ خشک شده‌ی روی سرامیک داد. تیک تاک ساعت صدا می‌داد. با گرفتن دسته‌ی مبل، بدن بی‌رمقش را از جا بلند کرد. سوزش کف پایش، بهانه‌ی مناسبی برای شکستن بغض کهنه‌ی دلش بود، بغض نهفته‌ای که انگار با سرنوشت نگون‌بختش عجین شده‌بود و اجازه‌ی نفس کشیدن را به او نمی‌داد‌. چرا امیرعلی وقتی اسم شاهرخ را شنید حالش دگرگون شد؟
حس می‌کرد همه به نوعی دارند رازی را از او پنهان می‌کنند. مقابل پنجره ایستاد. ابرهای پرشتاب، حریر سیاهی بر پهنه‌ی وسیع آسمان می‌انداخت. صورت ملتهبش را به شیشه چسباند و به بیداری شهر خیره شد. کسی چه می‌دانست؛ شاید درون هر کدام از این خانه‌های روشن، دل شکسته‌ای وجود داشت، دل‌های ملول و خسته‌ای که پیله‌ی زوال به دور خود تنیده‌بودند. یاد قطعه شعری از فروغ افتاد. چقدر با حال و هوای الانش هم‌خوانی داشت. لب‌های خشکش از هم گشوده شدند:
- منم آن مرغ، آن مرغ که دیری‌ست
به سر اندیشه‌ی پرواز دارم
سرود ناله شد در سی*ن*ه‌ی تنگ
به حسرت‌ها سر آمد روزگارم.
کوله‌بار اندوهش را روی دوش کشید و دست بر وضو گرفت. چادر زیبایی که گل‌های ریز آبی آسمانی داشت را به سر گذاشت. حین خواندن نماز، بر سرنوشت تباه خودش اشک ریخت. چون بنده‌ای ناخلف، در مناجات با خدای خود گله و شکوه به راه انداخت. با وجود این‌که از حسام دل خوشی نداشت، اما برایش دعا کرد تا به راه راست هدایت شود. تسبیح در دستش می‌لغزید و چشمان نمناکش بر روی سقف خانه خیره مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
***
نگاه تار و منگش، در تله‌ی مژگان فرخورده‌‌‌‌ای افتاد که چون سایه‌بانی بلند، بالای دو پهنه ساحلی چشمان دخترک خودنمایی می‌کرد. جزء‌به‌جزء صورتش را کاوید، می‌خواست رد و نشانی از معصومیت خفته شده را در این ظاهر شیطانی بیابد. کامش را از هوای مسموم توتون و تلخی نوشیدنی پر کرد. سرش را بین یک دستش گرفت و آرنجش را به زانو چسباند‌. لحظه‌ای نگذشت که با بالا و پایین شدن نرمی مبل فهمید که کنارش نشسته. باز همان عطر لعنتی و آهنگ طناز و لطیف صدایش که رخوت به جانش می‌انداخت.
- الکل از سرتاپات داره بیرون می‌زنه حسام! تو چت شده؟
تازه فکر می‌کرد دارد رنگ آرامش را در زندگی‌اش می‌چشد؛ اما همیشه اوضاع طوری که آدمی انتظار دارد بر وقف مراد نمی‌چرخد‌. دیدگان خون‌آلودش در صورت آرایش شده‌‌ی معشوقه‌ی قدیمی‌اش سرک کشید. باور نمی‌کرد که روزی عاشقش بود! دخترک باریک‌اندام و ساده‌ای که در آغاز شیفته‌ی نگاه و لبخند بی‌شیله‌وپیله‌اش شد. چند پک کوتاه به سیگار زد، سرفه‌اش آمد. حنجره‌‌ی گرفته‌اش به زور واژه‌ای را هجی کرد:
- نگرانمی؟
لبخند تصنعی بر لبان سرخش نشست. اول از همه سیگار را از بین انگشتان مرد برداشت و بعد صورت گودش را بین دستانش قاب گرفت. داغِ داغ، عین تب چهل درجه می‌سوخت.
- نمی‌خوام داستانمون ناتموم بمونه. ما سهم هم بودیم.
خندید، خنده‌ای که بوی مرگ می‌داد. کم‌کم لبخند مصنوعی‌اش ازبین رفت و گره عمیقی بین ابروانش افتاد. تفاله‌های گذشته، پیکره مغزش را می‌مکیدند. به‌ ضرب از روی مبل برخاست.
- شعر نگو! تو یه جادوگری، تو... .
قاب عکس درون قفسه‌ی کتاب‌خانه چشمش را گرفت. معطل نکرد، چند لحظه زمان کافی بود برای این‌که تصویر دخترک‌ روی دیوار خرد شود. مشت گره‌آلودش را کنار پایش فشرد. تکه‌های شکسته‌‌ی عکس، چون جنازه‌‌ی پاره‌پاره شده‌ی عشق مرده‌شان به او دهان‌کجی می‌کرد. با آن همه خوردن نوشیدنی انگار زورش بیشتر شده‌بود. به جان وسیله‌های خانه افتاد، گویی در آن بحبوحه حرصش با شکستن آن‌ بی‌چاره‌ها خالی میشد. صدف نتوانست بیکار بنشیند. باز جای شکرش باقی بود که دیوارها عایق داشتند، وگرنه تا الان کل ساختمان خبردار می‌شدند‌. قبل از آن‌که همه‌جا را به آشوب بکشد، جنبید و سعی کرد جلویش را بگیرد. مجسمه‌‌ درون دستش را سریع از بین انگشتانش قاپید. بیم آن‌ داشت که آسیبی به او رسد، همان کله‌ی گچی آدمک را سمتش نشانه گرفت.
- این مسخره‌بازی‌ها رو بذار کنار. به خودت بیا تا این رو توی مخت نترکوندم.
فریاد دخترک در همهمه‌ی مغز شلوغش پژواک تلخی داشت. گوشش سوت کشید. بهت‌زده به آشفته‌بازار اطرافش چشم دوخت. شده‌‌بود همان حسام روزهای اول که بعد رفتن صدف دیوانه شد. فراقش مثل نوشیدن اجباری جام شوکرانی بود که او را به جنون کشاند. قدم‌های کج و معوجش تا پای مبل‌ دوام آورد. نفس‌نفس‌زنان روی پارکت‌ها فرو ریخت. بی‌معطلی درب بطری را گشود، لب‌هایش به لبه‌ی سرد شیشه چسبید. یادش به حرف پدرش افتاد. همیشه می‌گفت:
«دست از سر این سانتال‌مانتال‌ها بردار پسر! عاقبت سوزن به باد کله‌ات که خورد به حرفم می‌رسی‌.»
راست می‌گفت؛ اما آن جوان خام گذشته کورکورانه راهی را پیش گرفت که حال به این نقطه‌ رسید.
- برای چی برگشتی؟ که دوباره بازیم بدی؟
صدف از این حال وخیم مرد خشمگین مقابلش، غمگین شد. لب برجسته‌اش را زیر دندان کشید و در حالی که کنارش جا می‌گرفت، کوسن افتاده بر زمین را به کناری انداخت. بی‌آن که ابایی از عصبانیتش داشته‌باشد، خود را به تن داغش چسباند و سرش را روی بازویش گذاشت. چون ترقه ترکید. جوری هلش داد که انگار تنش به جسم مریض و آلوده‌ای برخورد کرده‌است.
- گمشو از جلوی چشم‌هام دور شو. تو یه هَرزه‌ای!
با وجود دلخوری درونی‌اش، تظاهر به خونسرد بودن کرد.
- این‌طوری مواخذه‌ام نکن.
نگاهش بر روی فرش طوسی بی‌گل ثابت ماند. از سکوتش جسارت پیشه گرفت و باز نزدیکش شد.
- برات بخونم، مثل قدیم‌ها؟
جرعه‌های آتشین نوشیدنی، چون گدازه قلبش را سوزاند. نمی‌دانست زندگی تقاص چه چیزی را از او گرفت که حال این‌طور سرگردان در برزخ دورش مثل پاسوخته‌ها زوزه می‌کشید. پلک‌هایش روی هم آمدند. نجوای دل‌فریب دخترک، خاک‌روبه‌های احساساتش را برمی‌انگیخت.
- فرصت نشد که از عشق،
با هم سخن بگوییم
فرصت نشد که راهی،
تا ماشدن بجوییم
در این زمانه‌یِ غم،
ناکرده جرم اسیریم
بی آنکه خود بخواهیم،
در بند و ناگزیریم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
نگاه مبهم و سرگردانش را به زن پیش رویش داد که با غم عمیقی آواز می‌خواند. چشمانش راز پنهانی در پس خود محفوظ داشت که از فهمیدنش عاجز بود. چرا گاهی قساوت و سیاهی وجودش را احاطه می‌کرد و باری دیگر مثل گذشته‌ها مظلوم میشد؟ همان موقع‌هایی که از تنهایی‌هایش به او پناه می‌آورد. حقیقت این بود که هیچ‌‌وقت نتوانست او را به درستی بشناسد، هیچ‌وقت.
- ای خوب هستی من،
چله نشسته‌ی من
ای شعله‌ی امیده،
قفل شکسته‌ی من
ای خوب هستی من،
چله نشسته‌ی من
ای شعله‌ی امیده،
قفل شکسته‌ی من.
به گذشته‌ها پرت شد؛ روزهای بی‌دغدغه جوانی که هنوز نمی‌دانست چه حوادثی انتظارش را می‌کشد. همه‌چیز از آن میهمانی کذایی شروع شد؛ تولد دختر بزرگ رئیس دانشگاه، یعنی استاد رستگار که به قول معروف خرش زیادی می‌رفت.
***
نورهای بنفش و قرمز بر فضا سایه می‌افکند. فوج‌فوج میهمانان به عمارت پا می‌گذاشتند. میزهای لوزی شکل شیشه‌ای با فاصله از هم قرار داشتند که اساتید بزرگ و صاحب‌منصبان، در گرد آن به پایکوبی جوانان خیره‌بودند.
فرهاد، جوان خوش‌سیما و شیطانی که روی صورت پهن و بورش ته‌ریش تازه جوانه‌زده‌ای خودنمایی می‌کرد، مثل همیشه در نخ دخترانی بود که یکی‌شان را به تور بیندازد. از آغاز دانشگاه با هم آشنا شده‌بودند و پسر پایه‌ای بود. رد نگاه هرز جنگلی‌اش را که گرفت به نقطه‌ی رأس سالن رسید؛ جایی که ماندانا رستگار به همراه چندی از دوستانش گل می‌گفتند و می‌شنیدند. غرور از سرتاپایش می‌بارید. توجهش به دخترک لاغراندام و بانمکی معطوف شد که در میان جمعشان نسبت به بقیه کمتر حرف می‌زد. از لب‌های کوچک کش آمده‌اش معلوم بود که دارد به چیزی می‌خندد. کمی که دقت کرد فهمید که او را چند باری در دانشگاه دیده‌است؛ اما به جا نمی‌آورد. فرهاد با آب و تاب قربان‌صدقه‌ی ماندانا جانش می‌رفت. پسرک احمق! یادش رفته‌بود دفعه‌ی قبل چطور با خاک یکسانش کرد.
- نگاش کن چه لعبتیه! توی دانشگاه که عین برج‌ زهرمار می‌مونه! خنده هم بلده مادمازل!
امیرعلی که به تازگی سودای ورود به نظام را داشت، نیم‌نگاه خشکی به آن‌سوی سالن انداخت و بعد رو به فرهاد تشر زد:
- ببین می‌تونی گند بزنی یا نه! این از اون مهمونی‌هایی که فکر می‌کنی نیست.
از همان اول هم آبشان با هم در یک جوب نمی‌رفت و اختلاف‌ نظرشان از شمارش دست خارج بود! فرهاد با بی‌خیالی، شیرینی ناپلئونی از داخل ظرف طلایی بلورین برداشت.
- ای بابا حاجی‌جون! اون دفعه هم همسایه‌ی گنگستر شما شما گرد و خاک به راه انداخت! یقه‌ی من رو نگیر.
کلافه از بحث و جدل آن دو، خودش را مشغول تماشای میدان رقص داد که چندی از دختران فامیل با دلربایی مشغول رقصیدن بودند. دقایقی بعد آهنگ عوض شد و یک ترانه‌ی شاد آذری در فضا پیچید. چند ثانیه بعد سایه‌‌ی باریکی در هاله‌ی دودهای پراکنده‌ی اطراف پدیدار شد و میان حلقه‌ی رقصنده‌ها ایستاد. چهره‌اش در تاریکی مشخص نبود. دست‌هایش به زیبایی در عرض شانه‌‌های ظریفش به حرکت درآمدند؛ هم‌زمان سرش با ریتم آهنگ بالا آمد. جعد کوتاه موهایش در هوا پرواز کرد و او تازه توانست صورتش را ببیند. چشمان سیاهش گرد شدند. فرهاد سوتی زد و لیوانش را بالا برد؛ او اما، محصور حرکات پرمهارت رقصنده‌ای بود که با ظرافت خاصی همراه با ضرب تند آهنگ به بدنش پیچ و تاب می‌داد. در آن شلوار تنگ سفید که پاچه‌های گشادی داشت، ران‌های خوش‌فرمش کشیده‌تر دیده‌می‌شدند. جمعیت با شور و شعف خاصی، تشویق‌کنان رقصش را تماشا می‌کردند. فرهاد با لودگی در گوشش گفت:
- همچین آش دهن‌سوزی هم نیست!
تیر نگاهش را به سویش شلیک کرد تا دهانش را جمع کند. دستانش را به حالت تسلیم بالا برد.
- باشه بابا! برج زهرمار نشو! خودم برات ردیفش می‌کنم.
با دیدن جای خالی امیرعلی فهمید که در غیاب او این‌طور بی‌پروا صحبت می‌کند.
- همین هم مونده که تو برای من کاری کنی.
به دنبال حرفش سر برگرداند که دید دخترک با سری بالا و خرامان از پیست خارج می‌شود و به سوی دوستانش می‌رود. جذابیت آن‌چنانی نداشت، شاید در آن میهمانی افرادی به مراتب زیباتر و بهتر حضور داشتند؛ اما یک‌جور بی‌غل‌وغشی و ساده بودن از کردارش می‌بارید. کمتر از سایرین آرایش کرده‌بود و اندام زیبا و لوندش در آن تیپ اسپرت یک‌دست سفید به خوبی خودنمایی می‌کرد. دقایقی نگذشت که فرهاد با لیوان رنگین درون دستش از جا برخاست و به سراغ ماندانا رفت. او هم که مگس می‌پراند! خدا می‌دانست امیرعلی کجا غیبش زده‌بود. داشتند کیک را می‌آوردند. در آن جوش و خروش چشم گرداند. فرهاد را دید که با قیافه‌ای عبوس به این سمت می‌آید. تا رسید، با یک تای ابروی بالا رفته پرسید:
- چقدر زود اومدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
روی صندلی ولو شد و گره کراوات آبی‌اش را شل کرد.
- بالاخره خودش میاد طرفم. هیچ‌کَس نمی‌تونه دست رد به فرهاد ارجمند بزنه!
دیگر پاپیچش نشد، حتم داشت باز هم جوابش کرده‌بود. لحظه‌ای بعد، امیرعلی به جمعشان ملحق شد. با دیدن فرهاد در آن حالت و سگرمه‌های توی‌هم رفته‌اش، کت کبریتی‌اش را از تن درآورد و نگاه سوالی‌اش را به او دوخت.
- رفیقمون چش شده؟
فرهاد که بدجور توی برجکش خورده‌بود، تمسخرآمیز چشم نازک کرد و لیوان نوشیدنی برای خودش ریخت. امیرعلی تندی نشست و آمد آن جام پایه‌دار را از دستش بگیرد.
- مگه تو قول ندادی که دیگه این کوفتی رو نخوری؟
چشم و ابرویی برایش رفت و از جا برخاست.
- کم سر‌به‌سرش بذار علی!
فرهاد پوزخند صداداری زد.
- اکیپ ما فقط تو رو کم داشت! به خدا توی قبر این‌قدر از ما نکیر و منکر نمی‌پرسن!
امیرعلی چشم‌غره اساسی برایش رفت. خنده‌اش را به زور قورت داد. از این نظر با او موافق بود. در حالی که آستین‌های پیراهنش را تا می‌زد، با چشم مراقب بود تا دخترک را گم نکند.
- خوش بگذرونین رفقا!
آهنگ لایتی در حال پخش بود و عده‌ای وسط سالن خودشان را تکان می‌دادند. به سوی میزشان قدم برداشت. یکی‌شان که هزار جور مواد آرایشی به خودش مالیده‌بود، تا متوجه‌ی آمدنش شد جلدی به دوستش علامت داد که باعث گشت سرش را از پشت صندلی به عقب برگرداند. بالای سرشان ایستاد و لبخند کجی بر لب راند.
- سلام خانوم‌ها!
همان دختر اولی که از اول مثل جغد آنالیزش می‌کرد، دستی به موهای پف‌دارش که انگار مثل یک لوستر بالای سرش نصب کرده‌‌بودند کشید و چپ‌چپ نگاهش کرد.
- جنابعالی؟!
یک وجب رژ ارغوانی روی لب‌های تزریقی‌اش به چشم می‌خورد.
نگاهش به چشمان کهربایی دخترک سوق داده‌ شد که رو به دوستش آرام تشر رفت و بعد با لبخند کوچکی به طرفش برگشت.
- گیتی شوخی می‌کنه، حرفت رو بزن.
چه صدای نرم و مخملی داشت. یک دستش را به تاج طلایی صندلی خالی مقابلش چسباند و سر خم کرد.
- رقصت محشر بود.
زمزمه‌اش را شنید و تعجب در چشمانش لانه کرد. کمی بعد غش‌غش خنده‌اش به هوا رفت. دوستش هم مات آن‌ها را تماشا می‌کرد. ابروهایش به‌هم نزدیک شدند.
- فکر نمی‌کنم جوک گفته باشم!
صدای خنده‌‌اش خوابید. انگشتان کشیده‌اش را روی میز درهم پیچاند و سرفه‌ای کرد.
- اگه می‌خوای بهم پیشنهاد رقص بدی، باید بگم که واقعاً پاهام جون ندارن.
یک ابرویش بالا رفت. چطور حرف دلش را فهمید؟! دست به دو گوشه‌ی لبش کشید و صاف ایستاد.
- هر جور راحتی؛ اما من نمی‌ذارم توی این رقص زیاد خسته بشی.
به‌نظر از نوع برخورد متفاوتش خوشش آمده‌بود؛ یک‌جور ماجراجویی بچگانه که باعث شد دست در دستش بنهد و همراهش شود. به میان جمعیت رفتند. رقص نور و موسیقی آرامی که شبیه لالایی می‌خواند، فضا را شاعرانه‌تر جلوه می‌داد‌. لب به گوشش نزدیک کرد.
- فکر نمی‌کردم این‌قدر هنرمند باشی!
در این فاصله‌ی نزدیک، به خوبی توانست عطر تنش را استشمام کند.
- من رو دست کم گرفته بودی؟
لحن صمیمی و راحتش، لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. دخترک را به وسط پیست برد، جوری که هر دو گم شدند.
- من که هنوز نمی‌‌شناسمت!
بی‌پروا و بدون هیچ خجالتی در آغوشش خزید. دو گوی افسون‌گر قهوه‌ای چشمانش، زیر چتر سایه‌ای روشن، چون آفتاب درخشان برق می‌زد. غوغایی در درونش برپا بود.
- ولی من خوب می‌شناسمت. خیلی زرنگی!
ابروهایش بالا پرید‌. دو دکمه‌ی بالای پیراهنش را گشود.
- منظورت چیه؟
چشمکی از سر شیطنت زد. سرانگشتان ظریف دخترک از یقه‌ی قرمز باریکش تا سردی زنجیر دور گردنش کشیده‌ شد و به زبری ته‌ریشش رسید.
- توی این مهمونی‌ها چند تا دختر رو اغوا کردی پسر حاجی؟
خط نازکی روی پیشانی‌‌اش افتاد. عجیب بود که جواب دندان‌شکنی تحویلش نداد. رفتارهایش زیادی خواستنی بود و لذتی ناشناس به رگ‌هایش تزریق می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
زیر نور هالوژن‌ها، نگاه مشتاقش به چشمانش گره خورد؛ گویی هزاران رنگ در خود داشت.
- کسی درباره‌ی من چیزی گفته؟
چرخی زد. تنها صدای خنده‌اش میان ترانه و همهمه در گوشش می‌پیچید.
- لازم به گفتن کسی نیست جناب فلاح!
زبانش بند آمد. انگار ذهنش را خواند که خندید و چشمکی ضمیمه‌اش کرد.
- اون‌جوری مثل شرک بهم زل نزن! آوازه‌ات توی دانشگاه پیچیده؛ همه می‌دونن که حراست دانشگاه رو هم عاصی کردی.
لحن شیطنت‌وارش، از بهت خارجش کرد. نامحسوس نزدیکش شد و مماس با تنش به جلو گام برداشت. بوی عطر شیرینش داشت مدهوشش می‌کرد.
- می‌‌تونم اسم شما رو بدونم وراج خانم؟!
اخم که می‌کرد قیافه‌ی معصومش شبیه آدم‌های بدذات و خبیث میشد. از حرکت ایستاد، دستانش را پشت کمر باریکش به‌هم چسباند و مستقیم به صورت شوخش که داشت به خلسه فرو می‌رفت زل زد.
- اسم من صدفه!
این نام در گوشش اکو شد. دیگر به اسمش هم آلرژی داشت؛ کسی که فکر نمی‌کرد روزی با فریب و نیرنگ سرش را کلاه بگذارد. چرا آن موقع نفهمید که دخترک طمع‌کار دیروز با نزدیک شدن به او چه هدفی دارد؟! صدایش او را به زمان حال بازگرداند.
- حسام خوب فکر کن؛ اگه زرنگ باشی اون همه ملک و دارایی سهم من و تو میشه.
رنگ قرمز دیوارها، به تدریج فشار خونش را بالا می‌برد و حس خفگی‌ در گلویش شدت می‌گرفت. پنجه‌ی بی‌جانش بر گلو نشست. انگار کسی سی*ن*ه‌اش را با قدرت فشار می‌داد.
- من و تویی وجود نداره!
لحن تیز و گزنده‌اش، دلخورش کرد. سر پایین انداخت و تکه موی لغزانش را پس فرستاد.
- باشه؛ ولی به خودت فکر کن. شاهرخ ازت طلب داره، خودت که می‌شناسیش.
دندان‌قروچه‌ای کرد. سرش بدجور نبض می‌زد و این حرف‌ها هم بدتر موجب کلافگی‌اش میشد.
- چه طلبی؟! چند ماهه رقصنده‌هاش مفت و مسلم دارن توی کلاب می‌رقصن، بدون این‌که سودی بهمون برسه. بیشتر از طلبش برداشته سگ‌پدر!
پاپیچش شد تا متقاعدش کند.
- دستش سفته داری، مجبوری به حرفش گوش بدی.
نگاه مشکوک و زیرکش از یقه‌ی قایقی تاپ لیمویی‌اش بالا آمد و روی صورتش دودو زد.
- چی‌ شده هواخواه من شدی؟!
لب باریکش را از حرص جوید. بریده خندید، آروغ بدی از دهانش خارج شد.
- سر اون رو هم شیره می‌مالی! تو دیگه چه هیولایی هستی؟!
در مسلخ این طعنه‌ها، کارد به استخوانش رسید. تحمل نیاورد و به پا خواست.
- بس کن!
لحن عاصی و لرزانش هم باعث فرونشستن خشمش نگشت. هر دو از پشت پنجره‌‌ قدی مقابل، به تصاویر رقت‌انگیز خودشان خیره‌بودند. چهارچوب‌های فلزی دورش، مثل روزگارشان رنگی سیاه بر تن داشت.
- من همیشه دوست داشتم؛ ولی تو نخواستی بفهمی.
زمزمه‌ی طلب‌کارانه‌اش آتش به جانش می‌انداخت. دوست داشت سرش را محکم به دیوار بکوبد.
- جالبه! به هر چی عشق گند زدی! می‌دونی ازم چی ساختی؟
چرخید و بلند‌تر از خودش صدا بالا برد:
- همه‌چی دست‌به‌دست هم داده‌بود که ما با هم نباشیم.
پوزخند زد. با فندکش روی زمین ضرب گرفت.
- توجیه خوبیه. یادته پدرم با انتخابم مخالفت کرد بهم چی گفتی؟
جوابش را خوب می‌دانست که این‌گونه نگاه می‌دزدید. دکمه‌ی فندک را فشرد؛ ثانیه‌ای بعد، شعله‌ی کوچکی از درونش زبانه کشید.
- گفتی بنده زرخرید آقامم و جنم ندارم که روی پای خودم وایسم!
از پشت نور اندک آتش، نگاهش به بندهای سفید صندل دخترک افتاد که پاهای خوش‌تراش و کشیده‌اش را به نمایش می‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
هیچ فکر نمی‌کرد سرنوشت طوری رقم بخورد که باز این زن را وسط زندگی‌اش ببیند. اکنون؟ نه، بودنش الان به چه دردش می‌خورد؟ انگار میان زنجیرهای آهنی اسیر بود و نمی‌دانست خود را چطور از این بندها نجات دهد.
- تو که هنوز هم ادعای عاشقی داری، باید یادت باشه که با چه وضعی ترکم کردی.
نزدیکش شد و با احتیاط کنارش نشست.
- من مجبور بودم، نمی‌تونستم آینده و زندگیم رو دست مرد خامی بدم که دنبال هوا و هوسش... .
یک‌دفعه جمله‌اش را ناتمام گذاشت و هینی کشید.
- دستت می‌سوزه دیوونه!
از لمس شدن ممانعت کرد. عجیب بود که هیچ سوزشی را حس نمی‌کرد.
- خیلی وقته سوختم، راحتم بذار!
دستان معلقش، ناامید کنار تنش آویزان ماندند.
- نیومدم گذشته رو تداعی کنم، به اربابت بگو دور من رو خط بکشه.
مصرانه خودش را پیش کشید و وسوسه‌ به جانش انداخت:
- ولی همکاری با اون می‌تونه چندبرابر پول‌هایی رو که از دست دادی بهت برگردونه.
شقیقه‌اش را فشرد.
- بیشتر فکر کن حسام! شاهرخ یه نردبونه که می‌تونی ازش بالا بری. می‌دونی چند نفر دارن زیر دست و بالش کار می‌کنن؟
نمی‌دانست چه کند. در دوراهی بدی گیر کرده‌بود. صدف درست می‌گفت، شاهرخ نفوذ زیادی داشت. کله‌گنده‌ای که در فرهنگ لغتش قانون معنی پیدا نمی‌کرد و شاید فقط یک‌جا شکست خورد؛ جلوی یک درجه‌دار جز کم آورد و حال مثل گرگ زخمی، هوس انتقام از جانش بیرون نمی‌رفت.
- اصلاً موندم واسه چی اون دختره رو گرفتی! راه‌های زیادی برای ضربه زدن به امیرعلی بود، ولی تو روی بدترین مورد دست گذاشتی.
خاطرش سمت ماه‌بانو چرخید. با چه وضعی رهایش کرد. تازگی‌ها چند ورق قرص درون کشو دیده‌بود؛ می‌دانست هر روز از آن داروهای رنگی استفاده می‌کند و او تا چه حد نامرد شده‌بود. اصلاً چرا چند وقت بود عذاب‌وجدان می‌گرفت؟! این ورژن مضحک را نمی‌شناخت. آن‌قدر گیر و گرفتاری داشت که دیگر نمی‌توانست به حس‌های عجیب درونی‌اش گوش فرا بدهد. صدای دخترک، عین مگس مزاحم روی مغزش ویزویز می‌کرد:
- تو که می‌دونستی شاهرخ به‌خاطر مرگ برادرش چه کینه‌ای از امیرعلی داشت! می‌خواست همون داغی رو به دلش بذاره که خودش بهش دچار شد. امیرعلی رو که به مرز منتقل کردن، گفت دختره رو میارم دبی. نقشه داشت خوب پیش می‌رفت؛ اما لحظه‌ی آخر همه‌چی خراب شد. چرا حسام؟ چرا خودت رو وارد این بازی کردی؟ چرا خواستی زنت شه وقتی بهش علاقه نداشتی؟
رفته‌رفته صدایش بالا می‌رفت و او را به مرز دیوانگی می‌رسانید. آرام غرید:
- بسه! بسه! شاهرخ هر حسابی با امیرعلی داره، بره با خودش تسویه کنه. ماه‌بانو سهم من بود؛ از اول هم باید همین‌طور میشد.
انگار نمی‌خواست صدای نکره‌اش را قطع کند:
- ولی اگه می‌ذاشتی شاهرخ کار خودش رو کنه، دل تو هم خنک میشد. مگه نمی‌خواستی امیرعلی رو بکشی پایین؟
صبرش برید. یقه‌‌ی باز لباسش را با خشونت بین دستانش گرفت که باعث شد از ترس لب فرو ببندد. پشتش به مبل خورد، پایه‌های چوبی‌اش روی کف پارکت‌ها کشیده‌شدند و صدای ناهنجاری از خود ایجاد کردند.
- فراموشت نشه که تو هم باید تاوان تک‌تک کارهات رو بدی‌!
بزاق در گلویش پرید، به سرفه افتاد. از وحشت داشت قبضِ روح میشد. رحم نکرد و یقه‌اش را بیشتر فشرد، جوری که صدای جر خوردن نخ لباس به گوشش رسید‌.
- می‌خواستم پایین بکشمش، می‌خواستم طعم شکست رو بچشه، می‌خواستم یه عمر زندگی رو بدون عشقش سر کنه؛ ولی نه این‌طوری! رئیست همه‌چی رو خراب کرد. ترجیح دادم ماه‌بانو رو مال خودم کنم تا بدمش دست اون حیوون!
تقلا می‌کرد که از دستش رهایی یابد، به صورتش چنگ انداخت.
- وقتشه ولش کنی. تو که کارت رو کردی، حالا نوبت شاهرخه!
دستانش شل شدند. رگ‌های متورم گردنش در حال پاره شدن‌ بودند.
- ببند دهنت رو!
از حالت نیم‌خیز درآمد و پرقدرت تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- نمی‌بندم! تو چته حسام؟ می‌خوای تا کی نگهش داری؟
نفس‌نفس می‌زد. پره‌های بینی‌اش مدام باز و بسته می‌شدند. دیگر نمی‌خواست بشنود. شاید در این لحظه، بهترین گزینه فرار بود. بی‌معطلی بلند شد. کت جینش را از بین انبوه کتاب‌های پخش و پلای پایین قفسه برداشت و سرسری تنش کرد.
- کجا میری؟
در حین برگشتن، پایش به بدنه‌ی سفت مبل گیر کرد. سکندری خورد.
- هر جا‌‌‌... غیر این فکسنی!
سرانگشتانش، چنگ دامن کوتاهش شدند.
- چیه؟ نکنه خاطرخواه اون دختره شدی؟ وای حسام! مگه یادت رفته؟ ماه‌بانو قبلاً عاشق امیرعلی بوده. اگه بفهمه... .
کنترلش را از دست داد. دیگر نفهمید چه‌کار می‌کند. خون جلوی چشمانش را گرفت. به خود آمد دید زیر مشت و لگدهایش دارد دست و پا می‌زند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
در همان حال هم زبان درازش از کار نمی‌افتاد:
- خیلی آشغالی! اون کنارت نمی‌مونه احمق!
چرا خفه نمی‌شد؟ سیلی محکمی زیر گوشش خواباند و فحش رکیکی داد. سرش به دیوار برخورد کرد. یک‌طرف صورتش به گزگز افتاد. مجال نداد، کنار تن مچاله شده‌اش چمباتمه زد. نمی‌دانست قیافه‌اش چطور شده‌بود که این‌چنین با وحشت او را می‌نگریست؛ انگار داشت سنگ‌کوب می‌کرد.
- و... ولم کن عوضی!
با حس مایع داغ و بی‌نبضی که از سرش جاری شد، جنون به یک‌باره وجودش را فراگرفت‌. برق بطری خالی که بر روی پارکت‌ها افتاده‌بود، چشمش را زد. بی‌هیچ فکری تن کوفته‌اش را تکان داد. پهلویش بدجور تیر کشید. حسام پی به نیتش برد. زودتر از او شیشه را برداشت و آن را محکم بر زمین کوبید‌. از صدای ضربه‌ی مهیبش پلکش پرید و قلبش به دهانش آمد. چون چراغ نیم‌سوز به پت‌پت افتاد:
- د... دیوونه... ب... بدش من.
دست دراز کرد تا بطری شکسته را از دستش بگیرد. در این کشمکش حواسش نبود، تیزی شیشه به ناگاه پوست انگشت اشاره‌اش را پاره کرد و سوزش عمیقی در تمام سلول‌های تنش پخش شد. آخش به هوا رفت. حسام همچون ببر زخمی نعره زد:
- چی‌کار می‌کنی روانی؟
غفلتش کافی بود که فرصت پیدا کند و سلاح سردش را از دستش بقاپد. هاله‌ای از بهت در چهره‌ی خشمگین مرد مقابلش چنبره زد. نگاهش تار می‌دید. بی‌توجه به خون‌ریزی سرش، لبه‌ی سرد و بُرنده‌ی بطری را روی گردنش نهاد.
- بگو دوستش نداری، فقط محض خاطر ضربه زدن به امیرعلی گرفتیش.
حنجره‌اش سوخت. چرا سکوت می‌کرد؟ حرصی شده تکرار کرد:
- میگم بگو، چرا لال شدی؟
فریادش او را به خود آورد. نگاهش جور دیگری بود؛ به‌حتم توقع این دیوانه‌بازی را از او نداشت. شیشه را با قدرت بیشتری روی پوستش فشار داد. باید قبول می‌کرد که دیگر به او علاقه ندارد؟ اگر حسام گذشته‌بود خود را به آب و آتش می‌زد و نمی‌گذاشت به این حال و روز بیفتد؛ اما این ظاهر اخم‌آلود و نگاه ترحم‌برانگیز، وجودش را بیشتر به آتش می‌کشید. دستش شل شد. لب پایینش از شوری خون و اشک لرزید.
- همتون مثل همین، فقط بلدین سوءاستفاده کنین.
حسام خواست نزدیکش شود که سریع گارد گرفت.
- برو بیرون! ازت متنفرم، متنفر!
این هم یک نمایش جدید بود؟ با تکیه بر زانویش از جا برخاست و دست‌به‌جیب بالای سرش ایستاد. وضعیتش آن‌قدر رقت‌انگیز بود که از نگاه کردن به صورتش هم چندشش شود.
- حسمون دو‌طرفه‌ست خانم ولی‌بیگ!
قصه‌شان مدت‌ها بود که به پایان رسیده‌بود و هر دویشان به خوبی می‌دانستند که دیگر راه برگشتی وجود ندارد. صدای محکم بسته شدن درب، گوشه‌های لب پاره‌شده‌‌ی دخترک را پایین برد. اشک ریخت و لحظه‌ای بعد قهقهه‌ سر داد. این چه سرنوشتی بود؟ از اول هم کسی او را نخواست؛ حتی پدرش هم که اکنون مثل یک تکه گوشت روی تخت بیمارستان افتاده‌بود، روزی با خودخواهی تمام یک‌دانه دخترش را وسیله کرد تا به هدف‌های شومش برسد. صدای زنگ موبایلش او را از خیالات سیاهش بیرون کشید. آب بینی‌اش را گرفت و در حالی که با پشت دست خیسی صورتش را می‌‌زدود، خود را به موبایلش رساند. با هر قدم الکنش، قطره‌های خونین از میان دست مشت شده‌اش می‌ریخت و کف سالن را گل می‌انداخت. زیر لب به باعث و بانی‌اش فحش داد. لنگان‌لنگان با کمک دیوار، راهروی باریک را طی کرد و داخل اتاق شد.
- ا... الو.
صدای آهسته و خش‌دار مردانه‌ای که نفسش را در سی*ن*ه حبس می‌کرد، از پشت خط برخاست:
- کدوم گوری هستی؟ مگه قرار نبود باهام تماس بگیری؟
از زور درد لبش را گاز گرفت.
انگار تریلی با بار از روی بدنش رد شده‌ باشد! تمام بینی‌اش از بوی فلزمانندی پر بود. دستش را به کلید برق رساند و در همان حال به سمت کمد چوبی گوشه‌ی اتاق قدم برداشت‌.
- می‌خواستم... بهت زنگ بزنم.
نفس‌های نامنظم و لحن گرفته‌اش کافی بود که بفهمد یک جای کار می‌لنگد؛ اما حال او که چندان ارزشی نداشت، فوری سر اصل مطلب رفت:
- ببینم، خونه‌‌اش رفتی یا نه؟
دستمال تمیزی از کشو بیرون آورد و روی محل خون‌ریزی گذاشت. تن دردآلودش کف اتاق فرود آمد.
- دارم نرمش می‌کنم، مجبوره کوتاه بیاد. نگران نباش!
- خوبه. سعی کن اعتمادم رو جلب کنی وروجک!
عصبی پلک باز و بسته کرد. گاهی وقت‌ها حالش از خودش به‌هم می‌خورد. تا کی باید زیر سایه بقیه تحقیر میشد؟ دنیا تاوان چه چیزی را از او گرفت؟ دلِ شکسته‌ی حسام؟
- من کار اشتباهی نکردم، جز همون یه بار که پای دخترعموش مهسا رو به بازی آوردم؛ دیدی که حسابش رو هم رسیدم‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
ناله‌اش را در گلو خفه کرد. همان‌جا با خود عهد بست که این کار حسام را بی‌تلافی نگذارد. صدای جدی و خشن شاهرخ در گوشش پیچید:
- می‌خواستی با چهار تا عکس مزخرف و یه مشت حرف چرند، حسام رو از ماه‌بانو دور کنی. آخرش چی‌ شد؟ دختره وسط راه پشیمونی به سرش زد؛ کم مونده‌بود نقشه‌هات رو خراب کنه.
تداعی فریبی که می‌خواست بخورد، اعصابش را بیشتر به تنش انداخت. دخترک احمق! آن همه خرجش کرد که بعد به او خ*یانت کند‌.
- یادم نیار. با اون تنبیه‌ای که کردمش، دیگه حتی روی برگشتن به ایران رو هم نداره.
اندکی سکوت مابینشان حکم‌فرما شد. در آن‌سو، شاهرخ از پشت پنجره‌ی قدی اتاقش، به برج‌های آسمان‌خراش شهر مقابلش می‌نگریست؛ واحدهایش از فاصله‌ی دور، چون ستاره پرنوری چشمک می‌زدند.
- خواستم بهت یادآوری کنم که اون زمان وقتی بهم پناه آوردی چه حال و روزی داشتی. مثل مهسا هوای دور زدن من توی کله‌ات نچرخه.
به خوبی می‌فهمید منظورش چیست و مگر می‌توانست شاهرخ را گول بزند؟ آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد. سعی کرد بحث را به حاشیه بکشاند:
- حال پدرم چطوره؟
از جلوی پنجره کنار رفت و پاپیون قرمز مخملی‌اش را باز کرد.
- دیروز یه سر بهش توی بیمارستان زدم، همون‌جوریه که بوده، هوشیاریش تکون نخورده.
آه از نهادش بلند شد. بعد از اتمام مکالمه به سیگارش پناه برد؛ تنها چیزی که به او آرامش می‌داد. نمی‌خواست به روزهای تاریک و شومش برگردد، به آن بدبختی‌ها و دربه‌دری‌ها... . اینی که الان ساخته‌بود را به هیچ قیمتی نمی‌فروخت، هیچ قیمتی!
***
بی‌هدف و خسته، چون دوره‌گردی تنها در بازار می‌چرخید. صدای بوق مکرر اتومبیل‌ها و جنب و جوش مردم نت‌های پایانی شب را می‌نواخت. از کنار صف کوتاه و اندک خریدارانی که جلوی میوه‌فروشی ایستاده‌بودند، گذشت تا به میدان اصلی رسید؛ جایی که پیر و جوان نزدیک فواره‌ی آب زلالش بستنی قیفی می‌خوردند و صدای خنده‌هایشان آواز غمگینی برایش می‌‌خواند. انگار درون غربت گیر افتاده‌بود. نگاهشان بدجور دهان‌کجی می‌کرد؛ گویی همه داشتند او را به باد تمسخر می‌گرفتند. لبه‌ی پهن کلاه مشکی‌اش را پایین‌تر کشید، در این‌صورت قیافه‌اش به سختی قابل تشخیص بود. آخرین باری که از ته دل خندید آن‌قدر دور و کهنه بود که به یاد نداشت. مثل همیشه پیرمرد نابینا، وسط شهر نی‌ می‌زد و چند تن از عابرین به دورش حلقه زده‌بودند. اسکناس تا نخورده‌ای از جیب شلوارش درآورد و کف دستش گذاشت. حواسش به سمتش جلب شد و کم‌کم لبخند کوچکی بر لبان کبودش نقش بست. سر که بلند کرد، تازه نگاهش به قد کمانی‌اش افتاد. با لهجه‌ی شیرین اصفهانی‌اش زبان به تشکر گشود:
- پیر بشی باباجان!
چیزی نگفت و نزدیک غرفه‌اش شد. درون جیب‌های کتش دنبال کلیدهایش می‌گشت. عجیب بود که با آن همه خوردن، دلش یک بطری نوشیدنی قوی‌تری می‌خواست؛ از آن‌هایی که سرش را داغ کند و درد را از جانش بپراند. دستی روی شانه‌اش نشست، به عقب چرخید. با دیدن پدرش، ابروهایش بالا پریدند و کلید میان مشتش فشرده‌ شد. حاج‌حسین از اوضاع پریشان پسرش دستی به سبیل کلفت جوگندمی‌اش کشید و نگاه اجمالی به دور و برش انداخت. اینجا جای بازخواست کردن نبود؛ نمی‌خواست جلب‌توجه کنند.
- می‌خوام باهات حرف بزنم. همراهم بیا!
آرام و خفه این جمله را هجی کرد و به سوی حجره‌اش رفت. نگاهش را از کرکره‌ی بسته غرفه به مردی داد که هنوز استوار قدم برمی‌داشت. تازگی‌ها حس می‌کرد اندازه‌ی ده سال پیر شده‌است. آن قبراقی و صلابت گذشته در وجودش نبود؛ اما می‌خواست به پسرش ثابت کند که حواسش به همه‌چیز است. کتش را یک‌ور شانه‌اش انداخت و با بی‌میلی وارد بازارچه‌ی قدیمی شد. می‌دانست چیز خوبی انتظارش را نمی‌کشد. در روشنی چراغ‌ها، متوجه دو مشتری درون حجره شد که سر پارچه‌ای با هم سر و کله می‌زدند‌. ساکت و نامحسوس از کنارشان گذشت. حاج‌حسین برای لحظه‌ای سر چرخاند و علامت داد روی صندلی بنشیند. از روی میز انتهای حجره، فلاسک را برداشت و استکان چایی برای خودش ریخت. برای تسکین سردردش خوب بود. جرعه‌‌ی اول را که نوشید، داغی‌اش تا سی*ن*ه‌اش را سوزاند. مشتری‌ها که رفتند، حاج‌حسین، اول از همه درب شیشه‌ای را بست و بعد مشغول تا کردن پارچه‌های پخش و پلای روی میز شد.
- امروز کجا بودی که غرفه بسته بود؟
در و دیوار و قفسه‌های بلندی که تا پایین سقف بلند و هلالی حجره امتداد داشت، دور سرش می‌چرخیدند. صحنه‌های آن روز لعنتی پیش چشمانش رژه رفتند. همین‌جا بود که رسوای خاص و عام شد و فهمید چطور از پشت خنجر خورده‌است. فریادهای بلند پدرش هنوز در گوشش زنگ می‌زد، موقعی که عاقش کرد و با صدای بلند جار زد که مایه‌ی آبروریزی‌اش است. استکان نصفه‌ی چای را به میز برگرداند و آب دور لبش را گرفت. همین که به سمت مبلمان چوبی مقابل میز گام برداشت، لحن توبیخ‌گرایانه‌‌اش درجا متوقفش کرد‌:
- حسام!
لبان چفت شده‌اش به زور از هم باز شدند:
- یه جا کار داشتم. چطور مگه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
زهی اشتباه! محال بود پدری پسرش را نشناسد. پارچه‌ی نقش‌دار ترمه، درون دستان زمخت مرد مچاله شد.
- من یکی راست و دروغ حرف‌هات رو می‌تونم تشخیص بدم پسر!
پلک روی هم فشرد و لعنتی در دل گفت. به واقع که کشش یک بازجویی دوباره را نداشت‌؛ چوب‌خطش برای امروز کافی بود. بی‌حوصله روی اولین مبل ولو شد و پا روی پا انداخت. سردی چرم قهوه‌ایش لرز بر جانش انداخت؛ شاید تب او زیادی بود.
- اصل حرفتون رو بزنین، دیرم شده.
«لا اله‌ الا اللهی» زیر لب گفت. به هیچ صراطی مستقیم نبود. پارچه‌ را همان‌طور رها کرد و میز را دور زد.
- توی این بی‌وقتی زنت رو ول کردی که بیای چیکار کنی؟ به من بگو کجا بودی؟
هنوز همان جدیت را داشت؛ نگاهی که در بچگی هشدار تنبیه می‌داد. کلافه تکیه‌اش را از عقب گرفت.
- من دیگه بچه‌ی دیروز نیستم که دارین بهم امر و نهی می‌کنین. اختیار خودم رو ندارم که کی برم و کی بیام؟!
از این همه گستاخی خونش به جوش آمد و برافروخت.
- نه تا موقعی که اون دختره توی بازار آفتابی بشه و سراغ تو رو بگیره.
یکه خورد. کمی زمان برد تا جمله را در سرش حلاجی کند. منظورش صدف بود؟ سر به زیر انداخت. این یکی را کجای دلش می‌گذاشت؟ حاج‌حسین از سکوتش خوشش نیامد. دستانش را در جیب شلوار پارچه‌ای سیاهش فرو برد و تند‌تند شروع به قدم زدن کرد. این مرد مو را از ماست بیرون می‌کشید.
- باز چه غلطی کردی که پای این دختره‌ی... .
ایستاد و به جای ادامه دادن «استغفراللهی» زیرلب خواند. گوشه‌ی سمت راست لبش کج شد.
- دختره‌ی خراب و معتاد! همین رو می‌خواستین بگین، مگه نه؟
سر جایش خشک شد که ادامه داد:
- من هم که ولش کردم، نکردم؟
در نگاهش شیطان لانه کرده‌بود‌. نگران قدمی جلو آمد.
- تو چت شده؟ می‌خوای زندگیت رو خراب کنی؟ چرا قدردان داشته‌هات نیستی؟ همه به ریشمون دارن می‌خندن پسر! این همه آبرو ریختن بسه. نذار بیشتر از این جلوی حاج‌طاهر سرافکنده بشم.
از این دست حرف‌های تکراری را بارها شنیده‌بود و برایش کسالت‌بار و مسخره به نظر می‌رسید.
- ادامه ندین حاجی! اون موقع هم براتون آبرو مهم‌تر از پسرتون بود.
پلک افتاده‌اش پرید. حسام از تنفر پر بود، از عقده‌هایی که حفره بر دلش باقی گذاشتند.
- یه بار نیومدی بگی پسر، مشکلت چیه؟ دردت چیه؟ با هم حلش می‌کنیم. فقط براتون حرف مردم مهم بود؛ الان هم هست.
سگرمه‌هایش به‌هم دوخته‌ شدند.
- مغلطه نکن! حق داری بگی. همون سال باید مثل یه دندون لق می‌کندمت، ولی نکندم. حجره رو فروختی و گفتی می‌خوام سهم یه کثافت‌خونه رو بخرم، لام تا کام حرف نزدم. مادرت می‌گفت جلوی خواسته‌هات رو نگیرم تا پابند همین کشور شی. گفت زن بگیره سر‌به‌راه میشه. کاری کردی که الان مثل سگ پشیمونم.
چنان از جا برخاست که پایه‌های صندلی روی کاشی کشیده‌ شدند و صدای گوش‌خراشی در فضا پخش شد.
- آروم آقای فلاح! یه‌کم یواش‌تر!
دست بر محاسنش کشید و ذکر معروف «الله اکبر» زیر لبش چرخید. دو سه گام به جلو برداشت و در مقابلش ایستاد. رگ‌های آبی پیشانی‌اش چون شاخه‌هایی باریک و درهم پیچیده، کم مانده‌بود پوستش را بدرند.
- اگه این هفت سال توی غربت می‌موندم این‌قدر عذاب نمی‌کشیدم. مجبور نمی‌شدم توی عروسی و عذا خودم رو قایم کنم. چرا؟ چون که آبروی حاج‌حسین فلاح به خطر می‌افتاد؛ آخه جلوی بقیه خجالت می‌کشید. چون این پسر خامِ یه‌لاقبا از نگاه و طعنه مردم... .
تشر محکمش کلامش را ناتمام گذاشت.
- بسه! این‌قدر گذشته رو نبش قبر نکن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,969
مدال‌ها
4
عضلات صورتش از عصبانیت می‌لرزید. صدای نفس‌های ناآرامش واضح شنیده‌ میشد. دیگر نمی‌توانست بار کهنه‌ی سرنوشت نفرین شده‌اش را به دوش بکشد.
- همین گذشته‌ی لعنتی رو بارها توی سرم کوبیدین. رسوای جماعت شدم! اون از رفیقم که تا پاش به نیروی انتظامی باز شد، به یه سال نکشیده زیرآبم رو زد، نامدار محل شد و من هم یه بدنام که پدرم روزی صد بار سرکوفت آقاییش رو بهم می‌زد.
انگشتش را جلوی صورت پرملامت پدرش تکان داد. این‌بار تن صدایش را پایین‌تر آورد:
- شما پدر بودین؛ اما نه برای من.
بوی تند زهرماری که زیر بینی‌‌اش پیچید و تکه‌ی آخر جمله‌اش، کافی بود که فوران کند‌. مجال نداد، سیلی محکمی یک طرف صورتش خواباند. شدت ضربه آن‌قدر زیاد بود که حسام در جایش تلو بخورد. تعادلش را با گرفتن دسته‌ی مبل حفظ کرد.
- ای تف به روت! خیلی نمک‌ به حرومی! تو لیاقت نداری!
تک‌خنده‌ی کوتاهی زد که چهره‌اش از درد مچاله شد. جای سیلی‌ را لمس کرد. برق کینه درون چشمان سیاهش می‌غلتید.
- دقیقاً همون روز هم بهم سیلی زدین؛ گفتین لیاقت پسر شما بودن رو ندارم، گفتین یه سرخورم که عارتون میاد بگین پدرمین.
حاج‌حسین دست بر پیشانی‌اش گرفت. اولاد بد، کمر آدم را خم می‌کرد.
- هنوز هم چشم‌هات کوره و گوش‌هات کر! دوست و دشمنت رو نمی‌شناسی. امیرعلی مثل برادر به فکر تو بود.
صاف ایستاد و غیظ‌آلود لب باز کرد:
- آره، مثل برادرهای یوسف! فقط موندم سر چی من رو به‌خاطرش فروخت‌؟!
- باز که حرف خودت رو می‌زنی پسر! اون رفیقت فرهاد بود که سه ماه نشده با اون دختره ازدواج کرد و با هم از ایران رفتن.
تلخ خندید. باید اعتراف می‌کرد که دستش هنوز هم سنگین است؛ اما دردش به اندازه‌ی زخم‌هایی که می‌زد نبود.
- فرهاد سه ماه بعد اون اتفاق با صدف ازدواج کرد؛ اصلاً اون موقع تهران نبود. حقیقت چیزهاییه که دیدم حاجی!
مثل گذشته‌ها حاجی صدایش زد. چشمان سیاه و لب‌های لرزانش چون کودکی‌هایش مظلوم شده‌بود.
هر دو دستش را بر فرق سر نهاد و همان‌طور عقب‌عقب رفت.
- تو هر چی باشی پسرمی، زندگیت برام مهمه. یه‌خرده عاقل باش حسام!
مشت گره‌کرده‌اش را کنار پایش فشرد و لب به دندان گرفت. پلک به‌هم بست. حتی دگر این جملات محبت‌آمیز هم مرهم خوبی برای زخم‌هایش نبود. بی‌‌تفاوت‌ به سمت درب خروجی حجره قدم برداشت. میان راه بود که صدای پدرش باعث گشت سرجایش متوقف شود.
- امیرعلی می‌دید که عشق اون دختره داره هر روز آبت می‌‌کنه. زمانی که رابطه‌تون شکرآب شده‌بود همش پیشم می‌اومد؛ فکر و ذکرش فقط تو بودی.
این حرف‌ها را از بر بود. پوزخندزنان گردنش را به جهت مخالف برگرداند.
- یه مشت چرت‌و‌پرت که تحویل من هم داد. قبل مهمونی هم دوربین‌ها رو خودش وصل کرد، مگه نه؟
سری به افسوس تکان داد. کینه مغزش را محاصره کرده‌بود و فقط حرف خودش را می‌زد. پاهایش تحمل وزنش را نداشتند، روی مبل پشت‌سرش فرود آمد. در این فاصله، حسام چون برج زهرمار مقابل درب رژه می‌رفت.
- وقتی توی اون سفر مشهد همراهمون نیومدی، از امیرعلی خواستم مراقبت باشه؛ اما اون گفت که رابطه خوبی با هم ندارین. من بودم که ازش خواستم مخفیانه دوربین توی خونه بذاره.
دمای بدنش داشت بالا می‌رفت.
حرف‌های گذشته‌ی امیرعلی را تکرار می‌کرد. عرق روی پیشانی‌‌اش را گرفت. مغزش داشت از کار می‌افتاد.
- خب که چی؟ همون شب زهرش رو ریخت. پلیس‌ها که ریختن، خودش هم همراهشون بود؛ صدف هم بود‌.
صدایش تحلیل رفت و دوزانو روی کاشی‌ها نشست. نفسش دیگر یاری نمی‌کرد. حاج‌حسین، درد قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را فراموش کرد و اندوهگین به سوی پسرش شتافت.
- صدف زن خوبی نبود، چرا نمی‌فهمی؟
خشم در وجودش چون گلوله ترکید و تبدیل به نعره شد:
- درد من صدف نیست، درد من اینه که چرا آبروم رو همه‌جا برد؟ می‌دونین توی دانشگاه چی کشیدم؟ می‌دونین به‌خاطر یه خطا، مضحکه شدن دست مردم یعنی چی؟ که حتی عشقم جلوم تف بندازه و دیگه به حسابم نیاره!
چشمانش زور می‌زد که گریه نکند.
دست نوازش پدرش جلو آمد که بر سرش بنشیند.
- بعد این همه سال هنوز نفهمیدم اون فیلم چطور پخش شده!
اجازه‌ی لمس نداد. با تکیه بر زانویش از جا برخاست.
- جوابش واضحه، فیلم فقط توی لپ‌تاپ امیرعلی بود. اول یه لشگر پلیس با خودش آورد و فرداش هم فیلم عیاشی پسر حاجی محل، دست‌به‌دست چرخید.
آخ که یادآوری آن روزها به تلخی چشیدنشان بود. برگشت برود، دستش روی دستگیره فلزی نشست که کلام اخطارآمیز پدرش بلند شد:
- قبول کن خطا از خودت بود. من هر چی بگم باور نمی‌کنی؛ اما اشتباه‌ رو که تکرارش کنی میشه اشتباه پسرجان! خودت رو اصلاح نکنی ماه‌بانو هم ولت می‌کنه. تو این رو می‌خوای؟
ساکت ماند. نگاه نامطمئن و مشوشش را به تاریکی و خلوتی بازار دوخت. وابستگی دوباره برای مرد جاه‌طلبی مثل او می‌توانست تکرار یک سقوط ترسناک باشد. حرفی برای گفتن نداشت. دلش می‌خواست قید همه‌چیز را بزند، از گذشته و حقیقت این روزهایش فرار کند. یعنی امکان داشت؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین