- Jul
- 620
- 10,124
- مدالها
- 2
ماشین با سرعت از کنارشان رد شد و در پیچ انتهای کوچه گم شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. از شدت ترس به نفسنفس افتاده و عرق سردی به تنش نشستهبود! خطر از بیخ گوششان گذشتهبود. لبش را به دندان گرفت. داشت چه اتفاقی میافتاد؟! اگر از سر راهش کنار نرفتهبود، چه میشد؟! پرهام را با دستان بیجانش به خودش فشرد. خودش هیچ؛ آنموقع برای پرهام چه اتفاقی میافتاد؟! آرام و لرزان سمت عمارت به راه افتاد. فکرهایی در سرش میرفت و میآمد. فکرهایی که مو را به تنش سیخ میکرد! فکرهایی که دعا میکرد واقعیت نباشد. وارد عمارت که شد، یک راست سمت اتاقش رفت. برایش نگاه متعجب احتشام و طلعت مهم نبود؛ حالا فقط میخواست باور کند که فکرهایش درست نیست؛ که ماشین شاسی بلند و شیشه دودی که قصد زیر گرفتنشان را داشت از طرف داوودی نیست. پرهام را که روی تخت خواباند، سراغ موبایلش رفت. موبایل لعنتیاش روشن نمیشد! با شتاب و دستهایی که میلرزید، شارژر را به موبایلش وصل کرد و روشنش کرد. موبایلش که روشن شد، پیام داوودی را که دید و پیام را که خواند؛ انگار جان از تنش در رفت و فقط دست به دیوار گرفت تا سقوط نکند. بار دیگر پیام را خواند «اینبار رو خودم خواستم از دستم در بری، ولی مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست. اگه دلت نمیخواد یه روز که داداش کوچولوت رو میبری بیرون یه ماشین بیاد و زیرش بگیره جوابم رو بده. بازی دادن من عاقبت خوشی نداره!» کلمه به کلمهاش تنها ترس بود که به جانش میریخت. دستی به صورتش کشید، بهم ریخته و وحشتزده بود! شماره داوودی را گرفت. باید حرف میزدند؛ باید با او صحبت میکرد، باید راضیاش میکرد که کمی وقت به او بدهد. باید میگفت که آسیب رساندن به یک پسربچه چهار ساله زیادی ظالمانه است!
- الو... !
صدایش لرزید.
- س... سلام.
- پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری.
- بهم... بهم وقت بده!
میتوانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشاندهبود را بشنود.
- بهت که گفته بودم بخوای من رو بازی بدی منم بد باهات بازی میکنم خانوم کوچولو، این تازه یه چشمهاش بود!
بغض به گلویش نشست. برادر کوچکش نباید بهخاطر او آسیب میدید، نباید!
- خواهش میکنم!
داوودی بیتوجه به خواهشش ادامه داد:
- حالا دیگه میخوای سر من رو کلاه بذاری؟!
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. نگاهش خیره پرهام بود و وحشت آسیب دیدنش همچنان دلش را میلرزاند. هق زد:
- اون مدارک رو برات میارم فقط یه کم بهم وقت بده، خواهش میکنم!
چند لحظهای سکوت شد و فقط خدا شاهد بود که در آن لحظات چطور جان میداد!
- خیلی خب بهت وقت میدم، ولی فقط سه روز؛ باید تا سه روز دیگه اون مدارک دستم باشه، وگرنه دفعه بعدی نه تو و نه اون برادر کوچولوت نمیتونین از دستم قسر در برین.
- الو... !
صدایش لرزید.
- س... سلام.
- پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری.
- بهم... بهم وقت بده!
میتوانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشاندهبود را بشنود.
- بهت که گفته بودم بخوای من رو بازی بدی منم بد باهات بازی میکنم خانوم کوچولو، این تازه یه چشمهاش بود!
بغض به گلویش نشست. برادر کوچکش نباید بهخاطر او آسیب میدید، نباید!
- خواهش میکنم!
داوودی بیتوجه به خواهشش ادامه داد:
- حالا دیگه میخوای سر من رو کلاه بذاری؟!
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. نگاهش خیره پرهام بود و وحشت آسیب دیدنش همچنان دلش را میلرزاند. هق زد:
- اون مدارک رو برات میارم فقط یه کم بهم وقت بده، خواهش میکنم!
چند لحظهای سکوت شد و فقط خدا شاهد بود که در آن لحظات چطور جان میداد!
- خیلی خب بهت وقت میدم، ولی فقط سه روز؛ باید تا سه روز دیگه اون مدارک دستم باشه، وگرنه دفعه بعدی نه تو و نه اون برادر کوچولوت نمیتونین از دستم قسر در برین.
آخرین ویرایش: