جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,388 بازدید, 127 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • متوسط

    رای: 1 4.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
نگاهش به رفت‌و‌آمد طلعت که میز ناهار را می‌چید، خیره‌ بود و ذهنش درگیر حرف‌هایی که از او شنیده‌بود. هنوز هم نمی‌توانست حرف‌هایشان را باور کند. هنوز هم نمی‌توانست بپذیرد که احتشام برای دختری که هیچ‌وقت نخواسته‌بود او را در کنار خودش داشته‌باشد، دلتنگ می‌شد. دست کوچک پرهام که روی دست مشت شده‌اش که روی میز بود، نشست. دست از افکار بی‌سرو‌ته‌اش کشید و به پسرک که همچنان با ترس و نگرانی نگاهش می‌کرد، خیره شد.
- آبجی، از این‌که من گفتم دوست ندارم از اینجا بریم ناراحتی؟
دستی به شقیقه‌ و چتری‌های بلندی که به‌خاطر عرق کردن به پیشانی‌اش چسبیده‌بود، کشید و با وجود ذهن درگیر و حال خرابش سعی کرد لبخند بزند. نباید ذهن پسرک را درگیر مشکلات خودش می‌کرد؛ پرهام هنوز برای تحمل این نگرانی‌ها زیادی کوچک بود.
- نه عزیزم.
پسرک لب برچید.
- پس از چی ناراحتی؟
نفسش را فوت کرد و لبخند روی لبش لرزید.
- از چیزی ناراحت نیستم عزیزم، فقط فکرم مشغوله.
- فکرت مشغوله یعنی چی؟
خنده آرامی کرد و پوست لطیف پشت دست پرهام را با انگشت شستش نوازش کرد.
- یعنی دارم به یه چیزهایی فکر می‌کنم.
- به چی؟
لب برجسته‌اش را به دندان گرفت و رها کرد.
- به همه‌چی؛ به عمو علی، به مامان، به طلعت جون، به همه.
پسرک نگاه کنجکاوش را در صورت او چرخی داد و پرسید:
- به منم فکر می‌کنی؟
آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و سر تکان داد.
- آره عزیزم، به تو هم فکر می‌کنم.
همان لحظه طلعت وارد آشپزخانه شد و درحالی که ظرف سالاد را بر می‌داشت تا به سر میز ببرد، رو به او و پرهام گفت:
- بیاین ناهار بخورین.
پرهام از پشت میز بلند شد، اما او همچنان پشت میز آشپزخانه نشسته‌بود و قصد بلند شدن نداشت. پرهام که همراه با طلعت رفت، دست سردش را به صورت رنگ‌پریده‌اش کشید. به این تنهایی نیاز داشت، تا کمی افکارش را سروسامان دهد و فکری برای وضعیتی که داخل آن گیر افتاده‌بود بکند.
- وا! تو چرا هنوز اینجا نشستی؟
سرش را به سمت طلعت که آن‌طرف اپن ایستاده‌بود چرخاند.
- من اشتها ندارم.
طلعت اخمی به ابروهای کم‌پشت و قهوه‌ای‌رنگش انداخت و گفت:
- ولی تو که صبحانه هم نخوردی.
لبخند نیم‌بندی زد؛ فکرش آنقدر مشغول بود، که دیگر جایی برای فکر کردن به گرسنگی‌اش نمانده‌بود. جواب داد:
- هر وقت گرسنه‌ام شد، میام یه چیزی می‌خورم.
طلعت آرام سر تکان داد. انگار متوجه حال خرابش شده‌بود که اصرار نکرد.
- باشه، هر طور راحتی.
درحالی که از پشت میز بلند می‌شد، گفت:
- ممنون، من میرم غذای خانوم‌بزرگ رو بدم؛ شما حواستون به پرهام هست؟
- آره دخترم، حواسم بهش هست.
سینی غذای ملکتاج را برداشت و با تشکر از طلعت به‌سمت اتاق پیرزن به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
لیموترش کوچک را از وسط دو نیم کرد و چند قطره از آبش را داخل ظرف سوپ ملکتاج چکاند. اینطور حداقل به سوپ بدون روغن و بدون نمک کمی طعم می‌داد، تا خوردنش برای پیرزن بیچاره راحت‌تر باشد. قاشق را از سوپ پر کرد و سمت ملکتاجی که با آن چشمان ریز و مشکی‌اش موشکافانه نگاهش می‌کرد گرفت.
- حالتون خوبه خانوم‌بزرگ؟
قاشق را به دهان پیرزن گذاشت و با دستمال گوشه لبش را پاک کرد. قاشق دوم را هم پر کرد و پس از اندکی صبر داخل دهانش گذاشت.
- باید هم حالتون خوب باشه، آخه آقا سامان اومده.
قاشق را داخل ظرف رها کرد و با حسرتی که نمی‌توانست در نگاه و صدایش پنهانش کند، آرام و زمزمه‌وار گفت:
- وقتی آقا سامان میاد همه خوشحالن؛ شما، آقای احتشام، حتی طلعت خانوم و آقا عنایت.
صدایش لرزید.
- همه آقا سامان رو دوست دارن، برعکس من که هیچ‌ک.س از بودنم خوشحال نبود و همیشه بار اضافه‌ی زندگی دیگران بودم!
برق اشک را در چشمان بی‌فروغ ملکتاج دید. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به دستان لرزانش دوخت. انگار باز هم زیاده‌روی کرده‌بود. سرفه‌ای کرد تا صدای بغض‌دارش را صاف کند و دوباره قاشق ملکتاج را پر کرد و سمت دهانش گرفت.
- ببخشید! من این روزها یکم حالم خوش نیست؛ مدام دارم چرت‌و‌پرت میگم.
لب فرو بستنش را که دید، اخم در هم کشید.
- چی‌شد؟ به همین زودی سیر شدین؟
پیرزن سر چرخاند و نگاهش را به سمت دیگری دوخت. رد نگاهش را که گرفت به دفترچه و خودنویس طلایی‌رنگ و زیبایی که روی عسلی کنار تخت بود، رسید. متعجب پرسید:
- قلم و کاغذ می‌خواین؟!
پیرزن در تأیید حرفش سر تکان داد. سینی را روی تخت گذاشت و بلند شد. دفترچه و خودنویس را برداشت و دوباره سرجای قبلی‌اش یعنی لبه تخت نشست و قلم و کاغذ را به دست پیرزن داد. ملکتاج با دستان لرزان و بی‌جانش چیزی نوشت و دفترچه را به سمتش هل داد. با تردید نگاهی به صورت پیرزن کرد و پرسید:
- بخونمش؟
چشم روی هم گذاشتنش را که دید، دفترچه را برداشت و نوشته‌اش که زیاد هم خوش‌خط نبود را خواند. (متأسفم.)سرش را به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد.
- شما چرا متأسف باشین؟ شما که عامل مشکلات من نبودین؛ اونی که باعث بدبختی و مشکلات منه، الان عین خیالشم نیست که چه بلایی سر من اومده!
چشمانش را روی هم فشرد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. این حرف‌ها نتیجه‌ای جز بهم ریختن بیشتر روح و روانش نداشت‌. دوباره قاشقی از سوپ را پر کرد و سمت ملکتاج گرفت و گفت:
- حالا ول کنید این حرف‌ها رو؛ بیاین غذاتون رو بخورین که اگه آقا سامان ببینه غذاتون رو کامل نخوردین، حسابی ناراحت میشه.
***
ظرف خالی غذا را داخل سینی گذاشت و با زدن لبخندی به روی ملکتاج از جایش برخاست.
- خب حالا که غذاتون رو خوردین، یکم بخوابین؛ میگن چرت بعد از ناهار خیلی می‌چسبه.
خنده مصنوعی‌ای کرد و با برداشتن سینی سمت در رفت. این خنده‌های تلخ و مصنوعی برای پوشاندن دردش پیش این پیرزن که دردش را می‌دانست، راهکار خوبی نبود، اما حداقل می‌توانست کمی از نگرانیِ نگاه مسکوتش بکاهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
از در اتاق که بیرون آمد سی*ن*ه‌‌به‌سی*ن*ه کسی شد. هینی از ترس کشید و ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت که به در بسته اتاق ملکتاج برخورد کرد. سر که بلند کرد، سامان را دید که با لبخند محوی پیش رویش ایستاده‌بود. نگاه او را که بر روی خودش دید، لبخند محوی زد و گفت:
- ببخشید، نمی‌خواستم بترسونمت.
آب دهانش را با اضطراب قورت داد. از این‌که سامان به طور مداوم، بادلیل و ‌بی‌دلیل سر راهش سبز می‌شد، کلافه و عصبی شده‌بود. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
- اشکالی نداره.
و از کنارش گذشت تا به آشپزخانه برود که با صدای سامان قدم‌هایش متوقف شد.
- برای ناهار نیومدی.
با این‌که جمله‌اش سوالی نبود، اما جوابش را داد:
- گرسنه نبودم.
سامان چند قدم برداشت و رو‌به‌رویش ایستاد.
- گرسنه نبودی یا نمی‌خواستی من رو ببینی؟
لحظه‌ای از این‌که سامان فکرش را خوانده‌بود جا خورد، اما زود خودش را جمع‌وجور کرد و لبخند بی‌حسی زد و گفت:
- نه، این چه حرفیه؟ چرا نباید بخوام شما رو ببینم؟
سامان با سری کج‌شده به او که سر به زیر انداخته و سعی می‌کرد نگاهش به او برخورد نکند، خیره شد.
- به‌خاطر رفتار اون‌ روزم؛ می‌دونم ازم دلخور شدی.
سرش را به نشانه نفی حرفش به طرفین تکان داد.
- نه، اشتباه می‌کنین.
سامان ابروهای پر و مرتبش را بالا انداخت و پرسید:
- اگه ازم دلخور نیستی، پس چرا نگاهم نمی‌کنی؟!
چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت و آب دهانش را به سختی قورت داد. این‌ همه عذابی که در این خانه متحمل می‌شد، برای کدام گناهش بود؟! چرا سختی‌هایش در این خانه به پایان نمی‌رسید؟! به ناچار سر بلند کرد و نگاهش را به چشمان سامان که نه، به یقه‌ی پیراهن سفیدرنگش که چند دکمه ابتدایی‌ آن باز بود و پوست برنزه‌‌اش را به نمایش گذاشته‌بود، دوخت. صدای مخلوط با خنده سامان بلند شد.
- خب، حالا بهتر شد.
و با لحنی جدی ادامه داد:
- برای رفتار اون روزم عذر می‌خوام؛ راستش به‌خاطر رفتارت با پدرم ناراحت بودم و رفتار تند و ناشایستی داشتم.
لبخند تلخی زد. چقدر راحت و با احساس مالکیت از احتشام صحبت می‌کرد. احساسی که شاید اگر او هم در این خانه و در کنار احتشام بزرگ می‌شد، نسبت به او پیدا می‌کرد.
- اشکالی نداره؛ گفتم که من دلخور نیستم‌.
سامان کمی سرش را پایین آورد و چشمان مشکی و نافذش را به چشمان قهوه‌ای و کشیده‌ی او که با خط چشم ظریفی مزین شده‌بود دوخت.
- پس من امشب اینجا می‌مونم و شما هم واسه این‌که ثابت کنی من رو بخشیدی و دیگه ازم دلخور نیستی، شام رو در کنار ما می‌خوری؛ قبوله؟
نفسش را کلافه بیرون داد و گوشه سینیِ در دستانش را میان مشتش فشرد. دیدن و بودن در کنار سامان، آن‌هم درحالی که قصد فراموش کردن و خفه کردن احساسات اشتباهش را داشت، برایش کم از شکنجه نبود و انگار هر چقدر هم که فرار می‌کرد؛ مجبور به تحمل این وضعیت می‌شد!
- نگفتی، امشب شام رو با ما می‌خوری؟
لبش را شبیه به لبخند کش داد و سرش را بالا و پایین کرد.
- بله، حتماً.
سامان هم لبخند زد.
- خوبه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق احتشام، دستش را از زیر سر پرهامی که کنارش به خواب رفته‌بود، کشید و روی تخت نشست. طاقتش طاق شده‌بود؛ می‌خواست به آن اتاق کودک لعنتی برود و حقیقت را، دلیل حرف‌های طلعت و احتشام را بفهمد. دیگر نمی‌توانست صبر کند و با افکار دیوانه‌کننده‌‌اش سروکله بزند. دیگر نمی‌توانست در این خانه بماند و احساس عذاب‌آوری را که در تمام طول شب و با هربار نگاه کردن به سامان یا احتشام متحمل شده‌بود را تحمل کند. می‌خواست برود و یک‌بار برای همیشه همه‌چیز را تمام کند. از تخت پایین آمد. جلوی آینه میز آرایش ایستاد و به چهره‌‌اش که در جوار آن سویشرت کلاه‌دار و مشکی، رنگ‌پریده‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسید نگاه کرد. موهای بلندش را تابی داد و با گیره قرمز آن‌ها را بالای سرش بست و شال مشکی‌رنگش را به سر کشید. دستانش کمی می‌لرزید. سنجاق سر را میان مشتش گرفت و دست مشت شده‌اش را داخل جیب شلوار شش‌جیب و خاکی‌رنگش فرو برد و سمت در رفت. امشب همه چیز را تمام می‌کرد. از راست بودن حرف‌های مادرش که مطمئن می‌شد، می‌رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. آهسته و پاورچین از راهروی تاریک و از جلوی اتاق احتشام و سامان رد شد و جلوی در آخرین اتاق متوقف شد. لحظه‌ای تعلل کرد و آب دهانش را با اضطراب قورت داد؛ نگران بود و برای دومین بار از فهمیدن حقیقت واهمه داشت. داشت پشیمان می‌شد؛ دفعه قبل که پیِ حقایق رفته‌بود، با چیزهای ناخوشایندی روبه‌رو شده‌بود و می‌ترسید که باز هم همین اتفاق بیفتد. نفسش را کلافه بیرون داد. این را هم می‌دانست که تا حقیقت را نمی‌فهمید، نمی‌توانست از این خانه برود. پس سنجاق را از جیبش بیرون کشید و با روشن کردن چراغ‌قوه‌اش آرام روی دو زانو نشست. چراغ‌قوه را با یک دستش گرفت و با دست دیگر سنجاق را داخل سوراخ قفل فرو برد و کمی چرخاند. این‌بار باز کردن قفل زیاد طول نکشید و توانست با چندبار چرخاندن و تکان دادن سنجاق، قفل در را باز کند. آرام از جایش بلند شد و چراغ قوه‌اش را خاموش کرد و آن را در جیب لباسش گذاشت.
دستی به صورت عرق‌کرده‌اش کشید. از شدت اضطراب و نگرانی به نفس‌نفس افتاده‌بود. نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و دست لرزانش را روی دستگیره در گذاشت. دستگیره را پایین کشید و درست لحظه‌ای که می‌خواست بابت باز شدن در نفس آسوده‌ای بکشد، صدایی از جا پراندش.
- تو اینجا داری چی‌کار می‌کنی؟!
سرش را با سرعت سمت صدا گرداند و دستش ناخودآگاه بالا رفت و روی قلبش که تندتند می‌تپید نشست.
- م... من... .
چشمان گشادشده از ترسش را به سامانی که میان چارچوب در، بین روشنایی اتاقش و تاریکی راهرو ایستاده‌‌ و دست به جیب شلوار خانگی‌اش زده و نگاهش می‌کرد، دوخت. سامان با تعلل از چارچوب در فاصله گرفت و به سمت او که همانجا خشکش زده‌بود، قدم برداشت. روبه‌رویش که ایستاد، سر بلند کرد و نگاهش کرد. در همان تاریک و روشنی هم می‌توانست اخمی که پیشانی‌اش را چین داده‌بود، ببیند و این به اضطرابش دامن می‌زد.
- نگفتی؟ چرا اینجا وایسادی؟
بار دیگر آب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده از ترسش را کمی تر کند.
- م... من... چیزه... آممم!
ناگهان فکری به سرش زد.
- یه صدایی از اینجا شنیدم، اومدم ببینم چه خبره.
سامان متعجب و گیج سر تکان داد و با تردید گفت:
- ولی من که صدایی نشنیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
سامان نگاه متعجب و سردرگمش را ابتدا به او و بعد به در اتاقی که روبه‌رویش ایستاده‌بودند، دوخت و انگار متوجه باز بودن لای در شد که متعجب با خودش زمزمه کرد:
- این در چرا بازه؟!
سعی کرد جای ترس، کمی بی‌تفاوت به‌نظر برسد. شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
نگاه سامان از روی صورت او که با قطرات ریز و درشت عرق مرطوب شده‌بود، سر خورد و روی دستانش که مشت شده و آن سنجاق سر را می‌فشرد، ثابت ماند.
- چی تو دستته؟
مشتش را محکم‌تر فشرد و تندتند سر تکان داد و گفت:
- ه... هیچی!
نگاه سامان بار دیگر صورت رنگ‌پریده‌اش را نشانه رفت.
- پس چرا دستت رو اینطوری مشت کردی؟
دستش را آرام به کنار بدنش برد و با خنده‌ای لرزان و مصنوعی که زیادی توی ذوق می‌زد، گفت:
- همینجوری.
سامان موشکافانه خیره‌اش شد و ابروهایش بیش از پیش در هم گره خورد.
- مشتت رو باز کن.
با بهت و حیرت لب زد:
- چی؟!
سامان قاطعانه‌تر تکرار کرد:
- گفتم مشتت رو باز کن.
با وجود ضربان قلبی که با شدت در سرش می‌کوبید، سعی کرد آرام بماند.
- ب... برای چی؟!
سامان هم مثل خودش شانه بالا انداخت.
- می‌خوام ببینم چی تو دستته که اینقدر محکم نگهش داشتی.
خنده مات و مبهوتی کرد.
- من چیزی تو دستم نی... .
پیش از آن‌که فرصت کند جوابش را بدهد، سامان دستش را گرفت و با فشار کمی، پنجه‌اش را باز کرد. نگاه مبهوت او به صورت سامان و نگاه سامان به سنجاق سر میان مشت او خیره شد.
- ای... این برای چیه؟!
دستش را از میان دستان گرم و بزرگ سامان بیرون کشید و تندتند سر تکان داد.
- این فقط... فقط یه سنجاق سره.
سامان متفکرانه و با تردید نگاهش کرد. پس از کمی مکث با پوزخندی که روی لبش نشسته‌بود گفت:
- آفرین! کیف‌زنی، باز کردن قفل با سنجاق سر؛ دیگه چه‌کارهایی بلدی؟!
با ترس قدمی رو به عقب برداشت.
- ن... نه، ا... اشتباه می‌کنین!
سامان بی‌توجه به حرفش ادامه داد:
- خدای من، من چقدر احمقم! چطور حرف‌های تو رو باور کردم؟!
با وحشت چشم بست. غلتیدن قطرات عرق را از روی پیشانی‌اش حس می‌کرد.
- تو توی این اتاق چی‌کار داشتی؟ هان؟!
دهانش را مثل ماهی دور از آب مانده، چندبار باز و بسته کرد. دیگر کتمان کردنش فایده‌ای نداشت. با لکنت جواب داد:
- من... من فقط... فقط کنجکاو شده‌بودم.
پوزخند عصبیِ روی لب‌های سامان عمق گرفت.
- نه؛ مثل این‌که تو جدی‌جدی من رو خر فرض کردی!
باز هم لب‌هایش را بی‌هدف باز و بسته کرد. آنقدر ترسیده و مضطرب بود که چیزی برای گفتن به ذهنش نمی‌رسید و اگر هم می‌رسید، زبانش برای گفتن یاری نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
سامان سر به‌ سمت صورتش خم کرد و با حرص غرید:
- کی واسه ارضای کنجکاویش در قفل شده رو با سنجاق باز می‌کنه؟!
چهره سامان بیش از پیش در هم شد. انگار که در ذهنش داشت، افکاری که اصلاً برایش خوشایند نبود، را مرور می‌کرد.
- ببینم اصلاً تو کی هستی؟! با چه هدفی اومدی توی این خونه؟!
صدایش از ترس و وحشت لرزید.
- م... من... من کاری نکردم!
سامان مچ دستش را گرفت و او را سمت راه پله‌ها کشاند.
- حالا معلوم میشه کاری کردی یا نه!
با چشمان گشادشده از بهت و وحشت به سامانی که دستش را گرفته و او را از پله‌ها پایین می‌کشید و با فریاد نام طلعت را می‌خواند نگاه کرد.
- طلعت! طلعت بیا زنگ بزن به پلیس!
همه چیز آنقدر سریع و پشت هم اتفاق می‌افتاد که ذهنش توان پردازش اتفاقات دور و اطرافش را نداشت. طلعت که با فریاد سامان از خواب پریده‌بود، همراه با عنایت از خانه سرایداری آنطرف حیاط به سمت عمارت دویدند.
سعی می‌کرد مچ دستش را از میان پنجه قوی سامان بیرون بکشد، اما موفق نمی‌شد‌.
- سامان اینجا چه‌خبره؟!
سامان با شنیدن صدای احتشام میان پله‌ها ایستاد و سرش را به سمت بالای راه‌پله‌ها، جایی‌که احتشام کنار نرده‌های چوبیِ طبقه بالا ایستاده‌بود، گرداند. همان لحظه‌ در باز شد و طلعت و عنایت نفس‌نفس‌زنان وارد عمارت شدند و تمام چراغ‌های عمارت را روشن کردند. طلعت با نگرانی گفت:
- چی‌شده پسرم؟!
عنایت هم پشت‌بند حرف همسرش پرسید:
- چی‌شده آقا سامان؟ دزد اومده؟
فشار دست سامان مچ ظریفش را دردناک کرده‌بود. باز هم تقلا کرد مچ دستش را آزاد کند، اما نمی‌توانست. صدای پوزخند تمسخرآمیز سامان را شنید.
- خیلی وقته دزد اومده، منتها خبر نداشتیم!
قدمی به سامانی که صورتش از عصبانیت به سرخی می‌زد، نزدیک شد و آرام نالید:
- آقا سامان!
احتشام با بهت پرسید:
- چی داری میگی سامان؟! دزد کجا بود؟!
سامان باز هم نگاهش را به احتشام دوخت.
- دزد همینجا بوده بابا، درست بغل گوش خودتون.
با بغض لبش را به دندان گرفت. انتظار این آبروریزی را از سامان نداشت. احتشام چند پله را پایین آمد و در همان حال پرسید:
- چی داری میگی سامان؟!
سامان مچ دست او را کشید و مجبورش کرد که کنارش بایستد.
- دزد ایشونه بابا، دزد این خانومه!
اخم‌های احتشام در هم رفت و قلب او از حرف سامان فشرده‌ شد.
- هیچ معلوم هست چی داری میگی؟!
سامان سر تکان داد:
- بله، دارم میگم این خانوم دزده.
پر بغض و لرزان لب زد:
- من دزد نیستم!
سامان نگاه خشمگینش را به چشمان او دوخت و با حرص گفت:
- اگه دزد نیستی پس چجوری قفل اون اتاق رو باز کردی؟ اگه دزد نیستی توی اون اتاق چی‌کار داشتی؟
احتشام با حرص غرید:
- بس کن سامان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
چشمانش را روی هم فشرد و بلندتر از قبل گفت:
- من دزد نیستم!
سامان در صورتش فریاد کشید:
- اگه دزد نیستی پس کی هستی؟ چرا اومدی توی این خونه؟ چرا رفتی سراغ اون اتاق؟!
لب‌های لرزانش را روی هم فشرد و به احتشامی که هنوز هم با اخم به او و سامان خیره بود نگاه کرد.
- من... من... دختر شما‌م.
احتشام گیج و سردرگم نگاهش کرد و سامان با حرص مچ دستش را رها کرد و درحالی که روبه‌رویش ایستاده و به مردمک‌های لرزان و چشمان پر از اشکش خیره شده‌بود، گفت:
- چرند نگو!
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- چرند نیست.
سامان بلندتر فریاد کشید:
- چرنده! بابای من دختری نداره.
دندان‌هایش را با حرص روی هم سابید. سکوت احتشام برایش دردآورتر از انکار موجودیت‌اش توسط سامان بود. آنقدر دردناک که مجبورش کند، حقیقت را بر سر همه‌شان فریاد بزند.
- حرف‌های من چرند نیست، من دختر آقای احتشامم.
سر سمت احتشامی که مات و مبهوت مانده‌بود، گرداند و با درد و بغض ادامه داد:
- من دختر شمام، دختر پریماه فرجامی‌ام؛ دختر همون زنی که با وجود بارداریش طلاقش دادین و از خونه‌تون بیرونش انداختین!
آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و ادامه داد:
- من دختری‌ام که هیچ‌وقت نخواستین ببینیدش؛ دختری که هیچ‌وقت دنبالش نگشتین.
سنگینی نگاه متحیر طلعت، عنایت و سامان را بر روی خودش حس می‌کرد، اما نگاهش را از احتشامی که مات و مبهوت مانده و برای گفتن حرفی لب‌هایش را باز و بسته می‌کرد، نمی‌گرفت. بالاخره پس از چند لحظه‌، احتشام لرزان و با لکنت گفت:
- ا... امکان نداره!
قطره اشکی از چشمش بر روی گونه‌اش چکید و تلاشی برای پاک کردنش، نکرد.
- چرا امکان نداره؟ انتظار نداشتین بعد از این‌همه مدت بتونم پیداتون کنم؟
احتشام دست به نرده‌ها گرفت و چند پله‌‌ی دیگر هم پایین آمد. رنگ صورتش آنچنان پریده‌بود که حس می‌کرد، هر آن ممکن است از حال برود.
- چ... چطور، چطور همچین چیزی ممکنه؟!
لبخند تلخ و لرزانی زد و قطرات دیگر اشک هم از چشمانش سرازیر شد. درد داشت؛ این‌که احتشام پس از این‌همه مدت هم از دیدنش خوشحال نبود و این‌که حرف‌هایش را باور نمی‌کرد، بیش از چیزی که فکرش را می‌کرد، درد داشت! از پس چشمان تار از اشکش دید که احتشام ایستاد و دست بر روی قفسه سی*ن*ه‌اش گذاشت. پشت دست مشت شده‌اش را روی چشمان خیس از اشکش کشید تا دیدش را واضح کند. سر که بالا گرفت احتشام را افتاده بر روی پله‌ها دید. دلش از وحشت لرزید، اما دست‌وپایش را انگار قفل زده‌بودند، که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. سامان به سمت احتشام دوید و دست زیر سر احتشام گذاشت و او هنوز سرجایش خشکش زده‌بود.
- بابا! بابا خوبی؟ بابا چت شد؟ طلعت زنگ بزن به اورژانس. بابا...
به احتشام بی‌حالی که رنگش پریده‌بود، نگاه کرد و باز هم اشکش چکید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
آرنجش را روی زانوهایش گذاشته و پیشانی داغش را به دست سردش تکیه داده‌بود. فکرش درگیر احتشام بود. یک ساعتی می‌شد که اورژانس آمده و او را به بیمارستان برده‌بود. سامان هم به همراهش رفته‌بود و به طلعت گفته‌بود، که زنگ خواهد زد و او هنوز همانجا روی پله‌ها نشسته‌ و همچنان از احتشام بی‌خبر بود.
- دخترم؟
سر بلند کرد و چشمان سرخ و خیسش را به طلعتی که بالای سرش ایستاده‌بود دوخت.
- پاشو دخترم؛ پاشو برو یکم استراحت کن.
آرام پلک بست و آب دهانش را از گلوی دردناک از فشار بغضش پایین فرستاد. طلعت که تعللش را دید، دست دور بازویش انداخت و بلندش کرد و کمکش کرد تا پله‌ها را بالا برود. زانوهایش سست بود و اگر طلعت کمکش نمی‌کرد، خودش توان بالا رفتن از پله‌ها را نداشت. آنقدر بی‌حال و بی‌جان بود که احساس می‌کرد اگر طلعت رهایش کند، او هم مثل احتشام همانجا از حال خواهد رفت. جلوی در اتاق که رسیدند، طلعت بازویش را رها کرد و گفت:
- خب دیگه برو تو اتاقت استراحت کن.
لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. با آن حس نگرانی و دلشوره‌ای که تمام وجودش را گرفته‌بود، نمی‌توانست حتی لحظه‌ای چشم روی هم بگذارد. پیش از آن‌که طلعت برود، لرزان و بغض‌آلود لب زد:
- آقای احتشام؟
انگار همان دو کلمه کافی بود تا طلعت حس و حالش را بفهمد. طلعت به سمتش آمد و دستان سردش را میان دستان تپلش گرفت و درحالی که پشت دستش را نوازش می‌کرد، گفت:
- نگران نباش، آقا سامان که گفت زنگ می‌زنه؛ توکلت به خدا باشه، انشاءالله که اتفاقی نمیوفته.
چانه‌ و لب‌هایش از بغض لرزید.
- من نمی‌خواستم اینجوری بشه!
طلعت دستش را روی گونه‌ی او گذاشت و با انگشت شستش قطره اشکی را که از چشمش پایین چکید، پاک کرد.
- می‌دونم دخترم؛ می‌دونم.
طلعت در اتاقش را باز کرد و درحالی که دست پشتش می‌گذاشت تا او را به داخل اتاق بفرستد، گفت:
- برو یکم استراحت کن؛ رنگ به صورتت نمونده.
وارد اتاق که شد، طلعت شب بخیری گفت و در را بست.
کشان‌کشان خودش را به تخت رساند و لب تخت کنار پرهامی که به آرامی خوابیده‌بود، نشست. سرش درد داشت و چشمانش از اشک‌های ریخته‌ و نریخته‌اش به سوزش آمده‌بود. آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت. چشمانش را محکم روی هم فشرد و از روی شالی که به سر داشت به موهایش چنگ زد. در دلش آرزو می‌کرد که اتفاقی برای احتشام نیفتد. خواسته‌اش انتقام از او نبود و دلش به ناراحتی و عذاب او راضی نبود. دستی به صورتش کشید و به پرهام نگاه کرد. اگر جان برادرش وسط نبود، حتی آن مدارک را هم به داوودی تحویل نمی‌داد. نفسش را تکه‌تکه بیرون داد و با کشیدن شال از سرش و کندن گیره از موهایش روی تخت دراز کشید. گرچه که از نگرانی و اضطراب خواب به چشمانش نمی‌آمد، اما چشم روی هم گذاشت تا اندکی از سوزش چشمانش و دردسرش کم شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
آرام و بی‌جان پله‌ها را پایین آمد. هنوز هم تمام خانه جز آشپزخانه‌ای که چراغش روشن بود، غرق در تاریکی بود. هنوز هوا روشن نشده و می‌توانست حدس بزند که مدت خوابیدنش به یک ساعت هم نرسیده‌بود. با رسیدنش به آشپزخانه طلعت را دید که روی صندلی‌های میز ناهارخوری نشسته و غرق در فکر به گوشه‌ای خیره شده‌بود. با قدم‌هایی آرام وارد آشپزخانه شد و طلعت با شنیدن صدای پایش، سر بلند کرد و متعجب نگاهش کرد.
- اِ پس چرا نخوابیدی؟!
بی‌حوصله موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش زد.
- خوابم نبرد.
صندلی را عقب کشید و روبه‌روی طلعت پشت میز نشست.
- آقا سامان هنوز زنگ نزده؟!
طلعت سر بالا انداخت.
- نه ولی تو نگران نباش؛ عنایت رو فرستادم دنبالشون، اگه خدایی نکرده چیزی بشه بهمون خبر میده.
سر پایین انداخت و چشمانش را بست. حتی فکر به این‌که اتفاق بدی برای احتشام افتاده‌باشد هم دیوانه‌اش می‌کرد. دست طلعت که روی دستش نشست، سر بلند کرد و نگاهش را به او که با مهربانی نگاهش می‌کرد دوخت.
- خوبی دخترم؟
سر تکان داد و سعی کرد مثل او لبخند بزند.
- خوبم.
طلعت با لبخند محوی نگاهش کرد.
- دخترم، میگم... حرف‌هایی که زدی...
نفسش را با کلافگی بیرون داد. انتظار شنیدن این سوال را داشت و خودش حرف نیمه تمام طلعت را تمام کرد.
- حرف‌هام همش حقیقت بود؛ دلیلی نداشت همچین دروغی بگم.
طلعت دستی به روسری سفید و گلدارش کشید و با تردید پرسید:
- آخه چطور؟ پس خانوم... یعنی پریماه خانوم کجاست؟!
با یادآوری مادرش، نم اشک به چشمانش نشست. سر به زیر انداخت و آرام گفت:
- مادرم فوت کرده.
صدای هین ترسیده‌ی طلعت را شنید و سر بلند کرد. طلعت دستش را به گونه‌اش زد و با ناراحتی گفت:
- ای وای، خدا مرگم بده!
پس از چند لحظه‌ که به‌نظر می‌رسید به خودش مسلط شده‌است، با تأسف زمزمه کرد:
- خدا رحمتشون کنه.
تنها سر تکان داد. نمی‌خواست حالا به زجرهایی که مادرش کشیده‌بود، فکر کند. به آن اتفاقات که فکر می‌کرد، از احتشام متنفر می‌شد و حالا این را نمی‌خواست.
با به صدا در آمدن زنگ تلفن خانه، تمام افکارش از سرش پرید. برای لحظه‌ای گیج شد، اما همین که به خودش آمد از جایش پرید و پشت سر طلعت به‌سمت سالن قدم تند کرد. طلعت سمت میز کوچک گوشه‌ی سالن رفت و با برداشتن تلفن بی‌سیم برگشت و روی مبل نشست.
او هم کنار دستش نشست و از طلعت خواست تا تلفن را روی بلندگو بگذارد تا او هم صدای سامان را بشنود‌. با وصل شدن تماس صدای آرام، اما بم و گرفته‌ی سامان در گوشی پیچید‌.
- الو... .
طلعت لب گزید و با نگرانی گفت:
- سلام سامان‌جان، خوبی؟ حال آقا خوبه؟ چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟ ما که مردیم از نگرانی!
صدای نفسی که سامان آه‌مانند بیرون داد را شنید و دلش گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
- سلام طلعت‌جان. من خوبم؛ بابا هم خوبه نگران نباش.
نفسش را با آسودگی بیرون داد. خوب بود که حالش خوب بود!
- خدا رو صدهزار مرتبه شکر! پس چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟
صدای تق‌تق چیزی شبیه به روشن کردن فندک را شنید و از ذهنش گذشت که مگر سامان هم سیگار می‌کشید؟!
- دکترا گفتن بابا سکته رو رد کرده؛ منتظر بودم وضعیتش ثابت بشه تا بهتون زنگ بزنم.
با شنیدن نام سکته، رنگ از رخش پرید! طلعت با دست ضربه‌ای به گونه‌اش کوبید و گفت:
- خدا مرگم بده!
سامان نچی کرد.
- طلعت‌جان گفتم که حالش خوبه، نگران نباش.
نفسش را همراه با بغضش قورت داد. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، مطمئناً نمی‌توانست خودش را تا آخر عمرش ببخشد.
- خب حالا کی مرخص میشن؟!
سامان نفسش را سنگین و عمیق بیرون داد.
- احتمالاً فردا.
طلعت «وایی» گفت.
- تو که گفتی حالشون خوبه!
صدای سامان حالتی از کلافگی گرفت.
- خوبه، ولی دکتر گفته برای احتیاط باید یکی دو روز بستری باشه.
طلعت آهانی گفت و سامان با حالتی خشمگین پرسید:
- اون دختره هنوز اونجاست؟!
طلعت زیر چشمی نگاه مرددی سمت او انداخت.
- آ... آره اینجاست.
سامان هومی کشید.
- پس حواست بهش باشه، جایی نره تا من برگردم.
لبخند تلخی زد. احتمالاً می‌خواست بیاید و سوال پیچش کند و راست و دروغ حرف‌هایش را در بیاورد، اما او قصد ماندن نداشت. تا همین حالا هم اگر مانده‌بود، فقط برای خبر گرفتن از حال احتشام بود و همین که هوا روشن می‌شد و پرهام از خواب بیدار می‌شد، برای همیشه از این خانه می‌رفت. می‌رفت و دیگر پایش را هم این اطراف نمی‌گذاشت.
***
سویشرت و شلوار شش جیبی که از شب قبل به تن داشت را با مانتوی مشکی ساده و جین ذغالی‌اش عوض کرد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت؛ برعکس همیشه قصد آرایش صورتش را نداشت و حتی رنگ پریده‌اش و تیرگی کم‌رنگ زیر چشمانش هم نمی‌توانست به این‌کار مجبورش کند. شال مشکی‌رنگش را به سر کشید و سمت پرهامی که همچنان خواب بود، رفت و به آرامی صدایش زد.
- پرهام جان؟ داداشی؟ پاشو قربونت برم؛ پاشو عزیزم صبح شده.
پرهام چشمانش را گشود و گیج و خواب‌آلود به او نگاه کرد. لبخندی به چهره بانمکش زد و دستی به موهای آشفته‌شده‌اش کشید.
- پاشو گل‌پسر، پاشو که می‌خوایم بریم خونه‌ی خودمون.
پسرک روی تخت نشست و با دستان مشت شده‌اش، چشمان خمار از خوابش را مالش داد. کمی که خواب از سرش پرید با ناراحتی پرسید:
- می‌خوایم از اینجا بریم؟
ناراحتی‌اش را که دید با کلافگی پوفی کشید. اگر از همان اول می‌دانست که با آمدنش به این خانه، اینطور زندگی و روح روان خودش و برادرش بهم می‌ریزد، هرگز پا به این خانه نمی‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین