- Jul
- 624
- 10,126
- مدالها
- 2
نگاهش همراه با دستان طلعت که میز را گردگیری میکرد، در گردش بود. کلافه شدهبود باید کاری میکرد. نمیخواست زیاد در این خانه ماندگار شود؛ اما با حواس جمعی که طلعت داشت هم نمیتوانست جایی برود و در خانه چرخی بزند. پوفی کشید. اگر میشد به بهانه گردگیری کردن سرکی به اتاقهای طبقه بالا بکشد، خوب میشد! پرهام با هواپیمای اسباببازی در دستانش دواندوان از کنارش رد شد؛ رو به پسرک تشر زد:
- آرومتر پرهام!
طلعت نیمنگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت:
- بچه رو چیکار داری؟! بذار بازیش رو بکنه.
- آخه میخوره زمین.
طلعت سرش را تکانی داد و گفت:
- خب بخوره! بچهها تا بزرگ بشن هزاربار زمین میخورن.
پوفی کشید. خوشش نمیآمد کسی در نحوهی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلوهای روی دیوار رفت، پرسید:
- میخواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد.
- من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز میکنن؛ منم بعضی وقتها یه دستمال رو وسایل میکشم که خاک نگیره.
- خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه.
طلعت سر تکان داد و گفت:
- نمیخواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده.
اشارهای به ساعت آونگدار روی دیوار کرد و گفت:
- هنوز که وقت داروهاشون نیست.
- خب برو یه کار دیگه انجام بده.
نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود!
- خب چرا به شما کمک نکنم؟
طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد.
- میدونی که آقا خوشش نمیاد.
- آقا که الان اینجا نیست.
چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد:
- قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم.
- خیله خب! اگه اینقدر دلت میخواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن!
دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پلهها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که میخواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که میگفت:
- تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراریان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار میکنی!
در حالیکه پلهها را دو تا یکی بالا میرفت صدا بلند کرد و گفت:
- واسه اینکه من با همه فرق دارم.
- آرومتر پرهام!
طلعت نیمنگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت:
- بچه رو چیکار داری؟! بذار بازیش رو بکنه.
- آخه میخوره زمین.
طلعت سرش را تکانی داد و گفت:
- خب بخوره! بچهها تا بزرگ بشن هزاربار زمین میخورن.
پوفی کشید. خوشش نمیآمد کسی در نحوهی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلوهای روی دیوار رفت، پرسید:
- میخواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد.
- من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز میکنن؛ منم بعضی وقتها یه دستمال رو وسایل میکشم که خاک نگیره.
- خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه.
طلعت سر تکان داد و گفت:
- نمیخواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده.
اشارهای به ساعت آونگدار روی دیوار کرد و گفت:
- هنوز که وقت داروهاشون نیست.
- خب برو یه کار دیگه انجام بده.
نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود!
- خب چرا به شما کمک نکنم؟
طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد.
- میدونی که آقا خوشش نمیاد.
- آقا که الان اینجا نیست.
چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد:
- قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم.
- خیله خب! اگه اینقدر دلت میخواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن!
دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پلهها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که میخواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که میگفت:
- تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراریان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار میکنی!
در حالیکه پلهها را دو تا یکی بالا میرفت صدا بلند کرد و گفت:
- واسه اینکه من با همه فرق دارم.
آخرین ویرایش: