- Jul
- 661
- 10,845
- مدالها
- 2
نگاهش را تا پاهای برهنهاش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید:
- برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟
نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان میگرفت و جانش را کمکم میگرفت!
- حدود دو سال پیش، فوت کرد!
- متأسفم!
تنها نگاهش کرد. چانهاش از بغض میلرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سالها با خودش و احساسش مقابله کردهبود و نگذاشتهبود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سی*ن*هاش کشید؛ جایی میان سی*ن*هاش درد میشد و نفسهایش به سختی بالا میآمد، مثل مادرش و مثل عاطفه!
- حالت خوبه؟!
صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمیآمد. بغضش آنقدر بزرگ شدهبود که احساس میکرد راه صدایش را بسته. باید گریه میکرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را میفشرد را میشکست؛ اما نمیشد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش دادهبود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. که دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمیآمد؛ سی*ن*هاش مثل آتش میسوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان میداد!
فکر کرد اگر همین حالا میمرد برادر کوچکش چه میشد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟!
- بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه.
لیوان را گرفت. دستانش میلرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعهای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سی*ن*هاش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شدهبودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونهاش سر خورد.
- بهتری؟
نفسش را تکهتکه بیرون داد و بریدهبریده گفت:
- خو... خوبم.
احتشام نفس آسودهای کشید.
- ترسوندیم دختر.
لبش را به دندان کشید تا صدای هقهقش بلند نشود. گریهاش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. اینبار بهخاطر نگرانی احتشام بود؛ بهخاطر محبتهایی که نثارش میکرد و بهخاطر عذابوجدانی که رهایش نمیکرد.
- برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟
نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان میگرفت و جانش را کمکم میگرفت!
- حدود دو سال پیش، فوت کرد!
- متأسفم!
تنها نگاهش کرد. چانهاش از بغض میلرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سالها با خودش و احساسش مقابله کردهبود و نگذاشتهبود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سی*ن*هاش کشید؛ جایی میان سی*ن*هاش درد میشد و نفسهایش به سختی بالا میآمد، مثل مادرش و مثل عاطفه!
- حالت خوبه؟!
صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمیآمد. بغضش آنقدر بزرگ شدهبود که احساس میکرد راه صدایش را بسته. باید گریه میکرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را میفشرد را میشکست؛ اما نمیشد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش دادهبود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. که دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمیآمد؛ سی*ن*هاش مثل آتش میسوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان میداد!
فکر کرد اگر همین حالا میمرد برادر کوچکش چه میشد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟!
- بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه.
لیوان را گرفت. دستانش میلرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعهای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سی*ن*هاش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شدهبودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونهاش سر خورد.
- بهتری؟
نفسش را تکهتکه بیرون داد و بریدهبریده گفت:
- خو... خوبم.
احتشام نفس آسودهای کشید.
- ترسوندیم دختر.
لبش را به دندان کشید تا صدای هقهقش بلند نشود. گریهاش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. اینبار بهخاطر نگرانی احتشام بود؛ بهخاطر محبتهایی که نثارش میکرد و بهخاطر عذابوجدانی که رهایش نمیکرد.