- Jul
- 661
- 10,835
- مدالها
- 2
با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کتابی که در دست داشت را روی عسلی کنار تختش گذاشت. رو به پرهام که پایین تختش مشغول بازی با پازلهای باباسفنجیاش بود کرد و گفت:
- داداشی میری اون موبایل من رو بیاری؟
پرهام سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- کجاست؟
لبخند محوی به لبش آمد. پسرک آنقدر غرق بازیاش بود که صدای زنگ موبایلش را نشنیدهبود. با انگشت به کیفش که روی میز آرایش بود اشاره کرد و جواب داد:
- تو کیفم، روی میز.
پسرک سمت میز دوید و کیفش را برداشت و سمتش آمد. دستی میان موهای پسرک کشید و با تشکری او را پی بازیاش فرستاد. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و به صفحهاش نگاه کرد. شماره داوودی بالای صفحه موبایلش افتادهبود. غری زیرلب زد. مردک انگار مویش را آتش زده بودند!
- الو... .
- چیشد، تونستی کاری بکنی؟! دو روز دیگه بیشتر مهلت نداری ها!
پوفی کشید.
- رمز گاوصندوقش رو پیدا کردم امشب مدارک رو برمیدارم.
- چرا شب؟ همین حالا کار رو تموم کن.
پیشانیاش را به کف دستش فشرد، واقعاً فکر میکرد که به عقل خودش نمیرسد؟!
- نمیشه، وقتهایی که احتشام خونه نیست در اتاقش قفله؛ کلیدش هم نمیدونم کجاست.
صدای نفسش را که با کلافگی بیرون داد شنید. چرا نپرسیدهبود که آن مدارک چه بود که آنقدر برایش اهمیت داشت؟!
- خیلی خب فقط حواست باشه که گند نزنی.
- باشه.
- میدونی که اگه دست از پا خطا کنی و کارِت رو درست انجام ندی چی میشه؟
پشت دستش را روی دهانش فشرد. تهدیدش میکرد؟! مردک لعنتی! مردک زورگوی عوضی لعنتی!
***
قاشقی از غذا را دهان پیرزن گذاشت. به سختی توانستهبود طلعت را راضی کند، که اجازه دهد خودش ناهار ملکتاج را بدهد. دلش کمی درددل کردن میخواست؛ کمی خالی کردن آنهمه دردی که در سی*ن*هاش بود و چه کسی بهتر از این پیرزن بیزبان؟! پیرزن آرام لقمهاش را میجوید. تلخندی زد، پیرزن این روزها کمتر بدقلقی میکرد. انگار که او هم به وضعیتش عادت کردهبود. برداشت و گوشه لبش که چرب شدهبود کشید. دلش برای این پیرزن لجباز تنگ میشد. زیاد نمیگذشت از وقتی که با او کنار آمدهبود. سر که بلند کرد ملکتاج خیره نگاهش میکرد. لبخندی زد و گفت:
- انگاری حالتون امروز خیلی خوبه.
دست پیرزن روی دستش نشست. نم اشکی به چشمانش نشستهبود. نگاه پیرزن هم نگران بود، مثل احتشام و مثل طلعت. لب زیر دندان فشرد. بغض تا گلویش آمدهبود! احساس گناه بدی داشت، احساس کثیف بودن! مثل اولین باری که دزدی کردهبود!
- نگران نباشین، من خوبم... یعنی خوب میشم، یه کم که بگذره... !
با پشت دست نم چشمانش را گرفت و ادامه داد:
- یه کم که بگذره آرومتر میشم. من عادت دارم... به دل کندن و رفتن عادت دارم!
چشمان پیرزن هم به اشک نشستهبود. تندتند سر تکان داد. رفتارهایش عصبی و غیر قابل کنترل بود! انگار که یک نفر دیگر درون وجودش بود که وادارش میکرد، به حرف زدن، به گریه کردن و بیرون ریختن دردهایش!
- به خیلی کارهای دیگهام عادت دارم، دفعه اولم که نیست، کارهای بدتر از اینم کردم!
پلک که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد.
- من کارهای خیلی بدی کردم!
هق زد و نالید:
- خیلی بد!
به دستان ملکتاج چنگ زد و خودش را روی تخت رها کرد.
- من آدم بدیام، نه؟
سر بالا انداختنش را که دید دوباره به هقهق افتاد.
- من نمیخواستم آدم بدی باشم... من نمیخواستم؛ ولی مجبور شدم مجبورم کردن... !
سرش را از روی پاهای ملکتاج برداشت. کمی آرامتر شدهبود و انگار هورمونهای دیوانگیاش فروکش کردهبود! اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. ملکتاج هنوز با نگرانی نگاهش میکرد. برای رفع و رجوع رفتار دیوانهوارش خندهای کرد و گفت:
- ببخشید؛ گاهی اینطوری میشم، فشار زندگیه دیگه!
از جایش بلند شد و در مقابل نگاه مبهوت ملکتاج سینی غذایش را برداشت و سمت در رفت. خودش هم فکر میکرد، همین امشب اگر کارش را تمام نمیکرد؛ آخر سر باید از این خانه یک راست راهی دایونهخانه میشد!
- داداشی میری اون موبایل من رو بیاری؟
پرهام سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- کجاست؟
لبخند محوی به لبش آمد. پسرک آنقدر غرق بازیاش بود که صدای زنگ موبایلش را نشنیدهبود. با انگشت به کیفش که روی میز آرایش بود اشاره کرد و جواب داد:
- تو کیفم، روی میز.
پسرک سمت میز دوید و کیفش را برداشت و سمتش آمد. دستی میان موهای پسرک کشید و با تشکری او را پی بازیاش فرستاد. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و به صفحهاش نگاه کرد. شماره داوودی بالای صفحه موبایلش افتادهبود. غری زیرلب زد. مردک انگار مویش را آتش زده بودند!
- الو... .
- چیشد، تونستی کاری بکنی؟! دو روز دیگه بیشتر مهلت نداری ها!
پوفی کشید.
- رمز گاوصندوقش رو پیدا کردم امشب مدارک رو برمیدارم.
- چرا شب؟ همین حالا کار رو تموم کن.
پیشانیاش را به کف دستش فشرد، واقعاً فکر میکرد که به عقل خودش نمیرسد؟!
- نمیشه، وقتهایی که احتشام خونه نیست در اتاقش قفله؛ کلیدش هم نمیدونم کجاست.
صدای نفسش را که با کلافگی بیرون داد شنید. چرا نپرسیدهبود که آن مدارک چه بود که آنقدر برایش اهمیت داشت؟!
- خیلی خب فقط حواست باشه که گند نزنی.
- باشه.
- میدونی که اگه دست از پا خطا کنی و کارِت رو درست انجام ندی چی میشه؟
پشت دستش را روی دهانش فشرد. تهدیدش میکرد؟! مردک لعنتی! مردک زورگوی عوضی لعنتی!
***
قاشقی از غذا را دهان پیرزن گذاشت. به سختی توانستهبود طلعت را راضی کند، که اجازه دهد خودش ناهار ملکتاج را بدهد. دلش کمی درددل کردن میخواست؛ کمی خالی کردن آنهمه دردی که در سی*ن*هاش بود و چه کسی بهتر از این پیرزن بیزبان؟! پیرزن آرام لقمهاش را میجوید. تلخندی زد، پیرزن این روزها کمتر بدقلقی میکرد. انگار که او هم به وضعیتش عادت کردهبود. برداشت و گوشه لبش که چرب شدهبود کشید. دلش برای این پیرزن لجباز تنگ میشد. زیاد نمیگذشت از وقتی که با او کنار آمدهبود. سر که بلند کرد ملکتاج خیره نگاهش میکرد. لبخندی زد و گفت:
- انگاری حالتون امروز خیلی خوبه.
دست پیرزن روی دستش نشست. نم اشکی به چشمانش نشستهبود. نگاه پیرزن هم نگران بود، مثل احتشام و مثل طلعت. لب زیر دندان فشرد. بغض تا گلویش آمدهبود! احساس گناه بدی داشت، احساس کثیف بودن! مثل اولین باری که دزدی کردهبود!
- نگران نباشین، من خوبم... یعنی خوب میشم، یه کم که بگذره... !
با پشت دست نم چشمانش را گرفت و ادامه داد:
- یه کم که بگذره آرومتر میشم. من عادت دارم... به دل کندن و رفتن عادت دارم!
چشمان پیرزن هم به اشک نشستهبود. تندتند سر تکان داد. رفتارهایش عصبی و غیر قابل کنترل بود! انگار که یک نفر دیگر درون وجودش بود که وادارش میکرد، به حرف زدن، به گریه کردن و بیرون ریختن دردهایش!
- به خیلی کارهای دیگهام عادت دارم، دفعه اولم که نیست، کارهای بدتر از اینم کردم!
پلک که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد.
- من کارهای خیلی بدی کردم!
هق زد و نالید:
- خیلی بد!
به دستان ملکتاج چنگ زد و خودش را روی تخت رها کرد.
- من آدم بدیام، نه؟
سر بالا انداختنش را که دید دوباره به هقهق افتاد.
- من نمیخواستم آدم بدی باشم... من نمیخواستم؛ ولی مجبور شدم مجبورم کردن... !
سرش را از روی پاهای ملکتاج برداشت. کمی آرامتر شدهبود و انگار هورمونهای دیوانگیاش فروکش کردهبود! اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. ملکتاج هنوز با نگرانی نگاهش میکرد. برای رفع و رجوع رفتار دیوانهوارش خندهای کرد و گفت:
- ببخشید؛ گاهی اینطوری میشم، فشار زندگیه دیگه!
از جایش بلند شد و در مقابل نگاه مبهوت ملکتاج سینی غذایش را برداشت و سمت در رفت. خودش هم فکر میکرد، همین امشب اگر کارش را تمام نمیکرد؛ آخر سر باید از این خانه یک راست راهی دایونهخانه میشد!
آخرین ویرایش: