جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,432 بازدید, 131 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • متوسط

    رای: 1 4.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
به جلوی در زندان که رسید، امیرعلی را دید که منتظرش ایستاده‌بود. با دیدنش به یاد حرف سامان افتاد و اخم محوی به صورتش نشست. سرد و سنگین سلامی گفت و امیرعلی مثل همیشه محترمانه و همراه با خم کردن سرش جوابش را داد و پرسید:
- چادر همراهتون هست؟
سر تکان داد و از داخل کیفش چادری که از طلعت قرض گرفته‌بود را بیرون کشید. به لطف گندکاری‌های قادر چندباری پایش به سالن ملاقاتِ زندان باز شده‌بود و از قوانینش به خوبی خبر داشت. چادر را روی سرش انداخت و کش آن را پشت سرش مرتب کرد. امیرعلی نگاهش را در صورت او که با آن چادر مشکی معصوم‌ و دلنشین شده‌بود، چرخی داد و درحالی که لبخند محوی لب‌های باریک، اما متناسبش را زینت داده‌بود گفت:
- خب دیگه بریم.
سر تکان داد و پشت سر امیرعلی وارد زندان شد. به میزی که پشت آن سربازی نشسته‌بود، رسیدند و می‌دانست که باید تمام وسایلش را تحویل سرباز بدهد. وسایلش را تحویل داد و امیرعلی جایگاه نشستن احتشام را از همان فاصله نشانش داد و خودش همانجا منتظر ایستاد. سمت قسمتی که امیرعلی گفته‌بود قدم برداشت. صدای صحبت‌ها، گریه‌ها و خنده‌های افرادی که هر کدام برای ملاقات کسی آمده‌بودند، روی اعصابش بود و رنگ دیوارهای خاکستری و چرک زندان باعث بهم پیچیدن دل و روده‌اش شده‌بود. گوشه‌ی چادرش را میان دستان خیس از عرقش فشرد. صدای قدم‌هایش مثل ناقوسی در سرش می‌پیچید. از این مکان متنفر بود. از این چهاردیواریِ آزاردهنده که خیلی‌ها را در خود جای داده و پس از مدتی آن‌ها را بدتر و پلیدتر از قبل‌شان تحویل جامعه می‌داد، متنفر بود. بلاخره به قسمتی که امیرعلی گفته‌بود رسید و صندلی را عقب کشید و نشست. سر پایین انداخت و چشم بست و نفس‌های عمیق کشید تا پیش از آمدن احتشام کمی به خودش مسلط شود. با ضربه‌ای که به شیشه‌ی پیش رویش خورد سر بلند کرد و نگاهش بر روی صورت احتشام ثابت ماند. ریش‌های جوگندمی‌اش بلند شده و موهایش آشفته‌ بود و انگار همین چند روز ماندن در زندان او را به اندازه‌ی ده سال پیر کرده‌بود. لبش را به داخل دهانش کشید و بغضش را قورت داد. از این‌که او را در چنین جایی می‌دید ناراحت و از خودش که او را در این هچل انداخته‌بود، عصبانی بود. با دستان لرزانش تلفن کابین را برداشت و آرام سلام کرد.
- بلاخره اومدی؟
از لرزش صدای احتشام پلک بست. لرزشش از بغض بود یا شوقِ دیدن او نمی‌دانست، اما همین لرزش بغض را به گلویش و نم اشک را به چشمانش آورده‌بود. لبخند تلخی زد و آرام گفت:
- نمی‌خواستم بعداً حسرت بخورم که چرا فرصت شنیدنِ حرف‌هاتون رو به خودم ندادم.
احتشام لبخند تلخی زد.
- حالت چطوره؟
نگاهش را از احتشام گرفت. حس عجیبی بود، اما هم خجالت می‌کشید و هم از او عصبانی بود.
- میشه لطفاً برین سر اصل مطلب.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
احتشام نفسش را عمیق بیرون داد.
- باشه.
پس از کمی مکث، ادامه داد:
- تو از خیلی چیزها خبر نداری، همونطور که من از خیلی چیزها سر در نمیارم.
لبخند بغض‌آلودی زد و با حرص گفت:
- من از همه‌ چیز خبر دارم؛ از این‌که شما من و مادرم رو نخواستین، از این‌که مادرم رو طلاق دادین تا با همسر دیگه‌اتون زندگی کنین. فقط نمی‌فهمم شما که یه زن دیگه رو دوست داشتین و از اون بچه هم داشتین چرا اومدین سراغ مادرِ من؟ چرا زندگی مادر بیچاره‌ی من رو به هم ریختی...
احتشام میان حرفش پرید:
- داری اشتباه می‌کنی؛ زن دیگه‌ای در کار نبوده.
درحالی که بندبند وجودش از حرص می‌لرزید، تمسخرآمیز خندید و گفت:
- زن دیگه‌ای در کار نبوده؟ پس آقا سامان چجوری به دنیا اومده؟ نکنه لک‌لک‌ها براتون آوردنش؟!
احتشام لحظه‌ای چشم بست تا آرام بماند. می‌دانست دختر پیش رویش تا چه حد کینه و نفرت در دلش دارد و نمی‌خواست حالا که راضی شده‌بود تا حرف‌هایش را بشنود او را از خودش براند.
- ببین قضیه اصلاً اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست. من مادرت رو طلاق ندادم اون خودش از من جدا شد و رفت.
بغض‌آلود و گرفته ادامه داد:
- من اون رو دوست داشتم. من نمی‌خواستم...
این‌بار او بود که حرف احتشام را قطع کرد.
- بس کنین لطفاً؛ من نیومدم اینجا که دروغ‌هاتون رو بشنوم. من حتی به شنیدن یه عذرخواهی کوچیک و ظاهری هم راضی بودم.
احتشام نالید:
- دخترم!
با حرص دست بلند کرد و غرید:
- به من نگین دخترم؛ من اگه دختر شما بودم ولم نمی‌کردین.
احتشام دستی به پیشانی‌اش کشید و با ناراحتی سر تکان داد.
- باشه دیگه نمیگم؛ ولی تو رو خدا بذار حرف‌هام رو بزنم، بعد هرچی دلت خواست بگو.
استیصال کلامش باعث شد تا سکوت کند. حداقل به جبران کاری که با او کرده‌بود، می‌توانست حرف‌هایش را گوش کند. احتشام که سکوتش را دید ادامه داد:
- نمی‌دونم مادرت چرا از من اینطوری برات تعریف کرده، اما می‌خوام داستان واقعی زندگی خودم و مادرت رو برات بگم.
پوزخندِ آمده روی لب‌های او را نادیده گرفت و حرفش را با لحنی متفاوت از قبل ادامه داد:
- بعد از تموم شدن سربازیم بود که کنکور دادم و رفتم دانشگاه؛ البته قبل از سربازی هم کنکور داده‌بودم، ولی داروسازی قبول نشدم و پدرم نذاشت که رشته‌ی دیگه‌ای برم چون پسر ارشد بودم و می‌بایست بعد از پدرم شرکت و کارخونه‌ی داروسازی‌مون رو اداره می‌کردم.
آهی کشید و لبخند تلخی به لب‌هایش نشست.
- بگذریم؛ اولین بار توی دانشگاه دیدمش. همکلاسی بودیم، ولی چند سال از من کوچیک‌تر بود. یه دختر زیبا، آروم، متین و درعین حال ساده. توجه خیلی‌ها رو به خودش جلب کرده‌بود، اما من سعی می‌کردم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم و حواسم به درسم باشه، ولی نشد. اون دختر انگار یه چیزی تو وجودش داشت که من رو به سمت خودش می‌کشوند. ازش خوشم اومده‌بود، ولی روز به روز بیشتر از هم فاصله می‌گرفتیم؛ من به‌خاطر ترسم از ازدواج و زندگی مشترک و اون، نمی‌دونم به‌خاطر چی.
 
بالا پایین