جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,366 بازدید, 127 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • متوسط

    رای: 1 4.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
ماشین با سرعت از کنارشان رد شد و در پیچ انتهای کوچه گم شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. از شدت ترس به نفس‌نفس افتاده و عرق سردی به تنش نشسته‌بود! خطر از بیخ گوششان گذشته‌بود. لبش را به دندان گرفت. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟! اگر از سر راهش کنار نرفته‌بود، چه‌ می‌شد؟! پرهام را با دستان بی‌جانش به خودش فشرد. خودش هیچ؛ آن‌موقع برای پرهام چه اتفاقی می‌افتاد؟! آرام و لرزان سمت عمارت به راه افتاد. فکرهایی در سرش می‌رفت و می‌آمد. فکرهایی که مو را به تنش سیخ می‌کرد! فکرهایی که دعا می‌کرد واقعیت نباشد. وارد عمارت که شد، یک راست سمت اتاقش رفت. برایش نگاه متعجب احتشام و طلعت مهم نبود؛ حالا فقط می‌خواست باور کند که فکرهایش درست نیست؛ که ماشین شاسی بلند و شیشه دودی‌ که قصد زیر گرفتنشان را داشت از طرف داوودی نیست. پرهام را که روی تخت خواباند، سراغ موبایلش رفت. موبایل لعنتی‌اش روشن نمی‌شد! با شتاب و دست‌هایی که می‌لرزید، شارژر را به موبایلش وصل کرد و روشنش کرد. موبایلش که روشن شد، پیام داوودی را که دید و پیام را که خواند؛ انگار جان از تنش در رفت و فقط دست به دیوار گرفت تا سقوط نکند. بار دیگر پیام را خواند «اینبار رو خودم خواستم از دستم در بری، ولی مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست. اگه دلت نمی‌خواد یه روز که داداش کوچولوت رو میبری بیرون یه ماشین بیاد و زیرش بگیره جوابم رو بده. بازی دادن من عاقبت خوشی نداره!» کلمه به کلمه‌اش تنها ترس بود که به جانش می‌ریخت. دستی به صورتش کشید، بهم ریخته و وحشت‌زده بود! شماره داوودی را گرفت. باید حرف می‌زدند؛ باید با او صحبت می‌کرد، باید راضی‌اش می‌کرد که کمی وقت به او بدهد. باید می‌گفت که آسیب رساندن به یک پسربچه چهار ساله زیادی ظالمانه است!
- الو... !
صدایش لرزید.
- س... سلام.
- پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری.
- بهم... بهم وقت بده!
می‌توانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشانده‌بود را بشنود.
- بهت که گفته بودم بخوای من رو بازی بدی منم بد باهات بازی می‌کنم خانوم کوچولو، این تازه یه چشمه‌اش بود!
بغض به گلویش نشست. برادر کوچکش نباید به‌خاطر او آسیب می‌دید، نباید!
- خواهش می‌کنم!
داوودی بی‌توجه به خواهشش ادامه داد:
- حالا دیگه می‌خوای سر من رو کلاه بذاری؟!
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. نگاهش خیره پرهام بود و وحشت آسیب دیدنش همچنان دلش را می‌لرزاند. هق زد:
- اون مدارک رو برات میارم فقط یه کم بهم وقت بده، خواهش می‌کنم!
چند لحظه‌ای سکوت شد و فقط خدا شاهد بود که در آن لحظات چطور جان می‌داد!
- خیلی خب بهت وقت میدم، ولی فقط سه روز؛ باید تا سه روز دیگه اون مدارک دستم باشه، وگرنه دفعه بعدی نه تو و نه اون برادر کوچولوت نمی‌تونین از دستم قسر در برین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
سرجایش روی مبل جابه‌جا شد. آرام و قرار نداشت و ترس تمام وجودش را فرا گرفته‌بود! پوشه مدارک را میان دستانش فشرد. احساس می‌کرد در و دیوار عمارت داوودی سمتش هجوم می‌آورند! بغضش را قورت داد. پیشانی‌اش به عرق سردی نشسته بود؛ حالش بد بود احساسش هم! جایی میان سی*ن*ه‌اش درد داشت. حالش بد بود، از این‌که اینجا و در این خانه بود؛ از این‌که مدارک احتشام را آورده‌بود تا تحویل داوودی بدهد و برخلاف تصورش آن‌همه تنفری که از احتشام داشت هم باعث نشده‌بود تا ذره‌ای از عذاب وجدانش کم شود! صدای قدم‌های داوودی را که از پله‌ها پایین می‌آمد می‌شنید؛ هر قدمش مثل تبری می‌ماند که به ریشه‌ی همان اندک جرأت و توانش می‌خورد! داوودی که پله‌ها را پایین آمد، دست به دسته‌ی مبل‌ها گرفت و بلند شد. پاهایش، دستاهایش و تمام تنش می‌لرزید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد! گلویش خشکِ خشک بود. سر بالا گرفت و نگاهش کرد. برعکس دفعه قبل، اخم عمیقی روی صورتش خودنمایی می‌کرد؛ اخمی که ته دلش را خالی می‌کرد.
- سلام.
داوودی بی‌آنکه جوابش را بدهد با دستش به مبل اشاره کرد. از خدا خواسته تن بی‌جانش را روی مبل رها کرد. داوودی روی مبل روبه‌رویش نشست و خیره‌اش شد.
- می‌بینم که سر عقل اومدی.
سر پایین گرفت و باز هم پوشه را در دستانش فشرد. انگار که تمام فشاری که بر روی خودش احساس می‌کرد را به آن پوشه منتقل می‌کرد.
- اون پوشه رو بده ببینم.
پوشه را به دستش داد. داوودی نگاه تیزی سمتش انداخت و گفت:
- وای به حالت اگه بازیم داده باشی.
پوشه را باز کرد و نگاهی به کاغذهای داخلش انداخت. دستانش را میان هم پیچاند و منتظر نگاهش کرد. پس از چند لحظه داوودی سر بلند کرد، کج‌خندی روی لب‌هایش نشسته‌بود.
- خوبه.
چند باری دهانش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند. جلوی این مرد که جان برادرش را تهدید کرده‌بود، زیادی ضعیف و محتاط می‌شد.
- ح... حالا، من باید چی‌کار کنم؟
داوودی پوشه را روی میز رها کرد و با خونسردی جواب داد:
- هرکاری دلت می‌خواد. می‌تونی بری یه جا تا آب‌ها از آسیاب بیوفته، می‌تونی هم به زندگی عادیت ادامه بدی، اون دیگه دست خودته.
سر تکان داد و گفت:
- نه منظورم این نبود، سفته‌هام... سفته‌هام رو بهم پس نمیدین؟
داوودی آرام سر تکان داد.
- اوه، خوب شد یادم انداختی!
دست داخل جیبش برد و سفته‌ها را بیرون کشید. بلند شد و روبه‌رویش ایستاد. ناخودآگاه همراه با داوودی بلند شد، داوودی سفته‌ها را سمتش گرفت. با دستان لرزانش سفته‌ها را پس گرفت. زیر نگاه خیره داوودی سر پایین انداخت؛ ضربان قلبش با نگاه خشن او نوسان پیدا می‌کرد! دست داوودی که روی یقه پالتواش نشست با شُک سر بلند کرد. نگاهش به نگاه پراخم داوودی دوخته‌شد. داوودی یقه‌ی‌ لباسش را محکم گرفت و سر به صورتش نزدیک کرد و غرید:
- دفعه آخرت باشه که فکر بازی دادن من به سرت می‌زنه، اگه دفعه دیگه همچین کاری کنی یا بفهمم دست از پا خطا کردی و زیر آبی رفتی، داداش کوچولوت و جلوی چشمای خودت تیکه‌تیکه می‌کنم و میدم تا سگ‌هام بخورنش!
نگاهش را در صورت حیران و وحشت‌زده‌اش چرخی داد و آرام‌تر لب زد:
- فکر کنم غذای خوبی واسه هاسکی من میشه، نه؟!
آب دهانش را با اضطراب قورت، داد قلبش از وحشت میان گلویش می‌تپید! داوودی که رهایش کرد، سکندری خورد و روی مبل افتاد. داوودی نگاه تندی سمتش انداخت و تقریباً فریاد زد:
- گمشو بیرون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
لباس‌ها را تندتند داخل چمدان می‌چپاند. پرهام از اول جمع کردن وسایل ناراحت و اخم کرده تکیه به در زده و نگاهش می‌کرد. نفسش را با کلافگی بیرون داد و لباس‌های پسرک را هم درون چمدان گذاشت. باید می‌رفت. حالا که کارش را تمام کرده‌بود، حالا که آن مدارک لعنتی را تحویل داوودی داده‌بود؛ باید می‌رفت. می‌رفت و بعدها شاید حتی یادش می‌رفت که روزی برای دزدی پا به خانه‌ی مردی گذاشته‌بود که پدرش بود!‌ کیف پولش را از روی عسلی چنگ زد و نگاهی داخلش انداخت. کارت ملی‌اش نبود. نمی‌دانست کارت لعنتی‌اش را کجا گذاشته‌بود که چند روز بود هر جا که دنبالش می‌گشت، پیدایش نمی‌کرد. نچی کرد و کیف پولش را داخل کیف دستی‌اش چپاند. احتمالاً فردا پیش از رفتنشان باید همه‌جا را به دنبال کارتی که گم‌اش کرده‌بود زیر و رو می‌کرد.‌ نگاهی به پرهام انداخت؛ پسرک همچنان با ناراحتی نگاهش می‌کرد. اشاره‌ای به ماشین اسباب‌بازی که میان دستان پسرک فشرده ‌می‌شد کرد و گفت:
- بیا بده بذارمش تو چمدون.
پسرک سر بالا انداخت. نچی کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد:
- اون ماشین رو بده بذارمش تو چمدون.
پسرک در مقابل نگاه منتظرش چند قدم جلوتر آمد، اما اسباب‌بازی‌اش را همچنان محکم میان دستانش گرفته‌بود.
دستش را سمتش دراز کرد.
- بدش به من.
- چرا می‌خوایم از اینجا بریم؟
نفسش را عمیق بیرون داد. زودتر از این‌ها منتظر این سوال بود.
- واسه این‌که کار من اینجا تموم شده.
پرهام لب‌هایش را آویزان کرد.
- مگه تو نگفتی میخوای به اون خانوم پیره کمک کنی؟
به پسرک نگاهی کرد و گفت:
- چرا گفتم.
- ولی اون خانوم پیره که هنوز خوب نشده.
چشمانش را لحظه‌ای روی هم فشرد.
- اون خانوم خوب نمیشه.
پرهام پرسید:
- چرا؟
سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم.
پرهام دوباره پرسید:
- چرا؟!
با اخم نگاهش کرد.
- چی چرا پرهام؟!
پسرک هم اخم درهم کرده نگاهش کرد.
- چرا می‌خوایم از اینجا بریم؟!
نفسش را با کلافگی بیرون داد. باز برگشته‌بودند سر خانه‌ی اولشان!
- واسه این‌که اینجا خونه ما نیست؛ واسه این‌که باید بریم خونه خودمون.
- ولی عمو علی خودش گفت که اینجا خونه‌ی ما هم هست.
پوزخندی زد. پسرک به احتشام عمو علی می‌گفت؟ به پدر خواهرش؟ به همسر سابق مادرش؟!
- عمو علی تعارف کرده، دلیل نمیشه که ما نریم خونه خودمون.
پسرک مظلومانه نگاهش کرد.
- ولی من دلم نمی‌خواد از اینجا بریم؛ اگه ما بریم عمو علی تنها می‌مونه!
باید مهم می‌بود؟! این‌که پدرش، عمو علیِ برادرش تنها می‌ماند؟!
- عمو علی تنها نمی‌مونه، اون پسرش رو داره، طلعت و عنایت رو داره.
ولی اگر هم تنها می‌ماند حقش بود، نه؟! اگر او و مادرش را رها نکرده‌بود، حالا او و مادرش کنار او بودند.
- ولی من نمی‌خوام از اینجا بریم!
نچی کرد. دلیل اصرارهای پسرک را می‌دانست، اما کاری هم از دستش بر نمی‌آمد!
- نمیشه بمونیم.
پسرک با ناراحتی نالید:
- آخه چرا؟!
سعی کرد سرش را به تا کردن و جمع کردن لباس‌هایشان مشغول کند.
- واسه این‌که نمیشه؛ واسه این‌که باید بریم خونه خودمون.
- من نمی‌خوام بریم...
- بسه پرهام!
پرهام بی‌توجه به حرفش ادامه داد:
- من نمی‌خوام از اینجا بریم؛ می‌خوام همینجا بمونیم.
با کلافگی نگاهش کرد.
- بس کن پرهام.
پسرک با صدایی بلند و جیغ مانند ادامه داد:
- من نمی‌خوام از اینجا بریم، نمی‌خوام، نمی‌خوام، نمی‌خوام!
پسرک پا به زمین می‌کوبید و جیغ می‌کشید. تحملش تمام شده‌بود. طاقتش طاق شده‌بود! لباس در دستانش را روی چمدان کوبید و فریاد زد:
- خفه شو پرهام!
پسرک به آنی ساکت شد. با ناراحتی نگاهش کرد؛ پسرک بغض کرده و ترسیده نگاهش می‌کرد. از خودش بدش آمد؛ سر برادر کوچکش فریاد زده‌بود؟! دستی به صورتش کشید. لعنت به او! چه کرده‌بود؟!
فریاد زده‌بود؟! سر برادرش؟! سر عزیزترین کسش؟! چطور توانسته‌بود؟! برایش آغوش باز کرد؛ پسرک اما ترسیده قدمی به عقب برداشت. چشمانش را با ناراحتی روی هم فشرد. بردارش را ترسانده‌بود؟
باز هم آغوشش را باز کرد و پربغض و لرزان زمزمه کرد:
- بیا عزیزدلم... بیا داداشم!
پسرک که انگار ترسش ریخته‌بود، نزدیکش شد و خودش را در آغوشش رها کرد. پسرک را به خودش فشرد و موهایش را نوازش کرد. این عصبانیت‌ها، این ترس و تشویش‌ها همه به‌خاطر شرایطش بود. به‌خاطر شرایط مزخرفی که در آن گیر افتاده‌بود! وگرنه او آدمی نبود که سر برادر کوچکش، سر عزیزترین فرد زندگی‌اش که حاضر بود برایش جان دهد فریاد بکشد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
پسرک را کمی از خودش فاصله داد. دیدن چشمان اشکی‌اش برای او مثل شکنجه می‌ماند! دست زیر چشمان خیس پسرک کشید و با لحنی آرام گفت:
- دلت نمی‌خواد بریم خونه خودمون؟ همونجا که تو حیاطش گرگم به هوا و فوتبال بازی می‌کردیم؟
پسرک به نشانه تأیید سر تکان داد.
- همونجا که تو باغچه‌اش گل می‌کاشتیم؛ همونجا که مامان برامون شیرینی می‌پخت!
پسرک باز هم سر تکان داد. با این‌که از مادرشان تقریباً چیزی به یاد نداشت، اما خاطراتی که او برایش تعریف کرده و عکس‌هایی که نشانش داده‌بود، باعث شده‌بود که پسرک هم مادرشان را دوست داشته‌باشد.
- پس دیگه گریه نکن خب؟ میریم خونه خودمون هروقت هم که دلت تنگ شد میایم... .
حرفش را ادامه نداد. نمی‌توانست به پسرک قولی بدهد که مطمئن بود اتفاق نخواهد افتاد! آمدن به خانه احتشام برای سر زدن به او، پس از دزدی از خانه‌اش و تحویل دادن مدارکش به داوودی آنقدر مضحک و ناخوشایند بود که حتی نمی‌خواست به آن فکر کند!
با کوبیده‌شدن در اتاقشان از جای برخاست و سراسیمه چمدان‌هایشان را زیر تخت فرستاد. پیش از آن‌که فرد پشت در را مخاطب قرار دهد، کنار پرهام زانو زد و درحالی که اشک چشمانش را با سرانگشتانش پاک می‌کرد، گفت:
- داداشی به کسی درباره رفتنمون از اینجا حرفی نزنی، خب؟
پسرک متعجب نگاهش کرد.
- چرا، مگه نمی‌خوایم بریم؟!
سرش را تکانی داد. خودش هم گاهی با این اوضاع و احوال عجیب زندگی‌اشان گیج می‌شد و از برادر چهار ساله‌اش انتظار درک این ماجرا را نداشت.
- چرا میریم، ولی تا وقت رفتنمون تو به کسی چیزی نگو؛ باشه؟!
سر تکان دادن پسرک را که دید از روی زمین بلند شد و خطاب به فرد پشت در «بفرماییدی» گفت. طلعت را که میان چارچوب دید لبخند محوی زد. این زن برایش با دیگر اعضای این خانه تفاوت داشت؛ محبت‌ها و دلسوزی‌هایی که از او دیده‌بود، باعث می‌شد نتواند مثل دیگران با او سرد و بی‌مهر رفتار کند.
- سلام.
طلعت نگاه متعجبش را از پرهامی که هنوز هم صورتش در اثر گریه‌هایش سرخ بود گرفت و جوابش را داد. منتظر به طلعتی که به‌نظر گیج و کنجکاو شده‌بود، نگاه کرد و واکنشی که از او ندید پرسید:
- ببخشید کاری با من داشتین؟!
طلعت انگار که به خودش آمده‌باشد، تندتند سر تکان داد و گفت:
- آره... آقا باهات کار داشت، گفت بهت بگم بری پیشش.
سرش را در تأیید حرف او تکان داد. طلعت که تعللش را دید پرسید:
- نمی‌خوای بری؟!
ابروهایش را با تعجب بالا پراند.
- الان برم؟!
طلعت وایی از سر تعجب گفت و ادامه داد:
- نه پس، می‌خوای فردا صبح برو... آقا الان باهات کار داشت.
نگاهی سمت ساعت مچی‌اش که ده شب را نشان می‌داد انداخت. نمی‌دانست احتشام این موقع شب چه کاری می‌تواند با او داشته‌باشد. گرچه که خودش هیچ میلی به دیدار دوباره او نداشت، اما چاره‌ای هم جز این نداشت انگار!
- باشه شما برید، من چند دقیقه دیگه میرم پیششون.
طلعت سری تکان داد و با شب بخیری از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
پشت در اتاق کار احتشام ایستاد. از شدت ترس و اضطراب دستانش به لرزش افتاده و احساس بدی سراسر وجودش را گرفته‌بود! دستانش را مشت کرد و تقه‌ای به در اتاق زد. پیش از آن‌که جوابی بشنود دستی به صورتش کشید. نمی‌خواست پریشان حالی‌اش در چهره‌اش هویدا باشد. صدای بفرمایید گفتن احتشام را که شنید با تعلل در را گشود. هیچ دلش نمی‌خواست پس از اتفاقاتی که از سر گذرانده‌بود دوباره با او روبه‌رو شود، اما راهی هم برای کنسل کردن این دیدار اجباری نداشت. در اتاق را آرام پشت سرش بست و به احتشام که روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداخته‌بود، نگاه کرد. با آن لبا‌س‌های راحتی، بدون عینک و با موهایی که کمی آشفته شده‌بودند ظاهر خودمانی‌تری پیدا کرده‌بود.
- سلام.
احتشام سر بلند کرد و عمیق نگاهش کرد.
- سلام.
انگشتانش را میان هم پیچاند و سر پایین انداخت.
- ببخشید دیر شد، مجبور شدم کنار برادرم بمونم تا بخوابه.
حرفی از احتشام نشنید. اخم در هم کشید و زیر چشمی به او که به میز پیش رویش خیره شده‌بود نگاه کرد. گفته‌بود بیاید تا شاهد سکوتش باشد؟! نفسش را بیرون داد؛ دیگر داشت کلافه می‌شد!
- طلعت خانوم گفتن با من کار دارین.
احتشام آرام سر تکان داد و با دست به مبل روبه‌رویش اشاره زد.
- بشین.
اخم‌هایش همچنان در هم بود. رفتار احتشام عجیب و غریب شده‌بود یا او اینطور فکر می‌کرد؟! به آرامی قدم برداشت و روی مبل چرمی جای گرفت. احتشام همچنان غرق در فکر به میز خیره بود. کمی که دقت کرد متوجه چیزی میان دستانش شد. چیزی شبیه به کارت بانکی یا گواهینامه. زیاد کنجکاوی نکرد، چون دستان احتشام طوری آن کارت را در بر گرفته‌بود که تشخیصش برای او ممکن نبود. دستی به بلوز سرمه‌ای‌رنگش کشید و کمربند ظریف لباسش که دنباله‌اش تا روی ران پایش می‌رسید را مرتب کرد. به دنبال بهانه‌ای بود تا به احتشامی که انگار روزه سکوت گرفته‌بود نگاه نکند؛ تا حالش بدتر نشود.
کمی که گذشت سنگینی نگاه احتشام را بر روی خودش حس کرد، اما سرش را بالا نیاورد. این مرد امشب یک چیزی‌اش شده‌بود!
- چرا به من دروغ گفتی؟!
متعجب سر بلند کرد. منظورش به او بود؟! گیج سری تکان داد و پرسید:
- با منین؟!
پوزخند محوی روی لب‌های احتشام نشست. تا به حال این رفتار را از احتشامی که همیشه مبادی آداب بود ندیده‌بود و این به تعجبش دامن می‌زد!
- مگه جز شما کسی دیگه‌ای اینجا هست؟
سرش را بالا انداخت.
- نه، ولی... .
دست احتشام که بالا آمد حرفش را قطع کرد. احتشام جدی و با اخم نگاهش کرد و دوباره پرسید:
- چرا به من دروغ گفتی؟!
چند بار دهانش را برای جوابی باز و بسته کرد. نگاه جدی احتشام مطمئنش می‌کرد شوخی نمی‌کند، اما باز هم نمی‌فهمید از چه چیز صحبت می‌کند.
- من... من دروغی نگفتم!
احتشام سرش را به طرفین تکان داد.
- چرا؛ گفتی... به همه‌ی ما دروغ گفتی؛ همه‌مون رو بازی دادی.
آب دهانش را با ترس قورت داد. احتشام از چه چیزی صحبت می‌کرد؟! یعنی از دزدیده شدن مدارکش خبردار شده‌بود؟! با این فکر نفسش در سی*ن*ه‌اش حبس شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
- من... من نمی‌فهمم شما از چی حرف می‌زنین.
احتشام دستی میان موهای جوگندمی‌اش که همیشه رو به بالا بود و این‌بار آشفته شده و مقداری از آن بر روی پیشانی‌اش ریخته‌بود کشید و گفت:
- از دروغی که بهمون گفتی.
میان حرفش با استیصال نالید:
- اما من که دروغی نگفتم!
احتشام با حرص فریاد کشید:
- دروغی نگفتی؟! اگه دروغ نگفتی پس این چیه؟!
با بهت به کارت ملی‌اش که در دست احتشام بود نگاه کرد. این کارت لعنتی دست او چه می‌کرد؟!
مبهوت و گیج دستی به صورتش کشید. حالا دلیل حرف‌های احتشام را فهمیده‌بود. از طرفی خیالش بابت لو نرفتنش راحت شده‌بود و از طرف دیگر نمی‌دانست چطور این دروغش را توجیح کند.
- من... من!
احتشام سر تکان داد و با حرص اما آرام‌تر از قبل گفت:
- تو چی، هان؟! تو چی؟! نکنه بازم می‌خوای بگی که دروغ نگفتی و فامیلیت رحمانی نیست؟!
سرش را تکان‌تکان داد.
- نه، من فقط... ‌.
نفسش را با اضطراب بیرون داد.
- من خیلی متأسفم، اما من... من برای این کارم دلیل داشتم.
احتشام خنده آرام و تمسخرآمیزی کرد و گفت:
- دلیل! چه دلیلی مثلاً؟!
چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت تا آرام شود. نمی‌خواست به‌خاطر حرصش تمام آن چیزهایی که نباید می‌گفت را بگوید!
- من بهتون دروغ گفتم چون... چون نمی‌خواستم که شما هم مثل بقیه به من بدبین بشین؛ چون نمی‌خواستم این‌بار هم مثل دفعه‌های قبل کارم رو از دست بدم.
می‌دید که نگاه احتشام چطور گیج و سردرگم می‌شود و در دلش به خودش بابت داستانی که سرهم کرده‌بود آفرین گفت.
- دروغ گفتم چون نمی‌خواستم اخراج بشم.
احتشام با گیجی سرش را تکانی داد و پرسید:
- چی داری میگی؟! چرا باید اخراجت کنم؟!
نفسش را لرزان بیرون داد. فکر به مشکلاتی که از سر گذرانده‌بود همیشه باعث بغضش می‌شد.
- چون قبل از شما هم همه همین‌ کار رو با من کردن؛ چون شما هم مطمئناً نمی‌خواید یه دختر فقیر که توی محله‌های پایین شهر و کنار یه مشت آدم معتاد و مواد فروش بزرگ شده و پدرش رو کل شهر به اسم قادر قمارباز می‌شناسن رو توی خونه‌اتون استخدام کنید.
احتشام مات و مبهوت لب زد:
- قادر قمارباز؟!
پوزخند محوی زد و ادامه داد:
- قبلاً هر جا که واسه کار می‌رفتم فقط کافی بود بفهمن لبِ خط زندگی می‌کنم، اونوقت به فکر این‌که یا دزدم یا معتاد استخدامم نمی‌کردن، بعضی‌هاشون هم وضع زندگیم رو که می‌دیدن فکر سوء‌استفاده ازم می‌افتاد تو سرشون.
سرش را پایین انداخت. بغضی به گلویش نشسته و نفسش را تنگ می‌کرد.
- من مادرم رو به‌خاطر همین اخراج شدن از کار و نداشتن پول از دست دادم؛ دلم نمی‌خواست بازم اخراج بشم و برای مخارج زندگی خودم و برادرم مجبور بشم دست به کارهایی بزنم که نمی‌خوام.
باز هم با یاد مادرش اشک به چشمانش نیش‌تر زد و بغض گلویش را خراش داد و قبل از این برای درآوردن خرج داروهای مادرش و بعدها خرج برادرش و مواد قادر دست به خیلی کارهایی که نمی‌خواست زده‌بود.
- همه به‌خاطر چیزی که تقصیر من نبود اخراجم کردن، الان هم به شما حق میدم اگه به‌خاطر دروغم اخراجم کنین.
احتشام با بهت و ناباوری سر تکان داد. انگار هضم حرف‌هایی که شنیده‌بود، برایش زیادی سخت بود.
- آخه... آخه چرا اخراجت کردن؟!
لبخند تلخی زد. بدش نمی‌آمد کمی از آن‌همه زجری که در این سال‌ها کشیده‌بود را به چشمان احتشام بکشد.
- واسه این‌که من مثل اون‌ها نبودم؛ واسه این‌که فقیر بودم و از نظر اون‌ها فقر گناهه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن‌ روزها برایش سخت بود.
- مادرم مریض بود و برای شیمی‌درمانی و دارو‌هاش پول می‌خواستم؛ به مردی که توی خونه‌اش کار می‌کردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کم‌کم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس این‌که یه موقع به‌خاطر بی‌پولی از خونه‌اش دزدی کنم اخراجم کرد.
خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید.
- بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد.
با پشت دست به صورتش کشید و هق‌ زد.
احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد‌. یادآوری آن روزها داغ به دلش می‌گذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال می‌کرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک می‌شود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن ‌روزها می‌سوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت:
- یکم از این بخور.
نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعه‌ای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانی‌ها به کارش نمی‌آمد. حالا دیگر برای این‌کارها دیر بود.
- من متأسفم، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونه‌هایش پاک کرد.
- نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ می‌گفتم.
احتشام با این‌که هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهره‌اش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند.
- اشکالی نداره من درکت می‌کنم، اما هنوز هم نمی‌فهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟
لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمی‌فهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها می‌کرد، کجا بود؟
دلش می‌خواست بگوید «اگر تو ما را رها نمی‌کردی، وضع زندگی‌مان طوری نمی‌شد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد.
- بگیر اشکات رو پاک کن.
کج‌خندی زد. اصلاً به این مرد نمی‌آمد که روزی همسر باردارش را رها کرده‌باشد.
از جایش برخاست. نمی‌دانست حالا تکلیفش چه می‌شود. کاش احتشام اخراجش می‌کرد تا بتواند بدون پنهان‌کاری راحت و آسوده برود.
- ببخشید؟
احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد:
- الان من باید از اینجا برم؟
احتشام اخم محوی کرد.
- برای چی باید بری؟
انگشتانش را میان هم پیچاند و با من‌و‌من گفت:
- خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و...
احتشام میان حرفش آمد.
- این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟
لحظه‌ای سکوت کرد و آهی کشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
- تو کم برای مادرم زحمت نکشیدی که حالا من بخوام راحت اخراجت کنم.
با ناراحتی نالید:
- اما...
احتشام لبخند مهربانی زد و گفت:
- دیگه ولی و اما نداره، من که آرزوی دیدن دخترم به دلم موند، ولی تو هم جای دختر من؛ آدم که بچه‌اشو به‌خاطر یه دروغ طرد نمی‌کنه.
کارت ملی‌اش را سمتش گرفت و ادامه داد:
- راز تو پیش من میمونه؛ فکر می‌کنیم نه خانی اومده نه خانی رفته، تو هنوز هم همون خانوم عطایی هستی من هم کارت ملی‌ات رو ندیدم، خوبه؟!
سرش را تکانی داد. فکرش هنوز درگیر آن حرف احتشام بود. منظورش از این‌که آرزوی دیدن دخترش به دلش مانده‌بود را نمی‌فهمید.
- و یه چیز دیگه...
نگاهش که کرد احتشام ادامه داد:
- این دومین باری بود که جلوی من گریه کردی، دلم نمی‌خواد این دوبار دفعه سومی هم داشته‌باشه، خب؟!
گیج و گنگ نگاهش کرد. یک حسی به او می‌گفت که در این میان یک چیزهایی هست که هنوز نمی‌داند. یک چیزی که دلیل حرف‌های عجیب و غریب و در نظرش درک ناشدنی احتشام بود. پشت در اتاق احتشام ایستاد. حرف‌های عجیب احتشام همچنان میان سرش تکرار می‌شد و بیش از پیش گیجش می‌کرد. دو دستش را به صورتش کشید. این دم رفتنش فقط همین شک و تردید را کم داشت. چشمانش را که باز کرد نگاهش به در آخرین اتاق خورد؛ اتاقی که طلعت گفته‌بود برای طفل احتشام چیده‌شده. اتاقی که پس از مرگ آن کودک برای همیشه منطقه ممنوعه شده‌بود. سرش را با ناباوری تکان داد؛ چطور چنین موضوع مهمی را فراموش کرده‌بود؟! با حرص موهای میان پنجه‌اش را کشید. نمی‌فهمید؛ اصلاً از این موضوع سردرنمی‌آورد! پس حرف‌های مادرش چه؟! چیزهایی که قادر گفته‌بود چه؟! با کلافگی سرش را تکان داد. مطمئناً یک چیزی در این میان بود، که او از آن بی‌خبر مانده‌بود. یک رازی این میان وجود داشت که مادرش و قادر آن را پنهان کرده‌بودند. اما چرا؟ چرا مادرش تمام حقیقت را نگفته‌بود؟ شاید هم حرف‌های طلعت تنها یک داستان غیرواقعی بود! زیرلب غری زد. داشت دیوانه می‌شد! حقیقت چه بود؟ دروغگو چه کسی بود؟ حرف چه کسی را باید باور می‌کرد؟ آهسته سمت در اتاق قدم برداشت؛ احساس می‌کرد در این اتاق چیزهایی پنهان شده که رازها را برملا می‌کند. چیزهایی که می‌تواند به او در فهمیدن حقیقت کمک کند. دستش را به دستگیره اتاق رساند. کمی از فهمیدن حقیقت ترسیده‌بود، اما می‌دانست که چاره‌ای ندارد. با این بلبشویی که در ذهنش ایجاد شده‌بود، نمی‌توانست بدون فهمیدن حقیقت این خانه را ترک کند. دستگیره را پایین کشید، اما در باز نشد. زیرلب نچی کرد، چرا تمام حرف‌های طلعت را فراموش کرده‌بود؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ انگار باید در زمان دیگر و موقعیت بهتری سراغ این اتاق می‌رفت.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
لقمه کوچکی از کره و مربای بالنگ گرفت و به دست پرهامی که بغل دستش روی صندلی نشسته‌بود‌ داد. زیر چشمی هم نگاهی سمت احتشام، که روبه‌رویش نشسته و مشغول خوردن چای بود انداخت. به طرز عجیبی انگار تمام اتفاقات شب قبل را از یاد برده‌بود و هیچ اشاره‌ای به گفتگوی دیشب‌شان نکرده‌بود، اما او نمی‌توانست حرف‌های احتشام را از یاد ببرد و از شب قبل تا همین حالا تمام آن حرف‌ها و فکرها مثل یک نوار دیوانه‌کننده در سرش تکرار می‌شد. احتشام با سر کشیدن جرعه‌ی آخر چایش بلند شد و درحالی که کت مشکی‌رنگش را که تا آن لحظه‌ به پشت صندلی‌اش آویزان بود، به تن می‌کرد رو به طلعت گفت:
- امروز سامان قراره بیاد اینجا؛ کارتم رو دادم دست عنایت، اگه چیزی خواستی بهش بگو بگیره.
طلعت که از حرف احتشام لبخند به لبش آمده‌بود، گفت:
- چشم آقا؛ امروز برای ناهار میاید دیگه؟
احتشام سر تکان داد.
- آره، با سامان میایم؛ کاری نداری؟
طلعت هم برای بدرقه احتشام از پشت میز بلند شد.
- نه آقا، به سلامت.
احتشام درحالی که از آشپزخانه خارج می‌شد«خداحافظی»زیرلب گفت. با رفتن احتشام سر پایین انداخت و نفسش را کلافه بیرون داد.
دلش نمی‌خواست این دم رفتنش، سامان را ببیند.
می‌خواست برود و او را فراموش کند و این احساس اشتباهی‌اش را در دلش دفن کند، اما هربار با هر بهانه‌ای مجبور بود که با او رو‌به‌رو شود.
- چی‌شده آبجی؟
سر بلند کرد و به پرهامی که با نگرانی نگاهش می‌کرد، خیره‌ شد و سعی کرد در آن آشفته‌بازار ذهنش، چیزی برای لبخند زدن پیدا کند.
- خوبم عزیزدلم، صبحانه‌ات رو تموم کردی؟
پسرک با تکان سرش«اوهومی» گفت.
- پس برو بازی کن.
پسرک سر کج کرد.
- تو هم میای؟
دستی به موهای پسرک کشید.
- نه عزیزم، من می‌خوام به طلعت‌جون کمک کنم.
پسرک از روی شانه نگاهش کرد و پرسید:
- میشه برم کارتون ببینم؟
باز هم لبخند زد.
- برو گل پسر.
پسرک از روی صندلی پایین پرید و از آشپزخانه بیرون رفت. سرش را میان دستانش گرفت و به شال آبی‌رنگ روی سرش چنگ زد. کلافه بود، عصبی بود و در سرش پر از افکار دیوانه‌کننده بود. یادش به آن شبی که پنهانی حرف‌های قادر و مادرش را گوش کرده‌بود افتاد و روز بعدش که مادرش را مجبور کرده‌بود تمام حقایق را برایش بازگو کند؛ همان روزی که فهمیده‌بود، قادر پدر واقعی‌اش نیست. همان روز که فهمیده‌بود پدر واقعی‌اش هیچ‌وقت او را نخواسته‌بود، اما حالا حرف‌های مادرش با چیزهایی که طلعت برایش تعریف کرده‌بود، آنقدر ضد و نقیض بود که هر چه‌قدر هم فکر می‌کرد به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید. اصلاً نمی‌فهمید، مادر سامان که بود؟! یعنی سامان ماحصل یک ازدواج پنهانی بود؟! آن اتاق کودک لعنتی برای چه کسی ساخته شده‌بود؟! چشمانش را روی هم فشرد‌. سرش از درد و این افکار آشفته درحال انفجار بود. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از خلسه فکری‌اش بیرون کشید. آرام سر بلند کرد و نگاه به خون نشسته‌اش را به طلعتی که ترسیده و نگران نگاهش می‌کرد دوخت.
- خوبی دخترم؟
به آرامی چشم روی هم گذاشت و بغضش را با آب دهانش قورت داد.
- خوبم.
طلعت با تردید نگاهش کرد. می‌دانست که چشمان سرخ و اوضاع آشفته روحی‌اش مشخص می‌کند که خوب نیست، اما دلیلی هم نداشت که بخواهد واقعیت را به طلعت بگوید. طلعت درحالی که به آرامی و زمزمه‌وار حرف میزد، مشغول جمع کردن میز صبحانه شد.
- من که آخر نفهمیدم تو چت شده، خودت هم که یک کلمه حرف نمی‌زنی ما رو از نگرانی در بیاری.
دستی به صورتش کشید. نمی‌خواست پیگیر حرف‌های طلعت باشد. از پشت میز بلند شد و گفت:
- اگه کاری دارین بگین من کمکتون کنم.
طلعت لحظه‌ای کوتاه نگاهش کرد.
- برو صبحانه خانوم بزرگ رو بده، بعدش اگه خواستی بیا برای ناهار کمکم کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
620
10,124
مدال‌ها
2
سعی می‌کرد کاهوها را با دستانی که به‌طور محسوس می‌لرزید، درست و یک‌اندازه خرد کند. نفسش را با کلافگی بیرون داد؛ از سمت سالن صدای صحبت سامان و احتشام را می‌شنید و این به حال بد و وضعیت نابه‌سامانش دامن می‌زد. یادش به قیافه متعجب طلعت زمانی‌که از همسر دوم احتشام یا همان مادر سامان پرسیده‌بود می‌افتاد، خنده‌اش می‌گرفت. پیرزن بیچاره انگار از زیرآبی رفتن‌های احتشام کاملاً بی‌خبر بود. سرش را با تأسف تکان داد. طلعت همچنان درحالی که کنارش ایستاده و سس سالاد را درست می‌کرد، برایش از گذشته‌ها می‌گفت و پرهامی که حوصله‌اش سررفته‌بود، برای خودش در آشپزخانه چرخ می‌زد و شعر می‌خواند.
- آره دخترم داشتم می‌گفتم، زمانی که خانوم بچه‌اش رو سقط کرد، من و عنایت اینجا نبودیم؛ یعنی خانوم بزرگ ما رو فرستاده‌بود ویلای شمالشون تا سرایدار اونجا باشیم.
سرش را بی‌هدف تکان‌تکان داد. هر چه قدر که بیشتر از گذشته‌ها می‌شنید، بیشتر هم گیج می‌شد‌.
- وقتی اومدیم دیدیم که ای دل غافل! خانوم اون طفل معصوم رو سقط کرده و جفت پاهاش رو کرده تو یه کفش که طلاق بگیره.
چشمانش را روی هم گذاشت. احساس می‌کرد فشارش پایین افتاده و تمام تنش سرد شده. کاهوها را که خرد کرد، سراغ پوست گرفتن خیارها رفت.
- آقا هم زیر بار نمی‌رفت، آخه خیلی خانوم رو دوست داشت؛ ولی بعد از سقط اون بچه اینقدر از همه چیز بریده‌بود، که دیگه هیچ اصراری برای برگشتنش نکرد.
نفسش را عمیق و لرزان بیرون داد. دلش می‌خواست خودش را آنقدر غرق کارش بکند که هیچ چیزی از دور و اطرافش نفهمد، اما نمی‌شد و نیمی از ذهنش درگیر حرف‌هایی که طلعت می‌زد شده‌بود.
- طفلک آقا خیلی دختر دوست داشت، تازه هم فهمیده‌بود که بچه‌اش دختره و اون اتاق رو برای اون بچه چیده‌بود، ولی عاقبتش اینجوری شد و داغ اون دختر به دل آقا موند.
چرا طلعت هم حرف‌های احتشام را می‌زد؟! چرا می‌گفتند که داغ آن دختر به دل احتشام مانده، مگر خودش این را نخواسته‌بود؟! مگر خودش همسر باردارش را از خانه‌اش بیرون نینداخته‌بود؟! پس حالا این این حرف‌هایشان چه معنی داشت؟!
- ای وای خاک به سرم! چی‌کار کردی دختر؟!
با صدای طلعت به خودش آمد و تازه متوجه سوزش انگشت اشاره‌اش شد. دست طلعت که روی دستش قرار گرفت، نگاهش را به انگشت زخمی‌اش، که دستش را خون‌آلود کرده‌بود دوخت.
- ای بابا دخترجان آخه حواست کجاست؟!
چاقوی در دستش را روی میز انداخت و سمت سینک ظرفشویی رفت. آب خنک سوزش انگشتش را کم می‌کرد. طلعت برایش از قفسه داروها چسب زخم و بتادین آورد و او را روی صندلی نشاند.
- بشین زخمت رو ضدعفونی کنم.
آنقدر غرق در فکر و پریشان حال بود که نخواهد با طلعت مخالفتی بکند.
- وا دختر تو چرا اینقدر یخ کردی؟! چیزی نیست حتماً فشارت افتاده.
طلعت که بتادین را به انگشتش زد از سوزشش چشم بست.
- چی‌شدی آبجی؟
سر بلند کرد و نگاه گنگش را به پرهامی که با کنجکاوی نگاهش می‌کرد دوخت. طلعت که گیجی و سکوتش را دید، در جواب پرهام گفت:
- چیزی نیست گل‌پسر، فقط آبجی بی‌احتیاطی کرده و انگشتش زخمی شده.
پرهام با ناراحتی و بغض نگاهش کرد.
- خیلی می‌سوزه؟
سرش را تکانی داد تا لحظه‌ای آن افکار درهم و برهم را به پستوهای ذهنش بفرستد. نمی‌خواست پسرک را نگران کند. لبخند محوی زد و لرزان و پربغض لب زد:
- نه عزیزم.
طلعت که کار پانسمان انگشتش را تمام کرده‌بود، وسایل را به قفسه داروها برگرداند و لیوانی از آب و قند پر کرد و به دستش داد.
- بیا اینو بخور فشارت بیاد سرجاش.
با قاشق کوچک همی به ترکیب آب و قند زد.
- پس بقیه سالاد...
طلعت میان حرفش آمد:
- تو دیگه نمی‌خواد کار کنی؛ خودم بقیه‌اش رو انجام میدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین