جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,408 بازدید, 131 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • متوسط

    رای: 1 4.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
نگاهش همراه با دستان طلعت که میز را گردگیری می‌کرد، در گردش بود. کلافه شده‌بود باید کاری می‌کرد. نمی‌خواست زیاد در این خانه ماندگار شود؛ اما با حواس جمعی که طلعت داشت هم نمی‌توانست جایی برود و در خانه چرخی بزند. پوفی کشید. اگر می‌شد به بهانه گردگیری کردن سرکی به اتاق‌های طبقه بالا بکشد، خوب می‌شد! پرهام با هواپیمای اسباب‌بازی در دستانش دوان‌دوان از کنارش رد شد؛ رو به پسرک تشر زد:
- آروم‌تر پرهام!
طلعت نیم‌نگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت:
- بچه رو چی‌کار داری؟! بذار بازیش رو بکنه.
- آخه می‌خوره زمین.
طلعت سرش را تکانی داد و گفت:
- خب بخوره! بچه‌ها تا بزرگ بشن هزاربار زمین می‌خورن.
پوفی کشید. خوشش نمی‌آمد کسی در نحوه‌ی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلو‌های روی دیوار رفت، پرسید:
- می‌خواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد.
- من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز می‌کنن؛ منم بعضی وقت‌ها یه دستمال رو وسایل می‌کشم که خاک نگیره.
- خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه.
طلعت سر تکان داد و گفت:
- نمی‌خواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده.
اشاره‌ای به ساعت آونگ‌دار روی دیوار کرد و گفت:
- هنوز که وقت داروهاشون نیست.
- خب برو یه کار دیگه انجام بده.
نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود!
- خب چرا به شما کمک نکنم؟
طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد.
- می‌دونی که آقا خوشش نمیاد.
- آقا که الان اینجا نیست.
چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد:
- قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم.
- خیله خب! اگه این‌قدر دلت می‌خواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن!
دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پله‌ها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که می‌گفت:
- تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراری‌ان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار می‌کنی!
در حالی‌که پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌رفت صدا بلند کرد و گفت:
- واسه این‌که من با همه فرق دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
صدای برخورد قاشق با دیواره‌های ظرف، کلافه‌اش کرده‌بود! روی صندلی کمی جابه‌جا شد، تمام نقشه‌هایش با دیدن در قفل شده‌ی اتاق کار احتشام بهم ریخته بود. چتری‌هایش را با حرص عقب زد! نیم دیگر ذهنش هم درگیر آن سه اتاق دیگر بود که درشان مثل اتاق احتشام قفل بود. نمی‌فهمید، در این خانه چه خبر بود؟!
- حالت خوبه؟
سر بالا گرفت و گنگ به طلعت نگاه کرد؛ طلعت که گیجی‌اش را دید دوباره پرسید:
- حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به این ظرف؟
سر تکان داد و کوتاه گفت:
- خوبم.
دوباره به فکر فرو رفت. می‌توانست از طلعت بپرسد، نهایتاً سوالاتش را پای کنجکاوی‌اش می‌گذاشت.
- طلعت خانوم؟
طلعت بی‌آنکه سر بلند کند جواب داد:
- جانم؟
- شما چطوری اتاق آقای احتشام رو تمیز می‌کنید؟ در اتاقشون که قفله.
طلعت کوتاه نگاهش کرد.
- هروقتی که آقا خونه نباشه، در اتاقش رو قفل می‌کنه! اگر هم بخواد، خودش اتاقش رو تمیز می‌کنه.
کمی مِن‌مِن کرد. برای پرسیدن سوالش تردید داشت. دستانش را در هم قلاب کرد و سعی کرد کمی کنجکاو به‌نظر برسد.
- در چندتای دیگه از اتاق‌ها هم قفل بود؛ چرا؟
طلعت آرام خندید. متعجب نگاهش کرد و پرسید:
- چرا می‌خندین؟ چیز بدی پرسیدم؟
طلعت میان خنده، سر تکان داد و گفت:
- نه دخترم! هر کسی قبل از تو هم اومد توی این خونه قضیه این درهای قفل شده کنجکاوش می‌کرد.
لبخند محوی زد. طلعت ادامه داد:
- اون سه تا اتاق مال خود آقا و بچه‌هاشه.
اخم گیجی کرد، طلعت قبلاً هم درباره بچه‌های احتشام چیزهایی گفته‌بود.
- بچه‌هاش؟! ولی گفتین که بچه‌ی آقای احتشام مرده.
طلعت سر تکان و گفت:
- آره گفتم.
- پس اون اتاق... .
طلعت آهی کشید و با ناراحتی گفت:
- طفلک آقا، خیلی بچه دوست داشت! واسه به‌دنیا اومدن بچه‌اش کلی نقشه کشیده بود، قبل از این‌که دنیا بیاد هم واسه‌اش یه اتاق کامل رو پر از اسباب بازی و وسیله کرده بود؛ ولی وقتی که اون بچه مُرد... یعنی وقتی خانوم سقطش کرد آقا تا یه مدت افسرده شده بود، کارش شده بود رفتن توی اون اتاق و خیره شدن به اسباب‌بازی‌های بچه‌اش، حالش که بهتر شد به‌خاطر حرف مشاوری که می‌رفت پیشش در اون اتاق رو قفل زد و از اون به بعد ورود بقیه رو هم به اتاق اون بچه قدغن کرد.
هینی از تعجب کشید؛ دستش را روی دهانش گرفت و با ناباوری پلک زد! باورش نمی‌شد، چطور یک مادر می‌توانست کودک خودش را بکشد؟! چطور یک مادر حاضر به قتل کودک خودش می‌شد؟!
- بچه‌شون رو سقط کردن؟! آخه چرا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
طلعت درحالی‌ که از پشت میز بلند می‌شد جواب داد:
- آدمیزاده دیگه گاهی وقتا اشتباه می‌کنه.
همان‌طور که مات و مبهوت بود، سر تکان داد. معلوم بود که طلعت نمی‌خواهد در این‌باره چیز بیشتری بگوید. پس خودش هم بحث را عوض کرد.
- راستی نگفتین اون اتاق آخریه اتاق کی بود؟
- اِ نگفتم؟ اتاق آخریه اتاق آقا سامان.
ابرو بالا پراند و متعجب تکرار کرد:
- آقا سامان؟
طلعت با لبخند سر تکان داد و گفت:
- آره پسر آقاس.
- جدی؟ پس حالا کجا هست این آقای سامان؟
- اون خونه‌ی خودش رو داره؛ گاهی هم میاد به آقا سر میزنه، ولی فعلاً رفته مسافرت! یعنی آقا فرستادتش واسه یه کاری، آخه تو شرکت آقا کار می‌کنه.
به شوق و ذوق طلعت حین تعریف کردن از سامان، لبخند زد. می‌توانست علاقه‌ی طلعت به پسر احتشام را بفهمد.
- اوه! خیلی حرف زدیم؛ دیر شد! پاشو، پاشو برو این ظرف سالاد رو بذار سر میز که الان صدای آقا در میاد.

وارد سالن که شد از دیدن صحنه پیش رویش، متعجب ایستاد! احتشام، پرهام را روی پای خودش نشانده و چیزی در گوشش پچ‌پچ می‌کرد. چیزی که پسرک را به خنده انداخته بود و لبخند را مهمان لب‌های احتشام کرده بود. احتشام سر بلند کرد. با دیدنش پرهام را از روی پایش بلند کرد و روی صندلی کنارش نشاند. نامحسوس سر تکان داد. کمی گیج و کمی بهت‌زده بود. احتشام بچه‌ها را دوست داشت؟!
روی صندلی کنار پرهام نشست. یادش به حرف‌های طلعت افتاد؛ وقتی‌که بچه‌اش مرده بود چه حالی داشت؟!
دلش برای احتشام می‌سوخت، دلش برای مردی که سعی داشت خودش را محکم و سرد نشان دهد می‌سوخت. این‌همه درد را چطور تحمل می‌کرد؟!
سر بلند کرد؛ احتشام همچنان نگاهش می‌کرد. لب زیر دندان فشرد. نگاه براقش، دو گوی قهوه‌ای‌رنگ چشمان مهربانش آشنا می‌آمدند! کجا دیده بودش؟! نمی‌دانست... .
سرش را پایین انداخت. چه مرگش شده بود؟!
چرا مدام داشت به احتشام فکر می‌کرد؟!
- برادر بانمک و باهوشی داری.
زیر لب تشکری کرد. حتماً اشتباه می‌کرد؛ اگر احتشام او را می‌شناخت که استخدامش نمی‌کرد.
- چند سالشه؟
گیج شده نگاهش کرد! احتشام اشاره‌ای به پرهام کرد و دوباره پرسید:
- برادرت رو می‌گم.
آهانی گفت.
- چهار سال.
- تفاوت سنی زیادی دارین.
سر تکان داد و گفت:
- بله.
سرش را با سالادش گرم کرد. نمی‌خواست فکرش را مشغول احتشام کند؛ اما، نمی‌شد! یک جایی از ذهنش، مدام درگیر حرف‌های طلعت می‌شد! درگیر زندگی احتشام، درگیر گذشته‌ی ناراحت کننده‌اش و درگیر سختی‌هایی که کشیده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
صدای زنگ موبایلش را شنید. پوفی کشید و کیسه‌های خرید را به یک دستش داد و موبایلش را از کیفش بیرون کشید. پنج تماس بی پاسخ از سودی داشت، نچی کرد وقتی‌که بدموقع زنگ می‌زد همین می‌شد دیگر.
- الو... .
- چه عجب، فکر کردم مردی!
نیشخندی به لحن حرصی سودی زد و گفت:
- من بدون تو جایی نمیرم، مخصوصاً اون دنیا! رفته بودم واسه عمارت خرید کنم.
صدای قهقه‌ی سودی بلند شد. اخم درهم کرد و زهرماری نثارش کرد.
- میگما اگه می‌خواستی جدی‌جدی خدمتکار شی جاهای بهتری هم بودها.
بی‌توجه به مزه‌پرانی سودی نالید:
- تو رو به خدا، بگو که یه فکری کردی! الان دو هفته‌اس اومدم توی این خونه، هنوز هیچ‌کاری نتونستم بکنم.
- به‌نظرم برو این یارو رو چیز خورش کن و رمز گاوصندوقش رو از زیر زبونش بکش بیرون.
خریدها را روی زمین گذاشت و دست به کمر زده ایستاد؛ انگار سودی فکر نمی‌کرد، سنگین‌تر بود! با حرص گفت:
- چی میگی سودی؟ نمی‌تونم نوشیدنی به خوردش بدم. خر نیست که می‌فهمه!
- اینو نگو، بگو عرضه‌اش رو ندارم.
با کلافگی تشر زد:
- اَه چرت نگو سودی!
- حالا دیگه من چرت میگم آره؟ خیلی خب پس منم قطع می‌کنم تا تو دیگه چرت و پرت نشنوی.
نفسش را کلافه بیرون داد و نگاهی به صفحه خاموش موبایلش انداخت. سودی هم برای ناز کردن وقت گیر آورده بود. خم شد و پاکت‌های خرید را برداشت. آمدن آقازاده‌ی احتشام را دیگر در این هیر و ویر کجای دلش باید می‌گذاشت؟ پاکت‌های خرید را در دستش جابه‌جا کرد. سر راهش از میوه فروشی هم خرید کرده بود. طلعت آنقدر درگیر سروسامان دادن به اوضاع خانه بود که تمام خریدها را به او محول کرده‌بود. به نزدیکی عمارت رسیده‌بود، آن‌همه پیاده‌روی پاهایش را حسابی خسته کرده‌بود. از دور، قامت مردی را دید که جلوی در عمارت ایستاده‌بود؛ با دقت نگاهش کرد، مردی قد بلند و چهارشانه با موهای مشکی بود. فکر کرد که شاید احتشام است؛ اما احتشام موهای جوگندمی داشت و جثه‌اش از این مرد کوچک‌تر به‌نظر می‌رسید! با کنجکاوی نزدیک‌تر شد؛ مرد که به سمتش، چرخید در جا خشکش زد، این مرد؟!
این مرد اینجا چه می‌کرد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
مرد قدمی نزدیکش آمد! پوزخند عصبی هم روی لب‌های پر و متناسبش بود. انگار خون در رگ‌هایش منجمد شده‌بود که تمام تنش می‌لرزید.
- به‌به خانوم! تو آسمونا دنبالتون بودیم و رو زمین پیداتون کردیم!
قدمی عقب رفت... کیسه‌های خرید از دستان بی‌حس‌اش رها شد و پوزخند مرد عمق گرفت.
- چیه؟! می‌خوای فرار کنی؟
- من... من... .
خیرگی آن سیاه چاله‌های به خون نشسته، حرف زدن را از یادش برده‌بود. مرد قدم دیگری جلو آمد و با تمسخر گفت:
- تو چی؟ هان؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
- سامان جان چرا نمیای داخل؟ اِ پری تو هم اومدی؟
نگاهش فوری سمت طلعت که دم در ایستاده‌بود چرخید. چه گفت؟
گفت سامان جان؟!
با این مرد که نبود، بود؟!
این مرد که پسر احتشام نبود؛ بود؟!
نگاه متعجب مرد هم سمت طلعت چرخید، طلعت نگاهی به هردویشان کرد و گفت:
- وا! شما دو تا چرا اینجوری من رو نگاه می‌کنید؟
سر پایین انداخت. نمی‌فهمید، سامانی که در این مدت همه انتظارش را می‌کشیدند این مرد بود؟!
همانی که در آن شب لعنتی کیفش را زده بود؟!
چه خوش‌شانس بود و خودش خبر نداشت.
- اِ این میوه‌ها چرا ریخته وسط کوچه؟
سامان سمت طلعت چرخید و احتمالاً برای رفع‌رجوع نگاه مشکوک شده‌ طلعت گفت:
- داشتم می‌اومدم تو که این خانوم رو دیدم. نمی‌دونستم شما می‌شناسیدشون.
طلعت در حالی‌که وارد خانه می شد؛ گفت:
- آره سامان‌جان! پری پرستار جدید خانوم بزرگه، حالا اگه حرفاتون تموم شده، بیاید داخل! وقت واسه آشنایی زیاد هست.
سامان نگاه پر اخمی سمتش انداخت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. حالا باید چه‌کار می‌کرد؟!
- میشه... میشه بریم داخل صحبت کنیم.
سامان سر تکان داد.
- البته! اصلاً چطوره که صبر کنیم پدرم هم بیاد؛ اون‌موقع می‌شینیم و سه نفری صحبت می‌کنیم، خوبه؟!
دلش از وحشت لرزید! اگر به احتشام می‌گفت چه؟!
اگر احتشام می‌فهمید؟!
اگر می‌افتاد زندان؟!
تکلیف برادرش چه می‌شد؟!
تکلیف زندگی‌اش چه می‌شد؟!
- آقا سامان به خدا من دزد نیستم، اون روز... اون روز مجبور شدم، اون کار رو بکنم! برادرم مریض بود؛ منم هیچ پولی نداشتم! تو رو به خدا... . من همه‌ی پولتون رو پس میدم.
با رد شدن یک نفر و نگاه متعجبی که روانه‌شان کرد، سامان اخم درهم کشید!
- بیا بریم داخل تا آبروریزی نشده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
سامان خم شد و کیسه‌های خرید را برداشت و سمت عمارت به راه افتاد. پشت سرش راه می‌آمد، هنوز هم تن و بدنش می‌لرزید؛ سامان وسط حیاط ایستاد و سمتش برگشت. نگاه نگرانش را به او دوخت، سامان با خونسردی دست دور سی*ن*ه اش چلیپا کرد و گفت:
- خب؟
تنها نگاهش کرد، سامان ادامه داد:
- چرا اومدی توی این خونه؟
دستش را بند دسته کیفش کرد و دستپاچه جواب داد:
- طلعت خانوم که گفتن من اینجا کار می‌کنم.
سامان سر تکان داد و گفت:
- کار می‌کنی؟ فقط همین؟ یعنی می‌خوای بگی هیچ هدفی از اومدن به این خونه نداشتی؟
- چه هدفی آخه؟ گفتم که من فقط اینجا کار می‌کنم.
- فقط کار؟ باشه، پس به پدرم میگم که شغل سابقت چی بوده اون وقت اون تصمیم می‌گیره که می‌تونی بمونی یا بری.
نفس لرزانی کشید، کم مانده بود از شدت اضطراب به گریه بیفتد، این مرد چرا این‌کار را با او می‌کرد؟!
- آقا سامان خواهش می‌کنم، من این کار رو با هزارتا بدبختی پیدا کردم؛ باید خرج زندگی خودم و برادرم رو بدم، تو رو خدا نذارید من این کار رو از دست بدم، خواهش می‌کنم!
سامان موشکافانه نگاهش می‌کرد، قطره اشکی روی گونه‌اش سر خورد، همیشه از ضیعف بودن و ضعف نشان دادن جلوی آدم‌ها مخصوصاً مردها متنفر بود؛ اما چاره‌ای جز این نقش بازی کردن‌ها نداشت. اگر سامان باورش نمی‌کرد، اگر همه چیز را کف دست احتشام می‌گذشت، همه چیز خراب می‌شد.
گریه‌اش انگار روی سامان تأثیر گذاشت که کمی از موضع‌اش کوتاه آمد و گفت:
- خیلی خب فعلاً چیزی به پدرم نمیگم؛ ولی حواسم بهت هست، دست از پا خطا کنی می‌فرستمت گوشه زندون، فهمیدی؟
تندتند سر تکان داد، خوشحال بود که سامان هم باورش کرده بود.
- ممنونم، خیلی ممنونم میرم همین الان پولتون رو پس بیارم.
قدمی که برداشت با صدای سامان متوقف شد.
- نمیخواد اون پول خرج یه روز منم نمیشه، فقط اگه لطف کنی گواهینامه‌ام رو بیاری ممنون میشم.
سر تکان داد.
- چشم همین الان.
سمت خانه که می‌رفت نیشخندی روی لب‌هایش شکل گرفته بود، در این سال‌ها بازیگر قهاری شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
کمی در جایش جابه‌جا شد. اینطور یک گوشه نشستن و گوش کردن به حرف‌های سامان و احتشام که حول محور کار و وضعیت شرکتشان می‌چرخید بی‌حوصله‌اش کرده بود. دوست داشت برود و با طلعت حرف بزند. شاید هم می‌توانست کمی درباره سامان سوال کند و کنجکاوی‌اش را رفع کند، اما می‌ترسید! این مرد قابل پیش‌بینی نبود! می‌ترسید که کنجکاوی‌اش سامان را عصبانی کند؛ سامان هم زیر حرفش بزند و همه چیز را به احتشام بگوید و او این را نمی‌خواست.
هنوز نگاهش خیره به صورت برنزه و نسبتاً استخوانی سامان بود که سامان به سمتش چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. از اینکه زل زده بود به او خجالت کشید و سر پایین انداخت. در چشم این مرد باید خوب می‌ماند! این مرد هم می‌توانست برگ برنده‌اش باشد و هم می‌توانست نابودی زندگی‌اش را رقم بزند.
- خانوم عطایی شما با پسرم سامان آشنا شدین؟
سر بالا گرفت، حالا، هم سامان و هم احتشام نگاهش می‌کردند. لحظه‌ای دستپاچه شد؛ لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را در هم پیچاند‌. سامان از تعللش استفاده کرد و پیش از او جواب داد:
- بله، قبل از اومدن شما حسابی با هم آشنا شدیم، مگه نه خانوم؟!
کنایه‌اش را نشنیده گرفت و سعی کرد لبخند بزند.
- بله، با هم آشنا شدیم!
با ورود طلعت به سالن، لحظه‌ای سکوت برقرار شد. طلعت سمتش آمد و گفت:
- دخترم داروهای ملکتاج خانوم رو می‌بری بهش بدی؟
بدون مکث از جایش بلند شد؛ دادن داروهای ملکتاج بهانه‌ خوبی برای فرار از زیر آماج تیکه و کنایه‌های سامان بود.
- بله، همین الان میرم.
لبخند مضحکی به نگاه متعجب احتشام زد و گفت:
- ببخشید، من برم داروهای خانم بزرگ رو بدم.
- صبر کنید، منم باهاتون میام!
با استیصال به سامان نگاه کرد! چرا از هرچه که فرار می‌کرد بیشتر سمتش می‌آمد؟!
سامان رو سمت احتشام کرد و ادامه داد:
- دلم برای مادرجون تنگ شده می‌خوام بهشون سر بزنم.
اخم درهم کشید. معلوم نبود دلش برای مادربزرگش تنگ شده، یا که می‌خواست مچ او را بگیرد.
سر تکان دادن احتشام را که دید، بی‌توجه به سامان حرصی و عصبانی سمت پله‌ها به راه افتاد. واقعاً جای سودی خالی بود که ضرب‌المثل مار از پونه بدش می‌آید و در لانه‌اش سبز می‌شود را نثارش کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
پله‌ها را یک‌به‌یک بالا رفت. سامان هم در سکوت پشت سرش می‌آمد. امیدوار بود که سامان زیاد در این خانه ماندگار نشود وگرنه با حضور او و حواس جمع و نگاه تیزش که همه‌جا او را می‌پایید، بعید به‌نظر می‌رسید که بتواند آن مدارک را به‌ دست بیاورد. هنوز وارد اتاق ملکتاج نشده بود که صدای باز شدن ناگهانی در اتاق خودش و پرهام نگاهش را به آن سمت راهرو کشاند. از حرکت ایستاد، پرهام ترسیده و سراسیمه از اتاق بیرون آمد. روی زانوهایش نشست و پسرک را در آغوش گرفت، صورتش سرخ شده و نفس‌نفس میزد. آرام موهایش را نوازش کرد؛ می‌توانست حدس بزند که باز هم کابوس دیده.
- چیه داداشی؟ مگه تو خواب نبودی؟
پسرک هق‌هق کرد‌.
- بیدار شدم، دیدم که نیستی! فکر کردم تو هم مثل مامان تنهام گذاشتی.
بوسه‌ای به صورت خیسش زد. دست پسرک پشت لباسش چنگ شده بود. میزان ترسی که به جان پرهام ریخته بود را حس می‌کرد، این کابوس‌ها پس از مرگ مادرش درد مشترکشان بود.
- چیزی نیست عزیزم، من پیشتم! من همیشه پیشتم؛ هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم.
پسرک بریده‌بریده گفت:
- قو... قول میدی؟
انگشت دور انگشت کوچکش پیچید.
- قول میدم!
از روی زمین بلند شد. پسرک حالا کمی آرام‌تر به‌نظر می‌رسید. با انگشت، خیسی زیر چشمانش را گرفت و آرام گفت:
- برو بخواب داداشی، برو عزیزم.
پسرک لب‌برچیده نگاهش کرد و پرسید:
- تو نمیای؟
دست روی شانه‌اش گذاشت و سمت اتاق هدایتش کرد.
- تو برو منم بعداً میام.
با نگاهش پسرک را تا رسیدن به اتاق بدرقه کرد. کاش یک روز این ترس‌ها تمام می‌شد، کاش یک روز تمام کابوس‌هایشان به پایان می‌رسید.
سر که برگرداند، سامان را هم خیره به در بسته اتاقشان دید! فکرش سمت آن شبی رفت که پرهام بیمار بود. همان شب که کیف پول سامان را دزدید. نفسش را آه‌مانند بیرون داد. لابد او هم به همان شب فکر می‌کرد. بغضی که به گلویش نشسته‌بود را قورت داد. یادش نمی‌رفت، سلامتی پرهام را مدیون این مرد بود. نمک‌نشناسی در ذاتش نبود؛ اما این یک‌بار مجبور بود؛ مجبور بود که برخلاف میلش از اعتماد این آدم‌ها سوء‌استفاده کند!
- چرا قولی میدی که نمی‌تونی بهش عمل کنی؟
با شک سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد.
- چی؟
سامان نگاه عمیقی به او کرد و انگار که از ادامه دادن حرفش پشیمان شده باشد، سر تکان داد و گفت:
- هیچی، بیا بریم.
نفسش را کلافه بیرون داد و پشت سر سامان وارد اتاق شد. دلش می‌خواست راهش را بگیرد و برود، حالا احساس می‌کرد با حضور سامان حال و هوای این عمارت برایش سنگین‌تر و آزاردهنده‌تر خواهد شد.
خم شد و بالشت کوچک شیری‌رنگ پشت ملکتاج را مرتب کرد.
- سلام مادرجون، خوبین؟
از گوشه تخت سلطنتی بلند شد و کمی عقب رفت تا سامان لبه تخت بنشیند، دیدن لبخند پیرزن هم جزء اتفاقات نادری بود که به لطفِ حضور سامان در این خانه امکان پذیر شده بود. نمی‌دانست این مرد مهره‌مار داشت که همه را شیفته خودش کرده بود، یا او از اخلاق خوشش بی‌نصیب مانده بود؟!
- حالتون به‌نظر خیلی بهتر شده.
سینی و بسته داروهای خالی شده را برداشت و سمت در رفت.
نمی‌خواست کنار سامان بماند و شاهد گفتگوی یک‌طرفه‌شان باشد. بیشتر از این نمی‌خواست خودش را درگیر این خانواده بکند.
- ممنونم پری خانم.
متعجب برگشت و به سامان نگاه کرد، منظورش به او بود؟!
سامان لبخند محوی زد و ادامه داد:
- به‌خاطر مراقبت از مادرجون.
آهان گیجی گفت و سر تکان داد.
- این چه حرفیه وظیفمه.
سامان به لبخندی اکتفا کرد، گیج و متعجب از اتاق بیرون آمد. کدام رفتارش را باید باور می‌کرد، کنایه زدن‌ها یا تشکر کردنش را؟!
انگار داشت بازی‌اش می‌داد، یا شاید هم می‌خواست امتحانش کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
- چه عجب بالاخره دل کندی از اون خونه!
دستانش را در جیب لباسش چپاند و به روبه‌رو که زمین بازی بچه‌ها بود خیره شد و گفت:
- ملکتاج و نمی‌تونم تنها بذارم، الان هم نوه‌اش پیشش بود که تونستم بزنم بیرون.
- نوه‌اش؟
نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:
- آره پسر احتشام.
- مگه احتشام پسر هم داره؟
نگاه چپ‌چپی سمت سودی انداخت و ناامیدانه گفت:
- آره یه پسر داره که تازه از سفر اومده، اگه بخواد تو اون خونه موندگار شه فکر نکنم بتونم مدارک و بردارم.
-اگه من جای تو بودم تا الان هم اون مدارک رو برداشته بودم، هم کلی این احتشام و پسرش رو تیغ زده بودم.
پوزخندی زد، سودی هنوز احتشام و پسرش را نشناخته بود.
- آره با اون گاوصندوق عجیب و غریب اتاق احتشام و اون پسره‌ی تیز و زبل که حواسش به همه چیز هست حتماً می‌تونستی.
- راستی پسرش چه شکلی هست؟ خوشتیپه یا مثل بچه محلامون درب و داغونه؟
لبخند خبیثی زد و با شیطنت جواب داد:
- آره خوشتیپه، از همون پوست برنزه‌ها که دوست داری.
سودی به خنده‌اش اخم کرد و به بازویش کوبید.
- کوفت! من برنزه دوست دارم یا تو؟
ابروهایش را بالا و پایین کرد، لب‌هایش را جمع کرد و با حالتی تمسخرآمیز گفت:
- تو!
سودی با نزدیک شدن رزی چشم غرّه‌ای رفت و سکوت کرد. رزی خودش را روی نیمکت میانشان جا داد و رو به پرهام و خواهر و برادر خودش که مشغول بالا رفتن از سرسره بادی بودند داد زد:
- بچه‌ها بیاید بستنی بخورید، الان آب میشه‌ ها.
سودی از روی نیمکت بلند شد و در حالی‌که سمت زمین بازی بچه‌ها می‌رفت گفت:
- اینا رو باید به زور آورد، بازیشون رو که ول نمیکنن.
دست برد و یکی از ظرف‌های بستنی را برداشت. رزی لیوان شکلات داغش را در دست گرفت و گفت:
- شماهام دیوونه‌اید‌ ها آخه کی توی این سرما بستنی می‌خوره؟!
لبخند محوی زد و قاشقی از بستنی را به دهانش گذاشت، این‌هم از عادت‌های سودی بود که در وجود او رخنه کرده بود. تنش از سرمای بستنی لرزید.
- چه خبرا پری خانوم ما رو نمی‌بینی خوش می‌گذره؟
قاشق دیگری از بستنی‌اش را خورد و جواب داد:
- آره روزها حسابی با ملکتاج خانوم خوش می‌گذرونیم.
رزی با قهقه خندید، با لبخند محوی نگاهش کرد. از همیشه سرحال‌تر به‌نظر می‌رسید؛ خنده‌اش که پایان یافت نگاه او را که بر روی خودش دید سر تکان داد و پرسید:
- چیه؟
- اوضاع خوبه؟
رزی با لبخند به بخاری که از لیوانش بلند می‌شد خیره شد.
- تا خوب تو نظرت چی باشه.
- اوضاع کارت خوبه؟
- آره هم اوضاع کارم خوبه هم زندگیم، رامین هم می‌خواد بره کمپ برای ترک.
پوفی کشید رامین دفعه اولش نبود؛ اما رزی همچنان مثل دفعه اول به پاک شدن برادرش امیدوار بود.
- اون که عادتشه هر چندوقتی یک‌بار بره کمپ سر بزنه.
رزی سر بلند کرد و نگاهش کرد.
- آره؛ اما این‌بار جدیه.
پوزخند پرتمسخری زد.
- جدیه؟ چطور؟
- از یه نفر خوشش اومده میگه دیگه انگیزه پیدا کرده برای ترک.
با تعجب ابرو بالا پراند، رامین سربه‌زیر و علاقه به یک دختر؟!
- جدی؟ حالا کی هست این دختره؟ می‌شناسیش؟
رزی با چانه‌اش به جایی اشاره زد و گفت:
- آره اوناهاش.
سر که گرداند نگاهش به سودی افتاد که همراه با بچه‌ها سمتشان می‌آمد، چشم درشت کرد.
- سودی؟ واقعاً؟!
رزی با تأیید سر تکان داد، دوباره به سودی که صدای قهقه‌اش هوا بود نگاه کرد. این دختر می‌توانست معشوق کسی مثل رامین باشد؟
با تأسف سر تکان داد، این دختر بی‌خیال و سرخوش اصلاً به رامین احساساتی و متعصب نمی آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
کلید را داخل قفل انداخت و چرخاند، در همین چند روزه دلش حسابی برای این خانه کوچک که منبع خاطرات‌شان بود تنگ شده‌بود. پرهام زودتر از او دوید و وارد خانه شد، لبخندی به لبش آمد، پسرک هم مثل او دلتنگ خاطرات‌شان در این خانه بود. پشت سرش وارد شد؛ خاک خشک باغچه و خانه سوت و کور نشان می‌داد که هنوز خبری از قادر نشده. نفسش را با ناراحتی بیرون داد، معلوم نبود این‌بار کدام جهنمی را باید دنبالش می‌گشت، با این وضعیت می‌ترسید که مجبور شود کلانتری‌ها و سردخانه‌ها را دنبالش بگردد.
- آبجی میشه برم توپم رو که جا مونده بود بیارم؟
سر تکان داد و گفت:
- برو بیار.
خم شد و از لب حوض گلدان حسن یوسف را برداشت، چندتایی از برگ‌هایش به‌خاطر سرما زرد شده بود. لب حوض نشست، شیر آب را باز کرد و مشتی آب داخل گلدان ریخت، کاش می‌توانست این گلدان‌ها را با خودش به عمارت احتشام ببرد، هیچ دلش نمی‌خواست گل‌هایی که مادرش با جان و دل ازشان مراقبت کرده بود پژمرده یا خشک شوند.
- خونه کوچیک و قشنگی دارین.
وحشت زده از جایش پرید و سریع سمت در خانه برگشت، با دیدن سامان که وسط حیاط ایستاده بود دهانش از تعجب باز ماند.
- ش...شما، این‌جا؟!
سامان قدمی جلوتر آمد و با اشاره‌ای به سمت در نیمه باز خانه گفت:
- بهتره قبل از اینکه سوالی بپرسی بری در خونه رو ببندی، فکر نمی‌کنم دلت بخواد همسایه‌هاتون من و اینجا ببینن.
بلند شد و سمت در رفت، زیر لب با حرص لعنتی نثار حواس پرت خودش کرد، اگر در خانه را بسته بود حالا سامان اینطور مثل اجل‌معلق جلویش ظاهر نمی‌شد. از لای در سرکی به بیرون کشید خوشبختانه کسی در کوچه نبود، فقط همینش مانده بود که همسایه‌ها سامان را در خانه‌اش ببینند، آن‌وقت دیگر دهانشان را نمی‌شد بست. در را که بست سمت سامان چرخید و با حرص پرسید:
- شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟
سامان جای قبلی او لب حوض نشست و گفت:
- داشتم از این‌طرف‌ها رد می‌شدم، گفتم شما رو هم برسونم.
اخم در هم کشید، دستش می‌انداخت؟!
- من رو مسخره می‌کنید؟!
نگاه سامان جدی شد و گفت:
- ببین خانوم من مثل پدرم خوش‌بین نیستم که یه آدمی رو ندیده و نشناخته توی خونه و زندگیم راه بدم. الان هم فکر می‌کنم به عنوان یه صاحب‌کار حق دارم یه آدرس از شما داشته باشم ندارم؟
- شما منو تعقیب می‌کردین؟
سامان خنده تمسخرآمیزی کرد.
- هاه؟ تعقیب؟ من با یه تلفن می‌تونم زیر و بم زندگی هرکسی رو دربیارم، دیگه پیدا کردن یه آدرس که واسم کاری نداره.
کلافه دستی به صورتش کشید، با حضور سامان همه نقشه‌هایش بهم می‌ریخت، بودنش داشت همه چیز را خراب می‌کرد!
- حالا که آدرسم رو پیدا کردین می‌خواهید چی‌کار کنید؟
سامان شانه بالا انداخت.
- فعلاً هیچی.
- پیداش کردم آبجی.
سر سمت پرهام که قدم‌هایش با دیدن سامان متوقف شد چرخاند و سمتش رفت.
- توپت و پیدا کردی؟
سامان دست به زانویش گرفت و بلند شد و گفت:
- بهتره تا اینجا هستم شما رو هم برسونم خونه، البته اگه دیگه کاری ندارین.
دست دور شانه پرهام که مثل همیشه با دیدن یک غریبه ترسیده بود انداخت و او را به خودش چسباند و گفت:
- نه ممنون، ما خودمون میریم.
سامان بی‌توجه به حرفش سمت در رفت و گفت:
- اول من میرم، چند لحظه بعد هم شما بیاید، من سر کوچه منتظرتونم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین