- Jul
- 620
- 10,124
- مدالها
- 2
- توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود.
دستش را تاب داد و همراهش خواند:
- حسنی نگو، بلا بگو! تنبل تنبلا بگو! موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز؛ واه و واه و واه.
پرهام قهقهی سرخوشانهای سر داد!
- نه قلقلی، نه فلفلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچک.س باهاش رفیق نبود!
خندهاش با دیدن مردانی که جلوی در خانهاشان ایستاده بودند، محو شد. پرهام را کمی به خودش نزدیک کرد. هنوز به خانه نرسیده بودند که طوبی سر راهش سبز شد.
- سلام!
طوبی پرسید:
- پس تو کجایی ای همه وخ؟!(این همه وقت)
متعجب، اخم در هم کرد و پرسید:
- چطور؟
- این مردا رِ میشناسی؟
از کنار طوبی گردن کشید و نگاهشان کرد. هیچکدامشان آشنا نبودند!
- نه! چیشده؟
- اَ او وقتی تا حالا، اینجا وایستادن. برو ردشون کن برن تا آبروریزی نشده!(از اون وقتی)
سر تکان داد و از کنارش رد شد. چند نفر از همسایهها در درگاهِ خانهاشان ایستاده بودند و نگاهش میکردند. سمت در خانه رفت. بیتوجه به مردها، اول در خانه را باز کرد و پرهام را داخل فرستاد. در را که بست، سمت مردها چرخید و دست به سی*ن*ه زد.
- فرمایش؟
مرد درشتهیکل کت و شلوارپوش که سبیلهایش تا روی چانهاش امتداد داشت، قدمی جلوتر آمد و گفت:
- برو به اون قادر بیپدر بگو بیاد بیرون!
ابرو بالا پراند. معلوم نبود باز چه گندی بالا آورده بود که این مردها به دنبالش افتاده بودند.
- میبینی که نیستش.
- کدوم گوری رفته؟
از صدای داد و هوار مرد، اخم در هم کشید. مثل شرخرها صدا بلند میکرد!
- من از کجا بدونم؟!
مرد قدم دیگری جلو آمد و صورت زمختاش را به صورت او نزدیک کرد و گفت:
- مثل اینکه تو زبون خوش حالیت نیست! میگی قادر کجاست یا جور دیگه ازت حرف بکشم؟!
سرش را با انزجار عقب کشید. از اینکه همیشه به جای قادر جواب پس میداد، خسته شدهبود!
- مثل اینکه شماها زبون آدمیزاد حالیتون نیست! وقتی میگم نمیدونم، یعنی نمیدونم دیگه!
دستش را تاب داد و همراهش خواند:
- حسنی نگو، بلا بگو! تنبل تنبلا بگو! موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز؛ واه و واه و واه.
پرهام قهقهی سرخوشانهای سر داد!
- نه قلقلی، نه فلفلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچک.س باهاش رفیق نبود!
خندهاش با دیدن مردانی که جلوی در خانهاشان ایستاده بودند، محو شد. پرهام را کمی به خودش نزدیک کرد. هنوز به خانه نرسیده بودند که طوبی سر راهش سبز شد.
- سلام!
طوبی پرسید:
- پس تو کجایی ای همه وخ؟!(این همه وقت)
متعجب، اخم در هم کرد و پرسید:
- چطور؟
- این مردا رِ میشناسی؟
از کنار طوبی گردن کشید و نگاهشان کرد. هیچکدامشان آشنا نبودند!
- نه! چیشده؟
- اَ او وقتی تا حالا، اینجا وایستادن. برو ردشون کن برن تا آبروریزی نشده!(از اون وقتی)
سر تکان داد و از کنارش رد شد. چند نفر از همسایهها در درگاهِ خانهاشان ایستاده بودند و نگاهش میکردند. سمت در خانه رفت. بیتوجه به مردها، اول در خانه را باز کرد و پرهام را داخل فرستاد. در را که بست، سمت مردها چرخید و دست به سی*ن*ه زد.
- فرمایش؟
مرد درشتهیکل کت و شلوارپوش که سبیلهایش تا روی چانهاش امتداد داشت، قدمی جلوتر آمد و گفت:
- برو به اون قادر بیپدر بگو بیاد بیرون!
ابرو بالا پراند. معلوم نبود باز چه گندی بالا آورده بود که این مردها به دنبالش افتاده بودند.
- میبینی که نیستش.
- کدوم گوری رفته؟
از صدای داد و هوار مرد، اخم در هم کشید. مثل شرخرها صدا بلند میکرد!
- من از کجا بدونم؟!
مرد قدم دیگری جلو آمد و صورت زمختاش را به صورت او نزدیک کرد و گفت:
- مثل اینکه تو زبون خوش حالیت نیست! میگی قادر کجاست یا جور دیگه ازت حرف بکشم؟!
سرش را با انزجار عقب کشید. از اینکه همیشه به جای قادر جواب پس میداد، خسته شدهبود!
- مثل اینکه شماها زبون آدمیزاد حالیتون نیست! وقتی میگم نمیدونم، یعنی نمیدونم دیگه!
آخرین ویرایش: