- Jul
- 624
- 10,126
- مدالها
- 2
به جلوی در زندان که رسید، امیرعلی را دید که منتظرش ایستادهبود. با دیدنش به یاد حرف سامان افتاد و اخم محوی به صورتش نشست. سرد و سنگین سلامی گفت و امیرعلی مثل همیشه محترمانه و همراه با خم کردن سرش جوابش را داد و پرسید:
- چادر همراهتون هست؟
سر تکان داد و از داخل کیفش چادری که از طلعت قرض گرفتهبود را بیرون کشید. به لطف گندکاریهای قادر چندباری پایش به سالن ملاقاتِ زندان باز شدهبود و از قوانینش به خوبی خبر داشت. چادر را روی سرش انداخت و کش آن را پشت سرش مرتب کرد. امیرعلی نگاهش را در صورت او که با آن چادر مشکی معصوم و دلنشین شدهبود، چرخی داد و درحالی که لبخند محوی لبهای باریک، اما متناسبش را زینت دادهبود گفت:
- خب دیگه بریم.
سر تکان داد و پشت سر امیرعلی وارد زندان شد. به میزی که پشت آن سربازی نشستهبود، رسیدند و میدانست که باید تمام وسایلش را تحویل سرباز بدهد. وسایلش را تحویل داد و امیرعلی جایگاه نشستن احتشام را از همان فاصله نشانش داد و خودش همانجا منتظر ایستاد. سمت قسمتی که امیرعلی گفتهبود قدم برداشت. صدای صحبتها، گریهها و خندههای افرادی که هر کدام برای ملاقات کسی آمدهبودند، روی اعصابش بود و رنگ دیوارهای خاکستری و چرک زندان باعث بهم پیچیدن دل و رودهاش شدهبود. گوشهی چادرش را میان دستان خیس از عرقش فشرد. صدای قدمهایش مثل ناقوسی در سرش میپیچید. از این مکان متنفر بود. از این چهاردیواریِ آزاردهنده که خیلیها را در خود جای داده و پس از مدتی آنها را بدتر و پلیدتر از قبلشان تحویل جامعه میداد، متنفر بود. بلاخره به قسمتی که امیرعلی گفتهبود رسید و صندلی را عقب کشید و نشست. سر پایین انداخت و چشم بست و نفسهای عمیق کشید تا پیش از آمدن احتشام کمی به خودش مسلط شود. با ضربهای که به شیشهی پیش رویش خورد سر بلند کرد و نگاهش بر روی صورت احتشام ثابت ماند. ریشهای جوگندمیاش بلند شده و موهایش آشفته بود و انگار همین چند روز ماندن در زندان او را به اندازهی ده سال پیر کردهبود. لبش را به داخل دهانش کشید و بغضش را قورت داد. از اینکه او را در چنین جایی میدید ناراحت و از خودش که او را در این هچل انداختهبود، عصبانی بود. با دستان لرزانش تلفن کابین را برداشت و آرام سلام کرد.
- بلاخره اومدی؟
از لرزش صدای احتشام پلک بست. لرزشش از بغض بود یا شوقِ دیدن او نمیدانست، اما همین لرزش بغض را به گلویش و نم اشک را به چشمانش آوردهبود. لبخند تلخی زد و آرام گفت:
- نمیخواستم بعداً حسرت بخورم که چرا فرصت شنیدنِ حرفهاتون رو به خودم ندادم.
احتشام لبخند تلخی زد.
- حالت چطوره؟
نگاهش را از احتشام گرفت. حس عجیبی بود، اما هم خجالت میکشید و هم از او عصبانی بود.
- میشه لطفاً برین سر اصل مطلب.
- چادر همراهتون هست؟
سر تکان داد و از داخل کیفش چادری که از طلعت قرض گرفتهبود را بیرون کشید. به لطف گندکاریهای قادر چندباری پایش به سالن ملاقاتِ زندان باز شدهبود و از قوانینش به خوبی خبر داشت. چادر را روی سرش انداخت و کش آن را پشت سرش مرتب کرد. امیرعلی نگاهش را در صورت او که با آن چادر مشکی معصوم و دلنشین شدهبود، چرخی داد و درحالی که لبخند محوی لبهای باریک، اما متناسبش را زینت دادهبود گفت:
- خب دیگه بریم.
سر تکان داد و پشت سر امیرعلی وارد زندان شد. به میزی که پشت آن سربازی نشستهبود، رسیدند و میدانست که باید تمام وسایلش را تحویل سرباز بدهد. وسایلش را تحویل داد و امیرعلی جایگاه نشستن احتشام را از همان فاصله نشانش داد و خودش همانجا منتظر ایستاد. سمت قسمتی که امیرعلی گفتهبود قدم برداشت. صدای صحبتها، گریهها و خندههای افرادی که هر کدام برای ملاقات کسی آمدهبودند، روی اعصابش بود و رنگ دیوارهای خاکستری و چرک زندان باعث بهم پیچیدن دل و رودهاش شدهبود. گوشهی چادرش را میان دستان خیس از عرقش فشرد. صدای قدمهایش مثل ناقوسی در سرش میپیچید. از این مکان متنفر بود. از این چهاردیواریِ آزاردهنده که خیلیها را در خود جای داده و پس از مدتی آنها را بدتر و پلیدتر از قبلشان تحویل جامعه میداد، متنفر بود. بلاخره به قسمتی که امیرعلی گفتهبود رسید و صندلی را عقب کشید و نشست. سر پایین انداخت و چشم بست و نفسهای عمیق کشید تا پیش از آمدن احتشام کمی به خودش مسلط شود. با ضربهای که به شیشهی پیش رویش خورد سر بلند کرد و نگاهش بر روی صورت احتشام ثابت ماند. ریشهای جوگندمیاش بلند شده و موهایش آشفته بود و انگار همین چند روز ماندن در زندان او را به اندازهی ده سال پیر کردهبود. لبش را به داخل دهانش کشید و بغضش را قورت داد. از اینکه او را در چنین جایی میدید ناراحت و از خودش که او را در این هچل انداختهبود، عصبانی بود. با دستان لرزانش تلفن کابین را برداشت و آرام سلام کرد.
- بلاخره اومدی؟
از لرزش صدای احتشام پلک بست. لرزشش از بغض بود یا شوقِ دیدن او نمیدانست، اما همین لرزش بغض را به گلویش و نم اشک را به چشمانش آوردهبود. لبخند تلخی زد و آرام گفت:
- نمیخواستم بعداً حسرت بخورم که چرا فرصت شنیدنِ حرفهاتون رو به خودم ندادم.
احتشام لبخند تلخی زد.
- حالت چطوره؟
نگاهش را از احتشام گرفت. حس عجیبی بود، اما هم خجالت میکشید و هم از او عصبانی بود.
- میشه لطفاً برین سر اصل مطلب.