- Jul
- 660
- 10,833
- مدالها
- 2
دستی به زانویش که هنوز درد داشت و کمی هم میسوخت، کشید. در بیمارستان که بودند، پرستارها زخم زانویش را پانسمان کردهبودند. فکر کرد کاش کسی هم بود تا بتواند قلب زخمی و شکستهاش را مرهم بگذارد یا اعتمادش که نابود شدهبود را از نو بسازد، اما ممکن نبود. درد زانو و قفسهی سی*ن*هاش خوب میشد، اما درد قلبی که شکستهبود و اعتمادی که نابود شدهبود، تا ابد باقی میماند. پک محکمی به سیگارش زد. در این چند روز کارش این شدهبود که بیاید و روی تاب سفیدِ پشت باغ بنشیند، سیگار بکشد و به آن چند تکه کاغذ خیره شود.
- نمیخوای بیای تو دخترم؟ هوا سرده، سرما میخوری ها. حداقل بیا ناهارت رو بخور.
از گوشهی چشم به طلعت نگاه کرد. نگرانیاش را میدید، اما اهمیتی نمیداد. دیگر هیچ چیزی در این دنیا برایش اهمیتی نداشت. دنیایی که در آن نزدیکترین کسانش هم دروغگو بودند، دیگر برایش ارزشی نداشت. طلعت که رفت نفسش را همراه با دود سیگار عمیق بیرون داد. هوا سرد نبود؛ نزدیک عید بود و هوا ملایمتی از بهار گرفتهبود، اما زندگی او انگار هنوز در زمستان گیر کردهبود که آنقدر سرد و پر از مصیب میگذشت. ته سیگارش را به لبهی تاب خاموش کرد و سیگار دیگری برداشت و آتش زد. دلش میخواست زندگیاش را هم مثل این نخهای سیگار آتش بزند و خاکستر کند. دلش میخواست که میتوانست مشکلات و غمهایش را هم دود کند و به دست باد بدهد، اما آتشی که به جان زندگیاش افتادهبود، فقط او را میسوزاند و خاکستر نمیشد که تمام شود. مشکلاتش هم ثابت قدم پای او و زندگیاش ایستادهبودند و قرار نبود دست از سرش بردارند. هنوز کامی از سیگارش نگرفتهبود که دستی نخ سیگار را از بین انگشتانش بیرون کشید. متعجب سر بلند کرد و به سامانی که بالای سرش ایستاده و با اخم خیرهاش شدهبود نگاه کرد. سامان سیگار را میان مشتش مچاله کرد و غرید:
- یادت رفته همین سه روز پیش داشتی از تنگیِ نفس خفه میشدی؟ باز نشستی سیگار میکشی؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی دخترهی احمق؟!
با کلافگی پوفی کشید. این برادر دلسوز و مهربان را در این شرایط مزخرف کجای دلش باید میگذاشت؟! پوزخندی زد و با بیتفاوتی گفت:
- مهم نیست.
سامان با حرص دست به کمر زد و مثل خودش پوزخند زد.
- هه! راست میگی، مهم نیست؛ اصلاً واسهی تو چی مهمه؟!
سرش را با تأسف تکان داد و با فریاد ادامه داد:
- فکر میکردم قویتر از این حرفها باشی که دو تا تیکه کاغذ بتونه اینجوری نابودت کنه، ولی تو انگار خیلی ضعیفی. خیلی!
با حرص از روی تاب بلند شد. سامان او را چه فرض کردهبود؟! خیال می کرد از آهن و فولاد ساخته شده یا قلبِ در سی*ن*هاش از جنس سنگ است؟! با حرص فریاد کشید:
- تو دربارهی من چی فکر کردی، هان؟ من از جنس فولادم؟! من احساس ندارم؟! تو هیچ میفهمی چی به من گذشته؟! مادرم، کسی که همیشه قبولش داشتم بهم دروغ گفته؛ انتظار داری چیکار کنم؟! جشن بگیرم و خوشحال باشم؟! من حتی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم!
- نمیخوای بیای تو دخترم؟ هوا سرده، سرما میخوری ها. حداقل بیا ناهارت رو بخور.
از گوشهی چشم به طلعت نگاه کرد. نگرانیاش را میدید، اما اهمیتی نمیداد. دیگر هیچ چیزی در این دنیا برایش اهمیتی نداشت. دنیایی که در آن نزدیکترین کسانش هم دروغگو بودند، دیگر برایش ارزشی نداشت. طلعت که رفت نفسش را همراه با دود سیگار عمیق بیرون داد. هوا سرد نبود؛ نزدیک عید بود و هوا ملایمتی از بهار گرفتهبود، اما زندگی او انگار هنوز در زمستان گیر کردهبود که آنقدر سرد و پر از مصیب میگذشت. ته سیگارش را به لبهی تاب خاموش کرد و سیگار دیگری برداشت و آتش زد. دلش میخواست زندگیاش را هم مثل این نخهای سیگار آتش بزند و خاکستر کند. دلش میخواست که میتوانست مشکلات و غمهایش را هم دود کند و به دست باد بدهد، اما آتشی که به جان زندگیاش افتادهبود، فقط او را میسوزاند و خاکستر نمیشد که تمام شود. مشکلاتش هم ثابت قدم پای او و زندگیاش ایستادهبودند و قرار نبود دست از سرش بردارند. هنوز کامی از سیگارش نگرفتهبود که دستی نخ سیگار را از بین انگشتانش بیرون کشید. متعجب سر بلند کرد و به سامانی که بالای سرش ایستاده و با اخم خیرهاش شدهبود نگاه کرد. سامان سیگار را میان مشتش مچاله کرد و غرید:
- یادت رفته همین سه روز پیش داشتی از تنگیِ نفس خفه میشدی؟ باز نشستی سیگار میکشی؟ میخوای خودت رو به کشتن بدی دخترهی احمق؟!
با کلافگی پوفی کشید. این برادر دلسوز و مهربان را در این شرایط مزخرف کجای دلش باید میگذاشت؟! پوزخندی زد و با بیتفاوتی گفت:
- مهم نیست.
سامان با حرص دست به کمر زد و مثل خودش پوزخند زد.
- هه! راست میگی، مهم نیست؛ اصلاً واسهی تو چی مهمه؟!
سرش را با تأسف تکان داد و با فریاد ادامه داد:
- فکر میکردم قویتر از این حرفها باشی که دو تا تیکه کاغذ بتونه اینجوری نابودت کنه، ولی تو انگار خیلی ضعیفی. خیلی!
با حرص از روی تاب بلند شد. سامان او را چه فرض کردهبود؟! خیال می کرد از آهن و فولاد ساخته شده یا قلبِ در سی*ن*هاش از جنس سنگ است؟! با حرص فریاد کشید:
- تو دربارهی من چی فکر کردی، هان؟ من از جنس فولادم؟! من احساس ندارم؟! تو هیچ میفهمی چی به من گذشته؟! مادرم، کسی که همیشه قبولش داشتم بهم دروغ گفته؛ انتظار داری چیکار کنم؟! جشن بگیرم و خوشحال باشم؟! من حتی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم!