جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,408 بازدید, 131 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • متوسط

    رای: 1 4.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
عصبی و تیک‌وار کف کفشش را به زمین می‌کوبید و مثل دفعه قبل خونسردی و بی‌تفاوتی داوودی بیش‌ از پیش روی اعصاب نداشته‌اش خط می‌انداخت. لبش را میان دندان‌هایش به حصار کشیده بود تا از روی حرص حرفی نزند، هنوز هم باورش نمی‌شد که دوباره پا به این عمارت نحس گذاشته بود و حالا رو‌به‌روی داوودی نشسته و منتظر بود تا درباره پیشنهاد مزخرفش بشنود.
- می دونستم دختر عاقلی هستی.
عاقل بود؟! از نظر خودش که اینطور نبود، که اگر عاقل بود خودش را به دردسر نمی‌انداخت.
داوودی ادامه داد:
- کاویان می‌گفت بعیده که قبول کنی این‌کار رو بکنی.
کلافه خودش را روی مبل جابه‌جا کرد؛ اگر پشت و پناهی داشت و تا خرخره در بدبختی و بدهی فرو نرفته بود ممکن نبود تن به چنین کاری بدهد.
- اما من مطمئن بودم که تو این‌کار رو قبول می‌کنی.
عصبی و با پرخاش پرسید:
- از کجا مطمئن بودی؟
داوودی به پشتی مبل تکیه داد و با شیطنت نگاهش کرد.
- از اونجایی که تو قبلاً هم این‌کار رو انجام دادی، مگه نه؟
جا خورده نگاهش کرد، از کجا می‌دانست؟! لعنتی؛ از کجا فهمیده بود؟! داوودی پیپ‌اش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.
- اینجوری نگاهم نکن، من عادت ندارم ریسک کنم، اگه قرار باشه با کسی کار کنم زیر و بم زندگیش رو در میارم.
دستی به صورتش کشید، از کجا فهمیده بود؟! چطور فهمیده بود؟! با دلهره نگاهش کرد. داوودی نیشخندی زد و گفت:
- حالا نمی‌خواد بترسی، تا وقتی دختر خوبی باشی و کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، رازت پیش من میمونه.
دندان‌هایش را روی هم سایید، مردک عوضی از او آتو گرفته بود. داوودی خم شد و از زیر میز پوشه‌ای بیرون کشید و روی میز سمتش سُر داد. متعجب نگاهش کرد. داوودی اشاره‌ای به پوشه کرد و گفت:
- بردار یه نگاهی بهش بنداز.
خم شد پوشه را برداشت و بازش کرد، داوودی ادامه داد:
- این مرد همونیه که مدارک من دستشه.
به عکس مرد نگاهی کرد؛ زیاد واضح نبود و معلوم بود که از راه دور گرفته شده. پوزخندی زد مردک انگار حسابی کاربلد بود.
- اون مدارک کجاست؟
- توی خونه‌اش.
- خب پس من چجوری باید اون مدارک و برات بیارم.
داوودی با حوصله پیپ‌اش را می‌کشید، این خونسردی‌اش داشت روی اعصابش می‌رفت و دلش می‌خواست که همین پیپ را تا انتها در حلق‌اش فرو کند!
- خب معلومه باید بری تو خونه‌اش.
- باید برم تو خونه‌اش؟ ولی چطوری؟!
- به عنوان پرستار.
چشم گشاد کرد و متعجب پرسید:
- چی؟!
- داره واسه مادرش که از قضا فلج و لال هم هست دنبال پرستار می‌گرده، میتونی به این بهانه بری توی خونه‌اش و اون مدارک رو برداری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
با پشت دستش به در کوبید. سنگینی نگاه همسایه‌ها کلافه‌اش کرده بود. نفسش را بیرون داد و دستی به صورتش کشید، می‌دانست که بیشتر حرف‌هایی که در گوش هم پچ‌پچ می‌کنند درباره اوست؛ انگار که زندگی‌اش موضوع شیرینی برای بحث‌هایشان بود. چند لحظه بعد، صدای طوبی بلند شد.
- کیه؟
در باز شد و طوبی سرکی به بیرون کشید. با دیدنش، ابرو بالا انداخت و گفت:
- اِ تویی دختر؟
لبخند بی‌جانی زد. به قول سودی اگر کل عالم را از پررویی در جیبش می‌گذاشت جلوی این پیرزن همیشه خجالت زده بود.
- میشه به پرهام بگید بیاد بریم؟
- خوابه رولَه جان؛ بیا تو.
خواست مخالفت کند، اما طوبی صبر نکرد و داخل شد و در را برایش باز گذاشت. به ناچار پشت سرش وارد شد. به تخت چوبی گوشه‌ی حیاط که زیر درخت سیب بود، رسید. ایستاد، فکرش سمت روزهایی می‌رفت که عیدها با مادرش به این خانه می‌آمدند تا طوبی برایشان لباس بدوزد. نگاه از تخت و باغچه کوچک که فقط با چند گیاه و کمی سبزی پر شده بود گرفت. کاش می‌شد که به آن روزها برگردد. آن روزها باوجود تمام مشکلاتی که داشتند، اما همه چیز بهتر از حالا بود.
طوبی سینی چای را پیش رویش گذاشت و خودش هم گوشه‌ی دیوار نم‌گرفته نشست و پای دردناکش را دراز کرد. خانه‌‌ی طوبی کوچک و قدیمی بود؛ اما تمام وسایل‌اش طوری با سلیقه و زیبا چیده شده بود که هرکسی از دیدن خانه‌اش لذت می‌برد. بوی خوش نقل‌های دارچینی او را به خوردنشان ترغیب می‌کرد. خم شد و یکی‌اشان را از داخل قندان چینی طرح قجری برداشت و گوشه لپش گذاشت. مادرش همیشه می‌گفت که جویدن نقل‌ها برای دندان‌هایش ضرر دارد، اما هیچ‌وقت نمی‌توانست از لذتی که موقع خوردن نقل‌ها می‌برد، بگذرد. آهی کشید حیف که دیگر آن روزها برنمی‌گشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
- آه می‌کشی یاد مادرت افتادی؟
سر پایین انداخت. نمی‌دانست خانه‌ی طوبی چه رازی داشت که مدام او را یاد مادرش می‌انداخت! طوبی ادامه داد:
- خدا بیامرزتش! خیلی زن خوبی بود.
بغضی به گلویش نشست. همسایه‌هایشان معتقد بودند که یک موی مادرش هم در تن او نیست، ولی فکر که می‌کرد، یک زمانی درست شبیه مادرش بود. خیلی هم از آن سال‌ها نمی‌گذشت، اما انگار که برایش خاطراتی دور بودند، آنقدر دور که گاهی یادش نمی‌آمد آن روزها چطور زندگی می‌کرد. با صدای طوبی از فکر در آمد.
- هنو خبری از بابات نشده؟
به معنای نه سر تکان داد. طوبی ادامه داد:
- خو چرا به پلیس خبر نمیدی شاید اتفاقی سیش افتاده‌با؟(شاید اتفاقی واسش افتاده‌باشه)
نفسش را کلافه بیرون داد! یادش که می‌افتاد باعث و بانی این دردسر جدیدش قادر بود، دلش می‌خواست کنارش بود و خفه‌اش می‌کرد!
درحالی‌ که سعی می‌کرد حرص و عصبانیتش را پنهان کند گفت:
- بچه که نیست گم بشه، دفعه اولش هم نیست، هر جایی که رفته باشه خودش برمیگرده.
- هر طور که خودت صلاح میدانی؛ ولی اگه کاری داشتی یا چیزی خواسی به من بگو، من که بچه ندارم، ولی تو جای دخترمی.
لبخند زد، حرفش گرچه غیرواقعی و تعارف بود، اما باز هم حس خوبی داشت؛ حس مهم بودن، دوست داشته شدن و دوست داشتن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
نگاهی به ساعتش انداخت؛ به لطف ترافیک اول صبح، بیست دقیقه‌ای دیر رسیده‌بود! از تعریفات داوودی حدس زده بود که صاحب این عمارت زیبا و درندشت روی وقت شناسی حساس است و امیدوار بود که این مسئله برایش دردسرساز نشود.
از راه سنگ‌فرش شده که مسیری را از میان درخت‌ها و گل و گیاهان برای رسیدن به ساختمان دو طبقه عمارت ایجاد کرده بود گذشت. به ورودی که رسید، بالای پله‌های سنگ‌کاری شده جلوی در، زنی مسن با جثه‌ای کوچک و صورتی گرد و سفید انتظارش را می‌کشید.
- سلام!
زن با دیدنش لبخند زد و چروک‌های گوشه‌ی لب و پای چشمانش بیشتر نمایان شد.
- سلام دخترم.
اخم درهم کشید. از این دخترم گفتن‌ها هیچ خوشش نمی‌آمد! او فقط دختر زنی بود که در اوج جوانی‌اش سی*ن*ه قبرستان خوابیده‌بود! تنها کسی که حق داشت او را دخترم صدا کند حالا زیر خروارها خاک آرام گرفته‌بود. سعی کرد اخمش را کنار بزند. حالا وقت عصبانی شدن نبود، هنوز در این خانه کارها داشت.
لبش را شبیه به لبخند کمی کش داد و گفت:
- من برای کار اومدم.
زن تندتند سر تکان داد و گفت:
- آره؛ می‌دونم. آقا منتظرت‌بود، بیا تو دخترم؛ بیا!
کنار زن که راه می‌آمد، زیرچشمی هم اطراف را دید میزد. ساختمان عمارت قدیمی، بزرگ و زیبا بود که چیدمانی کلاسیک داشت و در گوشه‌‌گوشه‌اش تابلوفرش، گلدان و مجسمه‌های قدیمی و قیمتی وجود داشت که هر چشمی را خیره می‌کرد. پوزخندی زد! انگار سودی زیاد هم درباره میلیاردر بودن آن مرد، اشتباه نکرده‌بود.
به سالن بزرگ خانه که رسیدند زن گفت:
- تو همینجا بشین، من میرم به آقا بگم که اومدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
پیرزن که از سالن بیرون رفت، روی یکی از مبل‌های سلطنتی نشست. گوشه‌ی لبش را به دندانش گرفت و زانوهایش را تکان‌تکان داد. آنقدر مضطرب بود که نمی‌توانست روی چیزی تمرکز کند! تاریکی سالن و پنجره‌هایی که با پرده‌های ضخیم و تیره پوشیده شده‌بود هم به حال بدش دامن می‌زد. با ناراحتی خودش را جابه‌جا کرد! دلش می‌خواست، برود و روی مبل‌های چرمی آنطرف سالن بنشیند! هیچ‌وقت روی مبل‌های سلطنتی راحت نبود! به قول سودی، گرچه ظاهرشان مثل تخت پادشاهی می‌ماند، اما نشستن روی زمین خشک، از نشستن روی آن‌ها راحت‌تر بود! صدای قدم‌هایی را از راه پله‌های چوبی پشت سرش، درست جایی‌که به طبقه بالا می‌رفت، شنید! از جایش بلند شد و به پشت چرخید. مردی درحال پایین آمدن از پله‌ها بود! دست برد و مقنعه‌اش را که عقب رفته‌بود جلوتر کشید. لعنتی مدام از روی سرش لیز می‌خورد. سر که بلند کرد، نگاهش در چشمان کشیده و قهوه‌ای‌رنگ آشنایی گره خورد! گیج و متعجب خیره‌اش شد... این مرد قد بلند و عینکی، با آن صورت کشیده و پوست سفید پوشیده از ریش جوگندمی را کجا دیده بود؟!
به خودش که آمد، نگاه از او گرفت و با هول گفت:
- سلام!
مرد با دستش به مبلی که تا چند لحظه قبل از آمدنش روی آن نشسته بود اشاره کرد و آرام و شمرده گفت:
- سلام؛ بفرمایید.
روی مبل نشست و سر پایین انداخت. هرچه که فکر می‌کرد یادش نمی‌آمد او را کجا دیده؛ اما چهره‌اش، حتیٰ فرم لب‌های گوشتی و بینی قوس‌دارش هم آشنا می‌آمد.
- خب! خانومه...؟
- عطایی.
به اسم مستعار مزخرفش، دهن‌کجی کرد! این هم از پیشنهادات درخشان داوودی بود.
- پریزاد عطایی هستم.
لحظه‌ای احساس کرد که برقی را در نگاه سرد و جدی مرد، دیده‌است. سرش را نامحسوس تکانی داد، انگار که از شدت اضطراب توهم هم زده بود.
مرد سر تکان داد و گفت:
- خب، خانم عطایی یکم از خودتون بگید، شما پرستارید دیگه؟
دستانش را درهم پیچاند و با من‌ومن گفت:
- پرستار که نه؛ اما یه مدت از مادرم که بیمار بود مراقبت می‌کردم.
- که اینطور... شما از وضعیت مادر من خبر دارید؟!
سر تکان داد و گفت:
- بله! می‌دونم که توی تکلم و راه رفتنشون مشکل پیدا کردن و به یه پرستار بیست و چهارساعته احتیاج دارن که کمکشون کنه.
مرد عمیق نگاهش کرد! سر پایین انداخت و نگاهش را به دستان درهم گره‌خورده‌اش دوخت، زیر نگاه نافذ مرد دستپاچه و هول می‌شد. مرد پرسید:
- و با این موضوع مشکلی ندارید؟!
فوراً جواب داد:
- نه؛ اصلاً.
مرد تکیه بر دسته‌های چوبیِ مبل زد و از جایش بلند شد، او هم به تبعیت از مرد برخاست. مرد درحالی‌‌ که هنوز نگاهش می‌کرد، گفت:
- خیلی خب شما استخدامید، از همین فردا هم می‌تونید کارتون رو شروع کنید، فقط این‌که... .
منتظر و مضطرب نگاهش کرد! مرد پس از کمی مکث، ادامه داد:
- لطفاً از این به بعد سعی کنید، سر وقت بیاید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
شلوار کوچک پرهام را تا زد و داخل چمدان گذاشت. از این اسباب‌کشی‌ها و چمدان بستن‌ها، هیچ خوشش نمی‌آمد. مشغول کارش بود که پرهام دوان‌‌دوان وارد اتاق شد و گفت:
- آبجی! گوشیت داره زنگ می‌زنه.
لبخندی به پرهام زد و موبایلش را از دست پسرک گرفت.
- ممنون عزیزم!
پرهام که از اتاق بیرون دوید، تماس را وصل کرد.
- الو... .
- به‌به پری خانوم، پارسال دوست امسال هیچی.
بی‌حوصله میان حرفش پرید!
- اگه زنگ زدی تیکه بندازی قطع کنم!
- خب بابا چته؟ چرا مثل خروس جنگی می‌پری به من؟
- اگه حرفی داری، زود بگو! دارم چمدون می‌بندم... .
- اوه! چه زود راهی شدی! چه خبر حالا اون یارو رو دیدی؟ چه شکلی بود؟ خونه‌اش چجوری بود؟ خیلی پولدار بود؟ خودش چی، پیر بود یا جوون؟
چشمانش را کلافه روی هم گذاشت، سودی یک بند حرف می‌زد و سوال می‌پرسید.
- سودی جواب همه سوالات رو الان می‌خوای؟
- اِ بگو دیگه، چجوری بود؟
نفسش را کلافه بیرون داد، انگار سودی خیال نداشت دست از سرش بردارد. کوتاه توضیح داد:
- یه مرد چهل، پنجاه ساله‌ی پولدار بود دیگه.
- خونه‌اش چی؟ بزرگ بود؟
- آره بزرگ بود! هم بزرگ هم پر از وسایل قدیمی و گرون؛ ولی تاریک و دلگیر مثل خونه‌ی ارواح.
- اگه ارواح اینقدر پولدار باشن که من دربست درخدمتشونم. ولی حالا جدا از شوخی، میگم می‌خوای مخ این یارو رو بزنی؟ اینجوری که تو میگی، فکر کنم بیشتر از این داوودیه می‌تونی تیغش بزنی.
میان حرفش پرید! اگر ولش می‌کرد، می‌خواست تا خود صبح چرند بگوید. بی‌حوصله گفت:
- کاری نداری قطع کنم؟
- نه؛ ولی به پیشنهادم فکر کن. ارزشش رو داره!
موبایلش را روی میز انداخت و گوشه‌ی دیوار نشست. فکرش مشغول بود. نمی‌دانست از پس این‌کار برخواهد آمد یا نه! لگد کلافه‌ای به کیفش زد! کاش می‌شد که همین حالا کنار بکشد و قید این کار و پولش را بزند. اصلاً او را چه به دزدی از خانه مردم؟! کیفش روی زمین واژگون شد و وسایلش روی زمین ریخت. نچی کرد در میان وسایل نگاهش به کیف پول مردانه‌ای خورد، خم شد و برش داشت کیف پول مردی که آن شب کمکش کرده بود. آهی کشید! کاش یک‌بار دیگر می‌دیدش و می‌توانست پولش را پس بدهد. کاش می‌توانست دین‌اش را به آن مرد ادا کند تا این عذاب وجدان لعنتی دست از سرش بردارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
پله‌های چوبی را آرام بالا رفت و در همان حال نفس‌های عمیق می‌کشید تا به اضطرابی که تمام وجودش را گرفته بود مسلط شود. پرهام را، طلعت همان پیرزن که خودش خدمتکار و همسرش باغبان عمارت بود، برده بود تا اتاقشان را نشانش دهد و گفته بود که احتشام در اتاق کارش منتظر است تا او را ببیند. جلوی در اتاق احتشام ایستاد و با پشت دست به در کوبید.
- بفرمایید!
با کمی تعلل در را باز کرد و وارد اتاق شد. احتشام رو‌به‌روی در ورودی پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود و مثل روز قبل پیراهن سفید و جلیقه‌ای طوسی به تن داشت که روی اندام کشیده‌اش خوش نشسته‌بود. احتشام با دیدن او از پشت میز بلند شد.
- سلام.
- سلام بفرما بشین.
سمت میزش رفت و روی کاناپه چرمی نشست و کوتاه نگاهش را در اتاقش که زیاد هم بزرگ نبود، چرخاند. فضای اتاق کارش را دوست داشت. چیدمانش که ترکیبی از چوب و چرم بود هم جلوه زیبایی داشت؛ اما باز هم تاریکی اتاق و پنجره‌هایی که کاملاً پوشیده شده‌بود ناراحتش می‌کرد.
- طلعت خانوم گفتن با من کار داشتین.
احتشام آرام سر تکان داد و گفت:
- بله! می‌خواستم درباره قرارداد صحبت کنیم.
ابرو بالا پراند و پرسید:
- قرارداد؟!
- بله، اگه بخوای اینجا کار کنی لازمه که با هم یه قرارداد داشته باشیم که مشکلی پیش نیاد.
دستی به روسری‌ مشکی‌رنگش گرفت و مرتبش کرد. باید فکری می‌کرد؛ داوودی گفته بود که نباید زیر بار بستن قرارداد برود! گفته بود که با بستن قرارداد پس از اتمام کارش مدرکی دست احتشام می‌دهد که ممکن است با آن سریع لو برود.
- بله البته، فقط میشه قبل از ادامه صحبت‌هامون درباره قرارداد من مادرتون رو ببینم.
احتشام سرتکان داد و گفت:
- بله حتماً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
احتشام در را باز کرد و کناری ایستاد تا اول او وارد شود. لبخندی زد و تشکر کرد! رفتارهای احتشام، عجیب به مذاقش خوش آمده بود! این رفتارها را از این مردمان متمول کمتر دیده‌بود. همین در نظرش احتشام را از دیگر مردمان این قشر متفاوت کرده‌بود. نگاهش روی پیرزنی که روی تخت خوابیده‌بود ثابت ماند؛ پیرزن لاغر و ریز جثه‌ و رنگ پریده‌ای که هیچ سنخیتی با چیدمان شیک و سلطنتی اتاقش نداشت.
قدمی به تختش نزدیک‌ شد و آرام گفت:
- سلام!
احتشام لبه‌ تخت کنار مادرش نشست و شروع به حرف زدن با پیرزن کرد.
- مامان جان ایشون خانم عطایی هستن، قراره از این به بعد کمک حال شما باشن.
پیرزن همچنان بی‌هیچ واکنشی به روبه‌رو خیره بود. به خودش جرأت داد و کنار تختش ایستاد و گفت:
- من پریزاد هستم! خوشحالم که می‌بینمتون.
نگاه پیرزن به آنی سمتش چرخید و مبهوت و با چشمان ریزش خیره‌اش شد. متعجب نگاهش کرد، انگار این خانواده هم یک چیزی‌شان می‌شد!
- مامان جان؟
نگاه پیرزن حتیٰ با صدای احتشام هم از او کنده نشد. آب دهانش را قورت داد. چرا اینطور خیره نگاهش می‌کرد؟!
دستان عرق کرده‌اش را به گوشه‌ی لباسش کشید. از بودن زیر نگاه خیره‌اش حس خوبی نداشت.
- فکر کنم بهتره بریم بیرون صحبت کنیم.
با تأیید، سر تکان داد. خودش هم دلش می‌خواست که زودتر از زیر نگاه خیره این پیرزن مسکوت بگریزد.
***
- خب باهاش موافقی؟
ورق قرارداد را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت. حس بدی داشت؛ حس خیلی بدی داشت و بدش نمی‌آمد که فرار کند.
- من راستش... می‌خواستم اگه اجازه بدید یک‌ماه به صورت آزمایشی براتون کار کنم.
احتشام کمی سمتش خم شد و آرام پرسید:
- چی‌شد؟ پشیمون شدی؟!
سر تکان داد و تند‌تند گفت:
- نه؛ نه من فقط...
احتشام دست بالا گرفت و حرفش را قطع کرد و با همان آرامش و خونسردی همیشگی‌اش گفت:
- باشه! مشکلی نیست. هر طور که میل خودته، فقط مبلغ حقوقت همون قدر که توی اون قرارداد نوشته شده کافیه؟
لب زیر دندان گرفت. بغضی به گلویش نشسته بود؛ حقوق گرفتن از این مرد می‌شد نمک خوردن و نمکدان شکستن و این را نمی‌خواست.
- خب اجازه بدید این یک‌ماه رو کار کنم بعد اگه شما از کارم راضی بودین درباره‌اش صحبت می‌کنیم.
احتشام سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نه این‌جوری نمیشه، بالاخره تو هم یه خرجی داری باید حقوق بگیری.
زیر لب لعنتی نثار خودش و داوودی که این بازی را راه انداخته بود کرد و رو به احتشام گفت:
- آخه من می‌خوام که شما راضی باشین!
احتشام لبخندی زد و گفت:
- من این‌جوری راضی‌ام، عادت به خوردن مال مردم ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
نور آفتاب مستقیم به صورتش می‌خورد. غلتی زد و چشم روی هم فشرد، تمام دیشب را به ‌خاطر عوض شدن جایش بی‌خواب شده بود. غری زد و کلافه روی تخت نشست، زمین سفت و تشک‌های کهنه خانه خودشان شرف داشت به این تشک‌های گرم و نرمی که رویشان یک ساعت خواب راحت نمی‌شد داشت. از تخت پایین آمد و چتری‌هایش را از صورتش کنار زد، پرهام همچنان کنارش خواب بود، خم شد و پتوی رویش را بالا کشید؛ پسرک در خواب هم اخم کرده بود، در این خانه و با وجود افراد غریبه‌اش هنوز کمی غریبی می‌کرد. بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد، کاش می‌توانست زودتر کارش را انجام دهد و این شرایط عذاب‌آور را برای خودش و پسرک تمام کند.
پله‌ها را پایین آمد، نگاهش که به سالن تاریک خورد آهی کشید، این سالن بزرگ و زیبا واقعاً چند پرده حریر کم داشت تا نورگیر شود، اصلاً اهالی این خانه حیفشان نمی‌آمد که خودشان را از نور خورشید محروم کنند؟! از سالن گذشت و سمت آشپزخانه‌ای که از داخلش سر و صدایی را می‌شنید رفت. همانطور که حدس زده بود، طلعت مشغول آماده کردن صبحانه بود.
- صبح بخیر.
طلعت ترسیده به عقب برگشت و با دیدنش نفسش را عمیق بیرون داد.
- ترسوندیم دختر، صبح توأم بخیر.
کنار میز هشت نفره‌ای که نیمی از آشپزخانه را اشغال کرده بود ایستاد و گفت:
- ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون، بقیه نیستن؟
- عنایت رفته نون بخره.
لبخند نیم‌بندی زد و گفت:
- منظورم آقای احتشامه.
طلعت آهانی گفت:
- آقای احتشام صبحانه نمی‌خوره.
ناخنکی به خیارهای خورد شده روی میز زد و پرسید:
- پس این‌ها مال کیه؟
- مال تو و اون بچه دیگه.
- منم عادت ندارم صبحانه بخورم.
طلعت با تأسف سر تکان داد.
- انگار باید مضرات نخوردن صبحانه رو برای تو هم بگم.
- برای آقای احتشام هم گفتین؟
- اوه! هزاربار.
ریز ریز خندید و گفت:
- پس معلومه حرفاتون تأثیری نداشته.
طلعت سر تکان داد و گفت:
- هی دخترجان، هر ک.س دیگه‌ای هم جای آقا بود با اون همه مشکلی که از سر گذرونده بود مگه دیگه دل و دماغی واسش می‌موند؟!
پر سوال و مشکوک به طلعت نگاه کرد.
- مشکل؟ چه مشکلی؟
- چی بگم والا، مشکل‌ها که یکی و دو تا نیست، اول مرگ اون طفل معصوم بعد هم که رفتن خانوم، حالا هم که وضعیت خانم بزرگ کلاً زندگی آقا رو نابود کرد.
گیج شده بود، منظور طلعت را نمی‌فهمید، متعجب پرسید:
- خانوم کیه؟ کدوم طفل معصوم؟!
- ای بابا! خانوم که یعنی خانوم احتشام، زن آقا، طفل معصومم که یعنی بچه‌شون.
- مگه آقای احتشام بچه هم داره؟
- آره دیگه، آقا دو تا بچه داشت یکیش که فوت کرد، اون یکی هم که...
ورود عنایت به آشپزخانه باعث شد که طلعت سکوت کند، نفسش را با کلافگی بیرون داد، همیشه از این‌که چیزی را نصف و نیمه بفهمد متنفر بود!
- سلام آقا عنایت.
عنایت نان‌های تازه را روی میز گذاشت و به رویش لبخند زد.
- سلام دخترم، خوبی؟
به اجبار لبخند زد؛ انگار باید با دخترم گفتن‌هایشان کنار می‌آمد.
- خیلی ممنون.
از کنارشان گذشت تا بیرون برود، به‌نظر نمی‌رسید که بتواند اطلاعت بیشتری به‌دست بیاورد و ماندنش بی‌فایده بود.
- کجا میری دختر؟ بیا صبحانه خانوم بزرگ و ببر بهش بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
لقمه کره و مربا را به لب‌های خشکی زده و بی‌رنگ ملکتاج نزدیک کرد، پیرزن لج کرده و لب روی هم می‌فشرد. نچی کرد و لقمه را تکانی داد.
- نمی‌خواید بخوریدش؟
نگاه سرسختش را که دید لقمه را داخل سینی گذاشت و گفت:
- باشه میل خودتونه، ولی تا صبحانه‌تون رو نخورید من از این اتاق بیرون نمیرم.
خیره به مردمک‌های تیره و کدر شده پیرزن لیوان شیر را از داخل سینی برداشت و سمتش گرفت.
- شیر خوبه؟ دوست دارین؟
پیرزن دست بی‌جانش را زیر لیوان شیر زد و او که انتظار این حرکت را نداشت لیوان از دستش به زمین افتاد و شکست. اخم درهم کرد، حالا می‌فهمید که چرا هیچ‌کدام از پرستارهای پیرزن ماندگار نبودند. روی زمین نشست و با احتیاط خرده شیشه‌ها را برداشت؛ انگار او هم قرار بود با این پیرزن لجباز به مشکل بخورد؛ فقط امیدوار بود که زودتر کارش را تمام کند و برود و خودش را از شر این پیرزن لجباز راحت کند. هنوز روی زمین نشسته بود که در اتاق باز شد و احتشام وارد اتاق شد، ابرو بالا پراند؛ احتشام هم انگار انتظار حضور او را نداشت که از دیدنش جا خورد.
- اِ شما هم اینجایی؟
از جایش بلند شد و جواب داد:
- بله، صبحانه خانوم رو می‌دادم.
خم شد و تکه‌های شیشه را داخل سینی انداخت.
- اتفاقی افتاده؟
اشاره‌اش به تکه شیشه‌ها را که دید لبخند مصنوعی زد و گفت:
- نه، لیوان از دستم افتاد.
- خب به طلعت می‌گفتی بیاد جمع کنه.
- لازم نیست من عادت دارم کارهام رو خودم انجام بدم.
- ولی این کار شما نیست، کار شما مراقبت از مادر منه.
اخم درهم کرد، نوکرشان که نبود وظایفش را به او یادآوری می‌کرد!
پوزخند حرصی زد و گفت:
- من وظیفه خودم رو می‌دونم آقای احتشام، نیاز به یادآوری دوباره‌اش نیست.
احتشام سر تکان داد و سمت در رفت. با کنایه پرسید:
- تشریف می‌برید؟
احتشام کمی سرچرخاند، از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت:
- اومده بودم به مادر سر بزنم.
آهانی گفت، احتشام با ناراحتی نگاهش کرد و دلجویانه گفت:
- من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم خانم عطایی، حرفم بی‌منظور بود.
لب‌هایش را روی هم فشرد، لعنت به او که نمی‌توانست جلوی زبانش را بگیرد، حالا واجب بود که جوابش را بدهد؟!
دستش را مشت کرد و اَه غلیظی گفت، چرا احتشام مثل بقیه آدم‌های پولدار نبود؟!
چرا طوری رفتار نمی‌کرد که از او متنفر شود؟!
چرا مهربان بود؟!
چرا کاری می‌کرد که عذاب وجدان بگیرد؟!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین