جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,682 بازدید, 155 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 26 96.3%
  • متوسط

    رای: 1 3.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کتابی که در دست داشت را روی عسلی کنار تختش گذاشت. رو به پرهام که پایین تختش مشغول بازی با پازل‌های باب‌اسفنجی‌اش بود کرد و گفت:
- داداشی میری اون موبایل من رو بیاری؟
پرهام سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- کجاست؟
لبخند محوی به لبش آمد. پسرک آنقدر غرق بازی‌اش بود که صدای زنگ موبایلش را نشنیده‌بود. با انگشت به کیفش که روی میز آرایش بود اشاره کرد و جواب داد:
- تو کیفم، روی میز.
پسرک سمت میز دوید و کیفش را برداشت و سمتش آمد. دستی میان موهای پسرک کشید و با تشکری او را پی بازی‌اش فرستاد. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و به صفحه‌اش نگاه کرد. شماره داوودی بالای صفحه موبایلش افتاده‌بود. غری زیرلب زد. مردک انگار مویش را آتش زده بودند!
- الو... .
- چی‌شد، تونستی کاری بکنی؟! دو روز دیگه بیشتر مهلت نداری ‌ها!
پوفی کشید.
- رمز گاوصندوقش رو پیدا کردم امشب مدارک رو برمی‌دارم.
- چرا شب؟ همین حالا کار رو تموم کن.
پیشانی‌اش را به کف دستش فشرد، واقعاً فکر می‌کرد که به عقل خودش نمی‌رسد؟!
- نمیشه، وقت‌هایی که احتشام خونه نیست در اتاقش قفله؛ کلیدش هم نمی‌دونم کجاست.
صدای نفسش را که با کلافگی بیرون داد شنید. چرا نپرسیده‌بود که آن مدارک چه بود که آنقدر برایش اهمیت داشت؟!
- خیلی خب فقط حواست باشه که گند نزنی.
- باشه.
- می‌دونی که اگه دست از پا خطا کنی و کارِت رو درست انجام ندی چی میشه؟
پشت دستش را روی دهانش فشرد. تهدیدش می‌کرد؟! مردک لعنتی! مردک زورگوی عوضی لعنتی!
***
قاشقی از غذا را دهان پیرزن گذاشت. به سختی توانسته‌بود طلعت را راضی کند، که اجازه دهد خودش ناهار ملکتاج را بدهد. دلش کمی درددل کردن می‌خواست؛ کمی خالی کردن آن‌همه دردی که در سی*ن*ه‌اش بود و چه کسی بهتر از این پیرزن بی‌زبان؟! پیرزن آرام لقمه‌اش را می‌جوید. تلخندی زد، پیرزن این روزها کمتر بدقلقی می‌کرد. انگار که او هم به وضعیتش عادت کرده‌بود. برداشت و گوشه لبش که چرب شده‌بود کشید. دلش برای این پیرزن لجباز تنگ می‌شد. زیاد نمی‌گذشت از وقتی که با او کنار آمده‌بود. سر که بلند کرد ملکتاج خیره نگاهش می‌کرد‌. لبخندی زد و گفت:
- انگاری حالتون امروز خیلی خوبه.
دست پیرزن روی دستش نشست. نم اشکی به چشمانش نشسته‌بود. نگاه پیرزن هم نگران بود، مثل احتشام و مثل طلعت. لب زیر دندان فشرد.‌ بغض تا گلویش آمده‌بود! احساس گناه بدی داشت، احساس کثیف بودن! مثل اولین باری که دزدی کرده‌بود!
- نگران نباشین، من خوبم... یعنی خوب میشم، یه کم که بگذره... !
با پشت دست نم چشمانش را گرفت و ادامه داد:
- یه کم که بگذره آروم‌تر میشم. من عادت دارم... به دل کندن و رفتن عادت دارم!
چشمان پیرزن هم به اشک نشسته‌بود. تندتند سر تکان داد. رفتارهایش عصبی و غیر قابل کنترل بود! انگار که یک نفر دیگر درون وجودش بود که وادارش می‌کرد، به حرف زدن، به گریه کردن و بیرون ریختن دردهایش!
- به خیلی کارهای دیگه‌ام عادت دارم، دفعه اولم که نیست، کارهای بدتر از اینم کردم!
پلک که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد.
- من کارهای خیلی بدی کردم!
هق زد و نالید:
- خیلی بد!
به دستان ملکتاج چنگ زد و خودش را روی تخت رها کرد.
- من آدم بدی‌ام، نه؟
سر بالا انداختنش را که دید دوباره به هق‌هق افتاد.
- من نمی‌خواستم آدم بدی باشم... من نمی‌خواستم؛ ولی مجبور شدم مجبورم کردن... !
سرش را از روی پاهای ملکتاج برداشت. کمی آرام‌تر شده‌بود و انگار هورمون‌های دیوانگی‌اش فروکش کرده‌بود! اشک‌هایش را با پشت دستش پاک کرد. ملکتاج هنوز با نگرانی نگاهش می‌کرد. برای رفع و رجوع رفتار دیوانه‌وارش خنده‌ای کرد و گفت:
- ببخشید؛ گاهی اینطوری میشم، فشار زندگیه دیگه!
از جایش بلند شد و در مقابل نگاه مبهوت ملکتاج سینی غذایش را برداشت و سمت در رفت. خودش هم فکر می‌کرد، همین امشب اگر کارش را تمام نمی‌کرد؛ آخر سر باید از این خانه یک راست راهی دایونه‌خانه‌ می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
دو تا از قرص‌ها را از لفافش بیرون کشید و درون لیوان انداخت. قرص‌ها آنقدری قوی بود که می‌توانست هر آدمی را به خواب عمیق فرو ببرد. سینی را برداشت و سمت پله‌ها به راه افتاد. در دلش آشوب به پا بود و آنقدر اضطراب داشت که ضربان قلبش را در سرش می‌شنید! پشت در اتاق ایستاد. راهروی فرو رفته در تاریکی را تنها نور کمی که از زیر در اتاق کار احتشام بیرون می‌زد روشن کرده‌بود. چشمانش را لحظه‌ای بست و نفس عمیقی کشید. باید آرام می‌بود اینطوری راهی از پیش نمی‌برد و خودش را لو می‌داد. با پشت دست چند تقه به در زد.
- بفرمایید.
نفس عمیق دیگری کشید و سعی کرد که جلوی لرزش دستانش را بگیرد، اما خیلی هم موفق نبود. در را هل داد و از لای در سرکی کشید؛ احتشام پشت میزش نشسته و با برگه‌های زیر دستش مشغول بود.
- اجازه هست؟
احتشام نگاهش کرد و سر تکان داد.
- بفرما.
با تردید و تعلل وارد اتاق شد. احتشام پرسید:
- کاری داشتی؟
سینی میان دستانش را کمی بالا گرفت و گفت:
- براتون شیر گرم آوردم.
احتشام با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. لبخند پر اضطرابی به چهره متعجبش زد و جلوتر رفت و در همان حال گفت:
- طلعت خانم می‌گفتن شب‌هایی که بی‌خواب میشین خودتون رو با کار کردن مشغول می‌کنید.
زیر سنگینی نگاهش سینی را روی میزش گذاشت و عقب کشید.
- شیر گرم کمک میکنه راحت‌تر بخوابید.
احتشام گفت:
- لازم نبود شما با این پا... .
میان حرفش پرید و گفت:
- من خوبم آقای احتشام.
احتشام لبخندی زد.
- خدا رو شکر که خوبی، ممنون بابت این!
و لیوان را برداشت و لب زد. دستانش را مشت کرد تا جلو نرود و لیوان را از دستش نگیرد.
- این بی‌خوابی‌ها یه حسن‌هایی هم داره، یکیش اینه که می‌تونم به کارهایی که توی طول روز وقت انجام دادنش رو ندارم برسم.
بی‌حواس سر تکان داد. دل دل می‌زد که از اتاقش بیرون برود و قیدِ این کار را بزند!
- بله، ولی مطمئناً به آسیبی که به بدنتون میرسونه نمی‌ارزه!
- درسته.
باقی شیر را هم سر کشید و لیوان خالی را داخل سینی برگرداند. سینی را از روی میز برداشت و گفت:
- من دیگه میرم، شبتون بخیر.
دست به دستگیره برد تا از اتاق خارج شود که احتشام صدایش زد. با کمی تعلل برگشت؛ کاش می‌گذاشت برود، کم مانده‌بود از شدت اضطراب غش کند.
- ممنونم.
برای یک لیوان شیر این همه تشکر می‌کرد؟! لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت:
- خواهش می‌کنم، یه لیوان شیر که دیگه این حرف‌ها رو نداره.
احتشام هم لبخند زد.
- نه فقط برای اون لیوان شیر، به‌خاطر همه چیز.
متعجب زیر لب تکرار کرد:
- همه چیز؟!
- برای کارهایی که برای مادر می‌کنی، برای محبت‌هایی که به همه ما می‌کنی.
لب گزید؛ کاش دیگر ادامه نمی‌داد، نمی‌خواست بغضش بشکند!
- من که کاری نکردم.
- شاید خودت متوجهش نباشی؛ اما از وقتی که تو به این خونه اومدی حال همه ما بهتره؛ انگار یه جون تازه به کالبد این خونه و آدماش دمیده.
سر پایین انداخت. حس بدی داشت از این‌که فردا صبح نظر همه راجع به او عوض می‌شد!
- اوه! نمی‌دونستم یه لیوان شیر اینجوری معجزه می‌کنه!
سر بالا گرفت و نگاهش کرد. چشمان احتشام کمی خمار شده‌بود؛ انگار که قرص‌ها داشت اثر می‌کرد.
- خب، برید استراحت کنید.
احتشام اشاره‌ای به ورقه‌های تلنبار شده روی میزش کرد و با بی‌حالی که ناشی از اثر قرص‌ها بود، گفت:
- نمیشه، باید اینا رو جمع‌وجور کنم.
- شما برید استراحت کنید، من اینجا رو مرتب می‌کنم.
احتشام عینکش را روی میز انداخت و با گیجی بلند شد.
- خیلی لطف می‌کنی.
با چشمان اشکی بیرون رفتنش را تماشا کرد. دلش می‌خواست احتشام مخالفت کند و او را از اتاقش بیرون کند؛ اما... .
از رفتنش که مطمئن شد، داخل اتاق برگشت و در را بست. لحظه‌ای گیج و حیران ایستاد. چه مرگش شده‌بود؟!
با دست روی چشمانش کشید. چه مرگش شده‌بود که دست و دلش می‌لرزید؟! باید کارش را تمام می‌کرد، حالا که وقت جا زدن نبود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
روبه‌روی گاوصندوق زانو زد. دستانش می‌لرزید؛ تمام تنش می‌لرزید! چسب را به آرامی از صفحه کلید جدا کرد. چراغ قوه‌اش را از جیبش بیرون کشید و نورش را روی تکه چسب تاباند. قسمت‌هایی شبیه به اثر انگشت روی تکه چسب دیده می‌شد و با یک نگاه به صفحه کلید می‌توانست بفهمد که رمز از اعداد یک، دو، سه و هفت تشکیل شده. نفسش را بیرون داد. شانس با او یار بود که رمز، رقم طولانی‌تری نبود وگرنه پیدا کردنش تا خود صبح طول می‌کشید. لبش را به دندان گرفت و فکر کرد. بهتر بود که از کوچک‌ترین اعداد به ترتیب شروع می‌کرد. اعداد روی صفحه کلید را فشرد. یک، دو، سه و هفت، اما در باز نشد. باز هم امتحان کرد. یک، سه، دو و هفت؛ باز هم در باز نشد. نفس عمیقی کشید و عرقی که از شدت اضطراب به پیشانی‌اش نشسته‌بود را پاک کرد. به فکرش رسید که رمز شاید یک تاریخ باشد. دوباره امتحان کرد. یک، سه، هفت و دو و این‌بار رمز تأیید شد. چشمانش را بست و لبخند تلخی زد. فکرش را هم نمی‌کرد، روزی که پس از این‌همه مدت به هدفش رسیده‌بود، دلش می‌خواست بنشیند و زار زار گریه کند! دستی به بینی‌اش کشید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. دست برد و دستگیره گاوصندوق را کشید. در که باز شد، نفسش را عمیق بیرون داد. داخل گاوصندوق پر بود از دفتر، کاغذ و پوشه‌هایی با طرح و رنگ‌های مختلف. دفترها و کاغذها را یک‌به‌یک بیرون کشید و با نگاه سرسری به آن‌ها سرش را با کلافگی تکانی داد‌! هیچ‌کدام مدارکی که می‌خواست نبودند. همه را روی زمین انداخت و دوباره به گشتن مشغول شد. در میان کوله‌بار کاغذها، چشمش به آلبومی قدیمی افتاد. با گیجی اخم کرد، چه کسی آلبوم عکس را توی گاوصندوق می‌گذاشت؟! خواست بازش کند و نگاهی داخلش بی‌اندازد، اما منصرف شد؛ حالا وقت این کنجکاوی‌ها نبود، هر لحظه ممکن بود یک نفر وارد اتاق شود. آلبوم را هم روی کاغذهای تلنبار شده انداخت و دوباره مشغول جستجو شد. یک‌به‌یک پوشه‌ها را برداشت و نگاهشان کرد. در میانشان یکی شبیه به همانی بود که دنبالش می‌گشت. بقیه پوشه‌ها را روی زمین انداخت و پوشه مورد نظرش را باز کرد. همان مدارک بود؛ همانی که شبیه‌شان را در خانه داوودی دیده‌بود. بالاخره پیدایشان کرده‌بود! پوشه را داخل لباسش پنهان کرد؛ بالاخره کارش داشت در این خانه تمام می‌شد. دفترها و کاغذها را برداشت و داخل گاوصندوق جا داد، نمی‌خواست اتاقش را همانطور بهم ریخته رها کند. نگاهی به دور و برش انداخت تا چیزی را جا نگذارد. چشمش که به عکسی که پشت‌و‌رو روی زمین افتاده‌بود خورد؛ پوفی کشید. خم شد و آن را برداشت. احتمالاً از داخل همان آلبوم قدیمی افتاده‌بود. پشت‌ورویش که کرد، نگاهش که به تصویر عکس افتاد؛ انگار دنیا برایش لحظه‌ای از حرکت ایستاد.
این تصویر! این عکس! اینجا چه می‌کرد؟! آلبوم را چنگ زد و بازش کرد. گیج شده بود. آلبوم را ورق زد. این عکس‌ها! این آدم‌ها! چه خبر بود؟! عکس مادرش چرا آنجا بود؟! آن‌هم با لباس عروس و در کنار احتشام! نمی‌فهمید، ماجرا چه بود؟! مادرش در کنار احتشام چه می‌کرد؟! عکس مادرش در این آلبوم چه می‌کرد؟! دوباره به عکس‌ها نگاه کرد. مادرش بود، امکان نداشت اشتباه کند؛ یکی شبیه همین عکس‌ها را از مادرش با لباس عروس در خانه خودشان دیده‌بود. اینجا چه خبر بود؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
در کمدش را با شتاب باز کرد. خم شد و کوله قدیمی‌اش را از داخل کمد بیرون کشید. نفس‌هایش سنگین و قلبش آشوب بود؛ با اضطراب تمام وسایل کوله را روی زمین خالی کرد. وسایل مادرش بود؛ روزی که به این خانه می‌آمد، تمام وسایل قدیمی مادرش را در این کوله کهنه گذاشته‌بود. شناسنامه مادرش را برداشت. بازش که کرد، نگاهش که به اسم نوشته شده داخل صفحه شناسنامه‌اش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و روی زمین رها شد. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟! این اسم! شاید... شاید اشتباهی شده‌بود! شاید این فقط یک تشابه اسمی بود! حتماً یک تشابه اسمی مسخره بود! سر پایین انداخت، اما... اما آن عکس‌ها! عکس مادرش و احتشام. آن‌ها که دیگر اشتباهی نبودند. نگاهش روی وسایل بیرون ریخته از کیف دو دو می‌زد. چشمش میانشان روی قاب عکسی نشست. دست برد و عکس را برداشت. همان عکسی که مادرش، از پدرش نشانش داده‌بود؛ خودش بود... خودِ خودش بود! با وجود پیر شدنش، شکسته شدنش، اما می‌فهمید که خودش بود. ناخودآگاه به خنده افتاد؛ خنده‌ای بلند و هیستریک؛ خنده‌ای از سر بیچارگی، حیرت و برای بازی مزخرفی که روزگار برایش ترتیب داده بود! چنگی به موهایش زد. میان خنده، اشک چشمانش سرازیر شد. اشتباه نبود! با بیچارگی سر تکان داد. لعنتی... اشتباهی درکار نبود! چرا زودتر نفهمیده‌بود؟! چرا حالا؟! چرا درست همین امشب؟! دست روی دهانش گرفت و هق زد. هنوز هم نمی‌فهمید! هنوز هم باورش نمی‌شد! باورش نمی‌شد که احتشام همانی باشد که او و مادرش را رها کرده. مردی که تمام عمرش او را مقصر سختی‌ها و مشکلاتش می‌دانست! مردی که هیچ‌وقت نخواسته‌بود دنبالش بگردد! حالا او سر از خانه‌اش در آورده بود! آن‌هم برای دزدی! چرا این اتفاق‌ها باید می‌افتاد؟! چرا تمام این اتفاق‌ها باید برای او می‌افتاد؟! چرا حالا؟! چرا درست همین امشب که داشت کارش را تمام می‌کرد؟! سرش را میان دستانش گرفت. تمام فکرها در سرش می‌چرخید. تصاویر بی‌ربطی در سرش بهم می‌پیچید. کتک خوردن‌هایش از قادر، بدحالی‌های مادرش، بی‌پولی‌شان، دزدی کردن‌هایش، محبت‌های احتشام، انگار که... انگار که داشت دیوانه می‌شد! انگار که داشت به جنون می‌رسید! چرا احتشام نبود؟! چرا آن روزها نبود؟! چرا او و مادرش را نخواسته‌بود؟! از جایش بلند شد. تلوتلو می‌خورد؛ مثل کسی که با پتک به سرش کوبیده‌باشند! دنیای اطرافش تاریک شده‌بود انگار، که چشمانش خوب جایی را نمی‌دید! دور خودش چرخید. سرش گیج می‌رفت، تنش تاب می‌خورد! لحظه‌ای ایستاد. بسته قرصش را از روی پاتختی چنگ زد، از دیشب هنوز آنجا بود. سه‌تایش را بدون آب قورت داد. اگر همه‌اش را می‌خورد، شاید از این فکرها راحت می‌شد، از دست آدم‌ها هم! خودش را روی تخت کنار پرهامی که غرق خواب بود رها کرد. اشک‌هایش همچنان می‌ریخت و بالشش را خیس می‌کرد. غلتی زد و جنین‌وار در خودش مچاله شد. افکارش درهم و آشفته در سرش جولان می‌دادند. پتویش را روی سرش کشید و آرام هق زد. لعنت به افکارش! کاش می‌مرد! کاش تمام آدم‌های دنیا می‌مردند! کاش همه چیز تمام می‌شد! کاش همه زندگی‌اش تمام می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
- کار خیلی خوبی کردین که اومدین اینجا، می‌دونین ‌آدم‌هایی که درحال ترک هستن به حمایت خانواده‌شون واقعاً نیاز دارن.
با دستش روی دسته صندلی‌ فلزی‌اش ضربه می‌زد. این انتظارها داشت کلافه‌اش می‌کرد!
- گفتین دخترشون هستین، بله؟
به چشمان سبزرنگ و کنجکاو مرد نگاه کرد و به تکان دادن سرش اکتفا کرد. کاش صدای مرد را نمی‌شنید. کاش کمی ساکت می‌شد تا بتواند ذهن آشفته‌اش را سر و سامانی بدهد!
- آقا قادر توی این چندوقته روزهای سختی رو گذروندن. خیلی‌ها طاقت درد کشیدن روزهای اول رو ندارن! اما آقا قادر با انگیزه‌ای که داشت، تونست از اون برهه عبور کنه و حالا هم حالش خیلی بهتر شده.
چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت. داشت دیوانه می‌شد! این مردک هم فکر کرده‌بود که برای دیدن قادر آمده و برایش سخنرانی راه انداخته‌بود. کاش ساکت می‌شد؛ حوصله شنیدن از قادر را نداشت‌؛ حال قادر برایش مهم نبود، اصلاً برای شنیدن این حرف‌ها که نیامده‌بود! برای گرفتن جواب سوالاتش آمده‌بود. برای پایان دادن به ‌شک‌ها و ترس‌هایش آمده‌بود.
- بفرمایید، اینم آقاقادر سالم و سرحال.
از جایش برخاست و نگاهش را به قادر دوخت. از روزی که دیده‌بودش لاغرتر شده‌بود، اما تیرگی زیر چشمانش بهبود پیدا کرده و رنگ صورتش به حالت عادی برگشته‌بود. پیش رویش که ایستاد سر بلند کرد و گفت:
- سلام.
قادر سر تکان داد و جواب داد:
- سلام.
مرد جوان از جای برخاست و رو به هردو گفت:
- خب آقاقادر، من شما رو با دخترتون تنها می‌ذارم. مطمئناً حرف‌های پدر و دختری زیاد دارید!
با رفتن مرد نفس راحتی کشید. مردک با آن‌همه سخنوری‌اش داشت عصبی‌اش می‌کرد! قادر به صندلی فلزی که تا لحظاتی پیش، رویش نشسته بود اشاره کرد و گفت:
- چرا وایسادی؟ بشین.
قدمی پس رفت و خودش را روی صندلی رها کرد. قادر روی صندلی رو‌به‌رویش نشست.
- خوب کردی اومدی، پرهام رو با خودت نیاوردی؟
نفس عمیقی کشید. مضطرب بود، از پرسیدن سوالاتش واهمه داشت.
- چی‌شده؟ چرا هیچی نمیگی؟
آب دهانش را قورت داد. کمی فرصت لازم داشت تا به خودش مسلط شود، تا بتواند لب باز کند و سوال‌هایش را از سرش بیرون بریزد.
- قادر، تو... تو پدرم رو می‌شناسی؟
قادر متعجب نگاهش کرد. به وضوح جا خوردن را در چهره‌اش می‌دید.
- چرا... چرا می‌پرسی؟!
کمی به جلو خم شد و در چشمان قادر خیره شد.
- گفتی اگه بخوام از پدرم برام میگی، حالا می‌خوام بشنوم... بگو.
قادر مصرانه تکرار کرد:
- چرا می‌خوای بدونی؟ چی‌شده که واسه پرسیدن از پدرت تا اینجا اومدی؟ چه اتفاقی افتاده؟
- پرسیدم از پدرم چیزی میدونی یا نه، فهمیدنش اینقدر سخته؟
قادر دستانش را بالا گرفت و گفت:
- باشه... باشه بهت میگم فقط داد نزن... تو آروم باش هر چی که بخوای بهت میگم.
آرامش؟! این تنها چیزی بود که این روزها اصلاً سراغش نمی‌آمد!
- از پدرم چی می‌دونی؟ می‌شناسیش؟ تا حالا... تا حالا دیدیش؟
- منم... منم همون چیزهایی رو می‌دونم که از مادرت شنیدم، این‌که یه مرد پولدار بوده که یه شرکت داشته، این‌که مادرت رو وقتی که حامله بوده، طلاق میده و از خونه‌اش میندازتش بیرون.
دستش روی پایش چنگ شد. کلافه غرید:
- چی میگی تو؟ زن حامله رو که نمیشه طلاق داد!
قادر سر پایین انداخت و گفت:
- با پول همه چی میشه، پول که داشته باشی، همه کار می‌تونی بکنی.
پوست ور‌آمده لبش را به دندان گرفت. تمام تنش می‌لرزید؛ انگار که در درونش زلزله‌ای رخ می‌داد!
- چرا... چرا این‌کار رو با مادرم کرد؟ چرا طلاقش داد؟!
قادر سر بالا گرفت. پوزخند تمسخر‌آمیزی روی لب‌هایش که دیگر کبود نبود، خودنمایی می‌کرد.
- شلوارش دو تا شده‌بود.
با چشمانی ریز شده نگاهش کرد.
- چی؟
- یه زن دیگه‌ هم تو زندگیش بود، می‌خواست با اون باشه، مادرت هم مزاحمی بود که باید از زندگیش می‌رفت.
با خودش فکر کرد، پس چرا هیچ زنی توی زندگی احتشام نبود؟! یعنی می‌شد که احتشام پدرش نباشد؟! می‌شد که ‌فکرهایش، آن عکس‌ها و ‌آن اسم داخل شناسنامه مادرش، فقط یک شوخی مسخره باشد؟!
- تو... تو پدرم رو می‌شناختی؟ تا حالا دیده‌بودیش؟
قادر سر تکان داد و گفت:
- آره، یکی دوبار مادرت رو بردم که از دور ببینتش، بیچاره مادرت بعد از اون همه اتفاق هنوز هم اون مرد رو دوست داشت.
- اگه دوباره ببینیش می‌شناسیش؟
قادر لحظه‌ای فکر کرد.
- شاید، آخه از اون روزها خیلی گذشته.
دست داخل کیفش برد و عکس احتشام را بیرون کشید و به دست قادر داد.
- این عکس... این عکس رو ببین، ببین همین بود؟
منتظر و مضطرب به قادر که عکس احتشام را با دقت برانداز می‌کرد، نگاه می‌کرد و لبش را زیر دندانش می‌فشرد! در دلش دعا می‌کرد که اشتباه کند، که احتشام پدرش نباشد، که احتشام ‌آن مرد منفور در ذهنش نباشد!
قادر عکس را به دستش داد و گفت:
- من پدرت رو یکی دوبار اونم از راه دور دیده‌بودم، ولی اینی که توی این عکسه هم خیلی آشناس؛ فکر کنم... فکر کنم خودش باشه.
لبش را محکم‌تر گاز گرفت. دهانش شوری خون را احساس می‌کرد. دست روی دهانش گرفت تا عق نزند!
- تو... تو مطمئنی؟ مطمئنی که خودشه؟
قادر دوباره به عکس میان دستان او نگاه کرد و گفت:
- آره، حالا که فکر می‌کنم انگاری خودشه... آره خودشه؛ اسمش... اسمش احتشام بود فکر کنم! آره اسمش علیرضا احتشام بود.
عکس را در کیفش چپاند و بلند شد. قادر پرسید:
- تو این عکس رو از کجا آوردی؟ این مرد رو کجا دیدی؟
بی‌توجه به سوال قادر سمت در خروجی به راه افتاد. جواب سوالاتش را گرفته‌بود، حکم تاییدی به تمام افکار لعنتی‌اش زده‌بود. دیگر که ماندنش فایده‌ نداشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
دست به دیوار گرفت و لحظه‌ای ایستاد. سرش گیج می‌رفت و پاهایش از قدم زدن‌های بی‌هدفش درد می‌کرد! حال خودش را نمی‌فهمید. گیج بود، گنگ بود، ناراحت بود و عصبی بود، اما حسی مانعش می‌شد که فریاد بزند یا حتی گریه کند! انگار که در یک خلاء گیر کرده‌بود! انگار که مغزش، قلبش و تمام احساساتش به خواب رفته‌بود! درحالی ‌که میل زیادی به فرار کردن و رفتن و دور شدن از عمارت احتشام داشت، به ناچار وارد خانه شد. راه سنگ‌فرشی حیاط را سلانه‌سلانه و بی‌جان طی می‌کرد. عجیب بود؛ اما عمارتی که تا به امروز در نظرش مثل بهشت زیبا و با شکوه می‌‌آمد، حالا نفرت‌انگیز شده‌بود. آنقدر نفرت‌انگیز که دلش نمی‌خواست حتی نگاهش کند! عمارتی که روزی مادرش به بدترین شکل آن را ترک کرده‌بود نباید هم زیبا می‌بود! نباید هم ماندن در آنجا برایش خوشایند می‌بود! با ورودش به سالن، احتشام، طلعت و سامان را دید که با دیدنش از جای برخاسته و سمتش می‌آمدند. سر پایین انداخت، نمی‌خواست نگاهش به احتشام بیفتد!
- معلوم هست کجایی تا این وقت شب؟!
سر بلند کرد. نگاهش به نگاه خشمگین و پر از سوال سامان گره خورد. نگرانش شده‌بود؟! دلش لرزید، لب گزید و سر پایین انداخت. نباید دلش می‌لرزید؛ نباید دست و پا گم می‌کرد. این مرد پسر احتشام بود. این مرد... این مرد برادرش بود. از این فکر لرزی به تنش نشست! کم مانده بود از افکار لعنتی‌اش بالا بیاورد!
- کجا بودی تا این وقت شب خانوم؟! نگرانت شدیم!
پوزخندی از حرف احتشام به لبش نشست. نگرانش شده‌بود؟! نگران اویی که برایش فقط یک غریبه بود! پس چرا نگران همسرش نشده‌بود؟! چرا نگران فرزندی که رهایش کرده بود، نشده‌بود؟! حالا دیگر نگرانی‌اش بی‌فایده بود.
- ای بابا چرا چیزی نمیگی دخترجان؟! نصفه عمرمون کردی که!
سر بلند کرد و به طلعت نگاه کرد. جواب اویی را که تمام این چند وقته مثل یک مادر بی هیچ توقعی به او محبت کرده‌بود را نمی‌توانست ندهد. لبخند بی‌جانی زد و گفت:
- ببخشید، جایی کار داشتم یکم طول کشید.
از میانشان رد شد و سمت راه پله‌ها رفت.
- باید بهمون خبر می‌دادی، همه‌مون رو نگران کردی.
آهسته برگشت و این‌بار به چشمان علیرضا احتشام خیره شد. دلش می‌خواست می‌توانست تمام نفرتش را بر سر او فریاد بزند! دلش می‌خواست تمام زجر و دردی که در تمام این سال‌ها تحمل کرده‌بود را به چشمش بکشاند. تا او هم ذره‌ای از آن‌همه درد و عذاب را حس کند! دستش را مشت کرد، آنقدر محکم که دستش به لرزش افتاد!
- نیازی نیست نگران باشید آقای احتشام! هر بلایی هم سر یه غریبه مثل من بیاد، مطمئن باشید هیچ مشکلی واسه زندگی شما پیش نمیاره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
پشت به نگاه متعجبشان کرد و سمت اتاقش به راه افتاد. مطمئناً احتشام را ناراحت کرده‌بود، اما حالش بهتر نشده‌بود. حتی ذره‌ای هم از ‌آن حس بدش کم نشده‌بود. آنقدر پر بود که این رنجاندن‌ها و ناراحتی‌های احتشام خالی‌اش نکند. فکر کرد حالا اگر می‌توانست احتشام را با دستان خودش بکشد هم، از آن‌همه درد و عذاب خلاص نمی‌شد!
در را پشت سرش بهم کوبید و همانجا تکیه داده به در سر خورد و نشست‌. سر دردناکش را میان دستانش گرفت و چشمانش را روی هم فشرد. حرف‌های قادر، رفتار‌های احتشام، نگرانی‌های سامان همه و همه در سرش می‌چرخید. دو دستش را روی صورتش گذاشت و نفسش را تکه‌تکه و لرزان بیرون داد. میل زیادی به گریه کردن داشت! به شکستن بغضی که راه نفسش را بسته‌بود!
- اومدی؟
چشمان خسته‌ و پر از اشکش را باز کرد و در تاریکی فضای اتاق که کمی با نور ماهی که از لابلای پرده‌ی حریر اتاق می‌تابید روشن شده‌بود به پرهام نگاه کرد. پرهام روی تخت نشسته و با چشمانی خمار و خواب‌آلود نگاهش می‌کرد. برایش آغوش باز کرد و با سر اشاره کرد که به آغوشش برود. شاید این آغوش کوچک منبع آرامشش می‌شد؛ شاید! آرامشی که این روزها بزرگ‌ترین گمشده زندگی‌اش بود. به چهره‌ی زیبای پسرک خیره شد. چشمان سبزرنگش، ابروهای کمانی کم پشتش و صورت گرد و سفیدش او را به یاد مادرش می‌انداخت. همانقدر زیبا بود و شاید همانقدر هم مهربان! پسرک را در آغوشش بالا کشید و پرسید:
- چرا نخوابیدی؟
پسرک سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- منتظر تو بودم؛ طلعت جون ترسیده‌بود، فکر می‌کرد دیگه نمیای؛ ولی من بهش گفتم که میای، گفتم آبجی پری مثل مامان زیر قولش نمی‌زنه، گفتم که برمی‌گردی؛ ولی حرفم رو باور نکرد!
سرش را روی سر پسرک گذاشت و چندین بار بوسیدش. مادرش بدقولی کرده‌بود؟! شاید دنیا زیر قولش به مادرش زده‌بود.
یا شاید هم احتشام. مثلاً اگر احتشام مادرش را رها نمی‌کرد، مادرش از غصه و کار سخت بیمار نمی‌شد. یا اگر هم بیمار می‌شد، لااقل از بی‌پولی نمی‌مرد. چشمانش را روی هم فشرد. قطرات اشک از روی گونه‌هایش می‌ریخت و میان موهای پرهام گم می‌شد. لبش را به دندانش گرفت. اگر احتشام کمی مرد بود؛ اگر او و مادرش را رها نمی‌کرد، اگر دنبال هوا و هوسش نمی‌رفت، مادرش نمی‌مرد. او برای پول خدمتکار و دزد نمی‌شد. وضعیت زندگی‌اش این نمی‌شد. محکم‌تر پسرک را به خودش فشرد. با مرور حرف‌های قادر حس نفرت در دلش می‌نشست! نفرتی عمیق از احتشام، از مردی که پدرش بود. از مردی که روزی همسر مادرش بود. از نامردی که او و مادرش را به حال خودشان رها کرده‌بود. از نامردی که آن روزها به مادرش خ*یانت کرده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
- بعد از ظهر سرد و مرطوبی است که هوا رو به تاریکی می‌رود. در یک لحظه پی بردم که این محل پرگرد و غباری که با علف‌های هرز پوشیده‌شده جایی جز قبرستان نیست؛ جایی که پدر و مادر و پنج برادر کوچکم در آنجا به خاک سپرده شده‌بودند. محل بی‌سکنه‌ کنار قبرستان باتلاق و کمی پایین‌تر، رودخانه دورتر از آن، جایی که باد از آن سو می‌وزید دریا واقع شده‌بود. پسر کوچکی که مدتی طولانی در آنجا وحشت‌زده به اطراف می‌نگریست و گریه می‌کرد پیپ بود. ناگهان از لابلای قبرها فریاد وحشتناکی را شنیدم.
با صدای باز شدن در کتابش را بست و نگاهش را به طلعت که میان چارچوب ایستاده‌بود دوخت.
- پاشو بیا پایین ناهار بخور.
سر تکان داد و گفت:
- میل ندارم ممنون.
طلعت اخم درهم کشید.
- چی چی رو میل ندارم؟ صبحانه هم که نخوردی، چته تو این چند روز؟
چه‌اش بود؟! هیچ چیزش؛ فقط تمام حقایق زندگی‌اش رو شده‌بود! فقط در یک لحظه تمام احساسات و تفکراتش نابود شده‌بود! دست بی‌جان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را سمت او کشاند؛ پیرزن به طرز عجیبی نگاهش می‌کرد. لبخند محوی زد. پیرزن لجباز نگرانش شده‌بود؟! یک نگرانی مثل تمام مادربزرگ‌ها؟! مثل مادربزرگ رزی که چشمان بی‌فروغش همیشه نگران بود؟! لبخند روی لبش ماسید. از فکرش گذشت که میان این خانواده چه جایگاهی داشت؟! این‌که ملکتاج مادربزرگش بود، احتشام پدرش و سامان برادرش، چیزی را عوض می‌کرد؟!
- چی‌کار می‌کنی؟ میای؟
سر سمت طلعت برگرداند. طلعت ادامه داد:
- واسه خاطر پرهام هم که شده بیا پایین، بچه چند دقیقه‌اس منتظره تا بیای با هم ناهار بخورین.
***
همچنان سرش پایین بود و خیره به بشقاب غذای دست نخورده‌اش نگاه می‌کرد. سنگینی نگاه سامان و گاهی هم احتشام را بر روی خودش حس می‌کرد، اما نگاهشان نمی‌کرد. رفتارشان کمی سرسنگین بود؛ انگار که هنوز از رفتار آن‌شبش ناراحت بودند. فکر کرد، اگر حقیقت را می‌فهمیدند، حق را به او می‌دادند؟! اصلاً حرفش را باور می‌کردند؟! سر که بالا گرفت نگاهش به احتشام خورد؛ سرش پایین بود و غرق فکر به‌نظر می‌رسید. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست. این مرد چند شخصیت داشت؟! کدام رویش را باید باور می‌کرد؟! مردی که به همسرش خ*یانت می‌کرد و همسر باردارش را از خانه‌اش بیرون می‌انداخت را باید باور می‌کرد؟ یا مرد مهربانی را که آن شب نگرانش شده‌بود؟! احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد، در چشمان قهوه‌ای‌رنگش تعجب موج می‌زد. دستش را محکم مشت کرد. حالا دلیل آشنایی چشمان احتشام را می‌فهمید. مادرش گفته‌بود رنگ چشمان او شبیه پدرش است و حالا دلیل تمام آن خیرگی‌های مادرش به چشمانش را می‌فهمید و دلیلش چیزی جز دلتنگی برای این مرد بی‌وفا و بی‌رحم نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
صدای ویبره موبایلش حواسش را سرجایش آورد. دست داخل جیبش برد و موبایلش را بیرون کشید. با دیدن شماره داوودی اخم درهم کشید و رد تماس داد. در این چند روزه بیشتر از ده بار تماس گرفته‌بود و او جوابش را نداده‌بود. در این اوضاع نابه‌سامان و بلاتکلیف زندگی‌اش وقت فکر کردن به او را نداشت.
- فکر نمی‌کنید آوردن موبایل سر میز غذا کار درستی نباشه؟!
متعجب به سامان نگاه کرد. داشت تلافی رفتار بد او را در می‌آورد؟! موبایلش را میان دستش فشرد. این فکر که سامان پسر زنی بود که احتشام به‌خاطرش به مادر او خ*یانت کرده‌بود، از سرش بیرون نمی‌رفت. لبش را زیر دندانش فشرد. سامان از وجود او و مادرش خبر داشت؟! از گذشته پدرش چطور؟! می‌دانست پدر عزیزش به‌خاطر او و مادرش، همسر باردارش را از خانه‌اش بیرون انداخته‌بود؟!
- صدام رو نشنیدید خانوم؟
سر بالا گرفت. حرصش گرفته‌بود و از رفتار سامان بغضی به گلویش نشسته بود. انتظار این‌همه تلخی را از او نداشت! بغضش را قورت داد و با پوزخندی که گوشه لبش نشسته‌بود گفت:
- بله شنیدم، خیلی عذر می‌خوام، بهتره من برم تا بیشتر از این شما رو با رفتارهای نادرستم ناراحت نکردم!
با حرص از پشت میز بلند شد و از سالن بیرون رفت. تشر زدن احتشام به سامان را شنید، اما نایستاد‌. حالش از همه‌شان بهم می‌خورد! از دورویی‌ها و ظاهرسازیشان. از مهربانی‌ها و بدخلقی‌هایشان. همه‌شان یک مشت دروغگو بودند! همه‌شان یک مشت دروغگوی خودخواه بودند!
***
سودی همچنان در سکوت به روبه‌رو خیره بود و حرفی نمی‌زد؛ انگار که هضم این اتفاقات برای او هم آسان نبود. نیم‌نگاهی از آینه جلو به پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته‌بود انداخت و گفت:
- یکم آروم‌تر برو پرهام خوابه.
سودی از گوشه چشم نگاهش کرد.
- پری میگم حالا... حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
- چی‌کار باید بکنم، به‌نظرت؟!
سودی من‌ومنی کرد؛ انگار که در زدن حرفش مردد بود. پس از چند لحظه لب باز کرد و گفت:
- خب آخه اون پدرته!
پوزخند عصبی زد، چند روز بود که برای خودش و در ذهن خودش هم این رابطه را کتمان می‌کرد.
- پدرمه؟! واقعاً؟! تو خودت واسه خاطر اون پسره پاپتی و آس‌وپاس قید پدر و مادرت رو زدی، حالا از من انتظار داری با مردی که من و مادرم و مثل یه تیکه آشغال از خونه‌اش انداخته بیرون خوب رفتار کنم؟! چون پدرمه! پدری که توی این همه سال یه سراغی از بچه‌اش نگرفته به چه دردم میخوره؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
661
10,835
مدال‌ها
2
سودی دست روی دست مشت شده‌اش که محکم فشرده می‌شد گذاشت و گفت:
- خیلی خب حق با توعه، حالا آروم باش؛ آروم باش دختر پرهام بیدار میشه.
پشت دستش را روی لب‌هایش فشرد. این روزها خیلی زود عصبانی می‌شد. فکرهای آزاردهنده‌اش و رفتارهای احتشام و سامان عصبی‌اش کرده بود.
- میگم حالا داوودی چی میشه؟! با اون می‌خوای چی‌کار کنی؟
سر تکان داد و گفت:
- چند روزه داره زنگ میزنه، جوابش رو ندادم؛ توی این شرایط واقعاً نمی‌تونم به اون فکر کنم.
به یک خیابان بالاتر از عمارت که رسیدند رو به سودی گفت:
- همین‌جا نگه دار من پیاده میشم.
سودی نگاهش کرد و گفت:
- چه کاریه خب تا خونه می‌رسونمت.
درحالی ‌که خم می‌شد تا کمربندش را باز کند، جواب داد:
- نه، می‌خوام پیاده برم.
- آخه این‌موقع شب؟ این بچه هم که خوابه سختت می‌شه.
دست سمت دستگیره برد و با تحکم گفت:
- نگه دار لطفاً؛ می‌خوام بقیه راه رو پیاده برم.
سودی خیلی خب کلافه‌ای گفت و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. سمت سودی چرخید، می‌دانست هرکس دیگری اگر بود با این رفتارش حسابی دلخور می‌شد، اما سودی حسابش از دیگران سوا بود.
- ممنون که حرف‌هام رو گوش کردی.
سودی لبخند زد و گفت:
- این چه حرفیه؟ ما با هم رفیقیم.
لبخندش را با لبخند بی‌جانی جواب داد. خوب بود که او را داشت، خوب بود که با او رفیق بود.
- خداحافظ.
***
آرام میان کوچه راه می‌رفت و نگاهش از همانجا میخ ساختمان عمارت احتشام بود. دلش می‌خواست که برنمی‌گشت. در این خانه و با وجود احتشام احساس بدی داشت و تحمل حضورش برایش سخت بود! پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ این روزها علاوه بر اعصابش توانش هم تحلیل رفته‌بود. صدای کشیده شدن شتابانه لاستیک‌هایی بر روی آسفالت سطح کوچه نگاهش را به پشت سرش کشاند. به عقب که برگشت ماشینی با سرعت سمتش می‌آمد، با چشمان گشاد شده از وحشت خیره ماشین غول پیکری که سمتش می‌آمد بود و پاهایش بر اثر شوک به زمین چسبیده‌بود. توان حرکت نداشت و انگار خشکش زده‌بود. صدای بوق کشدار ماشین او را به خودش آورد و ناگهان؛ انگار که تازه از خواب پریده‌باشد، پاهایش توان گرفت و از سر راه ماشین خودش را به کناری کشید و به سی*ن*ه دیوار چسبید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین