- Jul
- 624
- 10,126
- مدالها
- 2
نگاهش به رفتوآمد طلعت که میز ناهار را میچید، خیره بود و ذهنش درگیر حرفهایی که از او شنیدهبود. هنوز هم نمیتوانست حرفهایشان را باور کند. هنوز هم نمیتوانست بپذیرد که احتشام برای دختری که هیچوقت نخواستهبود او را در کنار خودش داشتهباشد، دلتنگ میشد. دست کوچک پرهام که روی دست مشت شدهاش که روی میز بود، نشست. دست از افکار بیسروتهاش کشید و به پسرک که همچنان با ترس و نگرانی نگاهش میکرد، خیره شد.
- آبجی، از اینکه من گفتم دوست ندارم از اینجا بریم ناراحتی؟
دستی به شقیقه و چتریهای بلندی که بهخاطر عرق کردن به پیشانیاش چسبیدهبود، کشید و با وجود ذهن درگیر و حال خرابش سعی کرد لبخند بزند. نباید ذهن پسرک را درگیر مشکلات خودش میکرد؛ پرهام هنوز برای تحمل این نگرانیها زیادی کوچک بود.
- نه عزیزم.
پسرک لب برچید.
- پس از چی ناراحتی؟
نفسش را فوت کرد و لبخند روی لبش لرزید.
- از چیزی ناراحت نیستم عزیزم، فقط فکرم مشغوله.
- فکرت مشغوله یعنی چی؟
خنده آرامی کرد و پوست لطیف پشت دست پرهام را با انگشت شستش نوازش کرد.
- یعنی دارم به یه چیزهایی فکر میکنم.
- به چی؟
لب برجستهاش را به دندان گرفت و رها کرد.
- به همهچی؛ به عمو علی، به مامان، به طلعت جون، به همه.
پسرک نگاه کنجکاوش را در صورت او چرخی داد و پرسید:
- به منم فکر میکنی؟
آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و سر تکان داد.
- آره عزیزم، به تو هم فکر میکنم.
همان لحظه طلعت وارد آشپزخانه شد و درحالی که ظرف سالاد را بر میداشت تا به سر میز ببرد، رو به او و پرهام گفت:
- بیاین ناهار بخورین.
پرهام از پشت میز بلند شد، اما او همچنان پشت میز آشپزخانه نشستهبود و قصد بلند شدن نداشت. پرهام که همراه با طلعت رفت، دست سردش را به صورت رنگپریدهاش کشید. به این تنهایی نیاز داشت، تا کمی افکارش را سروسامان دهد و فکری برای وضعیتی که داخل آن گیر افتادهبود بکند.
- وا! تو چرا هنوز اینجا نشستی؟
سرش را به سمت طلعت که آنطرف اپن ایستادهبود چرخاند.
- من اشتها ندارم.
طلعت اخمی به ابروهای کمپشت و قهوهایرنگش انداخت و گفت:
- ولی تو که صبحانه هم نخوردی.
لبخند نیمبندی زد؛ فکرش آنقدر مشغول بود، که دیگر جایی برای فکر کردن به گرسنگیاش نماندهبود. جواب داد:
- هر وقت گرسنهام شد، میام یه چیزی میخورم.
طلعت آرام سر تکان داد. انگار متوجه حال خرابش شدهبود که اصرار نکرد.
- باشه، هر طور راحتی.
درحالی که از پشت میز بلند میشد، گفت:
- ممنون، من میرم غذای خانومبزرگ رو بدم؛ شما حواستون به پرهام هست؟
- آره دخترم، حواسم بهش هست.
سینی غذای ملکتاج را برداشت و با تشکر از طلعت بهسمت اتاق پیرزن به راه افتاد.
- آبجی، از اینکه من گفتم دوست ندارم از اینجا بریم ناراحتی؟
دستی به شقیقه و چتریهای بلندی که بهخاطر عرق کردن به پیشانیاش چسبیدهبود، کشید و با وجود ذهن درگیر و حال خرابش سعی کرد لبخند بزند. نباید ذهن پسرک را درگیر مشکلات خودش میکرد؛ پرهام هنوز برای تحمل این نگرانیها زیادی کوچک بود.
- نه عزیزم.
پسرک لب برچید.
- پس از چی ناراحتی؟
نفسش را فوت کرد و لبخند روی لبش لرزید.
- از چیزی ناراحت نیستم عزیزم، فقط فکرم مشغوله.
- فکرت مشغوله یعنی چی؟
خنده آرامی کرد و پوست لطیف پشت دست پرهام را با انگشت شستش نوازش کرد.
- یعنی دارم به یه چیزهایی فکر میکنم.
- به چی؟
لب برجستهاش را به دندان گرفت و رها کرد.
- به همهچی؛ به عمو علی، به مامان، به طلعت جون، به همه.
پسرک نگاه کنجکاوش را در صورت او چرخی داد و پرسید:
- به منم فکر میکنی؟
آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و سر تکان داد.
- آره عزیزم، به تو هم فکر میکنم.
همان لحظه طلعت وارد آشپزخانه شد و درحالی که ظرف سالاد را بر میداشت تا به سر میز ببرد، رو به او و پرهام گفت:
- بیاین ناهار بخورین.
پرهام از پشت میز بلند شد، اما او همچنان پشت میز آشپزخانه نشستهبود و قصد بلند شدن نداشت. پرهام که همراه با طلعت رفت، دست سردش را به صورت رنگپریدهاش کشید. به این تنهایی نیاز داشت، تا کمی افکارش را سروسامان دهد و فکری برای وضعیتی که داخل آن گیر افتادهبود بکند.
- وا! تو چرا هنوز اینجا نشستی؟
سرش را به سمت طلعت که آنطرف اپن ایستادهبود چرخاند.
- من اشتها ندارم.
طلعت اخمی به ابروهای کمپشت و قهوهایرنگش انداخت و گفت:
- ولی تو که صبحانه هم نخوردی.
لبخند نیمبندی زد؛ فکرش آنقدر مشغول بود، که دیگر جایی برای فکر کردن به گرسنگیاش نماندهبود. جواب داد:
- هر وقت گرسنهام شد، میام یه چیزی میخورم.
طلعت آرام سر تکان داد. انگار متوجه حال خرابش شدهبود که اصرار نکرد.
- باشه، هر طور راحتی.
درحالی که از پشت میز بلند میشد، گفت:
- ممنون، من میرم غذای خانومبزرگ رو بدم؛ شما حواستون به پرهام هست؟
- آره دخترم، حواسم بهش هست.
سینی غذای ملکتاج را برداشت و با تشکر از طلعت بهسمت اتاق پیرزن به راه افتاد.
آخرین ویرایش: