- Jul
- 620
- 10,124
- مدالها
- 2
چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمیشد، نمیخواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که میبست، در اتاق سامان باز شد. لحظهای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کتوشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون میآمد دوخت. چشمان قهوهایِروشنش با موهای قهوهایِتیرهاش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهرهاش را کامل کردهبود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیت بلاتکلیف زندگیاش ایستادهبود و چهرهی این مرد ناشناس را کنکاش میکرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به سمتش قدم برداشت و نگاه اخمآلود سامان، چهرهی سربهزیر و شرمندهاش را نشانه رفت. روبهرویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد.
- بهبه پریخانوم! خوش تشریف آوردین.
لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ میدانست که عصبانیت سامان به این زودیها قرار نیست فروکش کند. سامان اشارهای به مرد جوانی که کنارش ایستادهبود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد:
- بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پروندهی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلیجان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کردهبودم.
اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زدهبود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفتهبود که او همان دزد مدارک پدرش است.
- خوشبختم خانوم.
نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوشفرمش گرفت و آرام سر تکان داد.
- میشه با هم صحبت کنیم؟
سامان دست به سی*ن*ه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- در چه مورد؟!
نیمنگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کردهبود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت:
- خب دیگه من برم، سامانجان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پروندهی پدرت فهمیدی، من رو هم در جریان بذار.
منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه داشت و گفت:
- کجا؟
و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد:
- من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همینجا بزن.
ناامیدانه نالید:
- اما... !
سامان جدی و پر اخم نگاهش کرد.
- حرفت رو بزن!
نفسش را پوفمانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لبهایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیشرویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود.
- میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟
سامان دست از دور سی*ن*هاش باز کرد و نفسش را با کلافگی که در چهرهاش هم مشهود بود بیرون داد و گفت:
- خیله خب.
- بهبه پریخانوم! خوش تشریف آوردین.
لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ میدانست که عصبانیت سامان به این زودیها قرار نیست فروکش کند. سامان اشارهای به مرد جوانی که کنارش ایستادهبود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد:
- بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پروندهی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلیجان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کردهبودم.
اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زدهبود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفتهبود که او همان دزد مدارک پدرش است.
- خوشبختم خانوم.
نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوشفرمش گرفت و آرام سر تکان داد.
- میشه با هم صحبت کنیم؟
سامان دست به سی*ن*ه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- در چه مورد؟!
نیمنگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کردهبود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت:
- خب دیگه من برم، سامانجان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پروندهی پدرت فهمیدی، من رو هم در جریان بذار.
منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه داشت و گفت:
- کجا؟
و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد:
- من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همینجا بزن.
ناامیدانه نالید:
- اما... !
سامان جدی و پر اخم نگاهش کرد.
- حرفت رو بزن!
نفسش را پوفمانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لبهایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیشرویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود.
- میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟
سامان دست از دور سی*ن*هاش باز کرد و نفسش را با کلافگی که در چهرهاش هم مشهود بود بیرون داد و گفت:
- خیله خب.
آخرین ویرایش: