جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,421 بازدید, 131 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • متوسط

    رای: 1 4.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
- توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود.
دستش را تاب داد و همراهش خواند:
- حسنی نگو، بلا بگو! تنبل تنبلا بگو! موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز؛ واه و واه و واه.
پرهام قهقه‌ی سرخوشانه‌ای سر داد!
- نه قلقلی، نه فلفلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچ‌ک.س باهاش رفیق نبود!
خنده‌اش با دیدن مردانی که جلوی در خانه‌اشان ایستاده بودند، محو شد. پرهام را کمی به خودش نزدیک کرد. هنوز به خانه نرسیده بودند که طوبی سر راهش سبز شد.
- سلام!
طوبی پرسید:
- پس تو کجایی ای همه وخ؟!(این همه وقت)
متعجب، اخم در هم کرد و پرسید:
- چطور؟
- این مردا رِ می‌شناسی؟
از کنار طوبی گردن کشید و نگاهشان کرد. هیچ‌کدامشان آشنا نبودند!
- نه! چی‌شده؟
- اَ او وقتی تا حالا، اینجا وایستادن. برو ردشون کن برن تا آبروریزی نشده!(از اون وقتی)
سر تکان داد و از کنارش رد شد. چند نفر از همسایه‌ها در درگاهِ خانه‌اشان ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. سمت در خانه رفت. بی‌توجه به مردها، اول در خانه را باز کرد و پرهام را داخل فرستاد. در را که بست، سمت مردها چرخید و دست به سی*ن*ه زد.
- فرمایش؟
مرد درشت‌هیکل کت و شلوارپوش که سبیل‌هایش تا روی چانه‌اش امتداد داشت، قدمی جلوتر آمد و گفت:
- برو به اون قادر بی‌پدر بگو بیاد بیرون!
ابرو بالا پراند. معلوم نبود باز چه گندی بالا آورده بود که این مردها به دنبالش افتاده بودند.
- می‌بینی که نیستش.
- کدوم گوری رفته؟
از صدای داد و هوار مرد، اخم در هم کشید. مثل شرخرها صدا بلند می‌کرد!
- من از کجا بدونم؟!
مرد قدم دیگری جلو آمد و صورت زمخت‌اش را به صورت او نزدیک کرد و گفت:
- مثل این‌که تو زبون خوش حالیت نیست! میگی قادر کجاست یا جور دیگه ازت حرف بکشم؟!
سرش را با انزجار عقب کشید. از این‌که همیشه به‌ جای قادر جواب پس می‌داد، خسته شده‌بود!
- مثل این‌که شماها زبون آدمیزاد حالیتون نیست! وقتی میگم نمی‌دونم، یعنی نمی‌دونم دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
مرد، سر تکان داد و عقب‌عقب رفت.
- که نمی‌دونی کجاست؟! باشه؛ ولی به قادر بگو غفور گفت، اگه تا چند روز دیگه پول من رو داد که داد؛ وگرنه میام و خونه‌اش رو جای طلبم بر می‌دارم.
نام خانه‌اشان که وسط آمد، بُل گرفت! با حرص گفت:
- خونه رو برمی‌داری؟! مگه شهر هرته؟!
مرد پوزخندی زد و گفت:
- نه جونم؛ شهر هرت نیست! قادر صد میلیون تومن به من باخته و سند خونه‌اش گروییه دستم! می‌تونم هرکاری دلم بخواد، باهاش بکنم. الان هم خیلی دارم لطف می‌کنم که بهش چند روز مهلت دادم.
همراه با مردانی که نوچه‌‌اش بودند، سوار ماشینش شد و رفت.
- خوبی رولَه؟
نگاه گنگش را به طوبی دوخت. باورش نمی‌شد، قادر به همین راحتی سند خانه‌اشان را بجای پولی که باخته، داده باشد! طوبی دوباره پرسید:
- اِی رولَه‌ نازار، خو چی‌شده؟! چرا هیچی نمیگی؟
با گیجی سر تکان داد... .
- هیچی!
در خانه را باز کرد و خودش را داخل خانه انداخت. قادر چه کار کرده بود؟! خانه‌اشان را سر قمارش باخته بود؟! همان‌جا پشت در، روی زمین نشست. این‌بار دیگر باید چه کار می‌کرد؟!
این خانه پر از خاطرات مادرش بود. چطور می‌توانست این خانه را هم از دست بدهد؟!
اصلاً اگر خانه‌اشان را از دست می‌دادند، سر سیاه زمستان آواره‌ی کدام قبرستانی می‌شدند؟!
با حرص مشتش را به زمین کوبید؛ یک‌بار، دوبار، محکم کوبید! لعنت به قادر که همیشه همه‌ چیز را خراب می‌کرد! لعنت به قم*ار که همه را بدبخت می‌کرد. لعنت به او که بدبختی دست از سرش برنمی‌داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
جرعه‌ای از چای یخ کرده را به کام خشکش ریخت. سنگینی نگاه شیخ که مدتی بود از بالای عینک ته‌ استکانی‌اش نگاهش می‌کرد، معذبش کرده بود. سر پایین انداخت. کاش جای دیگری سراغ شیخ رفته‌بود.دیک مغازه‌ کوچک خواربار فروشی؛ آن‌هم در پرترددترین قسمت بازار. جای مناسبی برای صحبت کردن نبود! کمی در جایش جابه‌جا شد. دلش می‌خواست سریع‌تر این مغازه را که بوی انواع داروهای گیاهی و خشکبار و صابون می‌داد را ترک کند. پس از مدتی، شیخ سر از روی کاغذ حساب و کتابش و چرتکه‌ای که با آن مشغول بود بلند کرد و پرسید:
- خب دختر، گفتی چقدر پول می‌خواستی؟
زبانش را روی لب خشکی زده‌اش کشید و با تعلل جواب داد:
- صد میلیون!
ابروهای کم‌پشت شیخ، تا انتها بالا پرید! انگار که انتظار چنین رقمی را نداشت. با دستی که تسبیحش را می‌گرداند، دستی به ریش بلند و سفیدش کشید و به فکر فرو رفت.
- صد میلیون زیاده... من الان همچین پولی ندارم!
نفسش را بیرون داد و با ناامیدی سر پایین انداخت. چرا وقتی که حتیٰ یک نفر از همسایه‌ها و آشناهایش حاضر نشده‌بودند کمکش کنند، فکر کرده‌بود که یک پیرمرد خواربار فروش، قرار است مشکلاتش را حل کند؟!
با تکیه به دسته‌های چوبی صندلی، بلند شد و در همان حال گفت:
- خیلی ممنون!
- کجا؟!
سرش را سمتش چرخاند و با پوزخند گفت:
- وقتی شما همچین پولی نداری، من باید برم، یه فکر دیگه‌ای برای مشکلم بکنم خب!
- من گفتم الان همچین پولی ندارم؛ ولی می‌تونم واست جورش کنم.
چشم درشت کرد و پرسید:
- واقعاً؟!
- آره؛ ولی شرط داره!
***
از کنار مغازه‌ها بی‌توجه می‌گذشت. قدم‌هایش محکم و پرحرص بود. از بازار که بیرون آمد، لحظه‌ای ایستاد. تنش گر گرفته‌بود و از عصبانیت به نفس‌نفس افتاده‌بود. پیرمرد عوضی چطور توانسته بود، چنین پیشنهادی بدهد؟!
لعنتی نثار خودش کرد که سراغ این پیرمرد رفته بود. مردک دیده بود کارش گیر است و می‌خواست سوءاستفاده کند؛ انگار که یک دختر تنها در این شهر، دندان طمع همه‌ی مردان را تیز می‌کرد!
اصلاً خانه‌شان را از دست می‌دادند، بهتر از این بود که زن صیغه‌ای آن پیرمرد هوس‌باز و ریاکار شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
تکیه‌داده به پشتی، از لای در به بازی پرهام و خواهر و برادر کوچک‌تر رزی نگاه می‌کرد. خوب بود که پسرک، فارغ از حال خراب او و اوضاع و احوال قمردرعقرب زندگی‌اشان شاد و سرحال بود و مثل او در عالم بچگی‌اش، درگیر مشکلات خانواده‌اش نشده‌بود.
با بیرون آمدن رزی از آشپزخانه، تکیه از پشتی گرفت و صاف نشست. رزی سینی چای را روی زمین پیش رویشان گذاشت و رو به بچه‌ها که سر و صدایشان بالا رفته‌بود، تشر زد:
- آروم‌تر بچه‌ها! مامان خوابه.
بعد رو به او ادامه داد:
- راحت باش!
آهی کشید. رزی کنارش تکیه داده به دیوار، نشست و پرسید:
- چی‌شد؟! تونستی پول رو جور کنی؟
سودی حبه‌ی قندی از قندان برداشت و گوشه‌ی لپش گذاشت و در همان‌ حال گفت:
- چی میگی آخه؟! به قیافه‌ی این می‌خوره پول جور کرده‌باشه؟
به جلو خم شد و پیشانی داغش را به دست سردش، تکیه داد.
- هر جا رفتم، همشون دست به سرم کردن.
- شیخ رجب چی؟ اون که معتمد محله.
پوزخند زد! معتمد محل؟
لابد رزی هم گول جانماز آب کشیدن و تسبیح دست گرفتنش را خورده بود؛ مثل خودش که فکر می‌کرد اگر یک مرد درست و با ایمان در محله‌اشان باشد، همین شیخ رجب است. مردک با آن ظاهر موجه و ریش دو قبضه‌‌اش، خوب سر همه را کلاه می‌گذاشت.
- بهم پیشنهاد داد، حالا که قادر رفته و گم و گور شده، برم صیغه‌اش بشم تا حداقل زندگیمون و تامین کنه.
رزی هینی کشید! سودی پوزخندی زد و گفت:
- بفرما اینم از معتمد محله‌تون! مردیکه حرو***ده اول تو فکر گرم کردن رختخوابشه.
رزی مات‌شده به زمین خیره شد. قیافه‌ی خودش هم بعد از شنیدن پیشنهاد شیخ دست کمی از او نداشت. سودی برای عوض کردن بحث گفت:
- خب حالا نمی‌خواد زانوی غم بغل بگیری! بعداً می‌شینیم یه فکری واسش می‌کنیم.
رو به سمت رزی کرد و ادامه داد:
- تو نمی‌خوای یه شام به ما بدی؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو خوردها.
رزی سر تکان داد و بلند شد. او هم خواست بلند شود و همراهش به آشپزخانه برود که سودی دستش را کشید.
- تو کجا؟ بشین کارت دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
رزی که وارد آشپزخانه شد، او هم برگشت و سرجایش نشست.
- چیه؟!
سودی خودش را سمتش کشاند و کنارش به دیوار تکیه داد و با صدایی آرام گفت:
- چند روزه یه چیزی می‌خواستم بهت بگم... .
اخمی از سر کنجکاوی به صورتش نشست و پرسید:
- خب؟!
- سلی یه نفر رو بهم معرفی کرده که دنبال یه آدم مطمئن می‌گرده واسه‌ی کار.
میان حرفش پرید و پرسید:
- چه کاری؟
- من دقیق نمی‌دونم. حالا اگه بخوای، فردا می‌ریم پیشش تا ببینیم چی میگه.
متفکر به گوشه‌ای خیره شد. اگر می‌توانست پول آن مردک قمارباز را جور کند، خیلی خوب می‌شد! هیچ دلش نمی‌خواست خانه‌ای را که پر از خاطرات مادرش بود، از دست بدهد.
***
غلتی زد و طاق باز خوابید. آنقدر افکار جورواجور در سرش می‌چرخید که خوابش نمی‌برد. دستش را که زیر تن پرهام مانده بود، تکانی داد. دستش خواب رفته‌بود و گز‌گز می‌کرد. سرش را کمی چرخاند و به سودی که قسمتی از صورتش با نور موبایلش روشن شده‌بود، نگاه کرد.
- سودی؟!
- هوم!
دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
- میگم این مرده که سلیمون گفته، چجور آدمیه؟ مطمئنه؟
سودی سمتش چرخید و در آن تاریکی به صورتش خیره‌شد.
- نمی‌دونم.
بعد از چند لحظه پرسید:
- اگه مطمئن نباشه، براش کار نمی‌کنی؟
پوفی کشید و گفت:
- چاره‌ای جز این ندارم.
- پس چرا می‌پرسی؟
زهرخندی زد. دلش می‌خواست برای یک‌بار هم که شده حق انتخاب داشت؛ یک‌بار هم که شده مجبور به انجام کاری نبود. با این وضع زندگی‌اش، همیشه مجبور به انجام کارهایی می‌شد که نمی‌خواست.
- چی‌شد، خوابت برد؟!
آهی کشید و سنگین جواب داد:
- نه!
- ناراحت نباش! فوقش اگه بد بود، قبول نمی‌کنی دیگه.
خودش هم دوست داشت فکر کند که حرف سودی تنها محض دلخوشی نباشد، اما خوب می‌دانست که این‌بار هم مجبور بود. باید هرطور که می‌توانست، خانه‌اشان را حفظ می‌کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
- والا منم چیز زیادی ازش نمی‌دونم؛ در همون حد که به سودی گفتم. یارو از اون کله گنده‌هاس. فامیلیش داوودیه، تو کار صادرت و وارداته. یه چند وقتیه به چند نفر از بازاریا سپرده واسش یه آدم مطمئن پیدا کنن!
از آینه‌ی جلو، به چشمان میشی‌رنگ سلیمان که خیره به روبه‌رو بود، نگاه کرد و پرسید:
- نمی‌دونی کارش چیه؟!
سودی چپ‌چپ نگاهش کرد... لابد فکر کرده‌بود بعد از حرف‌های دیشبشان بی چون و چرا پیشنهاد آن مرد را قبول می‌کند. سلیمان دستی به ته‌ریش مشکی‌رنگش کشید و گفت:
- این یارو کلاً سکرت کار می‌کنه. گفته فقط به کسی اطلاعات میده که قبول کنه، کارش رو انجام بده. حالا کارش چی هست، خدا می‌دونه!
اخم در هم کشید. یک‌بار نمی‌شد یک کار بی‌دردسر نصیبش شود؟ انگار ناف او را هم با بدبختی و دردسر بریده‌بودند.
- ایناهاش، رسیدیم!
از پنجره، بیرون را نگاه کرد. جز یک دیوار بلند و حفاظ‌های رویش، چیزی دیده نمی‌شد.
- شما برین. من همین‌ جا منتظرتون می‌مونم.
در تأیید حرف سلیمان سر تکان داد و پیاده شد.
- اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدیم بدون که حتماً ما رو کشته؛ جنازه‌هامون هم داده سگ‌هاش بخورن!
سلیمان خندید. دست دور بازوی سودی انداخت و از ماشین بیرون کشیدش و گفت:
- بسه دیگه، چقدر چرت و پرت میگی!
درحالی‌که سمت در می‌کشیدش سودی داد زد:
- خداحافظ سلیمون.
شاکیانه نگاهش کرد!
- یه دقیقه آروم بگیر، ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزیم.
سودی باز ادامه داد:
- لازم نیست تو کاری بکنی. اونجا که رفتیم، این یارو خودش یه خاکی تو سرمون می‌ریزه.
بی‌توجه به حرف سودی، زنگ روی دیوار را فشرد. چند لحظه بعد صدای زنانه‌ای از پشت آیفون پرسید:
- بله؟!
- ما از طرف آقای کاویان اومدیم.
متعجب به سودی نگاه کرد و آرام پچ زد:
- کاویان کیه؟
سودی عاقل اندرسفیه نگاهش کرد و گفت:
- صاحب‌کار؛ سلیمون دیگه.
- بیاید داخل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
با تعجب به دور و اطرافش نگاه می‌کرد! حیاط درندشت عمارت، با آن درخت‌های خشک و عاری از برگ‌ و آن سگ بزرگ و سیاه‌رنگ که با زنجیر بسته شده‌بود، صحنه‌ی رعب‌آوری را ایجاد کرده‌بود. سودی نزدیکش شد و آرام زمزمه کرد:
- به‌‌نظرت اینجا یه جوری نیست؟!
از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد.
- ترسیدی؟
سودی خنده‌ی مصنوعی کرد و درحالی که ترس در چهره‌اش هویدا بود، گفت:
- من و ترس؟ اینجاها واسه‌ی من شوخیه!
پوزخندی زد و با تمسخر جواب داد:
- آره، معلومه!
رسیدنشان به در ورودی سودی را که قصد جواب دادن داشت، ساکت کرد! نگاهی به در نیمه‌باز، انداخت. سودی از لای در سرکی کشید و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- سلام! کسی نیست؟
- بیاید داخل!
آب دهانش را با اضطراب قورت داد. سودی هم انگار از صدای سرد و جدی مرد جا خورده‌بود که ساکت ماند و دست دور بازویش انداخت.
با احتیاط‌، قدم به داخل خانه گذاشت‌. آنقدر مضطرب بود که سر به زیر انداخته و به هیچ طرفی از خانه نگاه نمی‌کرد. وارد که شدند، زن کوتاه‌قد و چاقی روبه‌رویشان ایستاده‌بود. سلام آرامی گفت که زن نگاه سردی سمتشان انداخت و بی‌آنکه جوابشان را بدهد گفت:
- دنبالم بیاید!
درحالی‌که بازویش هنوز میان پنجه‌ی سودی فشرده می‌شد، پشت زن به راه افتاد. از چند پله که پایین رفتند، به سالن بزرگی که با چند دست مبل و میز و صندلی پر شده‌بود، رسیدند.
زن گفت:
- آقا منتظرتونن!
به مردی که پشت بهشان روی مبل نشسته بود، نگاه کرد. تنها موهای دم‌اسبی جو‌‌گندمی‌اش و جثه‌ی نسبتاً درشتش دیده می‌شد. مرد از جایش بلند شد و سمتشان چرخید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. مرد با چشمان ریز و نافذش نگاهشان کرد. ریش پروفسوری و صورت بزرگ و استخوانی‌اش، از او مردی خشن ساخته‌بود و حتیٰ آن لبخند ملایم روی صورتش هم نتوانسته بود ذره‌ای از خشونت چهره‌اش کم کند!
- سَ... سلام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
سقلمه‌ای به پهلوی سودی زد تا خودش را کنترل کند و تته‌پته نکند و خودش خونسردتر از سودی گفت:
- سلام.
مرد بی‌جواب سمت مبل‌های چرمی اشاره‌کرد و با آن صدای بی‌روح و خش‌دارش که مو بر تنش سیخ می‌کرد، گفت:
- بشینید!
دستش را مشت کرد. رفتارهای این قشر از مردم منزجرش می‌کرد. این‌ که طلب ارث پدرشان را از همه داشتند، این‌ که همه را به چشم نوکرانشان می‌دیدند و این‌ که برای هیچ‌ک.س هیچ احترامی قائل نبودند، حرصش می‌داد. روی مبلی روبه‌روی مرد نشست و سودی هم که از لحظه‌‌ی ورودشان بازویش را رها نکرده‌بود، جفتش نشست.
مرد پا روی پا گرداند و خیره‌اشان شد. زیر نگاه خیره‌اش خودش را نباخت. در این چند وقته و دمخور شدن با مردمانی از این دست، یادش داده‌بود که اگر بخواهد کنارشان زندگی کند، باید مثل خودشان رفتار کند و جلویشان کم نیاورد!
- فخری، سه تا قهوه بیار!
چند لحظه بعد همان زنی که راهنماییشان کرده بود، وارد شد و بی‌آنکه حرفی بزند یا کسی را نگاه کند، فنجان‌ها را روی میز گذاشت و از سالن بیرون رفت. تعجب نکرد. این نوع رفتارهای عجیب و غریب را در بین این مردم زیاد دیده‌بود. مرد فنجانش را برداشت و لب زد. در جایش جابه‌جا شد. خونسردی و لفت‌دادن‌هایش در حرف زدن، داشت کلافه‌اش می‌کرد.
- کی معرفیتون کرده؟
سودی بالاخره از زل زدن به فرش دل کند؛ سرش را بالا گرفت و در جواب مرد، گفت:
- آقای کاویان.
- کاویان نگفته که من فقط به یه نفر برای کار احتیاج دارم؟
پیش از آن‌که سودی حرفی بزند و با آن‌همه اضطراب آبرویشان را ببرد، جواب داد:
- من برای کار اومدم؛ دوستم فقط همراهمه.
مرد سرش را بالا و پایین کرد و جثه‌ی درشتش را تکانی داد و گفت:
- یکم از خودت بگو!
انگشتانش را در هم پیچاند و لبش را با زبانش تر کرد. درواقع اصلاً نمی‌دانست که از چه چیزی باید حرف بزند!
- من پریزاد رحمانی هستم، بیست و سه سالمه و دیپلم دارم.
- با خانواده‌ات زندگی می‌کنی؟
سر تکان داد و گفت:
- بله!
لبخند محوی روی لب‌های مرد نشست؛ لبخندی که دلیلش را نمی‌فهمید.
- خوبه.
پس از اندکی مکث، ادامه داد:
- خب حالا که شما با من روراست بودین، منم می‌خوام روراست باهاتون حرف بزنم ولی، اگه یه روز یکی از حرف‌هایی که می‌زنم به بیرون درز کنه، خودتون و خانواده‌تون فردای اون روز رو نمی‌بینین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
در ماشین را باز کرد و خودش را روی صندلی رها کرد. گیج و گنگ بود و هنوز از شوک حرف‌های داوودی در نیامده‌بود!
سلیمان از آینه‌ی جلو، نگاهش کرد و پرسید:
- چی‌شد؟ قبولت کرد؟
تنها نگاهش کرد؛ دهانش باز نمی‌شد که جواب سلیمان را بدهد. سلیمان که جوابی از او نشنید سر سمت سودی گرداند و از او پرسید:
- با توام سودی، چی‌شد؟
سودی گیج نگاهش کرد و گفت:
- چی‌شد؟ آهان، هیچی!
به سودی نگاه کرد؛ او هم ترسیده و نگران به‌نظر می‌رسید. حق هم داشت، خود او هم ته دلش خالی شده‌بود!
***
-حالا می‌خوای چیکار کنی؟
سوال خودش هم بود! چیزی بود که در سر خودش هم می‌چرخید و جوابی برایش پیدا نمی‌کرد. سر تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم... .
- نمی‌دونی؟ یعنی چی که نمی‌دونی؟ اون آدم خطرناکیه، ندیدی چجوری تهدیدمون کرد که زبون باز نکنیم؟!
چشمان قهوه‌ای‌رنگش را به چشمان سودی دوخت و فریاد کشید:
- خب که چی؟ میگی چیکار کنم؟ برم خونه‌ی مردم دزدی کنم؟
سودی پوزخند زد و با تمسخر گفت:
- یه‌جوری میگی دزدی انگار تا قبل این، کار دیگه‌ای می‌کردی!
سر تکان داد و با بغض زمزمه کرد:
- این فرق می‌کنه.
- چه فرقی؟ این آدمی هم که قراره بری خونش مثل همون‌ها که کیفشون رو می‌زنیم، یه میلیاردره! یکی که معلوم نیست نون چند تا آدم بدبخت و بیچاره رو می‌بره سر سفره‌ی خودش!
چنگی به چتری‌های روی پیشانی‌اش زد. باید چه‌ می‌کرد؟! چطور می‌توانست برای دزدی پا به خانه‌ی آدمی که نمی‌شناختش بگذارد؟!
با استیصال نالید:
- من نمی‌تونم سودی... من تا حالا اینجوری از کسی دزدی نکردم. اصلاً... اصلاً همین فردا میرم بهش میگم من این‌کار رو نمی‌کنم نمی‌تونه که مجبورم کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
624
10,126
مدال‌ها
2
دست سودی روی شانه‌اش نشست و شانه‌اش را فشرد و به آرامی گفت:
- فکر کردی به همین راحتیه؟ این آدم‌ها خطرناکن، پولشون براشون از جون آدم‌ها هم مهم‌تره. بعد هم یه نگاه به وضعیت خودت بکن! قادر صد میلیون بدهی بالا آورده و خودش سر به نیست شده! چند روز دیگه بیشتر مهلت نداری بدهیش رو بدی؛ هیچ پولی تو دستت نیست. خونه‌ای که توش به‌دنیا اومدی و بزرگ شدی رو از دست میدی و دیگه جایی واسه‌ی زندگی کردن، نداری! حالا گیرم که رفتی به داوودی گفتی و اونم قبول کرد؛ با این مشکلاتت می‌خوای چیکار کنی؟
سرش را میان دستانش گرفت. از همه‌جا وا مانده بود. حالا باید چه‌ می‌کرد؟!
اگر قید این کار را می‌زد، خانه‌اشان را از دست می‌دادند و اگر قبول می‌کرد که این کار را انجام دهد، باید قید وجدانش را میزد. دستش را مشت کرد و روی لب‌هایش کوبید. مگر با خودش قرار نگذاشته‌بود که وجدانش را کنار بگذارد؟!
مگر نخواسته‌بود بابت تمام بلاهایی که سر مادرش آورده‌بودند، از این مردم انتقام بگیرد؟! پس چرا حالا دست و دلش می‌لرزید؟! چرا نمی‌توانست مثل همیشه یک بی‌خیال بگوید و کارش را انجام‌ دهد؟!
- بگیر بکش، یکم آروم شی!
نخ سیگار را از سودی گرفت و گوشه‌ی لبش گذاشت. با وجود آن‌همه مشکل و دردسر، مگر کاری از این نخ باریک سیگار برمی‌آمد؟!
کام عمیقی گرفت و دودش را به ریه‌اش فرستاد. درست مثل طعم این روزهای زندگی‌اش، تلخ بود! سودی سر چرخاند و خیره به نیم‌رخ روشن‌شده از نور مهتاب‌اش زمزمه کرد:
- نمی‌خوای بخوابی؟
سیگارش را میان مشتش مچاله کرد. امشب هم قطعاً از آن شب‌هایی بود که خواب به چشمانش نمی‌آمد. نفسش را عمیق بیرون داد.
- نه، می‌خوام یکم هوا بخورم!
سودی از جایش بلند شد و درحالی که پله‌ها را بالا می‌رفت، گفت:
- پس بین هوا خوردنت، یکمی هم به این فکر کن که اگه این کار رو قبول کنی واست بهتره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین