جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,604 بازدید, 273 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
صدای خنده‌آلودش را شنیدم.
- آقا شما‌ معلم بچه‌هایید، باید برید مدرسه، خیالتون راحت تا ظهر برگردید من حواسم به خونتون هست.
سرم را به طرفش چرخاندم.
- بگو خونمون! تو دیگه خانم این خونه‌ی!
لبخند ذوق‌زده‌ای زد.
- واقعاً آقا؟
نگاهم پوکر شد.
- پس فکر کردی این همه دردسر کشیدیم که تو زن من بشی واسه چی؟ واسه این که خانم خونه‌م باشی دیگه.
خندید.
- ببخشید آقا خونتون... نه خونمون رو خوب نگه می‌دارم.
با لبخند «آفرین» گفته و دست آزادم را زیر سرم گذاشتم و ادامه دادم:
- از اون خیالم راحته، کم به خاطر خانم خونه شدن کتک نخوردی.
مهری لحظه‌ای مکث کرد و بعد آرام گفت:
- یعنی باز هم منو می‌زنید؟
سرم را به طرفش چرخانده و دلخور نگاهش کردم.
- مهری؟ من کی بی‌دلیل زدمت؟ هر وقت کتک خوردی سر خطای خودت خوردی، خب معلومه که اگه باز هم اشتباه کنی می‌زنمت. تا وقتی که همه چیزو خوبِ خوب یاد بگیری، اون شلاق توی عسلی همین تخته.
ترس در نگاهش دوید. با اینکه ته دلم از این حس او‌ ناراحت شدم، اما خود را خونسرد نگه داشتم؛ من برای تربیت او به این ترس نیاز داشتم. تا زمانی که او‌ را به عنوان عروس به خانه ببرم، باید یک مهری اجتماعی و برازنده می‌ساختم و این کار جز با حربه‌ی کتک خوردن با شلاق و ترس مهری از درد آن میسر نمی‌شد. برای تغییر فضای میانمان دوباره نگاهم را به سقف دوختم.
- عصر با هم میریم شهر.
- برای چی؟
- برای خرید، کلی وسایل لازم داری.
- وسایل؟ چیا؟
از جا برخاستم.
- همه‌چی، عصر که رفتیم بهت میگم.
لحاف را کنار زدم.
- من برم دوش بگیرم برای مدرسه آماده بشم.
به لبه‌ی تخت رسیدم و لباسم را برداشتم. نگاهم به تن‌پوش مهری افتاد. آن را هم برداشته و به طرف او انداختم.
- چرا من یکی از اینا برای خودم نگرفتم؟
لباسم را تن کردم و برخاستم و به سمت کشو رفتم تا لباس تمیز و‌ حوله‌ام را بردارم.
- تو هم دیگه پاشو! خوش ندارم زنم بعد من بلند بشه.
- چشم آقا!
درحالی‌ که به طرف حمام می‌رفتم، رو به او‌ کردم؛ با اینکه شب را کنارم خوابیده‌بود، اما هنوز شرم داشت و لحاف را کاملاً دور خودش پیچانده‌بود. به تن‌پوش که کنارش قرار داشت، اشاره کردم.
- عصر یکی از اینا رو هم برای خودم می‌خرم، تا دیگه باهم بریم حموم، باهم تن کنیم و باهم بیایم روی این تخت خوش بگذرونیم.
سرش را روی زانوهای جمع شده‌اش فرو کرد.
- وای آقا نگید زشته!
در آستانه‌ی حمام ایستادم و بعد از خنده‌ی کوتاهی گفتم:
- زشت چیه دختر؟ تو مال منی، من هم دلم حموم دونفری می‌خواد، راه فراری نداری، باید خودتو آماده کنی.
داخل حمام شدم و با بستن در بلند گفتم:
- فعلاً یه صبحونه جفت و جور کن!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
از حمام که بیرون آمدم. نگاهی به ساعت کردم. تازه شش شده‌بود و زمان زیادی برای رفتن به مدرسه داشتم. با حوله‌ای که روی سرم انداخته و موهایم را خشک می‌کردم، از اتاق بیرون زدم. مهری لباس قهوه‌ای‌رنگ دیروزش را پوشیده و سفره را در هال انداخته‌بود. لبخندی از رضایت زدم. هر روز خودم به تنهایی باید در آشپزخانه صبحانه‌ای برای خودم آماده می‌کردم و چقدر لذت‌بخش بود که الان مهری را داشتم برایم سفره بیندازد. «بفرمایید» گفت و جواب دادم.
- اول پاشو برو حموم، وقتی برگشتی دلم می‌خواد اون لباس زرد دیشبی رو بپوشی، بعد باهم غذا می‌خوریم.
- آقا دیرتون نشه.
درحالی‌ که به طرف راهرو می‌رفتم گفتم:
- دیر نمیشه، راستی سفره رو دیگه توی آشپزخونه بنداز، الکی راه خودتو دور نکن.
«چشم آقا»یی گفت و داخل اتاق شد. من هم مقابل آینه‌ای که بالای جاکفشی، پشت در خروح نصب کرده‌بودم، صورتم که در حمام اصلاح کرده‌بودم را چک کردم. بعد به اتاق برگشتم، همان‌طور که حوله‌ روی سرم بود، کیف و وسایل مدرسه را آماده کردم. درنهایت حوله‌ را گوشه‌ای گذاشتم تا موقع بیرون رفتن روی بند بیندازم. لباس مناسبی پوشیدم و موهای سرم را شانه کردم. هنوز مهری در حمام بود. نگاهی به اتاق به هم ریخته کرده و برای گذران اوقات، اتاق را مرتب کردم. کف اتاق از ریخت و پاش تمیز شد و در آخر ملحفه‌ی کثیف روی تخت را جمع کرده و لحاف را صاف می‌کردم که مهری از در حمام بیرون آمد. به طرفش برگشتم. لباس زرد و آستین کوتاه را پوشیده و موهایش را درون حوله‌ی قهوه‌ای‌رنگش پیچیده‌بود. چقدر دیدنش در این لباس لذت‌بخش بود.
- آقا خودم اتاقو جمع می‌کردم.
نزدیکش شده و دستم را به بازوهایش گرفتم.
- چقدر با این لباس قشنگ‌تر شدی!
- ولی آقا سردمه، کاش می‌ذاشتین یه لباس دیگه بپوشم که آستین داشته باشه.
اخم کردم.
- چه سردی؟ تابستونه دیگه.
- هنوز کلی تا تابستون مونده آقا!
در آغوش کشیدمش.
- اصلاً خودم گرمت می‌کنم، خوبه؟
کمی فشردمش و بعد با رها کردنش روی گونه‌اش را بوسیدم. به سرعت سرخ شد و من قند در دلم آب شد.
- گرم شدی؟
- آقا دیرتون شد.
کامل رهایش کردم.
- پس بریم صبحونه بخوریم.
به ملحفه‌ی مچاله شده اشاره کرد.
- من اول باید اینو بشورم و با حوله‌تون بندازم روی بند، شما برید بخورید.
اخم کردم.
- تا نیایی نمی‌خورم، فقط بندازش توی حموم زود بیا سر سفره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
صبحانه را خورده و با سرخوشی مهیای رفتن شدم. به عادت هر روز موقع بیرون رفتن در حال پوشیدن کفش‌هایم بودم که با «آقا!» گفتن مهری ایستادم. با خودم فکر کردم چرا فراموش کردم خداحافظی کنم؟ هر روز تنها بودم، اما بعد از این عزیزی داشتم که هر صبح از او‌ خداحافظی کنم.
- خداحافظ مهرآواجان!
- آقا کیفتون جا موند!
نگاهم به کیف سیاه‌رنگم در دستش افتاد. گویا حواس‌پرتی‌ام بیش از فراموشی خداحافظی بود. خنده‌ی کوتاهی کرده و کیف را از دستش گرفتم.
- ممنونم که حواست جمع بود.
لبخند جذابی زد.
- خدا به همراهتون آقا!
لبخند رضایتی روی لبم آمد. قطعاً امروز که پیش از این با بودن مهری زیبا شده‌بود، با دعای خیرش زیباتر هم میشد. لبخندم پهن‌تر شد.
- چقدر خوبه که تو هستی بدرقه‌م کنی.
لبخندش دندان‌نما شد.
- هر روز بدرقه‌تون می‌کنم.
انگشتم را بالا گرفتم.
- راستی مهمون‌داریت باعث نشه بی‌ناهار بمونم.
خندید.
- نه آقا! حواسم هست خیالتون راحت!
اصلاً دلم نمی‌خواست رهایش کنم و به مدرسه بروم، اما مدیر و معلم همزمان بودم و نباید هیچ روزی مدرسه را بدون دلیل موجه تعطیل می‌کردم. نگاهم به موهای پنهان شده در حوله‌اش کشید. دلتنگ فرفری‌هایش شدم. دستم را به حوله برده و آن را از روی موهایش باز کردم.
- اینا رو اینقدر زندونی نکن! بذار یه کم هوا بخورن.
با ابروهای درهم حوله را از دستم گرفت.
- آقا به خدا سرما می‌خورم.
چهار انگشتم را درون موهایش فرو کرده و تکان دادم.
- سرما کجا بود؟ موهای تو توی خونه‌ی من وقتی غریبه‌ای نیست باید باز باشه.
«چشم» گفت. نگاهم به لب‌هایش کشیده شد و هوسشان به سرم زد.
- یه چیز دیگه هم می‌خوام هر روز قبل رفتن بهم بدی.
سؤالی ابرو درهم کشید.
- چی آقا؟
خم شدم. سرم را نزدیک برده و همزمان دستم را پشت گردنش تکیه زدم. وقتی سیر نشده عقب کشیدم و گفتم:
- یه شیرینی شبیه این!
سرخ شده‌بود. سر به زیر انداخت. درحالی‌که دستش را روی لبش می‌گذاشت، آرام گفت:
- چرا اینقدر یهویی عوض شدید آخه؟
خود را به نشنیدن زدم. عوض شده‌بودم؟ نمی‌دانم. با گفتن «ظهر می‌بینمت» پا از خانه بیرون گذاشتم و در را پشت سرم بستم. با نگاهم به آسمان قدمی جلو‌ گذاشتم. امروز زیباتر از هر روز بود. طول حیاط را پیمودم و همان‌طور که از در خانه بیرون می‌رفتم به این فکر کردم که واقعاً تا قبل از امروز هم زندگی می‌کرده‌ام؟ نه! آن‌ روزها فقط گذر ایام بودند. زندگی واقعی من از امروز شروع میشد. امروزی که با بدرقه‌ی محبوبم شروع شده، در خانه انتظارم را می‌کشید و ظهر با استقبال او به خانه برمی‌گشتم. قطعاً امروز بهترین روز زندگی‌ام بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,891
34,460
مدال‌ها
3
بچه‌ها که با صف به کلاس رفتند، من هم به دنبالشان وارد شده و پشت میز قرار گرفتم. ابتدا همه در سکوت فرو رفتند و بعد با بلند شدن دانیال که مبصر کلاس بود و گفتن «آقا مبارک مباشه» بقیه هم شروع به گفتن آن کردند. با نگاه به لیست حضور و غیاب کمی اخم چاشنی کارم کردم و گفتم:
- ممنونم از شما! ولی ما‌ الان برای درس اینجاییم، پس بهتره حرفی خارج از موضوع زده نشه.
با خواندن اولین اسم، حضور و غیاب را شروع کردم. بچه‌ها باید می‌فهمیدند کلاس من جای حواشی نیست.
ظهر بر خلاف هر روز، هنگامی که مدرسه را تعطیل می‌کردم، هیچ‌گونه خستگی را حس نمی‌کردم. با فکر به حضور مهری در خانه، درِ مدرسه را بسته و به طرف خانه به راه افتادم. هنوز نزدیک نشده‌بودم که متوجه خروج خاله‌بتول از خانه شدم. به خاطر خمیدگی کمرش، نگاهش را به زمین دوخته‌بود و به آهستگی به کمک عصا قدم پیش می‌گذاشت.
- سلام خاله!
ایستاد و سر بلند کرد.
- تویی پسر؟ سلام!
- می‌موندید ناهار در خدمتتون باشیم.
سری بالا انداخت.
- غذاهای چرب و چیل شما به درد منِ پیرزن نمی‌خوره، آخر عمری به نون و‌ پنیر قناعت کنم بهتره.
نمی‌دانم مهری چه پخته بود که خاله با لفظ چرب و چیل از آن یاد می‌کرد.
- می‌موندید همون نون و پنیر رو مهمون ما می‌شدید، خوشحال می‌شدم.
- اومدنم محض دیدن مهری بود نه مهمونی، به تو که کاری ندارم، همین که فهمیدم کارتو دیشب کردی بسه. چشمانم گرد شد و خون زیر پوستم دوید. نگاهی به اطراف انداختم. خاله هیچ پروایی در سخن گفتن نداشت؛ چه خوب که این وقت ظهر، کسی این اطراف نبود تا حرف‌های او را بشنود! خاله ادامه داد:
- همین که حال مهری خوب باشه برای من کافیه، همیشه همین‌طور‌ خوب نگهش دار!
دستی روی چشم گذاشتم.
- چشم خاله!
دست آزادش‌ را که بند یک کیسه‌ی پارچه‌ای دور مچ آن بود، تکان داد.
- حالا دیگه برو کنار تا برم برسم خونه! همین‌طور توی زل گرما نگهم داشتی واسه چی؟
دستپاچه راه را باز کردم.
- ببخشید خاله! شما بفرمایید! ولی باز هم به ما‌ سر بزنید.
همان‌طور‌که با قدم‌های آهسته از من رد میشد، دستش را بلند کرد.
- من که پا ندارم پاشم‌ این همه راهو بیام، تو و مهری بهم سر بزنید.
«چشم و خدا نگهدار»ی گفتم و جوابم فقط همان دست بلند کرده‌ی خاله شد. با دور شدن او من هم به طرف خانه برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین