جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,551 بازدید, 155 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 26 96.3%
  • متوسط

    رای: 1 3.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
به جلوی در زندان که رسید، امیرعلی را دید که منتظرش ایستاده‌بود. با دیدنش به یاد حرف سامان افتاد و اخم محوی به صورتش نشست. سرد و سنگین سلامی گفت و امیرعلی مثل همیشه محترمانه و همراه با خم کردن سرش جوابش را داد و پرسید:
- چادر همراهتون هست؟
سر تکان داد و از داخل کیفش چادری که از طلعت قرض گرفته‌بود را بیرون کشید. به لطف گندکاری‌های قادر چندباری پایش به سالن ملاقاتِ زندان باز شده‌بود و از قوانینش به خوبی خبر داشت. چادر را روی سرش انداخت و کش آن را پشت سرش مرتب کرد. امیرعلی نگاهش را در صورت او که با آن چادر مشکی معصوم‌ و دلنشین شده‌بود، چرخی داد و درحالی که لبخند محوی لب‌های باریک، اما متناسبش را زینت داده‌بود گفت:
- خب دیگه بریم.
سر تکان داد و پشت سر امیرعلی وارد زندان شد. به میزی که پشت آن سربازی نشسته‌بود، رسیدند و می‌دانست که باید تمام وسایلش را تحویل سرباز بدهد. وسایلش را تحویل داد و امیرعلی جایگاه نشستن احتشام را از همان فاصله نشانش داد و خودش همانجا منتظر ایستاد. سمت قسمتی که امیرعلی گفته‌بود، قدم برداشت. صدای صحبت‌ها، گریه‌ها و خنده‌های افرادی که هر کدام برای ملاقات کسی آمده‌بودند، روی اعصابش بود و رنگ دیوارهای خاکستری و چرک زندان باعث بهم پیچیدن دل و روده‌اش شده‌بود. گوشه‌ی چادرش را میان دستان خیس از عرقش فشرد. صدای قدم‌هایش مثل ناقوسی در سرش می‌پیچید. از این مکان متنفر بود. از این چهاردیواریِ آزاردهنده که خیلی‌ها را در خود جای داده و پس از مدتی آن‌ها را بدتر و پلیدتر از قبل‌شان تحویل جامعه می‌داد، متنفر بود. بلاخره به قسمتی که امیرعلی گفته‌بود رسید و صندلی را عقب کشید و نشست. سر پایین انداخت و چشم بست و نفس‌های عمیق کشید تا پیش از آمدن احتشام، کمی به خودش مسلط شود. با ضربه‌ای که به شیشه‌ی پیش رویش خورد، سر بلند کرد و نگاهش بر روی صورت احتشام ثابت ماند. ریش‌های جوگندمی‌اش بلند شده و موهایش آشفته‌ بود و انگار همین چند روز ماندن در زندان او را به اندازه‌ی ده سال پیر کرده‌بود. لبش را به داخل دهانش کشید و بغضش را قورت داد. از این‌که او را در چنین جایی می‌دید ناراحت و از خودش که او را در این هچل انداخته‌بود، عصبانی بود. با دستان لرزانش تلفن کابین را برداشت و آرام سلام کرد.
- بلاخره اومدی؟
از لرزش صدای احتشام پلک بست. لرزشش از بغض بود یا شوقِ دیدن او نمی‌دانست، اما همین لرزش بغض را به گلویش و نم اشک را به چشمانش آورده‌بود. لبخند تلخی زد و آرام گفت:
- نمی‌خواستم بعداً حسرت بخورم که چرا فرصت شنیدنِ حرف‌هاتون رو به خودم ندادم.
احتشام لبخند تلخی زد.
- حالت چطوره؟
نگاهش را از احتشام گرفت. حس عجیبی بود، اما هم خجالت می‌کشید و هم از او عصبانی بود.
- میشه لطفاً برین سر اصل مطلب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
احتشام نفسش را عمیق بیرون داد.
- باشه.
پس از کمی مکث، ادامه داد:
- تو از خیلی چیزها خبر نداری، همونطور که من از خیلی چیزها سر در نمیارم.
لبخند بغض‌آلودی زد و با حرص گفت:
- من از همه‌ چیز خبر دارم؛ از این‌که شما من و مادرم رو نخواستین، از این‌که مادرم رو طلاق دادین تا با همسر دیگه‌اتون زندگی کنین. فقط نمی‌فهمم شما که یه زن دیگه رو دوست داشتین و از اون بچه هم داشتین، چرا اومدین سراغ مادرِ من؟ چرا زندگی مادر بیچاره‌ی من رو به هم ریختی...
احتشام میان حرفش پرید:
- داری اشتباه می‌کنی؛ زن دیگه‌ای در کار نبوده.
درحالی که بندبند وجودش از حرص می‌لرزید، تمسخرآمیز خندید و گفت:
- زن دیگه‌ای در کار نبوده؟ پس آقا سامان چجوری به دنیا اومده؟ نکنه لک‌لک‌ها براتون آوردنش؟!
احتشام لحظه‌ای چشم بست تا آرام بماند. می‌دانست دختر پیش رویش تا چه حد کینه و نفرت در دلش دارد و نمی‌خواست حالا که راضی شده‌بود تا حرف‌هایش را بشنود او را از خودش براند.
- ببین قضیه اصلاً اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست. من مادرت رو طلاق ندادم اون خودش از من جدا شد و رفت.
بغض‌آلود و گرفته ادامه داد:
- من اون رو دوست داشتم. من نمی‌خواستم...
این‌بار او بود که حرف احتشام را قطع کرد:
- بس کنین لطفاً؛ من نیومدم اینجا که دروغ‌هاتون رو بشنوم. من حتی به شنیدن یه عذرخواهی کوچیک و ظاهری هم راضی بودم.
احتشام نالید:
- دخترم!
با حرص دست بلند کرد و غرید:
- به من نگین دخترم؛ من اگه دختر شما بودم ولم نمی‌کردین.
احتشام دستی به پیشانی‌اش کشید و با ناراحتی سر تکان داد.
- باشه دیگه نمیگم؛ ولی تو رو خدا بذار حرف‌هام رو بزنم، بعد هرچی دلت خواست بگو.
استیصال کلامش، باعث شد تا سکوت کند. حداقل به جبران کاری که با او کرده‌بود، می‌توانست حرف‌هایش را گوش کند. احتشام که سکوتش را دید ادامه داد:
- نمی‌دونم مادرت چرا از من اینطوری برات تعریف کرده، اما می‌خوام داستان واقعی زندگی خودم و مادرت رو برات بگم.
پوزخندِ آمده روی لب‌های او را نادیده گرفت و حرفش را با لحنی متفاوت از قبل ادامه داد:
- بعد از تموم شدن سربازیم بود که کنکور دادم و رفتم دانشگاه؛ البته قبل از سربازی هم کنکور داده‌بودم، ولی داروسازی قبول نشدم و پدرم نذاشت که رشته‌ی دیگه‌ای برم چون پسر ارشد بودم و می‌بایست بعد از پدرم شرکت و کارخونه‌ی داروسازی‌مون رو اداره می‌کردم.
آهی کشید و لبخند تلخی به لب‌هایش نشست.
- بگذریم؛ اولین بار توی دانشگاه دیدمش. همکلاسی بودیم، ولی چند سال از من کوچیک‌تر بود. یه دختر زیبا، آروم، متین و درعین حال ساده. توجه خیلی‌ها رو به خودش جلب کرده‌بود، اما من سعی می‌کردم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم و حواسم به درسم باشه، ولی نشد. اون دختر انگار یه چیزی تو وجودش داشت که من رو به سمت خودش می‌کشوند. ازش خوشم اومده‌بود، ولی روز به روز بیشتر از هم فاصله می‌گرفتیم؛ من به‌خاطر ترسم از ازدواج و زندگی مشترک و اون، نمی‌دونم به‌خاطر چی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
دم عمیقی گرفت. نمی‌فهمید ادامه‌ی داستان احتشام چه می‌شود و کم‌کم داشت کلافه می‌شد از حرف‌هایی که نمی‌دانست راست است یا دروغ.
- توی جنگ و جدل با خودم افتاده‌بودم و نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم. نه می‌تونستم به اون دختر نزدیک بشم و نه فراموشش کنم. تصمیم گرفتم از یکی کمک بگیرم؛ با عاطفه که اون موقع‌ها بیشتر از همه‌ی خانواده‌ام باهاش صمیمی بودم حرف زدم. عاطفه بهم گفت، بهتره برم با خود پری‌ماه حرف بزنم و اگه دیدم مورد مناسبیه با پدر و مادرم هم قضیه رو در میون بذارم. درست روزی که خواستم برم و با پری حرف بزنم، دیدم دانشگاه نیومده. صبر کردم، ولی فرداش هم نیومد؛ روز بعد و روزهای بعدش هم نیومد. داشتم نگرانش می‌شدم، از دوستاش که درباره‌اش پرسیدم فهمیدم داره دنبال کار می‌گرده و دیگه قرار نیست بیاد دانشگاه. با کلی تحقیق و پرس‌وجو تونستم آدرسش رو پیدا کنم. فهمیدم یه تک دختره که مادرش رو توی بچگی از دست داده و پدرش که نقاش ساختمون بوده از روی داربست افتاده و زمین گیر شده. حالا پری مجبوره کار کنه تا خرج خودش و پدرش رو دربیاره. توی همون روزها یک‌بار جلوی راهش رو گرفتم و یکم درباره شرایط زندگیش و مشکلاتش و این‌که می‌خواد بیاد دانشگاه یا نه با هم حرف زدیم. نمی‌تونستم توی اون شرایط درباره‌ی علاقه‌ام باهاش صحبت کنم، پس اول باید یه فکری برای مشکلش می‌کردم. بهش گفتم براش کار پیدا می‌کنم. رفتم چندجا سر زدم؛ شرکت‌ها و کارخونه‌ها و تولیدی‌های مختلف، ولی کار مناسب اون رو پیدا نکردم. به پدرم رو زدم و گفتم یکی از هم دانشگاهی‌هام دنبال کار می‌گرده، پدرم گفت کادر شرکتش تکمیله، ولی اگه بخوام با مادرم حرف میزنه تا به عنوان خدمتکار بیاد توی خونه‌مون کار کنه‌.
اخم در هم کشید و دستش را مشت کرد. سرنوشت مادر بیچاره‌اش انگار از همان ابتدا هم با خدمتکاری در خانه‌ی مردم گره خورده‌بود.
- اولش قبول نکردم، ولی وقتی دیدم کار بهتری براش پیدا نمی‌کنم، مجبور شدم قبول کنم. رفتم و بهش گفتم برات کار پیدا کردم. خیلی خوشحال شد، ولی من بازم راضی نبودم. دلم نمی‌خواست خدمتکار بشه، اما اون هم چاره‌ای جز این‌ کار نداشت‌! بهش نگفته‌بودم خونه‌ای که قراره توش کار کنه خونه‌ی پدر و مادر منه، نمی‌خواستم فکر کنه که خواستم به اسم کار کردن بهش صدقه بدم. معمولاً وقت‌هایی که پری توی خونه‌مون کار می‌کرد توی خونه نمی‌موندم. تا این‌که یه روز خیلی اتفاقی وقتی که فکر می‌کردم پری کارش تموم شده و رفته، رفتم خونه‌مون و اون رو دیدم. بعدش با هم بحثمون شد، سر این‌که خواستم بهش لطف کنم و اون صدقه نمی‌خواد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
احتشام دم عمیقی گرفت و ادامه داد:
- توی همون بحث‌مون از دهنم در رفت و بهش گفتم هر کاری که کردم برای این بوده که بهش علاقه داشتم. اون‌موقع هیچی نگفت، ولی رفت و دیگه سرکارش برنگشت. با خودم نشستم و فکر کردم؛ تصمیمم برای ازدواج باهاش جدی شده‌بود. با پدر و مادرم درباره‌اش صحبت کردم تا برام برن خواستگاری. مادرم مخالف صددرصدی بود؛ می‌گفت به هم نمی‌خوریم، در سطح ما نیست و می‌خواست من با دخترخاله‌ام که به‌قول خودشون از بچگی ناف‌بر هم بودیم ازدواج کنم و از این حرف‌ها، ولی پدرم همین که فهمید پری‌ماه قبلاً همکلاسم بوده و از خانواده‌‌ی خوب و با آبروئیه قبول کرد بریم خواستگاریش. مادرم نمی‌تونست رو حرف پدرم نه بیاره پس باهامون اومد خواستگاری؛ ولی تا تونست به پری و پدرش نیش و کنایه زد. بلاخره هر جوری که بود بله رو از پری گرفتم و نامزد شدیم و دوسال بعدش هم ازدواج کردیم. همه‌چیز خوب بود تا این‌که پدرم فوت کرد. اون‌موقع تازه مدرکم رو گرفته بودم و توی شرکت پدرم مشغول به کار شده‌بودم. کنترل همه ‌چیز برام سخت شده‌بود. برادرهام هم پیله کردن که ارثشون رو می‌خوان و هرکسی اومد و یه چیزی برداشت و برد. برای من و مامان و عاطفه هم موند اون عمارت، خونه‌ایی که من و پری داخلش زندگی می‌کردیم و اون شرکت. چند وقت بعدش هم عاطفه که می‌خواست ازدواج کنه، ارثش رو گرفت و باهاش جهیزیه و یه خونه گرفت. مادرم که اون‌موقع‌ تنها شده‌بود، اصرار کرد که من و پری بیایم و پیشش توی عمارت زندگی کنیم. منم نمی‌تونستم مادرم رو تنها بذارم پس با پری صحبت کردم و وقتی دیدم اونم ناراضی نیست وسایل‌مون رو جمع کردیم و رفتیم پیش مادرم. خب رابطه‌ی مادرم با پری زیاد خوب نبود و گاهی بهش نیش و کنایه میزد، ولی همه ‌چیز وقتی بدتر شد که ما بعد از گذشت چندسال بچه‌دار نشدیم. مادرم اصرار داشت زودتر بچه‌دار بشیم؛ می‌گفت برادرهام که از من کوچیک‌ترن هر کدوم چند تا بچه دارن و فقط منم که موندم بی‌وارث. قبل از اون هم پری دو بار باردار شده‌بود و هر دو تا بچه قبل از سه ماهگی سقط شده‌بودن، ولی ما این قضیه رو به هیچ‌ک.س نگفته‌بودیم. رفتیم دکتر آزمایش دادیم و دکتر گفت هیچ‌کدوممون مشکلی نداریم، ولی با این‌حال بازم بچه‌دار نشدیم. مادرم خیال می‌کرد مشکل از پریه و من برای این‌که طلاقش ندم دارم دروغ میگم و پیله کرده‌بود تا دوباره ازدواج کنم. اونقدر فضای خونمون متشنج و بد شده‌بود که من زیاد توی خونه نمی‌موندم و برای این‌که از دعوا و بحث‌ با‌ مادرم راحت بشم، صبح زود می‌رفتم سرکار و نصفه شب میومدم. اون‌موقع‌ها جوون بودم، خام بودم و نمی‌فهمیدم که این کارها مشکلاتمون رو حل که نمی‌کنه هیچ بدترش هم می‌کنه. توی اوج دعوا و درگیری‌هامون انگار معجزه شد و پری دوباره باردار شد‌. اون جو متشنج بهتر شد و زندگی‌مون یکم آرامش گرفت. دکتر گفته‌بود اگه این‌بار هم سقط کنه احتمال این‌که دیگه بچه‌دار نشه زیاده، اما با کلی مراقبت و استراحت مطلق چند ماه گذشت و خطر تا حدودی رفع شد و هردومون امیدوار شده‌بودیم که این‌بار بچه می‌مونه. همون موقع‌ها بود که بعد از سونوگرافی فهمیدیم بچه دختره. من خوشحال بودم پری هم همینطور، اما مادرم خوشحال نبود؛ می‌گفت دختر وارث نمیشه، ولی حرف‌هاش واسه‌ی مایی که از ذوق و شوق روی ابرها بودیم مهم نبود.
خنده‌ی تلخی کرد و مغموم و گرفته ادامه داد:
- همه چیز عالی بود. اتاق بچه‌مون رو چیده‌ بودیم، براش اسم انتخاب کرده‌بودیم و منتظر بهترین اتفاق زندگی‌مون بودیم، اما کم‌کم رفتار پری عوض شد. همیشه بی‌حوصله و ناراحت بود؛ هر چی هم که می‌پرسیدم چی‌شده هیچی نمی‌گفت. دکترش می‌گفت به‌خاطر بارداری و بالا و پایین شدن هورمون‌هاشه و منم واسه‌ی همین زیاد پاپیچش نمی‌شدم. یک روز که سر یه چیز کوچیک دعوامون شد، پری گفت طلاق می‌خواد. باورم نمی‌شد! قاطی کرده‌بودم، گفتم طلاقت نمیدم؛ گفتم زن حامله رو اصلاً نمیشه طلاق داد. گفت اگه طلاقش ندم میره بچه رو می‌ندازه. حرفش رو جدی نگرفتم، گفتم نمی‌تونه همچین کاری با بچه‌اش بکنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
سرش را با ناراحتی و تأسف تکان داد.
- ولی یه روز صبح زود از خونه رفت بیرون و تا نصفه شب نیومد. از نگرانی تموم شهر رو دنبالش گشته ‌بودم و شب دست از پا درازتر برگشتم خونه و دیدم که پری برگشته. خواستم سرش داد بزنم و بازخواستش کنم که کجا رفته و چرا بهم خبره نداده، ولی اون حرفی زد که مات موندم. بهم گفت رفته دکتر و بچه رو انداخته. باورم نشد، بردمش آزمایشگاه دوباره آزمایش بارداری داد. آزمایشش که منفی شد، دکتر که سقط رو تأیید کرد، فهمیدم راست میگه. نابود شدم، ویرون شدم، روز و شبم یکی شده‌بود و پری همچنان جفت پاهاش رو کرده‌بود توی یه کفش و طلاق می‌خواست. زده‌بودم به سیم آخر، دیگه هیچی واسم مهم نبود. وقتی دیدم کوتاه نمیاد، طلاقش دادم. مهریه‌اش هم گرفت و رفت و من هیچ‌وقت نفهمیدم چی‌شد که یهو این کار رو با من و زندگی‌مون کرد.
مات و حیران به احتشام نگاه کرد. باور نمی‌کرد. هیچ‌کدام از حرف‌هایش را باور نمی‌کرد. اصلاً چرا مادرش باید چنین کاری با او و احتشام می‌کرد؟ نه! حرف‌هایش دروغ بود! همه‌ی حرف‌هایش دروغ بود! امکان نداشت این چرندیات را باور کند! امکان نداشت! شوکه و ناباور خندید.
- چی... چی دارین میگین؟! مادر من چرا باید همچین کاری کرده‌باشه؟!
احتشام سرش را به طرفین تکان داد:
- منم نمی‌دونم، ولی باور کن حقیقت رو میگم.
حیران و با لکنت گفت:
- چ... چرا باید حرف‌هاتون رو باور کنم؟ ا... از کجا معلوم که شما دروغ نمیگین؟!
احتشام با صدایی که کمی بلندتر از حد معمولش بود گفت:
- دروغ نمیگم؛ من مدرک دارم.
آرام لب زد:
- م... مدرک؟!
احتشام سر تکان داد.
- آره؛ اون آزمایش منفیِ بارداری، اون تأییدیه دکتر، همه‌شون توی یه کمد داخل اون اتاق بچه‌اس. کلیدش هم تو کشوی میزِ توی اتاقمه؛ اگه می‌خوای برو ببین.
با ناباوری پلک زد. اگر حرف‌هایش درست بود پس پدر و فرزندی سامان و احتشام چه می‌شد؟!
- پ... پس آقا سامان؟
احتشام نفس عمیقی کشید و گرفته گفت:
- سامان پسر منه، اما...
ادامه‌ی حرفش را با قطع شدن تلفن نشنید؛ انگار که وقت ملاقات تمام شده‌بود. به دهان احتشام خیره شد تا شاید از روی حرکت لب‌هایش بفهمد که چه می‌گوید، اما نمی‌شد. با حالی زار از روی صندلی برخاست. مادرش دروغ گفته‌بود، اما سامان پسر احتشام بود؟! مگر می‌شد؟! زندگی‌اش انگار یک مسئله‌ی دو مجهولی شده‌بود که از هیچ چیز آن سر در نمی‌آورد. گیج و حیران، راه خروج را در پیش گرفت. چرا نمی‌فهمید؟ چرا ذهنش پردازش نمی‌کرد تا اصل ماجرا را بفهمد؟ چرا همه ‌چیز اینطور ضد‌و‌نقیض بود؟! مات و مبهوت از در زندان بیرون رفت و به صدا زدن‌های پی‌در‌پیِ امیرعلی هم توجهی نشان نداد. انگار که توی این دنیا نبود. می‌خواست سریع‌تر به خانه برود و آن برگه‌های لعنتی که احتشام از آن‌ها حرف زده‌بود را ببیند. باید با چشمان خودش می‌دید تا مطمئن شود که مادرش دروغ نگفته‌است. باید مطمئن می‌شد که مادرش حقیقت را گفته و احتشام می‌خواهد با دروغ‌هایش او را کنار خودش نگه دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
به قدم‌هایش سرعت داد و به بوق ماشین‌هایی که از کنارش می‌گذشتند هم توجهی نشان نداد. فقط می‌خواست برود و از این مکان نفرین شده دور شود. بازویش که از پشت کشیده‌شد، ایستاد و با شدت به عقب چرخید‌.
- حواستون کجاست پری‌خانوم؟ چرا راه افتادین وسط خیابون؟ کیف و وسایلتون رو چرا نبردین؟
گیج و منگ به امیرعلی نگاه کرد و بریده‌بریده و با لکنت گفت:
- م... من... .
لحظه‌ای پلک بست. ذهنش انگار یاری نمی‌کرد که بخواهد حرفی بزند. امیرعلی که متوجه حال عجیبش شده‌بود، پرسید:
- حالتون خوبه؟
جوابی نداد و تنها نگاهش کرد. امیرعلی او را به سمت پیاده‌رو راهنمایی کرد.
- همین‌جا وایسین تا من برم ماشینم رو بیارم.
سر تکان داد و امیرعلی پس از تحویل کیف و وسایلش سمت خیابان رفت. گیج و مات چادر از سر کشید و سربه‌زیر ماند. حرف‌های احتشام در سرش چرخ می‌خورد و مرور می‌شد و باز به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید.
***
- میشه تندتر برین؟
امیرعلی اشاره‌ای به ماشین‌هایی که جلویشان صف بسته‌بودند کرد و جواب داد:
- با این ترافیک سریع‌تر از این نمیشه رفت‌.
با دندان به جانِ پوست خشک لبش افتاد و دستانش را در هم پیچاند. مضطرب بود و آرام و قرار نداشت. حرف‌های احتشام و تعریفات مادرش از او در سرش می‌چرخید. افکاری در سرش می‌رفت و می‌آمد و گیجش می‌کرد.
- لب‌تون‌.
متعجب و گیج به امیرعلی که نگاهش می‌کرد خیره شد. امیرعلی از جعبه‌ی روی داشبرد بیرون کشید و به سمتش گرفت.
- لب‌تون داره خون میاد.
دست روی لب‌هایش گذاشت و خیسیِ خون را که احساس کرد، دستمال را از امیرعلی گرفت و روی لبش گذاشت. آنقدر گیج و فکری بود که کنترل رفتارش دست خودش نبود. امیرعلی ماشین را کمی به جلو راند و نیم‌نگاهی سمت او انداخت و پرسید:
- آقای احتشام چیز مهمی گفتن که اینقدر به هم ریختین؟
دستمال را از روی لبش برداشت و درحالی که سر پایین انداخته و به که چند لکه‌ی خون روی آن خودنمایی می‌کرد خیره شده‌بود، آرام و بی‌جان گفت:
- نمی‌دونم.
امیرعلی انگار حرفش را به پای حال بد و گیجی‌اش گذاشت که دیگر حرفی نزد، اما از نظر خودش حقیقت را گفته‌بود. اهمیت حرف‌های احتشام وقتی معلوم می‌شد که می‌توانست از راست یا دروغ بودن حرف‌هایش مطمئن شود.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
به روبه‌روی عمارت که رسیدند، بی‌آنکه اجازه بدهد ماشین کاملاً بایستد و یا حتی برگردد و از امیرعلی تشکر یا خداحافظی بکند، از ماشین بیرون پرید. برایش مهم نبود که امیرعلی درباره‌اش چه فکری خواهد کرد؛ آنقدر ذهنش مشغول شنیده‌های ضدو‌نقیضش بود که نمی‌توانست روی چیز دیگری تمرکز کند‌. تمام طول باغ تا ورودی را یک نفس دوید و وقتی وارد خانه شد از نفس افتاده‌بود. حالش که جا آمد و نفسی تازه کرد، صبر نکرد و با سرعت به سمت پله‌ها دوید و نگاه متعجب و مبهوتِ پرهام و طلعتی که در سالن مشغول تماشای تلویزیون بودند را هم نادیده گرفت. به طبقه‌ی بالا رسید، کیف و وسایل در دستش را میان راهرو رها کرد و یک راست به سمت اتاق احتشام رفت. از اضطراب و دویدن به نفس‌نفس افتاده و قلبش تندتر از هر زمانی خودش را به در و دیوار سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. وارد اتاق احتشام که شد، لحظه‌ای ایستاد و نگاهش را دور اتاق چرخی داد. یک اتاق بزرگ با یک تخت دونفره که روتختیِ شیری‌رنگی داشت و پرده‌های عسلی و حریر تک پنجره‌ی بزرگ اتاق را پوشانده‌بودند، اما بیشترین چیزی که توجه‌اش را جلب کرده‌بود، قاب عکس بزرگی از روز عروسیِ مادرش و احتشام بود که روی دیوارِ رو‌به‌روی تخت نصب شده‌بود. سرش را تندتند تکان داد تا فکرش را متمرکز کند. برای کار دیگری آمده‌بود نه برای دیدزدن اتاق و قرار نبود نظرش با دیدن یک عکس تغییر کند. به سمت میزِ کنار تخت هجوم برد و کشوهایش را یک‌به‌یک بیرون کشید. سریع و با عجله وسایل داخل‌ کشوها را بیرون ریخت. نگاه گیج و سردرگم‌اش را روی وسایل داخل کشوها چرخی داد. با دیدن تنها کلیدی که در کشوها موجود بود آن را چنگ زد و برداشت و سراسیمه ایستاد. بی‌آنکه وسایل پهن شده در وسط اتاق را سرجایش برگرداند، از اتاق بیرون زد و سمت آن اتاق کودک رفت. جلوی در اتاق ایستاد و سعی کرد با دستان لرزانش، کلید را وارد قفل کند. این اتاقی که هنوز داخلش را هم ندیده‌بود، دلیل لو رفتنش و تمام این اتفاقات بود. این اتاق لعنتی همیشه برایش مایه‌ی دردسر شده‌بود. آب‌ دهانش را قورت داد؛ گلویش از اضطراب خشکِ‌خشک شده‌بود. بلاخره پس از کمی کلنجار رفتن با قفل و کلید، در باز شد و برای اولین بار پا به درون اتاق گذاشت. یک اتاق کوچک که دیوارها و وسایل داخل آن تماماً صورتی و سفید بود. یک تخت نوزاد وسط اتاق و یک کمد گوشه‌ی دیوار بود و بقیه‌ی اتاق از عروسک‌ها و تزیینات مختلف پر شده‌بود. دست روی لب‌های لرزانش گذاشت و بغضش را قورت داد، اما پایین نمی‌رفت و مصرانه در گلویش جا خوش کرده‌بود. باورش نمی‌شد این اتاق برای کودکی چیده شده‌بود که پدرش او را نخواسته‌بود. اصلاً کدام پدری برای بچه‌ای که دوستش نداشت، اتاق می‌چید و حتی آن اتاق را پس از مرگ کودکش دست نخورده نگه می‌داشت؟! دستی به صورتش کشید و لحظه‌ای کوتاه پلک بست. نمی‌خواست باور کند که احتشام حقیقت را گفته‌است. نباید حرف‌هایش را باور می‌کرد. مادرش دروغ نمی‌گفت. مادر مهربانش هرگز به او دروغ نگفته‌بود، اما باید به خودش ثابت می‌کرد که احتشام دروغ می‌گوید و مادرش چیزی را از او پنهان نکرده‌بود. با این فکر لبخندی زد. باید نام مادرش را از تهمت‌هایی که به او بسته‌بودند، پاک می‌کرد. کنار کمد زانو زد، کلیدش را چرخاند و در کمد را با شتاب باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
با دیدن وسایل داخل کمد، دهانش از تعجب باز ماند. کمد پر بود از لباس‌ و کفش‌های کوچکِ دخترانه که نو و دست‌نخورده باقی مانده‌بودند. لباس‌ها و کفش‌هایی با طرح و نقش‌هایی مختلف که اغلب صورتی، سفید و نارنجی بودند. در میان آن‌ها نگاهش روی جعبه‌ای مخمل و زرشکی‌رنگ که شبیه به جعبه‌ی جواهرات بود ثابت ماند. دستش را سمت جعبه برد. دستانش می‌لرزید، مثل دلش که می‌لرزید و می‌ترسید که حتی یک درصد از حرف‌های احتشام حقیقت داشته‌باشد. جعبه را برداشت و آن را روی زانوهایش گذاشت. احساس می‌کرد هر حقیقتی که هست را می‌تواند درون این جعبه پیدا کند. آرام در جعبه را گشود و اولین چیزی که به چشمش خورد، چندین گل‌سر و تل‌های کوچکِ پاپیون‌دار و خرگوشی بود. با دیدنشان، نم اشک به چشمانش نشست. تمام این‌ها برای کودکی بود که فکر می‌کردند مرده است؟ گل‌سرها را کنار زد و در کفِ جعبه چند ورق کاغذ را دید. دستش را داخل جعبه برد و کاغذها را بیرون کشید. رنگ‌ و روی رفته‌ی کاغذها نشان از قدیمی بودنشان می‌داد. یکی از کاغذها را برداشت و نگاهش کرد. یک آزمایشِ مثبت بارداری به نام مادرش که برای نزدیک به بیست و چهار سال قبل بود. کاغذ بعدی یک عکسِ سونوگرافی بود که در آن یک جنین کوچک دیده‌ می‌شد. تلخندی زد؛ احتشام چرا تمام این‌ها را نگه داشته‌بود؟ نمی‌دانست. کاغذ بعدی را نگاه انداخت؛ یک آزمایش بارداری دیگر که تاریخش برای چهار ‌ماه بعد از آن آزمایش اول بود و این‌بار نتیجه‌اش منفی بود. با گیجی اخم کرد. مگر می‌شد؟! با عجله سراغ آخرین ورقه‌ی کاغذ رفت. دست‌خطی از یک دکتر زنان که از بین رفتن جنینِ پری‌ماه فرجامی را تأیید کرده‌بود. با شتاب از جایش بلند شد و جعبه‌ای که روی پاهایش بود بر روی زمین افتاد و گل‌سر و تل‌ها پخش زمین شدند. نگاهش بر روی کاغذهای در دستانش مانده‌بود و نفسش سخت بالا می‌آمد. این کاغذها... این کاغذها، حرف‌های احتشام را تأیید می‌کردند. این کاغذهای لعنتی حقیقت را نمایان کرده‌بودند. چنگی به گلویش زد تا نفس بکشد. آن اتاق زیبا حالا تبدیل به زندانی شده‌بود که نفسش را می‌گرفت. با ناباوری سر تکان داد و عقب‌عقب از اتاق بیرون زد. کاغذها همه ساختگی بودند؛ این را می‌دانست، اما چرا؟! مادرش چرا باید این کار را می‌کرد؟! زیرلب بریده‌بریده و ‌بی‌نفس، مدام کلمه‌ی «نه!» را تکرار می‌کرد. نمی‌توانست باور کند که مادرش دروغ گفته‌باشد! نمی‌توانست باور کند که احتشام بی‌تقصیر باشد. نمی‌توانست! تندتند پله‌ها را پایین آمد و به سمت در رفت. در آن فضای خفقان‌آور نمی‌توانست نفس بکشد. انگار که در آن عمارت حتی یک ذره هم هوا وجود نداشت. احساس می‌کرد تمام دنیا بر روی سرش آوار شده. همچنان نفس‌نفس‌زنان و با عجله سمت در می‌رفت و طلعتی که از دیدن وضعیت او وحشت کرده‌بود، پشت سرش می‌آمد و سوالاتی می‌پرسید که توانایی جواب دادن به‌ آن‌ها را نداشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
همین که از در بیرون زد و وارد باغ شد، پاهایش سست شد و تنش بر روی زمین آوار شد. درد در کاسه‌ی زانویش پیچیده‌بود و خیسیِ خون را روی قسمتی از زانویش حس می‌کرد. صورتش رو به کبودی می‌رفت و دستش بیش از پیش برای بلعیدن ذره‌ای اکسیژن به گلویش چنگ می‌زد. کاغذها را میان مشتش فشرد. با این‌همه هنوز ذهنش دست از حلاجیِ اتفاقات رخ داده بر نداشته‌بود. مادرش دروغ گفته‌بود، اما چرا؟! چرا این همه سال او را از دیدن پدرش محروم کرده‌بود؟! چرا این کار را با زندگیِ خودش و احتشام کرده‌بود؟!
- وای خاک بر سرم! چی‌کار کردی با خودت دختر؟
نگاه بی‌روح و خیسش را به طلعت دوخت. مادرش چه کار کرده‌بود؟! چرا به همه دروغ گفته‌بود؟! طلعت وحشت‌زده بازوهایش را گرفت و سعی کرد بلندش کند.
- پاشو دخترم؛ پاشو ببینم چه بلایی سر خودت آوردی؟!
نگاهش همچنان به طلعت خیره بود و مثل دیوانه‌ها زیرلب بریده‌بریده و با خِس‌خِس حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد. حرف‌هایی که سر و ته درست و حسابی نداشت.
- چرا؟!
طلعت اخم در هم کرد و پرسید:
- چی چرا دخترم؟
گنگ و مات زمزمه کرد:
- چ... چرا این... این کار رو با ما... کرد؟ چرا... ب... بهمون دروغ گفت؟ چ... چرا زندگیمون رو خراب ک... کرد؟!
طلعت بازوهایش را می‌فشرد و التماسش می‌کرد که نفس بکشد. کم‌کم دیدش داشت تار می‌شد و ای کاش همان لحظه‌ دنیایش تمام می‌شد.
- هیچی نگو دخترجان، فقط نفس بکش! نفس بکش تو رو خدا!
همان لحظه‌ صدای زنگ را شنید و طلعت دوان‌دوان سمت در رفت. مهم نبود چه کسی پشت در است، فقط می‌خواست از کسی برای او که در حال جان دادن بود، کمک بگیرد. دنیایش رو به تاریکی می‌رفت و دیگر از تقلا برای بلعیدن هوا دست برداشته‌بود. می‌خواست این زندگی سراسر درد و عذاب را تمام کند. دوست داشت خودش را به مرگ تسلیم کند. از پشت چشمان تار از اشکش نگاهش به امیرعلی افتاد که به سمتش می‌دوید. چشمانش را با درد بست. دلش نمی‌خواست کسی نجاتش دهد. دلش می‌خواست بمیرد و از این‌ همه کابوس و رنج رها شود. چند لحظه‌‌ی بعد تن بی‌جانش در آغوش امیرعلی بود و صدایش را می‌شنید که از طلعت می‌خواست تا سریع‌تر به اورژانس زنگ بزند. چشمانش بسته شده‌‌بود و دیگر نایی برای باز کردن پلک‌هایش نداشت. تمایلی هم به این کار نداشت، کمی که صبر می‌کرد، می‌مرد و برای همیشه از شر این دنیا و آدم‌هایش خلاص می‌شد. فقط کافی بود کمی صبر کند تا مرگ به سراغش بیاید. هنوز به مرگ شیرینش فکر می‌کرد که لب‌های امیرعلی روی دهانش قرار گرفت و بر خلاف میلش اکسیژن با فشار وارد ریه‌هایش شد و راه نفسش را باز کرد. با وجود باز شدن راه تنفسش، اما شوک وارد شده آنقدر کاری بود که بدن ضعیف او توان تحملش را نداشت و از زور ضعف چشمانش بسته شد و در تاریکی و خلع فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
با شنیدن سروصدایی، چشم باز کرد. نور شدیدی که به صورتش می‌خورد، باعث شد که لحظه‌ای چشمانش را ببندد. صدای امیرعلی را می‌شنید و انگار که داشت اتفاقات رخ داده را برای کسی شرح می‌داد:
- از همون موقع که از زندان اومد بیرون حالش خوب نبود. رسوندمش خونه و رفتم یه دوری زدم، بعد هم یه زنگ به خونه‌تون زدم تا حالش رو بپرسم؛ وقتی کسی جواب نداد نگران شدم و رفتم در خونه و طلعت خانوم گفت حالش بد شده.
چشمانش را گشود و به سامانی که کنار در اتاق ایستاده و اخم‌آلود به امیرعلی خیره شده‌بود نگاه کرد.
- دکتر نگفت چرا اینطوری شده؟
امیرعلی سر تکان داد.
- گفت شوک عصبی بوده؛ مطمئنم هر چی که هست آقای احتشام از قضیه خبر داره.
با حس چیزی روی صورتش، سعی کرد کمی تکان بخورد که دردی در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش پیچید و باعث شد ناله کند. با صدای ناله‌ش امیرعلی و سامان به سمتش آمدند و سامان پرسید:
- بهوش اومدی؟ خوبی؟
دستش سمت ماسک روی صورتش رفت که سامان دستش را گرفت و گفت:
- ماسک اکسیژنه، فعلاً باید از این استفاده کنی.
بی‌توجه به حرف سامان با دست دیگرش ماسک را کمی پایین کشید و با صدایی که به‌خاطر نفس‌تنگی‌اش گرفته و خش‌دار شده‌بود گفت:
- می‌خوام از اینجا برم‌‌‌.
پیش از آن‌که سامان حرفی بزند، امیرعلی گفت:
- شوک عصبیِ بدی داشتین؛ فعلاً باید بمونین.
با دیدن صورت امیرعلی بالای سرش، اخم در هم کرد. این مرد اگر نیامده‌بود؛ اگر نجاتش نداده‌بود او حالا مرده و از این دنیا راحت شده‌بود، اما آن‌موقع برادرش چه می‌شد؟! تنها و بدون او چه بلایی سرش می‌آمد؟! همین افکار باعث شد تا اخم‌هایش را باز کند. اگر برادرش نبود؛ اگر مسؤولیت او به گردنش نبود خیلی قبل‌تر از این‌ها خودش را خلاص کرده‌بود، اما حالا به‌خاطر برادرش هم که شده مجبور به تحمل این زندگی بود‌.
***
بلاخره پس از چندین و چندبار اصرار، دکترش راضی شده‌بود تا او را به خانه بفرستد. نگاهی سمت سامان که در سکوت از پنجره به بیرون خیره شده‌بود انداخت. می‌دانست که از قصد امیرعلی را به دنبال کارهای ترخیص او فرستاده تا با هم تنها شوند و احتمالاً از آنچه که بین او و احتشام گذشته‌بود سوال کند. انتظارش زیاد طول نکشید که سامان روبه‌رویش ایستاد و پرسید:
- بابا بهت چی گفت که اینجوری به هم ریختی؟
سر بلند کرد و نگاهش کرد. سامان هم از تمام حقایق خبر داشت؟ سوالش را به زبان آورد:
- شما هم می‌دونستین؟
سامان اخم محوی به صورتش نشاند.
- چی رو؟
نفس عمیقی کشید. هنوز هم سی*ن*ه‌اش درد داشت و خِس‌خِس می‌کرد.
- این‌ که مادرم به آقای احتشام گفته که بچه‌اشون رو سقط کرده؟
سامان کنارش لبه‌ی تخت نشست.
- پس بالأخره تو هم فهمیدی؟
آرام سر تکان داد و با گیجی پرسید:
- فقط نمی‌فهمم، اگه حرف‌های مادر من دروغ بوده پس شما چطور پسر آقای... .
ادامه‌ی حرفش با ورود امیرعلی به اتاق، ناتمام ماند. سامان از لبه‌ی تخت بلند شد و امیرعلی گفت:
- کارها رو انجام دادم، می‌تونین برین خونه.
نفسش را با کلافگی بیرون داد و انگار کسی قرار نبود این مجهول ذهنی‌اش را حل کند. اصلاً بهتر بود که خودش هم دست از کنکاش برمی‌داشت؛ مگر حقیقت‌هایی که فهمیده‌بود جز حال بد برایش چه داشتند که حالا بخواهد حقایق بیشتری را بفهمد؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین