جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,598 بازدید, 30 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انزوای واژه‌ها] اثر«عسل کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
دست زمخت کاظم با ضربه‌ای محکم روی میز کوبیده شد، صدای خشک و پرطنین چوب شکسته در دل سکوت خانه پیچید، چراغ نفتی روی رف لرزید، شعله‌اش برای لحظه‌ای به دیوار کشیده شد و سایه‌های درهم چهره‌اش را کشید. رگ‌های گردن او مثل طناب‌های آویخته برجسته شدند، ابروها به هم گره خوردند، صدایش از عمق سی*ن*ه‌اش مثل غرش جانوری زخمی بیرون آمد:
- حیا نمی‌کنی طوبی؟ همه آبروم رو بردی... وصلت رو می‌خوای خراب کنی.. حالا جلوی چشمم می‌گی که دیگه مصطفی رو نمی‌خوای؟!
کلمات با خشونت و زهر پرتاب شدند، دندان‌هایش روی هم ساییده شدند، صدای خردشدن دندان‌ها زیر فشار شنیده شد. مهری با چشم‌هایی پر از اشک، بی‌هیچ توان مقاومت، خودش را روی صندلی چوبی خم کرد، دستش را بر دهان گذاشت، هق‌هقش رها شد، شانه‌هایش لرزیدند، صدای گریه‌ی او با خشونت کاظم درهم پیچید. دامن نخی‌اش زیر انگشتان مچاله شد، لب‌های مرجانی طوبی را نگاه کرد، لرزشی تلخ در نگاهش نشست، مثل مادری که تکه‌ای از جانش جلوی چشمش در حال فرو ریختن باشد. طوبی بی‌حرکت ایستاد، اما زانوانش لرزیدند، انگشتان باریکش گردنبند را سخت‌تر فشردند، نفسش سنگین‌تر بالا آمد، اشک روی گونه‌هایش راه گرفت و بر گردن باریکش لغزید. صدایی از گلویش نچکید، فقط پلک‌های نیمه‌سنگینش آرام بالا و پایین شدند. ناگهان صدای باز شدن در خانه در سکوت شب پیچید، لولای قدیمی با ناله‌ای بلند چرخید، باد سرد از کوچه به داخل وزید و شعله چراغ را تکان داد. اسحاق با قامتی بلند و پیراهن نیمه‌خاکی از راه رسید، ابروهای پرپشت و نگاه تیزش در دم اتاق را کاوید. لاله پشت سرش، با دامن گلدار و روسری نیمه‌افتاده، قدمی لرزان برداشت، نگاه هراسانش از چهره‌ی سرخ پدر به صورت خیس از اشک مادر و بعد به قامت یخ‌زده‌ی طوبی لغزید. صدای گرفته‌ی اسحاق، سنگین و پر از پرسش، فضا را برید:
- اینجا چه خبره پدر؟ چرا مادر اینجوری گریه می‌کنه؟
لاله با صدایی لرزان، شبیه نجوای کودکانه‌ای که بغض گلو را گرفته باشد، گفت:
- طوبی... چی شده؟ چرا اینجوری شدین؟
کاظم سرش را به سمت آن‌ها چرخاند، رگ‌های صورتش از شدت خشم هم‌چنان برجسته بودند، دستانش مشت‌شده بر زانو کوبیده شدند، صدای خشنش با خش‌خش سی*ن*ه و لرزش خشم گفت:
- چی شده می‌پرسی؟ خواهرتون بی‌آبرویی کرده، وصلت رو خودش تموم کرده، همه زحمت‌هامو به باد داده... .
صدای پدر مثل پتکی بر زمین کوبیده شد، اشک‌های مهری بیشتر روان شدند، دست‌هایش لرزان بالا رفتند و صورتش را پوشاندند، صدای هق‌هقش دیگر مهار نشد، همچون باران بهاری بر فضای سرد خانه بارید.
لاله به سمت طوبی دوید، دستان نازکش روی بازوی او نشست، چشم‌های پر از اشکش لرزان بالا آمدند، صدایش شکست:
- آبجی... چرا؟
اسحاق بی‌حرکت ایستاد، نگاهش بین طوبی و کاظم در رفت و برگشت، نفس‌هایش سنگین شدند، سایه‌ی بلندش در نور لرزان بر دیوار افتاد، دست‌هایش روی کمر گره شدند، رگ‌های گردنش مثل پدر برجسته شدند، اما صدایی از او برنخاست، سکوتی تلخ میان خشم و حیرت در وجودش قفل شد. طوبی پلک بست، نفس عمیقی کشید، اشکی دیگر بر گونه‌اش لغزید، لب‌های مرجانی‌اش لرزیدند، اما کلامی بر زبانش نلغزید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
اسحاق با ابروهای درهم‌کشیده قدمی بلند جلو آمد، صدایش از سی*ن*ه‌اش مثل ضربه‌ی پتکی بر سنگ بیرون جهید، تار و خشن، همراه با بغضی که در لابه‌لای خشم می‌لرزید:
- این چه کاریه کردی طوبی؟ آبروی همه‌مون رو بردی! مگه نمی‌دونی این وصلت واسه خونواده‌مون چی معنا داشت؟ مگه نمی‌فهمی بابا چه زحمتی کشید تا این وصلت جور بشه؟!
بازویش را به سمت طوبی پرتاب کرد، دست‌های زمختش در هوا لرزیدند، اما پیش از رسیدن به او، در میانه‌ی راه ایستادند و روی ران خودش کوبیده شدند. صدای کوبیده شدن دستش با غرش نفس‌هایش یکی شد، رگ‌های پیشانی‌اش بیرون زدند، نگاه تیز و پر از آتش‌اش بر چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی خواهر دوخته شد. طوبی عقب کشید، بند گردنبند میان انگشتان باریکش پیچیده شد، زنجیر نقره‌ای لرزید، نور لرزان چراغ بر گوشه‌های منحنی‌اش لغزید، بوی سرد فلز در دماغش نشست. اشک در چشمانش بالا آمد، اما پلک بست تا نیفتد.
مهری با گریه‌ای بی‌امان جلو دوید، صدایش لرزان، ملتمس و شکست‌خورده در فضا پخش شد:
- بس کن اسحاق... نزن... صدام رو بشنو... دخترمو نزن... .
صدای هق‌هق او میان واژه‌ها شکست، دست لرزانش بازوی اسحاق را گرفت، پارچه‌ی نخی لباسش در دست او مچاله شد، قطرات اشک از چانه‌اش بر آستین پسرش چکیدند. کاظم بی‌حرکت بر جای نشست، اما لرزش ریز شانه‌هایش زیر فشار خشم پیداست، رگ‌های برجسته‌ی دستش مثل شاخه‌های خشکیده بر میز ساییده شدند. نگاه سختش از پشت ابروهای گره‌خورده بر دخترش دوخته ماند، کلامی بیرون نداد اما خشکش مثل صخره‌ای سیاه فضا را سنگین‌تر کرد. لاله، دست بر دهان گذاشته، گوشه اتاق ایستاد، چشمان پر از اشکش با وحشت بین برادر و پدر و خواهر در رفت و برگشت، لب‌های نیمه‌بازش هیچ کلمه‌ای بیرون ندادند، فقط صدای نفس‌های کوتاهش در سکوت شنیده شد. اسحاق نفس عمیقی کشید، صدای تیزش دوباره برخاست، اما این‌بار سنگین‌تر و پر از خشم فروخورده‌بود:
- جواب بده طوبی! بگو چرا این کارو کردی؟ بگو چرا بی‌آبرویی کردی؟
کلمات مثل شلاق بر دیوارهای اتاق پیچیدند، اما طوبی لب‌های مرجانی‌اش را گشود و بست، صدایی برنیامد. قطره‌ی اشکی از گوشه چشمش لغزید، بر خط صورتش فرو افتاد، روی چانه‌اش لرزید و بر گردن باریکش لغزید. مهری هق‌هق‌کنان خم شد، دستانش را بر صورتش گرفت، شانه‌هایش با هر گریه به لرزه افتاد، صدای گریه‌اش مانند موجی تلخ فضا را پر کرد. اسحاق میان نفس‌های سنگین و تیزش نفس تازه نکرد اما چشمانش در تاریکی چراغ لرزیدند، و بعد صدایش شکست، کلمات نیمه‌کاره در گلویش گیر کردند، و همان‌جا در سکوتی تلخ خاموش ماند. سکوتی سنگین بر خانه نشست، چراغ بر دیوارها سایه‌هایی لرزان انداخت، صدای نفس‌های تند، گریه‌های بی‌امان مهری و اشک بی‌صدا بر گونه‌های طوبی تنها صداهای مانده‌بودند. کاظم خشک و سنگین، چون تکه‌ای سنگ سیاه، بر جای ماند، هیچ نگفت فقط نگاهش همچون قفسی بسته بر همه چسبید و در میان این سکوت مرگبار، اشک‌های بی‌امان طوبی ساکت و آرام فرو ریختند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
لاله آرام پا جلو گذاشت، صدای خفیف پایش روی فرش کهنه اتاق پیچید، سایه باریکش بر دیوار لرزید. انگشتان ظریفش لرزان بالا آمدند و بر جلوی سی*ن*ه‌اش گره خوردند، ناخن‌هایش در گوشت کف دستش فرو رفتند. لب‌های نیمه‌بازش چند بار بی‌صدا تکان خوردند اما کلمه‌ای برنیامد. نگاهش از پدر خشکیده‌اش به مادر خمیده‌اش لغزید، برادر عصبانی‌اش را گذراند و در چهره اشک‌بار طوبی ایستاد. اشک در چشمان خودش حلقه زد، نفس کوتاهش در گلوی باریکش گرفت و بعد صدای لرزان و آهسته‌اش در سکوت سنگین نشست، صدایی که میان گریه و خواهش می‌لرزید:
- بابا... بس کن دیگه... مامان داره از گریه می‌میره... طوبی... طوبی خواهرمه... .
مهری با شنیدن صدای دختر کوچکش شانه‌هایش لرزیدند، گریه‌اش پرصدا‌تر شد، دستانش از روی صورت به سوی لاله باز شدند، انگار می‌خواست دخترش را در میان بگیرد، اما در نیمه‌ی راه بر زانوهای لرزانش فرو افتادند. اسحاق با شنیدن صدای خواهر کوچک‌تر، سر به سوی او برگرداند، نگاه تند و عصبی‌اش برای لحظه‌ای در چهره‌ی اشک‌بار لاله مکث کرد، رگ گردنش هنوز برآمده، اما زبانش بسته شد. دست‌هایش که تا لحظه‌ای پیش بر هوا می‌لرزیدند، آرام پایین آمدند، مشت شدند و بر رانش سنگین فرود آمدند. کاظم آهسته پلک زد، صدای دم و بازدمش مثل زوزه‌ای در سی*ن*ه‌اش پیچید، خطوط سخت صورتش زیر نور لرزان چراغ عمیق‌تر شدند. نگاهش کوتاه بر لاله لغزید، اما لبانش باز نشدند، خشکش مثل مجسمه باقی ماند. لاله یک قدم دیگر برداشت، لرزش دامن لباس ساده‌اش با هر حرکت پیدا شد، صدای خفه پاهای برهنه‌اش روی زمین پیچید. نگاهش را به طوبی دوخت، صدایش آرام‌تر، اما محکم‌تر شد:
- طوبی رو نذارین تنها بمونه... اون... اون هم مثل ماست... فقط می‌ترسه... .
چشمان طوبی از اشک خیس‌تر شدند، لب‌های مرجانی‌اش لرزیدند، انگار می‌خواست کلمه‌ای بگوید، اما فقط هق‌هقی در گلویش شکست و اشکش دوباره فرو ریخت. سکوت باز روی اتاق نشست، اما این‌بار با صدای آرام و ملتمس لاله، سنگینی‌اش شکاف برداشت؛ نفس‌ها سنگین‌تر شدند، گریه‌ی مهری عمیق‌تر، و چشمان طوبی پر از دردی بی‌پایان‌تر شد.
کاظم آرام پلک زد، خطوط زمخت صورتش زیر نور زرد چراغ کمی شل شد، نفسش سنگین‌تر بالا و پایین رفت، و نگاه سردش برای لحظه‌ای کوتاه از چشم‌های اشکبار لاله برید. صدای پرخراش و گرفته‌اش آرام‌تر، اما همچنان زمخت در فضا پیچید، کلماتی که میان دندان‌های فشرده‌اش به سختی بیرون خزیدند:
- لاله... بس کن... دیگه چیزی نگو... .
مهری میان گریه سر بلند کرد، چشمانش سرخ و متورم، نگاه لرزانش بر چهره مردش نشست. برای اولین بار امشب نفسش آهسته‌تر شد، انگار باور نمی‌کرد که صدای کاظم این‌طور آرام شده باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
طوبی با صدای گرفته و گلو بسته نفس کشید، دستان سردش روی دامنش چنگ زدند، بند انگشت‌هایش سفید شدند. لب‌های مرجانی‌اش به سختی تکان خوردند، لرز کلماتش همراه با هق‌هق خفه بر لب نشست، صدایش نیمه‌کنده، اما محکم بیرون ریخت:
- بابا... من... می‌خوام همه‌ی چیزایی که یادگار مونده... گردنبند... دفتر... حتی اون نامه‌ها... همه رو ببرم خونه‌ی عمو... دیگه نمی‌خوام چیزی پیش چشمم باشه... .
مهری با شنیدن کلمات دخترش نفسش را با هراس برید، سرش به طرف او برگشت، اشکش تازه‌تر لغزید، دست لرزانش جلو آمد، اما در نیمه راه دوباره افتاد. اسحاق بی‌اختیار یک قدم برداشت، نگاهش بین خواهر و پدرش چرخید، مشت گره‌خورده‌اش آرام لرزید. کاظم دندان‌هایش را بر هم فشرد، رگ گردنش برجسته شد، و برای لحظه‌ای صدایی شبیه غرش خفه در سی*ن*ه‌اش پیچید. اما کلماتش وقتی از دهان بیرون خزیدند، آرام‌تر، سردتر و کنترل‌شده‌تر بودند، صدایی که مثل آهن کند در فضا برید:
- نه... لازم نیست تو بری. این کارو خودم می‌کنم. اسحاق همراهم میاد. دیگه تو دست به هیچ چیز نمی‌زنی.
سکوت بعد از حرفش سنگین شد. طوبی در جای خود یخ زد، نگاهش روی لب‌های زمخت پدرش خشک ماند، قلبش در سی*ن*ه‌اش کوبید. دندان‌هایش را روی هم فشرد، اما اشک دوباره از گوشه چشمش پایین لغزید. مهری با صدایی شکسته، لرزان و میان گریه زمزمه کرد، کلماتش مثل رشته‌ای باریک و خفه میان دستان اشکش افتادند:
- کاظم... این دختر... خودش باید دل بکنه... نذار همه‌چی توی دست‌هات باشه... .
کاظم به آرامی نگاه سختش را بر همسرش انداخت، خط اخم هنوز میان دو ابرویش بود، اما صدایش را بلند نکرد. فقط پلک زد، سرش را پایین انداخت، و با نفسی سنگین روی صندلی نشست. لاله بی‌حرکت کنار دیوار ایستاد، چشم‌هایش پر از اشک و ترس، دستانش گره‌خورده بر سی*ن*ه، و نگاهش بی‌صدا میان همه لغزید. صدای گریه آرام طوبی شکست سکوت را، صدایی که در فضای اتاق پیچید و دوباره اشک مهری را جاری‌تر کرد.
***
سکوت اتاق به سنگینی سایه‌های شب بر شانه‌های طوبی نشسته بود. فانوس نیم‌سوخته روی طاقچه نور زرد و لرزانی بر دیوار می‌انداخت، انگار که خودش هم با هر تپش قلب دختر بلرزد. او کنار تخت نشسته‌بود، زانوهایش را به سی*ن*ه چسبانده‌بود و صورتش میان بازوانش فرو رفته‌بود. صدای نفس‌های بریده و خفه‌اش در تاریکی پخش می‌شد، صدایی که خودش را هم می‌ترساند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
لحظه‌ای بعد، انگار چیزی در درونش تصمیمی ناگهانی گرفته باشد، آهی لرزان از سی*ن*ه بیرون داد و به سمت زیر تخت خم شد. صندوقچه چوبی کوچک، با لولاهای زنگ‌زده و نقش و نگار ساده‌ای از برگ‌های حک‌شده بر سطحش، بیرون کشید. وقتی در را بالا زد، دست‌هایش لرزیدند. صدای خش‌خش لولاها مثل شکستن چیزی در دلش بود. اولین چیزی که نگاهش را گرفت، شال ظریفی بود که بوی خفیف عطر یاس هنوز در تار و پودش مانده‌بود. انگشتانش پارچه سفید و نرم را لمس کردند، خاطره روزی در ذهنش زنده شد که مصطفی همان شال را آرام روی شانه‌هایش انداخته‌بود، با خنده‌ای آرام و نگاهی سرشار از مهر. اشک در چشم‌هایش حلقه زد، شال را بوسید، و با آهی خفه در بقچه گذاشت. کنار شال، جعبه کوچکی بود از چوب گردو، جلاخورده و صاف، که رویش با خطی محو حرف «م» کنده شده‌بود. وقتی در را گشود، دکمه فلزی کوچکی با طرح گلبرگ و چند یادداشت کوتاه روی کاغذهای باریک بیرون افتادند. دستش وقتی یکی از کاغذها را باز کرد، لرزید. خط آشنا و پرشتاب مصطفی مقابل چشمانش رقصید. کلمات ساده اما زنده بودند، انگار هنوز صدای او را می‌شنید که می‌گوید:
- طوبی، هیچ چیز جدایمان نمی‌کند.
اشک گرم روی کاغذ افتاد و جوهر کم‌رنگ لرزید. کاغذ را به سی*ن*ه فشرد، بعد بی‌صدا در بقچه جای داد. دفترچه چرمی قهوه‌ای یادگار بعدی بود. جلدش سائیده و گوشه‌هایش تاخورده، پر از نوشته‌های کوچک و طرح‌های بی‌تکلف بود. انگشتان باریکش روی خط‌ها لغزیدند، خط‌هایی که لحظه‌ای با خنده نوشته شده بودند، لحظه‌ای دیگر با شتاب و دلهره روی کاغذ خط خوردند. او ورق زد، هر صفحه بوی روزهای گذشته می‌داد، روزهایی که دیگر بازنمی‌گشتند. صدای هق‌هق آرام از گلویش بالا آمد و میان تاریکی پیچید. دفترچه را محکم بست، لرز دستانش بیشتر شد و آن را با آهی بریده کنار بقیه گذاشت و بعد... گردنبند. زنجیر نقره‌ای باریک روی مخمل سبز درخشید، آویزی کوچک به شکل قلب شکسته در میان نور لرزان فانوس برق زد. دست‌هایش بی‌اختیار لرزیدند، انگشتانش آویز را گرفتند. بوسه‌ای آرام بر فلز سرد زد، اشک روی گونه‌هایش روان شد. خاطره روزی که مصطفی گردنبند را در مشت او گذاشته بود، با صدای لرزانش که می‌گفت:
- وقتی دلت گرفت، اینو نگاه کن.
در ذهنش مثل موجی تند برخاست. بغض در گلویش شکست، صدای گریه خفه اتاق را پر کرد. گردنبند را محکم در مشت گرفت اما همان‌دم، دست‌های لرزانش از کنترل خارج شدند، زنجیر باریک لغزید و با صدایی خشک بر فرش افتاد. چشمانش وحشت‌زده پایین دویدند. آویز میان تارهای فرش پیچید و در سایه گم شد. هراسان خم شد، دست‌هایش در میان تار و پود فرش فرو رفت، گوشه‌ها را کنار زد، نور فانوس را نزدیک‌تر کشید، اما گردنبند بی‌صدا ناپدید شده‌بود. نفس‌هایش به بریده‌بریده درآمد، اشک‌هایش قطره‌قطره روی فرش چکیدند. سرش را پایین گرفت، گونه‌اش را بر دستانش گذاشت، و بی‌امان گریست اما لحظه‌ای بعد، انگار چیزی درونش سخت شد. اشک را با پشت دست پاک کرد، نفس عمیقی کشید، و وسایل باقی‌مانده را آرام در بقچه گذاشت. بقچه را محکم گره زد، دست‌های لرزانش روی گره فشرده شدند. نگاه آخرش به اتاق دوید، به سایه‌های لرزان بر دیوار، به جایی که گردنبند گم شده بود. لب‌های مرجانی‌اش لرزیدند، نجوا کرد:
- پس بمون... این‌جا بمون... .
***
صبح که سپیده بر دیوار حیاط نشست، طوبی با چشمانی سرخ و بی‌خواب، بقچه را در آغوش گرفت. پاهایش سنگین شدند، اما خودش را به ایوان رساند. صدای قدم‌های سنگین کاظم از حیاط آمد، صدایی خشک و بی‌انعطافی که در ذهن طوبی ژرف پیدا کرده‌بود. طوبی بغض را فرو داد، و بقچه را محکم‌تر به سی*ن*ه فشرد. گردنبند اما، در میان تاریکی اتاق جا ماند؛ مثل زخمی پنهان، مثل پیوندی خاموش که هیچ‌ک.س قادر به بریدنش نبود، مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
طوبی در ایوان نشسته بود، بقچه روی زانوانش آرام جا گرفته‌بود و دست‌های لاغر و سردش بی‌قرار لبه پارچه را می‌فشردند. نگاهش بی‌اختیار به آسمان دوید؛ رنگ پریده و کدر، لکه‌های ابر خاکستری‌اش مثل زخمی کهنه بر تن آسمان گسترده‌بود. نسیمی خنک وزید، گوشه‌های بقچه را تکان داد و بوی کمرنگ یاس و چوب کهنه را با خود آورد، همان بویی که از وسایل مصطفی در مشامش پیچیده‌بود و قلبش را می‌فشرد. لحظه‌ای بقچه را روی زمین گذاشت، بندهایش را دوباره لمس کرد و انگشتانش لرزیدند. نگاهش بی‌اختیار به کنج ایوان لغزید، جایی که گردنبند گم‌شده هنوز مثل خاری در ذهنش نشسته بود. تصویر لحظه سقوط زنجیر باریک از میان انگشتانش بار دیگر جان گرفت؛ صدای خشک افتادنش، تاریکی فرش که آن را بلعید. چشمانش پر از اشک شد، پلک زد تا نریزد، اما بغضی سخت گلو را بست. لب‌های مرجانی‌اش به آهی لرزان گشوده شدند و با صدایی آرام، انگار برای خودش زمزمه کرد:
- مصطفی... اگه این آخرین بار باشه که چیزی ازت دستمه، من طاقت ندارم... .
صدایش شکست، اشک بی‌صدا لغزید و روی بقچه چکید. دستش را بلند کرد، با پشت دست گونه را پاک کرد و لرزان نفس کشید، اما بی‌فایده بود. خاطرات مثل سیل از شکاف‌های حافظه هجوم آوردند، صدای خنده مصطفی در کوچه غروب، نگاه پر امیدش روزی که گردنبند را در مشت او گذاشت، دست‌های گرمش وقتی برای اولین‌بار شال سفید را روی شانه‌هایش انداخت. همه چیز مثل موج در جانش می‌کوبید و هر بار، زخمی تازه می‌گشود. پاهایش سنگین و بی‌رمق شدند، بقچه را محکم‌تر به سی*ن*ه چسباند، انگار که با این کار می‌توانست آن لحظه‌ها را نگه دارد. نگاهش روی دستان خودش لغزید؛ انگشتان باریک و سردش بر پارچه بقچه گره خورده‌بودند، همان انگشتانی که روزی میان دستان مصطفی آرام می‌گرفتند. در همین حال، صدای کشیده شدن در چوبی حیاط آمد. خشونت لولاها سکوت سنگین ایوان را شکست. طوبی سرش را ناگهانی بلند کرد، پلک‌های خسته و سرخش بی‌اختیار لرزیدند. قدم‌های سنگین و کوبنده کاظم در حیاط پیچیدند، صدایی خشک، پر از خشم فروخورده بیرون آمد. پشت سرش صدای آرام‌تر اما شتاب‌زده اسحاق آمد. کاظم با شانه‌های پهن و گام‌های کوبنده وارد ایوان شد، نگاه تیز و سردش مثل سنگ بر طوبی افتاد. لحظه‌ای ایستاد، دستی بر ریش پرپشت و تیره‌اش کشید، نفس عمیقی کشید که بیشتر به غرش خاموش می‌مانست. اسحاق، با چشمانی نگران و پیشانی چین‌خورده، کمی عقب‌تر ماند، اما نگاهش بی‌قرار میان خواهر و پدر در رفت‌وآمد بود. طوبی، بقچه را محکم‌تر به سی*ن*ه فشرد، اشک را در چشم حبس کرد و بی‌صدا نشست. لب‌هایش لرزیدند اما صدایی از گلو بیرون نیامد. نگاهش لحظه‌ای به چشمان پدر افتاد، بعد بی‌درنگ به زمین دوید. قلبش به تندی می‌تپید، انگار می‌خواست از سی*ن*ه بیرون بجهد. سکوتی سنگین میانشان افتاد، سکوتی که نفس را در سی*ن*ه حبس می‌کرد. فانوس کنار در هنوز لرزان می‌سوخت، نور زردش بر صورت خشن کاظم و سایه‌های عمیق اطراف چشم‌های طوبی می‌لرزید. لحظه‌ای گذشت، و کاظم گام برداشت، کفش‌های سنگینش روی آجرهای ایوان صدایی سخت کوبیدند. دستش را به‌سمت بقچه دراز کرد، بی‌آن‌که حرفی بزند. طوبی چشمانش را بست، نفس لرزانی کشید، و آرام بقچه را جلو آورد، اما دست‌هایش هنوز بی‌قرار بند پارچه را می‌فشردند. اسحاق نفسی کوتاه کشید، نگاهش از پدر به خواهر لغزید، چیزی در گلویش شکست اما سکوت کرد. اشک‌های تازه از گوشه چشم طوبی لغزیدند، روی گونه‌های رنگ‌پریده‌اش راه باز کردند. دست‌هایش بقچه را رها کردند، اما انگشتانش هنوز در هوا لرزیدند، انگار تکه‌ای از جانش را سپرده باشند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
اتاق در سکوتی سنگین فرو رفته‌بود؛ فقط فانوس نیم‌سوخته روی طاقچه، با شعله‌ی زرد و لرزانش، خطوط ناپایدار بر دیوار می‌انداخت. سایه‌ها مثل موجوداتی بی‌قرار روی گچ سفید بالا و پایین می‌رفتند، انگار که هر لحظه می‌خواستند به جان طوبی بیفتند. او هنوز کنار در ایوان نشسته‌بود. جای داغ اشک روی گونه‌های رنگ‌پریده‌اش برق می‌زد. موهایش، که شب گذشته از گریه به پیشانی چسبیده‌بودند، حالا رشته‌رشته روی صورتش ریخته‌بودند و بوی نم گرفته‌ی اشک و عطر محو یاس، باهم در نفس‌های بریده‌اش گره خورده‌بود. دست‌های باریکش روی دامن خاکستری چروک‌شده‌اش مشت شده‌بودند؛ رگ‌های برجسته از فشار زیر پوست سفیدش نمایان بودند. آهی لرزان از سی*ن*ه بیرون داد و سرش را بالا آورد. نگاهش از ایوان به اتاق دوید؛ اتاقی که هنوز گوشه‌هایش در نیمه‌تاریکی فرو رفته‌بود. پاهایش سنگین بودند، اما آرام از جا بلند شد. صدای نرم پارچه‌ی دامنش روی زمین کاه‌گلی کشیده شد و در سکوت اتاق پیچید. قدم برداشت، هر قدم مثل شکافتن چیزی در دلش بود. وقتی وارد اتاق شد، بوی خفه‌ی چوب نم‌زده و پارچه‌های کهنه به مشامش خورد. چشمانش بی‌اختیار روی فرشی دوید که گردنبند جایی میان تار و پودش گم شده‌بود. فرش قدیمی با نقش‌های لاجوردی و سرخ کم‌رنگ، لکه‌های قهوه‌ای از سال‌ها پاخوردگی داشت. نور فانوس بر یکی از نقش‌های گل سرخ افتاده‌بود و آن را مثل خون خشکیده نشان می‌داد. طوبی روی زانو نشست. کف دست‌هایش را بر فرش گذاشت؛ زبری پشم‌های کهنه زیر پوستش خراشید. انگشتانش لرزان، میان تارهای درهم‌تنیده فرش فرو رفتند. نفس‌هایش تند شده‌بود، مثل کسی که به دنبال تکه‌ای از جانش می‌گردد.
با صدای آرامی گفت:
- کجایی...؟
اشک دوباره از چشمانش لغزید و روی فرش افتاد، لکه‌ای تیره‌تر از زمینه‌ی لاجوردی به جا گذاشت. انگار که خود فرش هم در غمش شریک شده باشد. دست‌هایش بی‌قرار گوشه‌ی فرش را بلند کردند؛ خاک خاکستری رنگ از زیرش بلند شد و در هوا شناور شد. سرفه‌ای خفه از گلویش بیرون آمد. با پشت دست دهانش را پوشاند، اما دست دیگرش بی‌وقفه در تار و پود گشت. نور فانوس را جلو کشید. شعله‌ی زرد به دستان سفید و کبودش تابید، به ناخن‌های نیمه‌شکسته‌اش، به قطرات اشکی که روی پوست دستش می‌لغزیدند و چون کریستال‌های کوچک برق می‌زدند. چشم‌هایش از شدت گریه سرخ شده بودند، اما هنوز به جست‌وجو ادامه داد. ناگهان انگشتش به چیزی سخت خورد. قلبش تند کوبید. با شتاب گوشه‌ی فرش را بیشتر کنار زد، اما فقط دکمه‌ای زنگ‌زده نمایان شد؛ دکمه‌ای بی‌ارزش، رنگ‌باخته، شاید یادگار سال‌ها پیش بود. طوبی نفسش شکست، صدای گریه‌ی کوتاهی از دهانش بیرون پرید. دکمه را در دست فشرد و بعد با حرکتی خشمگین به گوشه‌ای پرتاب کرد. سکوت دوباره بازگشت اما نه سکوتی آرام؛ سکوتی پر از خفگی، پر از شکست. طوبی آرام نشست، زانوهایش را در بغل گرفت و چانه‌اش را بر آن‌ها گذاشت. فانوس کنار دیوار لرزید، نورش روی صورت اشک‌آلود او افتاد. گونه‌های خیس، لب‌های کبودشده از فشار و چشم‌هایی که انگار هیچ امیدی در آن‌ها باقی نمانده‌بود.
زمزمه‌ای خفه از میان لب‌هایش گذشت:
- گم شدی... مثل خودش... رفتی... .
در آن لحظه همه‌چیز رنگ باخت. دیوارهای سفید به خاکستری مرده بدل شدند، فرش لاجوردی به لکه‌ای تیره و بی‌جان و فانوس زرد به نقطه‌ای لرزان و بی‌رمق. تنها صدای گریه‌ی آرام طوبی باقی ماند؛ گریه‌ای که مثل زخمی باز، نفس اتاق را می‌برید. او آرام سرش را روی فرش گذاشت. گونه‌اش بر زبری پشم‌ها نشست، اشک‌های تازه آرام در تار و پود فرو رفتند. نگاهش هنوز میان تاریکی می‌گشت، انگار باور نداشت چیزی که روزی به او امید داده‌بود، حالا بی‌صدا در دل سایه‌ها ناپدید شده باشد.

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
خستگی مثل باری سنگین روی شانه‌های طوبی افتاده‌بود. اشک‌های بی‌امانش کم‌کم فرو نشستند، اما ردشان روی گونه‌هایش خشک نشده‌بود. گونه را بر فرش زبر گذاشت، بوی خاک و کهنگی تار و پود به مشامش پیچید. پلک‌ها از گریه‌ی زیاد سرخ و ورم‌کرده بودند، اما دیگر توانی برای باز نگه‌ داشتن نداشت. فانوس روی طاقچه هنوز لرزان می‌سوخت، نور زرد و کم‌جانش مثل دستی آرام روی چشم‌هایش نشست و خواب، بی‌آن‌که بخواهد، او را با خودش برد. نفس‌هایش کوتاه و بریده شدند و صدای ناله‌ مانندی از میانشان بیرون می‌آمد، اما تنش آرام روی فرش بی‌جان افتاده‌بود. چند لحظه بعد، صدای آهسته‌ی قدم‌هایی در ایوان پیچید. در چوبی با ناله‌ای آرام باز شد و مهری، با چهره‌ای خسته و موهایی که بی‌حوصله پشت سر جمع کرده‌بود، وارد شد. دامن سیاه بلندش به زمین کشیده می‌شد و نگاه نگرانش به همان‌جا دوخته‌بود که طوبی افتاده‌بود. آرام نزدیک رفت، فانوس را جلو کشید، نور لرزان روی چهره‌ی خفته‌ی دختر افتاد. مهری کنار او نشست، دست لرزانش را روی شانه‌ی باریک طوبی گذاشت. نگاهش از گردن سفید و گونه‌های اشک‌خورده‌ی دختر گذشت و آهی سنگین از سی*ن*ه‌اش بیرون آمد. زمزمه کرد:
- وای از دستت، دختر... وای از دست دل جوونت... .
انگشتانش بی‌صدا تارهای نم‌خورده‌ی مو را از پیشانی طوبی کنار زدند، همان‌طور که مادرانگی خسته و زخمی‌اش را خرج این لحظه می‌کرد. لب‌هایش لرزیدند، خواست چیزی بگوید، اما بغض گلویش را بست فقط خم شد و گونه‌ی سرد دختر را بوسید. بعد به سختی از جا برخاست، فانوس را گذاشت و از اتاق بیرون رفت. در ایوان، دختر دیگرش، لاله نشسته‌بود؛ دخترکی باریک‌اندام با پیراهن سفید و ساده که روی شانه‌اش افتاده‌بود. چشم‌هایش پر از پرسش بودند، اما چیزی نگفت. مهری آرام کنار او نشست، روسری را جلوتر کشید و دستش را روی زانوی دختر گذاشت. صدایش لرزید، مثل نخی که هر لحظه ممکن بود پاره شود:
- لاله جان... دلم از این دختر آتیش گرفته... جوونیش می‌سوزه، من فقط تماشا می‌کنم... .
لاله سرش را پایین انداخت، اشک روی گونه‌هایش لغزید و در تاریکی محو شد. مهری سرش را به دیوار تکیه داد، چشم بست و ناله‌ای آرام در تاریکی سر داد، ناله‌ای که مثل زخم باز در شب پیچید. ساعتی بعد، صدای قدم‌های سنگین از حیاط برخاست. در چوبی با صدایی خشک باز شد. کاظم و اسحاق وارد شدند. گرد و خاک روز روی لباس‌های تیره‌شان نشسته‌بود؛ بوی عرق و خستگی از تنشان بلند بود. کاظم شانه‌های پهنش را کمی خم کرده‌بود، ابروهای درهم‌کشیده و چهره‌ی سختش بیشتر از همیشه سنگین به نظر می‌آمد. اسحاق اما سرش پایین بود، نگاهش خسته و بی‌رمق، انگار که روز طولانی پشت سر گذاشته باشد. لاله با دیدنشان بی‌صدا از جا بلند شد، چادرش را جمع کرد و آرام به سمت مطبخ رفت. لحظه‌ای بعد سینی مسی در دست گرفت، سه استکان کمر باریک با چای داغ و رنگ سرخِ قوی روی آن می‌لرزید. بخار گرم بالا می‌رفت و بوی خوش چای تازه‌دم در فضای سرد ایوان پخش شد. کاظم روی نیمکت چوبی نشست، اسحاق کنار او. دست‌های زمخت و ترک‌خورده‌اش را روی زانو گذاشت، صدای نفسش سنگین بود. همان لحظه صدای آرام ناله‌ی مهری از کنارش برخاست؛ ناله‌ای که هنوز به لاله می‌گفت:

- دلم داره می‌سوزه دخترم... .
کاظم مکث کرد و نگاه سختش نرم شد. سرش را برگرداند، چشم به همسرش دوخت که با صورتی خسته و چشمانی پر اشک کنار دیوار نشسته‌بود. برای لحظه‌ای نگاهش از خشونت خالی شد. دست زمختش را جلو برد، روی دستان سرد مهری گذاشت و زمزمه کرد:
- گریه نکن، زن... همه‌چیز می‌گذره... داغ دلت رو به جونم می‌خرم... .
مهری با اشک نگاهش کرد. صدای او لرزید، اما آرامش لحظه‌ای به چشم‌هایش نشست. لاله سینی را جلو گذاشت. بخار چای میان سکوت سنگین بالا رفت. اسحاق استکانش را برداشت، اما چیزی نگفت. کاظم، میان بوی چای و ناله‌ی همسرش، فقط نگاهش را به سقف حیاط دوخت. سایه‌های شب بر صورت سختش افتادند، اما در لحنش برای اولین بار گرمایی پنهان بود؛ گرمایی که پشت آن همه خشونت، هنوز برای خانواده‌اش مانده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
سکوت سنگینِ ایوان هنوز در هوا مانده‌بود، بوی چای تازه‌دم با سرمای شب درهم می‌آمیخت، بخار باریکش مثل ریسمانی سبک بالا می‌رفت و در تاریکی محو می‌شد. کاظم دست بزرگ و زبرش را دور استکان حلقه کرد، حرارت چای در پوست زمختش فرو نشست، اما نگاهش به نقطه‌ای دورتر، جایی پشت تاریکی حیاط، دوخته‌بود. چند لحظه لب‌هایش بسته ماندند، بعد ناگهان صدایش آرام اما قاطع فضا را برید:
- مهری... پسر یکی از همکارای قدیمیم، خیلی پیش‌تر از این‌ها طوبی رو خواستگاری کرده‌بود، امروز دوباره حرفشو زد، می‌خوام بگم بیاد خواستگاری.
صدای چوب نیمکت که از فشار دست‌های مهری لرزید، در هوا شکست. چشم‌هایش گرد شدند، دست لرزانش استکان نیمه‌پر را میان هوا نگه داشت و صدایش ترک برداشت:
- نه کاظم... نه! هنوز زوده... دخترمون زخمش تازه‌س. بذار نفَس بگیره مرد.
کاظم سر برگرداند، نگاهش با تندی و جدیت در چشم‌های پر اشک همسر فرو رفت. ابروها در هم گره خوردند و صدایش با زبری خاصی ادامه یافت:
- مهری، همین زخمشه که باید زودتر روش مرهم بذاریم. دختر اگه بیشتر بمونه تو این حال، از پا می‌افته، من تصمیممو گرفتم.
مهری دستانش را روی هم فشار داد، چشم‌ها پر از ترس و دلهره شدند. لب‌هایش لرزیدند اما کلامی بیشتر از
- نه... زوده کاظم... دلش طاقت نداره... .
از گلویش بیرون نریخت. لاله که کنار مادر نشسته‌بود، رنگش پرید. انگشتانش را میان پیراهن سفید جمع کرد و نگاهش مثل پرنده‌ای سرگردان از کاظم به مهری و دوباره به زمین دوید. لرزش صدا در گلویش گره خورد، اما بالاخره آهسته پرسید:
- وقتی... وقتی وسایل رو بردین چی شد؟
سکوتی کوتاه همه‌جا را گرفت. اسحاق که تا آن لحظه سر به زیر داشت، استکان را آرام روی سینی گذاشت. نگاهش سنگین و خسته بود. دستش را به ریش نه چندان بلندش کشید و بعد با صدای گرفته گفت:
- امروز بردیم، لاله جان. عمو و زن‌عمو گرفتن وسایل رو... اما... مصطفی... همون‌طور کنار اتاق ایستاده بود. چشمش خشک مونده بود روی بقچه‌های طوبی. لب نزد، حتی یه کلمه... فقط نگاه کرد، عمو هم کنارش ایستاده‌بود، دلش آشوب بود. هی می‌خواست چیزی بگه، اما زن‌عمو دستشو گرفت و نذاشت حرفی بزنه. همش نگاهش می‌کرد، انگار بخواد با چشم گریه کنه... .
صدای اسحاق آرام‌تر شد، مثل کسی که چیزی را زیر لب اعتراف می‌کند:
- مصطفی حتی وقتی بقچه‌ها رو گذاشتیم کنج اتاق، تکون نخورد. من سلام کردم، سرشو بالا نیاورد... فقط همون گردن کج و نگاهش... انگار همه دنیارو ازش گرفته باشن.
مهری با شنیدن این، سرش را به دیوار تکیه داد، آهی بلند از سی*ن*ه‌اش بیرون آمد و اشک تازه بر گونه‌هایش دوید. لاله انگشتانش را در هم فشرد، قلبش تند می‌زد، نگاه مضطربش میان پدر و مادر می‌چرخید. کاظم اما، در سکوت استکان چای را تا ته سر کشید. نگاهش هنوز سخت بود، اما در عمق چشم‌هایش چیزی مثل سایه‌ای از دود پیچید؛ سایه‌ای که به‌سرعت پشت جدیت مردانه‌اش پنهان شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
طراح آزمایشی
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,696
16,645
مدال‌ها
10
مهری از روی نیمکت برخاست، دستمال کوچکی که روی زانویش جا مانده‌بود را برداشت و بی‌صدا اشک روی گونه را پاک کرد. صدای نرم عبورش روی آجرهای نم‌گرفته‌ی ایوان پیچید. بوی شام از آشپزخانه، مثل مه نازکی از پیاز داغ و زردچوبه، در هوا پخش بود. او به اتاق رفت، گوشه‌ی چارقدش را محکم‌تر روی شانه انداخت و آرام نام دختر را صدا زد:
- طوبی... مادر جان، پاشو بیا سر سفره.
صدای او آرام بود، اما لحنش سنگینی اندوهی را در خود داشت. طوبی که روی فرش دراز کشیده‌بود، پلک‌های نیمه‌سنگینش را باز کرد. نگاهش در سقف سفیدِ ترک‌خورده چرخید. آهی کم‌جان کشید و سرانجام برخاست. پاهایش بی‌رمق بر حصیر کشیده شدند و صدای خش‌خش حصیر در سکوت اتاق پیچید. وقتی وارد ایوان شد، سفره‌ی ساده‌ای پهن بود. نان سنگک نیمه‌گرم، کاسه‌ای از ماست سفید با نعنا خشک، قابلمه‌ای کوچک از خورش سبزی که بخار سبزفامش بالا می‌رفت و سایه‌ی روغن زرد روی سطحش می‌درخشید. لاله کنار مادر نشسته بود، سرش پایین و انگشتانش بی‌قرار با گوشه‌ی سفره بازی می‌کردند. طوبی نشست، اما دلش انگار نمی‌خواست چیزی ببلعد. لقمه‌ی اول در گلویش سنگین شد. نگاه پدرش روی او لغزید، نگاه سختی که گرمای آن نه شبیه نگرانی مادر و نه لرزش لاله بود. قاشق در دستش خشک ماند. دانه‌های برنج مثل سنگ‌ریزه در دهانش بی‌مزه شدند. تنها صدای چای در استکان‌ها و قاشق‌های آرام، فضای سفره را پر می‌کرد.
مهری زیر لب گفت:
- بخور مادر، یه لقمه بخور، جون می‌گیری.
طوبی با اکراه به برنج آب زد اما همان دم، دلش آشوب گرفت. قلبش سنگین شد. چیزی در فضا می‌لرزید، اما هنوز نامی برایش نداشت. نگاهش به لاله دوید؛ خواهرش از نگاه طوبی گریخت، انگار چیزی را در سی*ن*ه پنهان کرده باشد. شام بی‌کلام گذشت. همه به ظاهر مشغول خوردن بودند، اما هر لقمه‌ در گلوی طوبی گره می‌شد. تا آخر سفره، تنها کاسه‌ی ماست نصفه‌ خالی شد. شب، وقتی چراغ فانوس کم‌نور کنار اتاق روشن ماند و سایه‌ها مثل موجی آرام روی دیوار رقصیدند، طوبی و لاله در کنار هم روی بستر دراز کشیدند. بوی کاه‌گل دیوار با رطوبت شب آمیخته‌بود. صدای جیرجیرک‌ها از پشت پنجره می‌آمد. طوبی، پتوی نازکش را روی سی*ن*ه کشید و نیم‌رخ به لاله داد. نگاه خاکستری‌اش در تاریکی برق زد. با صدایی آهسته، مثل کسی که دنبال تایید حقیقتی تلخ می‌گردد، گفت:
- لاله... چرا امشب همه‌ چی سنگین بود؟ چرا بابا اینجوری نگاه می‌کرد؟
لاله دستش را بین موهای ریز اطراف صورتش قفل کرد، بغض گلویش را می‌فشرد. چیزی نگفت. طوبی باز نزدیک‌تر شد، صدایش آرام اما مصر بود:
- لاله... چیزی شده؟ بهم بگو.
لاله پلک‌هایش را بست، شانه‌هایش لرزید. چند لحظه سکوت، بعد کلماتش مثل قطره‌ای از بند دل رها شد:
- یه خواستگار... بابا می‌خواد زود بیاد خواستگاری تو.
صدای طوبی در تاریکی شکست:
- چی...؟
لاله نفسش را لرزان بیرون داد، بعد ناچار ادامه داد:
- مصطفی... وقتی وسایلتو بردیم... خیلی سخت بود براش. فقط نگاه می‌کرد. هیچی نمی‌گفت. حتی جواد می‌خواست حرف بزنه، زنش نذاشت. مصطفی... فقط سرشو انداخته بود پایین.
صدای لاله ترکید، بغضش در تاریکی مثل لرزش رشته‌ای شیشه شکست. طوبی بی‌حرکت مانده‌بود، نگاهش به سقف دوخته. کلمات خواهرش مثل تیغی آرام و سرد، در دلش نشستند.
باد شب از پنجره گذشت و شعله‌ی فانوس لرزید. طوبی در دل خویش فرو ریخت، بی‌آن‌که حتی اشک در چشمش پیدا شود. تنها دستش آرام روی سی*ن*ه فشرده شد، انگار بخواهد قلب تند و زخمی‌اش را نگه دارد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین