STARLET
سطح
4
୧(ارشد بخش ادبیات)୨
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Feb
- 3,692
- 16,487
- مدالها
- 10
دست زمخت کاظم با ضربهای محکم روی میز کوبیده شد، صدای خشک و پرطنین چوب شکسته در دل سکوت خانه پیچید، چراغ نفتی روی رف لرزید، شعلهاش برای لحظهای به دیوار کشیده شد و سایههای درهم چهرهاش را کشید. رگهای گردن او مثل طنابهای آویخته برجسته شدند، ابروها به هم گره خوردند، صدایش از عمق سی*ن*هاش مثل غرش جانوری زخمی بیرون آمد:
- حیا نمیکنی طوبی؟ همه آبروم رو بردی... وصلت رو میخوای خراب کنی.. حالا جلوی چشمم میگی که دیگه مصطفی رو نمیخوای؟!
کلمات با خشونت و زهر پرتاب شدند، دندانهایش روی هم ساییده شدند، صدای خردشدن دندانها زیر فشار شنیده شد. مهری با چشمهایی پر از اشک، بیهیچ توان مقاومت، خودش را روی صندلی چوبی خم کرد، دستش را بر دهان گذاشت، هقهقش رها شد، شانههایش لرزیدند، صدای گریهی او با خشونت کاظم درهم پیچید. دامن نخیاش زیر انگشتان مچاله شد، لبهای مرجانی طوبی را نگاه کرد، لرزشی تلخ در نگاهش نشست، مثل مادری که تکهای از جانش جلوی چشمش در حال فرو ریختن باشد. طوبی بیحرکت ایستاد، اما زانوانش لرزیدند، انگشتان باریکش گردنبند را سختتر فشردند، نفسش سنگینتر بالا آمد، اشک روی گونههایش راه گرفت و بر گردن باریکش لغزید. صدایی از گلویش نچکید، فقط پلکهای نیمهسنگینش آرام بالا و پایین شدند. ناگهان صدای باز شدن در خانه در سکوت شب پیچید، لولای قدیمی با نالهای بلند چرخید، باد سرد از کوچه به داخل وزید و شعله چراغ را تکان داد. اسحاق با قامتی بلند و پیراهن نیمهخاکی از راه رسید، ابروهای پرپشت و نگاه تیزش در دم اتاق را کاوید. لاله پشت سرش، با دامن گلدار و روسری نیمهافتاده، قدمی لرزان برداشت، نگاه هراسانش از چهرهی سرخ پدر به صورت خیس از اشک مادر و بعد به قامت یخزدهی طوبی لغزید. صدای گرفتهی اسحاق، سنگین و پر از پرسش، فضا را برید:
- اینجا چه خبره پدر؟ چرا مادر اینجوری گریه میکنه؟
لاله با صدایی لرزان، شبیه نجوای کودکانهای که بغض گلو را گرفته باشد، گفت:
- طوبی... چی شده؟ چرا اینجوری شدین؟
کاظم سرش را به سمت آنها چرخاند، رگهای صورتش از شدت خشم همچنان برجسته بودند، دستانش مشتشده بر زانو کوبیده شدند، صدای خشنش با خشخش سی*ن*ه و لرزش خشم گفت:
- چی شده میپرسی؟ خواهرتون بیآبرویی کرده، وصلت رو خودش تموم کرده، همه زحمتهامو به باد داده... .
صدای پدر مثل پتکی بر زمین کوبیده شد، اشکهای مهری بیشتر روان شدند، دستهایش لرزان بالا رفتند و صورتش را پوشاندند، صدای هقهقش دیگر مهار نشد، همچون باران بهاری بر فضای سرد خانه بارید.
لاله به سمت طوبی دوید، دستان نازکش روی بازوی او نشست، چشمهای پر از اشکش لرزان بالا آمدند، صدایش شکست:
- آبجی... چرا؟
اسحاق بیحرکت ایستاد، نگاهش بین طوبی و کاظم در رفت و برگشت، نفسهایش سنگین شدند، سایهی بلندش در نور لرزان بر دیوار افتاد، دستهایش روی کمر گره شدند، رگهای گردنش مثل پدر برجسته شدند، اما صدایی از او برنخاست، سکوتی تلخ میان خشم و حیرت در وجودش قفل شد. طوبی پلک بست، نفس عمیقی کشید، اشکی دیگر بر گونهاش لغزید، لبهای مرجانیاش لرزیدند، اما کلامی بر زبانش نلغزید.
- حیا نمیکنی طوبی؟ همه آبروم رو بردی... وصلت رو میخوای خراب کنی.. حالا جلوی چشمم میگی که دیگه مصطفی رو نمیخوای؟!
کلمات با خشونت و زهر پرتاب شدند، دندانهایش روی هم ساییده شدند، صدای خردشدن دندانها زیر فشار شنیده شد. مهری با چشمهایی پر از اشک، بیهیچ توان مقاومت، خودش را روی صندلی چوبی خم کرد، دستش را بر دهان گذاشت، هقهقش رها شد، شانههایش لرزیدند، صدای گریهی او با خشونت کاظم درهم پیچید. دامن نخیاش زیر انگشتان مچاله شد، لبهای مرجانی طوبی را نگاه کرد، لرزشی تلخ در نگاهش نشست، مثل مادری که تکهای از جانش جلوی چشمش در حال فرو ریختن باشد. طوبی بیحرکت ایستاد، اما زانوانش لرزیدند، انگشتان باریکش گردنبند را سختتر فشردند، نفسش سنگینتر بالا آمد، اشک روی گونههایش راه گرفت و بر گردن باریکش لغزید. صدایی از گلویش نچکید، فقط پلکهای نیمهسنگینش آرام بالا و پایین شدند. ناگهان صدای باز شدن در خانه در سکوت شب پیچید، لولای قدیمی با نالهای بلند چرخید، باد سرد از کوچه به داخل وزید و شعله چراغ را تکان داد. اسحاق با قامتی بلند و پیراهن نیمهخاکی از راه رسید، ابروهای پرپشت و نگاه تیزش در دم اتاق را کاوید. لاله پشت سرش، با دامن گلدار و روسری نیمهافتاده، قدمی لرزان برداشت، نگاه هراسانش از چهرهی سرخ پدر به صورت خیس از اشک مادر و بعد به قامت یخزدهی طوبی لغزید. صدای گرفتهی اسحاق، سنگین و پر از پرسش، فضا را برید:
- اینجا چه خبره پدر؟ چرا مادر اینجوری گریه میکنه؟
لاله با صدایی لرزان، شبیه نجوای کودکانهای که بغض گلو را گرفته باشد، گفت:
- طوبی... چی شده؟ چرا اینجوری شدین؟
کاظم سرش را به سمت آنها چرخاند، رگهای صورتش از شدت خشم همچنان برجسته بودند، دستانش مشتشده بر زانو کوبیده شدند، صدای خشنش با خشخش سی*ن*ه و لرزش خشم گفت:
- چی شده میپرسی؟ خواهرتون بیآبرویی کرده، وصلت رو خودش تموم کرده، همه زحمتهامو به باد داده... .
صدای پدر مثل پتکی بر زمین کوبیده شد، اشکهای مهری بیشتر روان شدند، دستهایش لرزان بالا رفتند و صورتش را پوشاندند، صدای هقهقش دیگر مهار نشد، همچون باران بهاری بر فضای سرد خانه بارید.
لاله به سمت طوبی دوید، دستان نازکش روی بازوی او نشست، چشمهای پر از اشکش لرزان بالا آمدند، صدایش شکست:
- آبجی... چرا؟
اسحاق بیحرکت ایستاد، نگاهش بین طوبی و کاظم در رفت و برگشت، نفسهایش سنگین شدند، سایهی بلندش در نور لرزان بر دیوار افتاد، دستهایش روی کمر گره شدند، رگهای گردنش مثل پدر برجسته شدند، اما صدایی از او برنخاست، سکوتی تلخ میان خشم و حیرت در وجودش قفل شد. طوبی پلک بست، نفس عمیقی کشید، اشکی دیگر بر گونهاش لغزید، لبهای مرجانیاش لرزیدند، اما کلامی بر زبانش نلغزید.
آخرین ویرایش: