جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,573 بازدید, 155 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زعم و یقین] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی

داستان کلی رمان چطوره؟

  • خوب

    رای: 26 96.3%
  • متوسط

    رای: 1 3.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    27
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
دستی به زانویش که هنوز درد داشت و کمی هم می‌سوخت، کشید. در بیمارستان که بودند، پرستارها زخم زانویش را پانسمان کرده‌بودند. فکر کرد کاش کسی هم بود تا بتواند قلب زخمی و شکسته‌اش را مرهم بگذارد یا اعتمادش که نابود شده‌بود را از نو بسازد، اما ممکن نبود. درد زانو و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش خوب می‌شد، اما درد قلبی که شکسته‌بود و اعتمادی که نابود شده‌بود، تا ابد باقی می‌ماند. پک محکمی به سیگارش زد. در این چند روز کارش این شده‌بود که بیاید و روی تاب سفیدِ پشت باغ بنشیند، سیگار بکشد و به آن چند تکه کاغذ خیره شود.
- نمی‌خوای بیای تو دخترم؟ هوا سرده، سرما می‌خوری‌ ها. حداقل بیا ناهارت رو بخور.
از گوشه‌ی چشم به طلعت نگاه کرد. نگرانی‌اش را می‌دید، اما اهمیتی نمی‌داد. دیگر هیچ چیزی در این دنیا برایش اهمیتی نداشت. دنیایی که در آن نزدیک‌ترین کسانش هم دروغگو بودند، دیگر برایش ارزشی نداشت. طلعت که رفت نفسش را همراه با دود سیگار عمیق بیرون داد. هوا سرد نبود؛ نزدیک عید بود و هوا ملایمتی از بهار گرفته‌بود، اما زندگی او انگار هنوز در زمستان گیر کرده‌بود که آنقدر سرد و پر از مصیب می‌گذشت. ته سیگارش را به لبه‌ی تاب خاموش کرد و سیگار دیگری برداشت و آتش زد. دلش می‌خواست زندگی‌اش را هم مثل این نخ‌های سیگار آتش بزند و خاکستر کند. دلش می‌خواست که می‌توانست مشکلات و غم‌هایش را هم دود کند و به دست باد بدهد، اما آتشی که به جان زندگی‌اش افتاده‌بود، فقط او را می‌سوزاند و خاکستر نمی‌شد که تمام شود. مشکلاتش هم ثابت قدم پای او و زندگی‌اش ایستاده‌بودند و قرار نبود دست از سرش بردارند. هنوز کامی از سیگارش نگرفته‌بود که دستی نخ سیگار را از بین انگشتانش بیرون کشید. متعجب سر بلند کرد و به سامانی که بالای سرش ایستاده و با اخم خیره‌اش شده‌بود نگاه کرد. سامان سیگار را میان مشتش مچاله کرد و غرید:
- یادت رفته همین سه روز پیش داشتی از تنگیِ نفس خفه می‌شدی؟ باز نشستی سیگار می‌کشی؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی دختره‌ی احمق؟!
با کلافگی پوفی کشید. این برادر دلسوز و مهربان را در این شرایط مزخرف کجای دلش باید می‌گذاشت؟! پوزخندی زد و با بی‌تفاوتی گفت:
- مهم نیست.
سامان با حرص دست به کمر زد و مثل خودش پوزخند زد.
- هه! راست میگی، مهم نیست؛ اصلاً واسه‌ی تو چی مهمه؟!
سرش را با تأسف تکان داد و با فریاد ادامه داد:
- فکر می‌کردم قوی‌تر از این حرف‌ها باشی که دو تا تیکه کاغذ بتونه اینجوری نابودت کنه، ولی تو انگار خیلی ضعیفی. خیلی!
با حرص از روی تاب بلند شد. سامان او را چه فرض کرده‌بود؟! خیال می کرد از آهن و فولاد ساخته شده یا قلبِ در سی*ن*ه‌اش از جنس سنگ است؟! با حرص فریاد کشید:
- تو درباره‌ی من چی فکر کردی، هان؟ من از جنس فولادم؟! من احساس ندارم؟! تو هیچ می‌فهمی چی به من گذشته؟! مادرم، کسی که همیشه قبولش داشتم بهم دروغ گفته؛ انتظار داری چی‌کار کنم؟! جشن بگیرم و خوشحال باشم؟! من حتی دیگه نمی‌تونم به کسی اعتماد کنم!
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
با بغض نالید:
- بابا منم یه دخترم؛ منم احساس دارم! منم گاهی خسته میشم. کم توی زندگیم مصیبت نکشیدم که حالا متهمم می‌کنی به ضعیف بودن!
با هق‌هق و فریاد ادامه داد:
- آره اصلاً من ضعیفم! خسته شدم از این‌که این همه مدت بار یه زندگی رو به دوش کشیدم. خسته شدم از این که هر بلایی سرم اومد، دم نزدم و تحمل کردم. از بچگی یه روز خوش ندیدم؛ بچه که بودم واسه کمک خرجیِ مادرم کار کردم. بزرگ‌تر که شدم بازم کمک دستش شدم. مادرم مریض که شد واسه در آوردن خرج داروهاش همه کاری کردم؛ وقتی هم که مرد به‌خاطر برادرم مجبور شدم کار کنم. دیگه خسته شدم از این همه کار، از این همه مشکل که تمومی نداره! خسته شدم از این که توی بدترین روزهای زندگیم حتی کسی رو نداشتم که بهم دلداری بده و بگه همه چی درست میشه! خسته شدم... .
هنوز هق می‌زد و قصد داشت تمام حرف‌ها و دردهایش را فریاد بزند که دست سامان دور کمرش پیچید و سمت او کشیده‌ شد. فریادش با فرو رفتن در آغوش سامان و لمس گرمای آغوش امن و محکمش به هق‌هق آرامی تبدیل شد. سر بر روی سی*ن*ه‌ی سامان گذاشته و صدای هق‌هق آرامش با صدای قلب سامان که زیر گوشش تند و محکم می‌تپید، مخلوط شده‌بود. دردهایش را فریاد زده‌بود. غم‌هایش را اشک ریخته‌بود و حالا در آغوش مردی که دوستش داشت، مردی که محرم و برادرش بود فرو رفته‌بود و صدای «هیش» گفتن آرامش را در کنار گوشش می‌شنید. دستان سامان موهای بلندش را نوازش می‌کرد و او دستانش را مشت کرده‌بود تا دور کمر سامان حلقه نشوند. سامان کنار گوشش با صدای گرفته‌ی ناشی از بغض و فریادهای چند لحظه‌ی قبلش، آرام گفت:
- می‌دونم خسته‌ای، می‌دونم که دیگه به کسی اعتماد نداری و می‌دونم که تحمل این اوضاع خیلی سخته، اما تو هم قوی هستی. تو توی تموم این سال‌ها تکیه‌گاه مادر و برادرت بودی. هرکس دیگه‌ای جای تو بود زودتر از این‌ها کم می‌آورد، اما به برادرت هم فکر کن. اون جز تو کسی رو نداره؛ حالا اگه تو هم بخوای یه بلایی سر خودت بیاری تکلیف اون چیه؟ می‌دونم سخته، اما به‌خاطر برادرت دوباره سرپا شو‌. می‌دونی چند روزه که مدام بهت نگاه می‌کنه که شاید بهش توجه کنی؟ می‌دونی با تمومِ کوچیک بودنش چقدر نگران توئه؟ پس به‌خاطر اون هم که شده دوباره بلند شو؛ دوباره زندگی کن. این‌بار تنها نیستی؛ من هستم، بابا هست، ما همه پشتتیم و کمکت می‌کنیم.
سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. هیچ‌وقت انتظار این رفتار پرمهر را از سامان نداشت. آرام از آغوشش بیرون آمد. قلبش این‌بار برخلاف همیشه که از بودن در کنار سامان تپش می‌گرفت آرام بود. آرامشی که از حس داشتنِ یک تکیه‌گاه به دست آورده‌بود. آرامشی که آن را مدیون سامان بود. سامانی که پسر احتشام و برادرش بود. قلبش از این فکر به درد می‌آمد، اما تصمیم گرفته‌بود آنقدر این فکر را به خورد قلبش بدهد تا شاید روزی زهرِ این احساسِ اشتباهی از قلبش بیرون برود. سامان لبخند مهربانی به رویش زد و گفت:
- خب دیگه گریه بسه؛ الان هم بهتره به جبران بی‌توجهی‌های این چند روزه‌ات به پرهام، بری و به اون وروجک بگی که قراره فرداشب بریم شهربازی تا من هم به قولم عمل کنم.
از لفظ صمیمیِ سامان درباره‌ی برادرش لبخند زد. انگار در این چند روزه که او در خودش فرو رفته‌بود، سامان و پرهام خوب با یکدیگر صمیمی شده‌بودند. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و پرسید:
- چه قولی؟
سامان ابرو بالا پراند.
- اون روز که تو بیمارستان بودی بهش قول دادم اگه بی‌قراری نکنه ببرمش شهربازی.
متعجب و مبهوت پرسید:
- شما قول دادین؟
سامان سر کج کرد و با لبخند گفت:
- باز شدم شما؟
با خجالت سر پایین انداخت. چه خوب بود که سامان رفتار تندش را به رویش نمی‌آورد‌. سامان ادامه داد:
- آره من قول دادم، می‌دونی که عادت ندارم زیر قولم بزنم.
لبخند سامان را با لبخند تلخی جواب داد و ای کاش روزی می‌رسید که دیگر با دیدن او و لبخند زیبایش دلش این‌چنین به تب و تاب نمی‌افتاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
دستی به تنه‌ی درخت بادام کشید و شکوفه‌های کوچکِ روی شاخه‌هایش را از نظر گذراند. شکوفه‌های کوچک و تازه جوانه‌زده بر روی شاخه‌ی تمام درختان باغ خودنمایی می‌کرد و آمدن بهار را نوید می‌داد‌، اما زندگی او زیاد حال و هوایی از بهار نداشت. شمارش زیرلبی‌اش که تمام شد چرخید و بلند گفت:
- قایم شدی؟ دارم میام‌ها‌.
چرخی زد و به پشت درختان دور و اطرافش سرکی کشید؛ خبری از پرهام نبود. لبخند محوی زد و به جستجویش ادامه داد. مطمئناً در آن باغ بزرگ فضای زیادی برای قایم شدن داشت. در لابه‌لای درخت‌ها شروع به حرکت کرد. تا آمدن عید یک هفته‌ای مانده‌بود. نمی‌دانست این‌بار عیدشان چگونه خواهد گذشت. در این چند سال اخیر تقریباً هیچ عیدی نداشتند. نه سفره‌ی هفت‌سینی و نه دورهمی و دید و بازدیدی. بچه‌تر هم که بود از تمام عید تنها یک تنگ کوچک ماهی نصیبش می‌شد و گاهی مادرش یک تخم مرغ به دستش می‌داد تا رنگش کند. با این‌که هیچ‌وقت آنطور که باید عید را درک نکرده‌بود، یا همیشه همکلاسی‌هایش که پس از عید لباس نو به تن داشتند را با حسرت نگاه کرده‌بود، اما همین‌ها را هم دوست داشت. همین که گاهی با مادرش بنشیند و به تنگ ماهی‌های قرمز خیره شود یا تخم مرغ‌هایی که در آخر خورده می‌شدند را رنگ بزند، هم دوست داشتنی بود. آهی کشید؛ هنوز هم گاهی فراموش می‌کرد که مادرش تمام زندگی‌اش را با دروغ‌هایش نابود که نه، اما تغییر داده‌بود؛ تغییرهایی که نه برای او و نه برای احتشام خوشایند نبود. سرش را تکانی داد. نباید به این‌ها فکر می‌کرد. نباید دوباره برادر کوچکش را با فرو رفتن در لاک خود و بی‌توجهی به او آزار می‌داد. امروزش متعلق به پرهام بود و قرار بود که فقط با یکدیگر خوش بگذرانند و نمی‌خواست روزشان را با این افکار خراب کند‌. چرخی دور چند درخت زد و بلند گفت:
- پرهام؟ کجا قایم شدی؟
صدای ریزریز خندیدنش را شنید و پس از کمی دقت گوشه‌ی تیشرت زردرنگش را هم پشت درخت انجیر دید، اما نمی‌خواست به این زودی پسرک را پیدا کند و بازی‌شان را از هیجان بی‌اندازد.
- کجایی پرهام؟ چرا نمی‌بینمت پس؟
صدای خندیدنش بلندتر شد. با خنده دوید و خودش را به پشت سر پسرک رساند و بعد ناگهانی پسرک را سمت خودش چرخاند، بلندش کرد و در همان حال که پسرک در آغوشش بود دور خودش چرخید.
- پس اینجا بودی، آره؟ ای شیطون!
پسرک با خنده جیغ کشید.
- بذارم پایین، الان میوفتم!
از چرخش ایستاد و با خنده و نفس‌نفس‌زنان پسرک را در آغوشش بالا کشید و پیشانی‌اش را به پیشانی پرهام چسباند.
- عزیزدلم! عزیزم!
پسرک هم انگار دلتنگ آغوشش بود که بی‌حرکت در آغوشش مانده‌بود و چشمانش را بسته‌بود‌.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
پرهام را در‌آغوشش تنگ فشرد و بوسه‌ای بر روی موهایش که هنوز بوی شامپو بچه می‌دادند زد. پسرک در خواب غلتی زد و بیشتر خودش را در آغوشش جا کرد. با دست آزادش موهای نم‌دارش را از روی گردنش کنار زد. پسرک را به حمام برده‌بود، یک ساعتی با هم آب بازی کرده‌بودند و سعی کرده‌بود مثل قبل رفتار کند؛ مثل همان روزها که هنوز این حقایق دردآور را نفهمیده‌بود و زندگی در نظرش این‌چنین منفور نبود‌. آهی کشید و پلک بست. دیگر نمی‌خواست به چیزهای بد و منفی فکر کند؛ همین که هنوز یک دلخوشی برای زندگی کردن داشت، همین که هنوز برادر کوچکش کنارش بود، خوب بود‌. اصلاً چه اهمیتی داشت که مادرش دروغ گفته‌بود، یا کاری کرده‌بود که از پدرش متفر باشد؟ حالا همه چیز رو شده‌بود و او به خانه‌ی پدرش آمده‌بود. با این وجود، اما می‌دانست که دیگر نمی‌تواند اعتماد از دست رفته‌اش را باز گرداند یا مثل قبل مادرش را باور داشته‌ باشد.
کلافه غلتی زد. پرهام کنارش خواب بود، اما او مثل تمام این شب‌ها بی‌خوابی به سراغش آمده‌بود. روی تخت نیمخیز نشست و موهای ریخته توی صورتش را کنار زد. تمام روز را سعی کرده‌بود به چیزی فکر نکند، ولی همین که شب می‌شد، تمام فکرهایی که سعی کرده‌بود از ذهنش فراری‌شان بدهد به مغزش هجوم می‌آوردند. ملحفه‌ی سفید‌رنگ را از روی تنش کنار زد و از تخت پایین آمد. پاهایش که به پارکت‌های خنک کفِ اتاق برخورد کرد مورمورش شد. دلش هوس چای کرده‌بود؛ از همان چای‌ها که مادرش گاهی با دارچین و گاهی با عرق بیدمشکی که طوبی از شهرش برایشان سوغات می‌آورد طعم‌دارش می‌کرد. دستی به تیشرت آستین کوتاه و شلوار راحتی‌اش که کمی چروک شده‌بودند کشید. بعید می‌دانست این ساعت از شب کسی داخل سالن باشد که بخواهد او را با این تیپ پسرانه و موهای باز و آشفته ببیند. کنار تخت را نگاه کرد؛ خبری از روفرشی‌هایش نبود. حدس می‌زد که پرهام مثل همیشه روفرشی‌هایش را به گوشه‌ای پرت کرده‌باشد و پیدا کردنشان در این تاریکی سخت بود. پس بی‌خیال‌شان شد و با همان پاهای برهنه از اتاق بیرون زد. آرام از پله‌ها پایین آمد. سالن بزرگ خانه مثل همیشه به‌خاطر نور دیوارکوب‌ها روشنایی اندکی داشت. سمت آشپزخانه رفت و اول از همه کلید برق را فشرد و پس از آن سمت چایی‌ساز رفت و آن را به برق زد. نگاهی به کابینت‌های بالایی انداخت، کمی گرسنه بود و بدش نمی‌آمد به بسته‌ی بیسکوییت‌های شکری ناخنکی بزند. دست دراز کرد و در کابینت را باز کرد. کمی خودش را بالا کشید تا به داخل کابینت نگاهی بی‌اندازد، اما خوب دید نداشت. جثه‌اش را از مادرش به ارث برده‌بود و قد بلندی نداشت؛ همین مسئله هم خیلی اوقات باعث دردسرش شده‌بود‌. روی پنجه‌ی پاهایش ایستاد، اما هنوز هم دستش به بسته‌ی بیسکوییت که در انتهای کابینت قرار داشت نمی‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
همچنان درحال کلنجار رفتن بود تا خودش را با کمک لبه‌ی کابینت بالا بکشد که دو دست روی پهلوهایش نشست و او را به راحتی بالا کشید‌. برای یک لحظه‌ جا خورد، اما ذهنش تندتند پردازش کرد؛ در این موقع از شب چه کسی می‌توانست به آشپزخانه بیاید و او را به سبکیِ یک پر از زمین بلند کند؟ در ذهنش اسمی جز سامان نیامد. باعجله و معذب، بسته‌ی بیسکوییت را برداشت تا سامان زودتر او را پایین بگذارد. پاهایش که روی زمین قرار گرفت فوراً چرخید و همانطور که انتظار داشت سامان را پشت سر خودش دید. سر پایین انداخت و با خجالت «ممنونی» گفت. فکر به این که همین چند ساعت قبل هم سامان آنطور پرمهر در آغوشش گرفته‌بود، باعث می‌شد بیشتر خجالت بکشد. سامان عقب رفت و روی یکی از صندلی‌های میز ناهارخوری نشست. بسته‌ی بیسکوییت را میان دستانش فشرد و برای آن‌که آن جو سنگین را از میان ببرد پرسید:
- شما هم بی‌خواب شدین؟
سامان بی‌آنکه نگاهش کند نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
- از وقتی این مشکلات پیش اومده هیچ شبی خواب نداشتم.
لب زیر دندان گرفت. خیلی از شب‌ها صدای قدم‌های سنگین سامان را وقتی که در اتاقش قدم می‌زد شنیده‌بود، اما انتظارش را نداشت که درست همین امشب از آشپزخانه سر در بیاورد. سمت چایی‌ساز که قدم برداشت، سامان پرسید:
- این موقع شب هوس چای کردی؟
لبخند محوی زد‌. خوب بود که بحث ناراحت‌کننده‌‌اش را ادامه نداده‌بود.
- بله؛ شما هم می‌خورین؟
سامان با لبخند سر تکان داد.
- نیکی و پرسش؟
تک خنده‌ی آرامی کرد. دو فنجان از آبچکان برداشت و از چایی‌ساز چای با عطر بیدمشک را سرازیر فنجان‌ها کرد. ابتدا فنجان سامان را پیش‌ رویش گذاشت و پس از آن فنجان به دست، پشت میز نشست. نگاه سامان بر روی موها، صورت و بازوهای برهنه‌اش چرخی خورد. کمی از این‌ که با چنین لباسی پیش روی سامان نشسته ‌بود معذب و خجالت‌زده بود، اما این که بخواهد برود و لباسش را عوض کند و برگردد هم مسخره بود.
- اون تتوئه؟
رد نگاه سامان را که گرفت به آن تتوی اژدهایی که از روی شانه‌اش شروع می‌شد و سرش که روی بازویش قرار داشت از زیر آستین کوتاهِ لباسش بیرون زده‌بود رسید. سر تکان داد و گفت:
- موقته.
سامان ابرو بالا انداخت. سرش را پایین انداخت و به بخاری که از فنجان چایش بلند می‌شد نگاه دوخت و ادامه داد:
- مادرم تتو دوست نداشت، می‌گفت «چرا بری بدی پوستت رو سوراخ‌سوراخ کنن؟!»
سامان متعجب پرسید:
- حالا چرا اژدها؟!
شانه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت گفت:
- همینطوری.
سامان لبخند آرامی زد.
- خوبه که موقته، چون بابا هم از تتو خوشش نمیاد؛ معتقده رنگی که تزریق می‌کنن برای بدن ضرر داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
لبخند تلخی زد. تفاهم مادرش با احتشام انگار بیش از این‌ها بود. فقط نمی‌فهمید چه چیزی مادرش را با آن‌همه عشق و علاقه وادار کرده‌بود تا این‌چنین دروغ بگوید و زندگی‌ او و احتشام را به بازی بگیرد؟! سرش را با تأسف تکان داد و با ناراحتی گفت:
- هنوز هم باورم نمیشه که مادرم این همه بهم دروغ گفته‌باشه.
با بغض ادامه داد:
- اصلاً نمی‌فهمم چی باعث شد که مادرم اینطوری زندگی خودش و آقای احتشام رو خراب کنه!
سامان سر پایین انداخت و با کمی مکث گفت:
- آدم‌ها گاهی تصمیم‌های عجیبی می‌گیرن؛ تصمیماتی که شاید اون لحظه‌ در نظرشون بهترین کار بوده.
پشت هم پلک زد تا اشک‌هایش سرازیر نشود‌. از این حالِ خودش که اینقدر زود اشکش در می‌آمد متنفر بود، اما مشکلات کاری با او کرده‌بود که دیگر نمی‌توانست غم‌هایش را توی دلش نگه دارد.
- یعنی این پنهان‌کاری‌ها، این دروغ گفتن‌ها بهترین کار بوده؟
سامان به نشانه‌ی نه سرش را تکان داد.
- از نظر من و تو شاید اینطور نبوده، اما مطمئناً از نظر مادرت بهترین کاری بوده که توی اون شرایط می‌تونسته انجام بده.
سرش را میان دستانش گرفت و فشرد. حالا علاوه بر بی‌خوابی سردرد هم به سراغش آمده‌بود.
- اگه از همون اول حقیقت رو گفته‌بود خیلی چیزها عوض می‌شد؛ کمترینش این بود که من دزد نمی‌شدم‌.
سامان نگاهش را در صورتش چرخی داد و گفت:
- توی زندگی همه‌ی ما اتفاقات بد و خوب زیادی افتاده، اتفاق‌هایی که اگه نمیوفتاد شاید زندگی الانمون یه جور دیگه بود، اما حالا اون اتفاق‌ها افتاده و ما نمی‌تونیم چیزی که گذشته رو تغییر بدیم؛ پس بهتره جای حسرت خوردن سعی کنیم باهاشون کنار بیایم.
آرام سر تکان داد؛ شاید حق با سامان بود. به هر حال که حسرت خوردن و سرزنش کردن مادرش چیزی را عوض نمی‌کرد. سامان فنجان چایش را برداشت و با لذت عطرش را بویید.
- اوووم! من عاشق بوی بیدمشکم.
نگاهی به فنجان انداخت. مطمئن بود که چای‌ها پس از این‌همه مدت سرد شده‌اند.
- چایی‌تون سرد شده؛ بدین عوضش کنم.
سامان سر بالا انداخت و گفت:
- لازم نیست. چای رو که حتماً نباید خورد؛ گاهی میشه از عطرش لذت برد، گاهی میشه نگاهش کرد و خستگی رو از یاد برد و گاهی هم میشه به بهونه‌ی خوردن یه فنجون چای نشست و حرف زد.
لب‌هایش به لبخندی کش آمد. حرف‌های سامان گاهی عجیب دلپذیر بود. با همان لبخند گفت:
- حرف؟
سامان شانه بالا انداخت.
- یه حرف، یه خاطره.
نگاهی سمتش انداخت.
- اما خاطره‌های من همش تلخه.
سامان متعجب نگاهش کرد و گفت:
- به‌نظرم داری بی‌انصافی می‌کنی، مطمئنم تو هم خاطره‌ها‌ی قشنگ و شیرینی داری، مثلاً... مثلاً بگو تا حالا عاشق شدی یا نه؟
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
لبخند تلخی زد. این یک خاطره‌اش را خوب در حافظه‌اش ذخیره کرده‌بود.
- به‌نظرم عشق مقدس‌تر از چیزیه که بشه اسمش رو روی هر احساسی گذاشت، اما اگه منظورتون اینه که تا حالا از کسی خوشم اومده؟ باید بگم بله.
سامان کج‌خندی زد.
- جداً؟ خب تعریف کن ببینم سلیقه‌ات چطور بوده؟
سربه‌زیر انداخت و خنده‌ی آرامی کرد.
- سلیقه‌ام؟ خب این موضوع برای چند سال قبله؛ اون‌موقع فقط دوازده سالم بود.
نیم‌نگاهی به چشمان کنجکاو سامان انداخت و دوباره نگاهش را به فنجان چایش دوخت. انگار که آن سال‌ها داشت در ذهنش جان می‌گرفت.
- اون‌موقع‌ها که مادرم برای تمیز‌کاری می‌رفت توی خونه‌ی‌مردم منم گاهی باهاش می‌رفتم و کمکش می‌کردم. یکی از اون‌هایی که می‌رفتیم خونه‌اش یه زن و مرد بودن که یه پسر شونزده، هیفده ساله به اسم حامد داشتن. مادرم به اون پسر خیلی محبت می‌کرد و حامد هم مادرم رو مامان صدا می‌کرد؛ می‌گفت مادر خودش برای این‌ که احساس پیری نکنه بهش اجازه نمیده که اون رو مامان صدا کنه. من ازش خوشم نمیومد؛ فکر می‌کردم می‌خواد مادرم رو با من شریک بشه، اما وقتی مهربونی و محبت‌هاش رو دیدم دیگه ازش بدم نمیومد. اون برعکس پدر و مادرش خیلی خوب و مهربون بود؛ اون تنها کسی بود که توی روز تولدم بهم کادو داد.
چشمانش را بست و با یادآوری صورت معصوم و چشمان سبز و زیبای حامد لبخند زد.
- یه گردنبند اللّٰه داشت که همیشه توی گردنش بود؛ روز تولدم اون رو بهم هدیه داد. گاهی هم کتاب‌هایی که خودش خونده‌بود رو بهم قرض می‌داد تا من هم بخونم‌.
سامان خودش را کمی جلو کشید و پرسید:
- خب؛ بعدش چی‌شد؟
نفسش را آه‌مانند بیرون داد. به قسمت سخت و تلخ ماجرا رسیده‌بود.
- چندوقت بعد آقای محبی، پدر حامد مدعی شد که مادرم از کیفش پول دزدیده. به من و مادرم گفت یا خودمون از خونه‌اش میریم بیرون یا زنگ میزنه به پلیس. به مادرم گفتم بذار زنگ بزنه به پلیس اون‌وقت بهش ثابت میشه که ما پول‌هاش رو برنداشتیم، اما مادرم گفت «این آدم‌ها اینقدر قدرت دارن که حتی می‌تونن ما رو به‌خاطر گناه نکرده هم بندازن زندان.» از اون به بعد یه کینه‌ی بزرگ از آدم‌های پولدار اومد تو دلم؛ فکر می‌کردم همشون یه مشت آدم مغرور و از خودراضی‌ان و دلم می‌خواست همشون مثل ما طعم فقر و بی‌پولی رو بچشن. برای همین هم اون روزها که برای داروها و درمان مادرم به پول نیاز داشتم پیشنهاد دوستم برای دزدی از مردهای پولدار رو قبول کردم.
سامان اخم محوی کرد و پرسید:
- پس اون گردنبند الان کجاست؟ تا حالا تو گردنت ندیدمش.
 
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
پوزخندی زد و گفت:
- یه دختر فقیر و بیچاره رو چه به طلا و جواهرات؟!
تلخندی زد و ادامه داد:
- این رو قادر گفت، اون‌موقع که به زور از گردنم درش آورد تا ببره بفروشتش و اون رو خرج مواد خودش و رفیق‌هاش بکنه.
نگاهی به سامان که مات و مغموم مانده‌بود انداخت و به تلخی گفت:
- می‌بینین؟ ته تموم خاطره‌های من تلخه، ولی اگه مادرم دروغ نگفته‌بود و همه چیز رو اول از آقای احتشام و بعد هم از من پنهون نکرده‌بود، همه چیز با الان فرق می‌کرد. کاش حداقل مادرم بود تا ازش بپرسم دلیل این پنهون‌کاری‌ها و دروغ‌هاش چی بوده!
صورتش را با دو دستش پوشاند و نفسش را با ناراحتی بیرون داد. کاش حداقل می‌دانست که دلایل مادرش برای این پنهان‌کاری‌ها چه بوده، آن‌وقت شاید می‌توانست با کاری که او کرده‌بود کنار بیاید.
- چرا با این که حقیقت رو فهمیدی بازم به بابا میگی احتشام؟ چرا بهش نمیگی بابا یا پدر یا مثل این دخترهای لوس ددی؟ هوم؟
لبخند محوی زد. پدر؟ واژه‌ی غریبی بود؛ او حتی قادر را هم هرگز پدر صدا نکرده‌بود. با ناراحتی جواب داد:
- آخه سختمه، عادت ندارم بابا صداشون کنم‌.
سامان شانه بالا انداخت و گفت:
- خب تمرین کن، تا وقتی که برگرده خونه وقت داری. به‌نظرم این حق رو داره دختری که تموم مدت آرزوی دیدنش رو داشته بابا صداش کنه.
به آرامی سرش را تکان داد. در نظر خودش هم احتشام این حق را داشت؛ حداقل به‌جبران کاری که خودش و مادرش با زندگی این مرد کرده‌بودند می‌توانست او را به آرزوی دختر داشتنش برساند.
***
سامان از داخل آینه‌ی جلو نگاهی به پرهام که روی صندلی عقب تکان‌تکان می‌خورد و برای خودش شعر می‌خواند انداخت و گفت:
- کمربندت رو ببند پسر خوب؛ ترمز بگیرم میوفتی‌ها‌.
پرهام زیر لب غر زد:
- آخه تنگه.
لبخندی به نق‌نق‌های پسرک زد. سر که به روبه‌رو چرخاند و نگاهش به مسیر ناآشنا افتاد، سمت سامان چرخید و پرسید:
- کجا داریم میریم؟
سامان هم نیم‌نگاهی سمت او انداخت.
- داریم میریم دنبال دوقلوها.
با تعجب ابرو بالا پراند.
- دوقلوها؟!
سامان با تکانِ سرش جواب داد:
- آره؛ سونیا و کیانا دخترهای عمه عاطفه‌ان؛ عمه برای درمان از شیراز اومده تهران، اون‌ زلزله‌ها هم همراهش اومدن.
با تردید پرسید:
- اون‌ها هم قراره با ما بیان شهربازی؟
سامان باز هم سر تکان داد.
- آره عمه عاطفه ازم خواست حالا که داریم میریم بیرون اون‌ها رو هم با خودمون ببریم یه آب و هوایی عوض کنن. انگار به‌خاطر وضعیت عمه افسرده شدن.
انگشتانش را در هم پیچاند. نمی‌دانست قرار است با چه هویتی با دخترعمه‌هایی که نمی‌شناختشان روبه‌رو شود.
- خب، الان به اون‌ها درباره‌ی من چی می‌خواین بگین؟ می‌خواین بگین من کی‌ام که با شما و آقای احتشام زندگی می‌کنم؟!
سامان لبخندی به رویش پاشید و با اطمینان پلک روی هم گذاشت.
- نگران نباش اون‌ها همه چیز رو می‌دونن.
با چشمان گشادشده از تعجب، نگاهش کرد. انتظارش را نداشت کسی جز خودش و افراد آن خانه، ماجراهای اتفاق افتاده را بدانند.
- همه چیز رو می‌دونن؟!
سامان نفسش را عمیق بیرون داد.
- آره؛ بابا به عمه گفته‌بود که دخترش رو پیدا کرده و اون دختر تویی؛ فکر نمی‌کنم عمه تونسته باشه از دوقلوهای زبلش این موضوع رو پنهون کنه.
با این حرف سامان، بیشتر مضطرب شد. یعنی آن‌ها حالا درباره‌اش چه فکری می‌کردند؟! با این که قبلاً حرف دیگران برایش اهمیتی نداشت، اما این روزها انگار طرز فکرِ افراد دور و اطرافِ احتشام برایش مهم شده‌‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
کمی بعد داخل کوچه‌ای پیچیدند و سامان ماشین را رو‌به‌روی آپارتمان بزرگ و بلندی متوقف کرد.
- اینجاس؟
سامان سر تکان داد و گفت:
- آره؛ خونه‌ی عمه عاطفه‌اس. قبل از این‌که به‌خاطر کار شوهرش برن شیراز اینجا زندگی می‌کردن.
پس از آن در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. از پنجره نگاهی به سامان که با موبایلش مشغول شده‌بود انداخت. برای ماندن یا پایین رفتن از ماشین مردد بود، اما در آخر تصمیم گرفت که پیاده شود. شاید یک رویاروییِ محترمانه می‌توانست به بهتر شدن طرز فکر دوقلوها نسبت به او کمک کند. دست پرهام را گرفت و کمکش کرد که پیاده شود و در همان حال صدای صحبت‌ سامان با موبایلش را هم می‌شنید.
- نه دیگه عمه‌جان بالا نمیایم؛ فقط دخترها رو بفرست پایین تا راه بیوفتیم.
در را بست و کنار سامان به بدنه‌ی ماشین تکیه زد.
- باشه منتظریم؛ خداحافظ.
سامان که تماس را قطع کرد سمتش چرخید و پرسید:
- دارن میان؟
سامان سر تکان داد. دست کوچک پرهام را محکم‌تر گرفت و نفس عمیقی کشید. هر چه که بیشتر می‌گذشت، اضطراب او هم بیشتر می‌شد. سامان سمت او که لبش را به دندان گرفته‌بود چرخید و پرسید:
- خوبی؟
سرش را تکان داد و سعی کرد لبخند بزند.
- یکم نگرانم.
سامان نگاهش را بی‌هدف به پنجره‌های آپارتمان پیش رویشان دوخت.
- نگران نباش؛ سونیا و کیانا دخترهای زودجوش و خوبی‌ان، حالا میان و می‌بینیشون. اون‌وقت آرزو می‌کنی که ای کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدیشون‌.
با این که از حرف‌های سامان زیاد سر در نیاورده‌بود، اما ترجیح داد حرفی نزند و در سکوت با نگرانی‌هایش مقابله کند. با صدای باز شدن در آپارتمان سر بلند کرد و نگاهش را به دو دختر جوان و عاطفه‌ای که از در بیرون می‌آمدند دوخت.
- چه عجب!
نگاهی به سامان انداخت و همراه با او چند قدم به جلو برداشت تا زودتر به عاطفه و دخترها برسند. با نزدیک‌تر شدنشان، نگاهش را معطوف دو دختری که کاملاً شبیه به هم بودند کرد. چشمان قهوه‌ای‌ِ مورب، ابروهای باریک و پوست گندم‌گون‌شان در کنار آن مانتوهای عباییِ بلند و روسری‌هایی که مدل لبنانی بسته شده‌بودند از آن دو چهره‌هایی با جاذبه‌ی شرقی و زیباییِ عربی ساخته‌بود. عاطفه و دخترها به آن‌ها رسیدند و پیش از آن‌که حرفی جز سلام بینشان رد و بدل شود، عاطفه سمت او که با دیدن دخترها معذب کناری ایستاده‌بود رفت و به‌طور ناگهانی در آغوشش کشید. انتظار این رفتار را نداشت و همین باعث شده‌بود که مات و مبهوت بماند، اما به خودش که آمد دستان لرزان از اضطرابش را دور تن ظریف عاطفه حلقه کرد. حرف‌هایی که عاطفه کنار گوشش با صدای بغض‌آلود می‌گفت، خراش بر دلش می‌انداخت.
- تو کجا بودی تا حالا عزیزم؟ کجا بودی که داداشم این همه سال تو حسرت از دست رفتن بچه‌اش سوخت؟
بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,833
مدال‌ها
2
حالا علاوه بر کاری که خودش با زندگیِ احتشام کرده‌بود، باید شرمندگیِ پنهان‌کاری‌های مادرش را هم به دوش می‌کشید انگار. چشم بست و پیشانی‌اش را به شانه‌ی لاغر و ظریفِ عاطفه چسباند. لمس آغوشش خوب بود و دستانی که سرش را نوازش می‌کرد، مادرانه بود. هنوز در حال و هوای خودش بود که صدای ناز و ظریفِ یکی از دخترها در گوشش پیچید:
- آروم باش تو رو خدا مامان‌، باز حالت بد میشه‌ها!
چشم باز کرد و از روی شانه‌ی عاطفه به دخترانش که پشت سرش ایستاده‌ و با نگرانی نگاهش می‌کردند نگاه کرد. لبخند تلخی زد و از آغوش عاطفه بیرون آمد‌. عاطفه هم لبخندی به چهره‌اش پاشید. حالا که او را از آن فاصله می‌دید متوجه رنگ و روی پریده و ابروهای به شدت کم‌پشت شده‌اش شد، دلش گرفت و از ذهنش گذشت که مادرش حتی فرصت شیمی درمانی را هم پیدا نکرده‌بود. عاطفه پشت دستش را نوازش کرد و درحالی که همچنان اشک در چشمانش حلقه بسته‌بود گفت:
- خیلی خوشحالم که علیرضا بالأخره به آرزوش رسید؛ نمی‌دونی چقدر دوست داشت که یه دختر داشته‌ باشه.
لبش را به دندانش گرفت تا اشک نریزد. این دیدار نباید اینقدر تلخ می‌شد.
- مامان‌جان میشه اجازه بدین ما هم این عزیز دردونه‌ی خان‌ داییمون رو ببینیم؟
از لحن شیطنت‌بارِ یکی از دخترها، لبخند به لبش نشست. عاطفه هم خندید و از جلوی او کنار رفت و دخترها فرصت کردند نزدیکش شوند و یک دور سرتاپایش را آنالیز کنند‌. از نگاه موشکافانه‌شان خجالت کشید و سربه‌زیر انداخت. از ذهنش گذشت که کاش دخترها هم مثل مادرشان به همین راحتی او را بپذیرند. هنوز غرق در فکر بود که دست ظریفی جلویش قرار گرفت. با تعجب سر بلند کرد و به دختری که روبه‌رویش ایستاده و با لبخند مهربانی خیره‌اش شده‌بود نگاه کرد.
- من سونیا‌م.
اشاره‌ای به دختری که در کنارش و کمی عقب‌تر از او ایستاده‌بود کرد و ادامه داد:
- اون هم قُل من کیاناس.
دختر کیانا نام با حرف او اخم در هم کرد و غرید:
- من خودم زبون دارم، لازم نیست تو من رو معرفی کنی.
سونیا هم مثل خودش اخم کرد و گفت:
- دوست داشتم.
کیانا آمد بحث را ادامه بدهد که عاطفه رو به هر دو تشر زد:
- بس کنین؛ زشته دخترها‌!
کیانا ناراضی به مادرش نگاه کرد و گفت:
- خب من خودم می‌تونم اسم خودم رو بگم لازم نکرده این من رو معرفی کنه!
از لحن کودکانه‌اش آرام خندید. به چهره‌ی دخترها نمی‌آمد که بیشتر از بیست سال سن داشته‌باشند و این رفتار برای آن دو عادی به‌نظر می‌رسید‌. سونیا هم لب برچید و گفت:
- اِ مامان ببین با من چجوری حرف میزنه؟ ناسلامتی من از تو بزرگ‌ترم ها!
کیانا تابی به سر و گردنش داد و با تمسخر گفت:
- هه بزرگتر؟ همون پنج دقیقه رو میگی دیگه؟
نگاه ملتمسانه‌ای به سامان انداخت. به‌نظر نمی‌رسید که دخترها قصد اتمام بحث را داشته‌باشند‌.
- بله؛ چه پنج دقیقه چه پنج سال، به هر حال من از تو بزرگترم پس باید به حرفم گوش بدی.
سامان میان بحث آن دو پرید و با کلافگی گفت:
- دخترها امکانش هست برید و توی ماشین به بحث جذابتون ادامه بدین؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین