- Jul
- 624
- 10,126
- مدالها
- 2
عصبی و تیکوار کف کفشش را به زمین میکوبید و مثل دفعه قبل خونسردی و بیتفاوتی داوودی بیش از پیش روی اعصاب نداشتهاش خط میانداخت. لبش را میان دندانهایش به حصار کشیده بود تا از روی حرص حرفی نزند، هنوز هم باورش نمیشد که دوباره پا به این عمارت نحس گذاشته بود و حالا روبهروی داوودی نشسته و منتظر بود تا درباره پیشنهاد مزخرفش بشنود.
- می دونستم دختر عاقلی هستی.
عاقل بود؟! از نظر خودش که اینطور نبود، که اگر عاقل بود خودش را به دردسر نمیانداخت.
داوودی ادامه داد:
- کاویان میگفت بعیده که قبول کنی اینکار رو بکنی.
کلافه خودش را روی مبل جابهجا کرد؛ اگر پشت و پناهی داشت و تا خرخره در بدبختی و بدهی فرو نرفته بود ممکن نبود تن به چنین کاری بدهد.
- اما من مطمئن بودم که تو اینکار رو قبول میکنی.
عصبی و با پرخاش پرسید:
- از کجا مطمئن بودی؟
داوودی به پشتی مبل تکیه داد و با شیطنت نگاهش کرد.
- از اونجایی که تو قبلاً هم اینکار رو انجام دادی، مگه نه؟
جا خورده نگاهش کرد، از کجا میدانست؟! لعنتی؛ از کجا فهمیده بود؟! داوودی پیپاش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.
- اینجوری نگاهم نکن، من عادت ندارم ریسک کنم، اگه قرار باشه با کسی کار کنم زیر و بم زندگیش رو در میارم.
دستی به صورتش کشید، از کجا فهمیده بود؟! چطور فهمیده بود؟! با دلهره نگاهش کرد. داوودی نیشخندی زد و گفت:
- حالا نمیخواد بترسی، تا وقتی دختر خوبی باشی و کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، رازت پیش من میمونه.
دندانهایش را روی هم سایید، مردک عوضی از او آتو گرفته بود. داوودی خم شد و از زیر میز پوشهای بیرون کشید و روی میز سمتش سُر داد. متعجب نگاهش کرد. داوودی اشارهای به پوشه کرد و گفت:
- بردار یه نگاهی بهش بنداز.
خم شد پوشه را برداشت و بازش کرد، داوودی ادامه داد:
- این مرد همونیه که مدارک من دستشه.
به عکس مرد نگاهی کرد؛ زیاد واضح نبود و معلوم بود که از راه دور گرفته شده. پوزخندی زد مردک انگار حسابی کاربلد بود.
- اون مدارک کجاست؟
- توی خونهاش.
- خب پس من چجوری باید اون مدارک و برات بیارم.
داوودی با حوصله پیپاش را میکشید، این خونسردیاش داشت روی اعصابش میرفت و دلش میخواست که همین پیپ را تا انتها در حلقاش فرو کند!
- خب معلومه باید بری تو خونهاش.
- باید برم تو خونهاش؟ ولی چطوری؟!
- به عنوان پرستار.
چشم گشاد کرد و متعجب پرسید:
- چی؟!
- داره واسه مادرش که از قضا فلج و لال هم هست دنبال پرستار میگرده، میتونی به این بهانه بری توی خونهاش و اون مدارک رو برداری.
- می دونستم دختر عاقلی هستی.
عاقل بود؟! از نظر خودش که اینطور نبود، که اگر عاقل بود خودش را به دردسر نمیانداخت.
داوودی ادامه داد:
- کاویان میگفت بعیده که قبول کنی اینکار رو بکنی.
کلافه خودش را روی مبل جابهجا کرد؛ اگر پشت و پناهی داشت و تا خرخره در بدبختی و بدهی فرو نرفته بود ممکن نبود تن به چنین کاری بدهد.
- اما من مطمئن بودم که تو اینکار رو قبول میکنی.
عصبی و با پرخاش پرسید:
- از کجا مطمئن بودی؟
داوودی به پشتی مبل تکیه داد و با شیطنت نگاهش کرد.
- از اونجایی که تو قبلاً هم اینکار رو انجام دادی، مگه نه؟
جا خورده نگاهش کرد، از کجا میدانست؟! لعنتی؛ از کجا فهمیده بود؟! داوودی پیپاش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.
- اینجوری نگاهم نکن، من عادت ندارم ریسک کنم، اگه قرار باشه با کسی کار کنم زیر و بم زندگیش رو در میارم.
دستی به صورتش کشید، از کجا فهمیده بود؟! چطور فهمیده بود؟! با دلهره نگاهش کرد. داوودی نیشخندی زد و گفت:
- حالا نمیخواد بترسی، تا وقتی دختر خوبی باشی و کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، رازت پیش من میمونه.
دندانهایش را روی هم سایید، مردک عوضی از او آتو گرفته بود. داوودی خم شد و از زیر میز پوشهای بیرون کشید و روی میز سمتش سُر داد. متعجب نگاهش کرد. داوودی اشارهای به پوشه کرد و گفت:
- بردار یه نگاهی بهش بنداز.
خم شد پوشه را برداشت و بازش کرد، داوودی ادامه داد:
- این مرد همونیه که مدارک من دستشه.
به عکس مرد نگاهی کرد؛ زیاد واضح نبود و معلوم بود که از راه دور گرفته شده. پوزخندی زد مردک انگار حسابی کاربلد بود.
- اون مدارک کجاست؟
- توی خونهاش.
- خب پس من چجوری باید اون مدارک و برات بیارم.
داوودی با حوصله پیپاش را میکشید، این خونسردیاش داشت روی اعصابش میرفت و دلش میخواست که همین پیپ را تا انتها در حلقاش فرو کند!
- خب معلومه باید بری تو خونهاش.
- باید برم تو خونهاش؟ ولی چطوری؟!
- به عنوان پرستار.
چشم گشاد کرد و متعجب پرسید:
- چی؟!
- داره واسه مادرش که از قضا فلج و لال هم هست دنبال پرستار میگرده، میتونی به این بهانه بری توی خونهاش و اون مدارک رو برداری.
آخرین ویرایش: