- Jul
- 660
- 10,833
- مدالها
- 2
- دخترهی کمعقل من از دست تو چیکار کنم؟ دو روزه بیخبر گذاشتی رفتی نمیگی نگرانت میشم؟! اون گوشی بیصاحابت چرا خاموشه؟! دِ آخه اگه سودی نگفتهبود برگشتی سرکار قبلیت که باید الان سردخونهها رو دنبالت میگشتم!
لبخند محوی زد و نخ کاموای آبیرنگ را دور انگشتش پیچید. تا به حال رزی را این همه عصبانی ندیدهبود و برایش این حجم از غرغر تازگی داشت.
- چیه چرا حالا لالمونی گرفتی؟!
لبش را گزید تا نخندد. این حرفها اصلاً به رزیِ مهربان نمیآمد.
- منتظرم غرغرهات تموم بشه تا جوابت رو بدم.
رزی بیآنکه از موضعش کوتاه بیاید غرید:
- مگه جوابی هم داری بدی؟ حداقل یه یادداشت که میتونستی بذاری که من دقمرگ نشم، نمیتونستی؟
قلاب را از داخل قسمت بافته شده رد کرد و از رو بافت و برعکس رزی با صدایی نسبتاً آرام جواب داد:
- آره راست میگی، جوابی ندارم بدم. اشتباه کردم، باید بهت میگفتم؛ معذرت میخوام.
رزی پوفی کشید. میدانست که تند رفته، اما فکر به اینکه اتفاقی برای او افتادهباشد، دیوانهاش کردهبود.
- خب حالا نمیخواد مظلومنمایی کنی، من که میدونم چه جونوری هستی.
از لفظ جانور به خنده افتاد. باورش نمیشد که این همان رزیِ آرام و صبور باشد.
- اِ رزی جونور چیه؟ مثلاً زنگ زدم عذرخواهی کنم، هر چی از دهنت در اومد بارم کردی که!
رزی با صدایی آرام ادایش را درآورد. سرش را با تأسف تکان داد. انگار عصبانیتش قرار نبود به این زودیها فروکش کند.
- خیله خب، معذرتخواهیت رو که کردی حالا قطع کن برم بخوابم، خیرسرم صبح زود باید برم سرکار!
با خنده گفت:
- باشه برو، شبت بخیر.
رزی اما بیآنکه جوابی بدهد تماس را قطع کرد و باعث شد که دوباره خندهاش به هوا برود.
- بهبه! همیشه به خنده.
با دیدن سامان که به سمتش میآمد، خندهاش را فرو خورد. سامان روی مبل روبهروی او نشست و گفت:
- چیشد، چرا خندهات رو ادامه نمیدی؟ نترس من ناراحت نمیشم؛ اینقدر توی این چند روزه اخم و تخم دیدم که دلم گرفت.
سر پایین انداخت. نمیتوانست تشخیص بدهد که حرفهایش تنها یک درددل معمولی است یا یکی از آن تیکه و کنایههای معروفش. سامان پا روی پا گرداند و ادامه داد:
- انگار به بیخبر رفتن و اومدن عادت داری.
جوابی نداد و بافت زیر را محکمتر کرد.
- حالا چی داری میبافی، اونم اینموقع شب؟
سر بلند کرد و نگاه کوتاهی سمت سامان انداخت. آن تیشرت و شلوار راحتیِ سفیدرنگ به چهرهاش حالت جوانانهتری دادهبود.
لبخند محوی زد و نخ کاموای آبیرنگ را دور انگشتش پیچید. تا به حال رزی را این همه عصبانی ندیدهبود و برایش این حجم از غرغر تازگی داشت.
- چیه چرا حالا لالمونی گرفتی؟!
لبش را گزید تا نخندد. این حرفها اصلاً به رزیِ مهربان نمیآمد.
- منتظرم غرغرهات تموم بشه تا جوابت رو بدم.
رزی بیآنکه از موضعش کوتاه بیاید غرید:
- مگه جوابی هم داری بدی؟ حداقل یه یادداشت که میتونستی بذاری که من دقمرگ نشم، نمیتونستی؟
قلاب را از داخل قسمت بافته شده رد کرد و از رو بافت و برعکس رزی با صدایی نسبتاً آرام جواب داد:
- آره راست میگی، جوابی ندارم بدم. اشتباه کردم، باید بهت میگفتم؛ معذرت میخوام.
رزی پوفی کشید. میدانست که تند رفته، اما فکر به اینکه اتفاقی برای او افتادهباشد، دیوانهاش کردهبود.
- خب حالا نمیخواد مظلومنمایی کنی، من که میدونم چه جونوری هستی.
از لفظ جانور به خنده افتاد. باورش نمیشد که این همان رزیِ آرام و صبور باشد.
- اِ رزی جونور چیه؟ مثلاً زنگ زدم عذرخواهی کنم، هر چی از دهنت در اومد بارم کردی که!
رزی با صدایی آرام ادایش را درآورد. سرش را با تأسف تکان داد. انگار عصبانیتش قرار نبود به این زودیها فروکش کند.
- خیله خب، معذرتخواهیت رو که کردی حالا قطع کن برم بخوابم، خیرسرم صبح زود باید برم سرکار!
با خنده گفت:
- باشه برو، شبت بخیر.
رزی اما بیآنکه جوابی بدهد تماس را قطع کرد و باعث شد که دوباره خندهاش به هوا برود.
- بهبه! همیشه به خنده.
با دیدن سامان که به سمتش میآمد، خندهاش را فرو خورد. سامان روی مبل روبهروی او نشست و گفت:
- چیشد، چرا خندهات رو ادامه نمیدی؟ نترس من ناراحت نمیشم؛ اینقدر توی این چند روزه اخم و تخم دیدم که دلم گرفت.
سر پایین انداخت. نمیتوانست تشخیص بدهد که حرفهایش تنها یک درددل معمولی است یا یکی از آن تیکه و کنایههای معروفش. سامان پا روی پا گرداند و ادامه داد:
- انگار به بیخبر رفتن و اومدن عادت داری.
جوابی نداد و بافت زیر را محکمتر کرد.
- حالا چی داری میبافی، اونم اینموقع شب؟
سر بلند کرد و نگاه کوتاهی سمت سامان انداخت. آن تیشرت و شلوار راحتیِ سفیدرنگ به چهرهاش حالت جوانانهتری دادهبود.
آخرین ویرایش: