جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,196 بازدید, 276 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
هنوز ماشین پریزاد از کوچه خارج نشده‌بود که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. درحالی‌ که رو به طرف خانه کرده‌بودم، گوشی را از جیب کتم بیرون آورده و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. عمو بود. پا به درون حیاط گذاشته و با بستن در خانه پشت سرم تماس را جواب دادم.
- سلام عموجان!
بدون اینکه پاسخ سلامم را بدهد با لحن دلخوری گفت:
- دستمریزاد پسر! من از پریزاد باید بشنوم زن گرفتی؟
پس کسی که پریزاد با او حرف میزد عمو بود. در دل پریزاد را نوازش کردم که سریع همه‌چیز را کف دست عمو گذاشته‌بود.
- ببخشید عمو! یهویی شد.
تُن صدایش بلندتر شد.
- چه یهویی؟ اینقدر هم وقت نداشتی که فقط یه زنگ خشک و خالی بهم بزنی؟ ناسلامتی عموتم، می‌گفتی زن می‌خوای که جلوتو نمی‌گرفتم.
دستی به درون موهایم فرو کرده و با کلافگی چشم به سرامیک‌های حیاط دوختم.
- شرمندم عمو! حالا هم کاری نکردیم، فقط یه عقد کردیم، هنوز عروسی... .
با حرص میان کلامم آمد.
- کاری نکردی؟ پس دیگه چیکار می‌خواستی بکنی؟ یه‌بارکی می‌ذاشتی بچت به دنیا اومد می‌گفتی یه عمویی هم دارم بهش بگم.
نگاهم‌ را دورتادور حیاط گرداندم.
- عمو... .
آنقدر عموبرزوی همیشه آرام عصبی بود که اجازه‌ی حرف زدن به من نمی‌داد.
- هیچی نگو مهرزاد! بدجور از دستت دلخورم، اما زنگ زدم فقط یادت بیارم یه عمویی هم داشتی می‌تونستی بهش یه خبر بدی، والله جز دعای خیر برای زندگیت حرفی نداشتم که.
با لحن ملتمسی گفتم:
- عموجان! باور کنید هنوز به کسی نگفتم.
- من کسی‌ام؟
- حالا شما ببخشید! مطمئن باشید یکی دو ماه دیگه که می‌خوام عروسی بگیرم، اول میام دست‌بوس شما.
عمو نفس کلافه‌ای کشید و آرام‌تر از قبل گفت:
- پس عروسیتو بذار نهم مرداد، با هوشمند یه جا بگیر.
- نه عموجان ممنونم، من همون تیر عروسی رو‌ راه می‌ندازم.
- این تخس بودنت ارثیه که برومند برات گذاشته، نترس با هوشمند یه جا عروسی بگیری نمیگن رفتی زیر بلیط عموت.
اتفاقاً در نظرم همین کار استقلال مرا زیر سوال می‌برد. بعد از پدر، در این سال‌ها تمام تلاشم را کرده‌بودم تا وابسته‌ی کسی نباشیم.
- نفرمایید عموجان! من فقط... .
- تو فقط هیچی! من بچه‌ی برومند رو نشناسم به درد لای جرز می‌خورم.
- عموجان من که چیزی نگفتم... .
- لازم نیست توضیح بدی، یه دنده نباشی که نمیگن بچه‌ی باباتی، هر کاری می‌خوای بکنی بکن، فقط دلم نمی‌خواد حالاحالاها چشمم بهت بخوره.
بدون خداحافظی قطع کرد و من پوف کلافه‌ای کشیدم. موقع برگشتن باید از دل عمو هم دلخوری‌ها را درمی‌آوردم. نگاهم که به پنجره‌ی اتاق خورد همه چیز یادم رفت و جایش را لبخندی شیرین گرفت. لبخندی از سر شوق! بالاخره بعد از دردسرهای طولانی آرزویم در آن اتاق منتظرم نشسته‌بود. حس غروری وجودم را گرفت، غروری ناشی از اینکه صاحب آن فرهای جادویی دیگر مال من بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
تا آستانه‌ی در اتاق پرواز کردم. تکیه‌زده به چارچوب، نگاهم را به زیبایی رویایی مقابلم دوختم. خوشبختی مجسم آن‌جا روی تخت نشسته‌بود. سر به زیر، انگشتان دو دستش را روی زانویش درهم می‌پیچاند. من این دختر را از حفظ بودم. خوب فهمیدم که ترس و اضطراب وجودش را گرفته، کمی ابروهایم به هم نزدیک شد. چرا محبوب من باید مضطرب می‌شد؟ کتم را از تنم بیرون آورده و قدم‌زنان تا نزدیکش رفتم. کت را روی زمین صاف انداختم و کنار محبوبم روی تخت نشستم. سرش را بلند نکرد. لحظاتی در سکوت به نیم‌رخ زیبایش چشم دوختم. آن بینی کشیده و ابروهای سیاه دلبری کرده‌بود از من. بالاخره لب گشودم.
- مهرآواجان؟
به ضرب سرش را بلند کرد و به طرف من چرخاند. بهت از نگاهش فوران می‌کرد. با صدای لرزانی گفت:
- شما گفتید مهرآوا؟
محو مردمک‌هایی شدم که پشت هاله‌ی اشک پنهان می‌شد.
- نگم؟
با پشت دست اشکی را که از چشمش بیرون می‌ریخت، پاک کرد.
- نه، بگید، کسی منو مهرآوا صدا نمی‌کنه.
- خب همه مثل من نمی‌دونن اسم واقعیت چیه؟
- بعضیا می‌دونن.
دو دستم را دو سوی صورتش گذاشتم. با این‌که پوست صورتش یخ کرده‌بود، اما به من گرمی می‌داد. با این کارم مجبور شد مستقیم نگاهم کند و من چشم دوخته به مرواریدهای سیاهش گفتم:
- بذار همه بهت بگن مهری، مهرآوا اسم اختصاصی تو برای منه، دیگه کسی غیر از من نباید تو رو به این اسم‌ صدا بزنه، توی این خونه تو مهرآوایی و بیرون این‌جا مهری.
سرش را کمی تکان داد و «اوهوم» گفت. پلک زد و من از طلسم چشمانش رها شدم. پیشانی‌اش را بوسیدم و دستانم را برداشتم. باز چشمان جادویی‌اش را از من گرفت و به زیر انداخت. نگاهم روی روسری سفید رفت.
- اجازه میدی روسری‌تو باز کنم.
نگاهش را به من دوخت.
- ها؟
با چشم به سرش اشاره کردم.
- می‌ذاری برش دارم؟
تا خواست دستش را برای باز کردن گره پشت گردنش ببرد، پیش‌دستی کردم و دستانم را از دو طرف به پشت گردنش رساندم.
- بذار من باز کنم.
چشمانش را به من دوخت و من زل‌زده به آن چشمان فریبا گره روسری را باز کرده و دو سوی آن را از هم جدا کردم تا روسری را پایین ببرم. انگار دنیا روی دور کند افتاد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
نگاهم را از چشمانش به موهای سحرانگیزش رساندم. آن موج‌ها را به عقب برده و در حصار کشی که خودم به او‌ داده‌بودم، اسیر کرده‌بود. این موهایی که از روز اول مرا دیوانه کرده‌بودند، نباید چنین به بند کشیده می‌شدند. دوباره نگاهم را به چشمانش دوختم.
- می‌ذاری دست توی موهات بکشم؟
با لب گزیدن و سرتکان دادن جوابم را داد. همین که دستم به باز کردن کش رفت. گونه‌هایش سرخ شد، به نیم‌رخ برگشت و سر به زیر انداخت. دستم که به موهایش رسید، لبخند روی لبم وسعت گرفت و قلبم به تپش افتاد. بالاخره بعد از این همه وقت من به این موها رسیده‌بودم. دستم را به کش رسانده و با آرام‌ترین حالت ممکن، گویا که با ظریف‌ترین جسم عالم طرف باشم، آن را از موهای محبوبم بیرون کشیدم. همین که موها از حصار کش آزاد شدند، در هوا موج گرفته و‌ با پروازشان نفس مرا هم درون سی*ن*ه‌ام حبس کردند. چشم‌ به آن رقص جادویی دوختم که نیم‌رخ صورت محبوبم را پنهان کرد. طره‌ای از موهایش را به دست گرفته و بوییدم. بوی خاصی نمی‌داد. به فکر شامپوهای خوشبویی افتادم که فقط برای موهای مهری، درون حمام ردیف کرده‌بودم. کاش یکی از آن‌ها را به سرش زده‌بود؛ اما‌ همین خوشبختی که من بالاخره به این موها رسیده‌بودم، کافی بود. انگشتم درون موهایی که صورت محبوبم‌ را از دید من پنهان کرده‌بود بردم و موها را تا پشت گوشش عقب کشیدم. قلبم با تمام توان او را فریاد می‌کشید و‌ ناخودآگاهم می‌گفت «پس منتظر چه هستی تو؟ در هوس همین دختر شب و روز را گذراندی. اکنون در نزدیک‌ترین فاصله از تو قرار دارد. او‌ مال توست. منتظر چه ماندی؟» و خودآگاه عاقلم مرا متوجه ترس او‌ می‌کرد که از انگشتانی که درهم پیچیده‌بودند، کاملاً مشخص بود و به من گوشزد می‌کرد. «نمی‌بینی چقدر ترسیده؟ می‌خواهی از خودت کابوسی برای او‌ به جا بگذاری؟ هر چقدر هم او را دوست داشته باشی، او فقط یک دختر ظریف و نوجوان است، ظریف‌تر از آنکه بخواهی بدون ملاحظه مردانگیت را به رخش بکشی و روحش را خراش دهی» چشمانم را به زیبایی‌های او دوخته و به جدال درونم فکر می‌کردم. دلم تصاحب او را می‌خواست و عقلم مرا از آزار او‌ نهی می‌کرد. درنهایت حق را به عقلم دادم. مهریِ نوجوان من، تاکنون با هیچ مردی مراوده نداشته و حق داشت از خلوت با من بترسد. من او را با تمام وجود می‌خواستم و او ظریف‌تر از این بود که به همین زودی مهیای من شود. نمی‌خواستم او‌ را از خود متنفر کنم. شاید باید تا شب صبر می‌کردم، اما قبل از آن فرصت داشتم، دلش را آن‌چنان با خودم‌ همراه سازم که این‌قدر از من واهمه نداشته و نلرزد. نمی‌خواستم اولین برخورد نزدیکمان برای او چون کابوسی پر وحشت در ذهنش بماند. دلم می‌خواست شیرینی که از وجودش می‌گیرم را با او هم شریک شوم؛ اما مگر میشد به این نزدیکی کنارم باشد و هوسش بر سرم نزند؟ من مدت‌ها برای این لحظه صبر کرده و مرارت کشیده‌بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
بالاخره توانم برای خودداری از دست رفت و او‌ را به آغوش کشیدم. آغوش که آزارش نمی‌داد. بازوانم را دور بدن نحیفش محکم کرده و با تمام وجود مهرش را لمس کردم. روی موج‌های سیاهش را بوسیدم. صورتم را به سرش تکیه زده، چشم بسته و آرام گفتم:
- خیلی می‌خوامت دختر!
نفس گرمش به سی*ن*ه‌ام خورد و جریان آرامش را به رگ‌هایم تزریق کرد. لحظاتی در همان خلسه‌ی حضورش محو شده‌بودم که متوجه هق‌هق آرام و‌ گریه‌اش شدم. نگران چشم باز کرده و سرش را از آغوشم‌ جدا کردم. اشک از چشمانش پایین می‌غلتید.
- چی شده؟ اذیتت کردم؟
سر بالا انداخت و با پاک کردن صورتش با پشت دست گفت:
- نه آقا!
- جاییت درد گرفت؟
- نه!
- پس چرا گریه می‌کنی؟
- هیچی!
اخم کردم.
- مهرآواجان! بهم بگو چی باعث شد گریه کنی؟
لحظه‌ای نگاهم کرد و بعد نگاهش را پایین گرفت.
- آقا... منو ببخشید... من هیچی... بلد... نیستم.
حرف‌هایش از گریه‌هایی که هنوز قطع نشده‌بود تکه‌تکه می‌شد. متوجه منظورش نشدم.
- چی رو بلد نیستی؟
- من... من الان... نمی‌دونم... چیکار باید بکنم؟
لحظه‌ای مات‌زده به حرفش فکر کردم و بعد بلند خندیدم. خنده‌ی بلند من، باعث شد گریه او‌ هم قطع شده و با چشمان درشتش به من زل بزند. دوباره به آغوش کشیدمش و با نوازش موهایش گفتم:
- لازم نیست تو کاری بکنی، فقط بذار تا جایی که می‌تونم بغلت کنم.
کم‌کم نفس‌های تندش آرام و عمیق شد و من هم با او به آرامش دوباره رسیدم. تن سبکش را با کمی نیرو بلند کرده و به کمر روی تخت دراز کشیدم، بعد به پهلو چرخیده و او را کنارم روی تخت گذاشتم. چشمانش را از من فراری می‌داد. دستم را در فرفری‌هایی که روی صورتش برگشته‌بود، فرو کرده و آن‌ها را عقب زدم و با لذت دوباره کارم را تکرار کردم و آرام گفتم:
- تو دیگه مال منی مهرآوا!
لبخند شیرینش را که چشمانم شکار کرد، چشم دوخته به آن لب‌های دیوانه‌کننده، دستم را از روی سرش به پشت گردنش برده و بعد از نگه داشتن سرش، به هوای سیرآب شدن، صورتم را پیش بردم. لحظاتی بعد که عقب کشیدم هنوز تشنه‌ی او بودم، اما همین که چشمانم به مردمک‌های درشت شده از بهت او رسید، ناخودآگاه خنده‌ی بلندی روی لب‌هایم نقش بست.
- چقدر شیرینی تو دختر!
تمام صورت سفیدش سرخ شده‌بود و سعی می‌کرد نگاهش به من نیفتد. دستم را زیر چانه‌اش گرفتم و سرش را بالا آوردم. میخ چشمانش گفتم:
- تو دیگه زن منی، از چی خجالت می‌کشی؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
لرزان و آرام «ببخشید» گفت و دوباره چشم گرفت. انگشتانم را باز در فرفری‌هایش فرو کرده و آن‌ها را عقب زدم.
- از من می‌ترسی؟
دستپاچه «نه» گفت؛ اما دروغ بودن حرفش کاملاً مشخص بود. او از من می‌ترسید. دستم را از سرش پایین برده و دستش را گرفتم، بالا آورده و روی انگشتانش را بوسیدم.
- از من نترس! نمی‌خوام اذیتت کنم.
نگاهم را به انگشتان سرد و لرزانش دوختم. او شدیداً می‌ترسید.
- بهم بگو از چی اینقدر می‌ترسی؟
همین که «هیچی» گفت، اخم کردم.
- به من نگاه کن!
نگاهش را بالا آورد. بوسه‌ای دیگر روی انگشتان ظریف و لرزان او کاشتم.
- یادت مونده که چقدر بدم میاد کسی سوالمو جواب نده یا دروغ بگه؟
سر تکان داد. انگشت شستم را روی انگشتانش کشیدم و خیره در چشمانش گفتم:
- پس واضح بگو از چی می‌ترسی که اینقدر می‌لرزی؟
کلافه نگاه چرخاند. حرف زدن برایش سخت بود. برای فهمیدن دلیل ترسش خواستم کمکش کنم.
- از اینکه بوسیدمت ترسیدی؟
سرش را بالا انداخت.
- از اینکه بهت دست زدم ترسیدی؟
سرش را به شدت تکان داد و باز نگاهش را به دکمه‌های پیراهنم دوخت.
دستم را از دستش رها کرده و به صورتش رساندم. با لمس گونه‌هایش نگاهش را بالا آورد و آرام گفتم:
- مهرآواجان! من و تو از امروز نزدیک‌ترین آدم‌های همدیگه شدیم، زن و شوهر از همه به هم نزدیک‌ترن، هرگز نباید چیزی رو از هم مخفی کنن.
با گفتن «اوهوم» سر تکان داد.
- دوست دارم هر وقت هر مشکلی داشتی راحت بهم بگی.
انگشتم را به نوازش روی گونه‌اش کشیدم.
- پس بهم بگو بودن پیش من چرا باعث شده بترسی؟ از چی اینقدر وحشت کردی؟
لحظه‌ای مکث کردم و محکم ولی آرام گفتم:
- هرچی هست بگو!
مردد لب باز کرد.
- آقا... آخه... می‌ترسم.
- از چی؟ من ترسناکم؟
- نه!
- پس بگو از چی می‌ترسی؟
دستانش را درهم پیچاند و نگاهش را به دستانش دوخت.
- خب... خاله بتول می‌گفت شما دیگه شوهر منید، می‌گفت هرکاری خواستید نباید نه بیارم.
ابروهایم از سر کنجکاوی به هم نزدیک شدند.
- خب؟
- اما زن‌عموم می‌گفت درد داره.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
لحظه‌ای به حرفش فکر کردم و بعد از فهمیدن منظورش، نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم و صدای خنده‌ام بلند شد. نباید در جایی که او‌ می‌ترسید من بخندم. خنده‌ام را کنترل کرده و برای دلجویی او‌ را در آغوش کشیدم.
- ببخش منو، نباید می‌خندیدم.
خواستم با شوخی کردن فکر او‌ را منحرف کنم. به هر حال من که نمی‌خواستم آن دردی را که از آن می‌ترسید را اکنون به او تحمیل کنم؛ اما باید او را به طریقی به خنده وامی‌داشتم تا ترسش از من بریزد و آماده شود.
کنار گوشش باشیطنت گفتم:
- ولی خوب شد یادم انداختی چیکار باید بکنیم، داشت یادم می‌رفت.
کمی از خودم جدایش کردم و نگاه به چشمان پر سوالش دوختم.
- اصلاً ما چرا زن و شوهر شدیم؟
نگاهش رنگ بهت و ترس گرفت.
- پاشو دختر! پاشو! لباساتو دربیار، دیگه وقتشه، من هم باید دربیارم، یادت باشه باید به حرف خاله گوش بدی و نه نیاری.
ترس چشمانش بیشتر شد. شوخی‌ام نگرفت. میان دو ابرویش را بوسیدم و ملایم‌تر از قبل گفتم:
- نترس! شوخی کردم، ولی بالاخره من و تو زن و شوهریم، باید به بودنمون باهم عادت کنی، برای همین بهتره پاشی لباساتو کمتر کنی، اونی هم که زن‌عموت گفته جزیی از همین زن و شوهریه، ولی من تا شب عقبش می‌ندازم تا آماده بشی، بعدش هم نمی‌ذارم اذیت بشی.
از او‌ جدا شدم و‌ همزمان با بلند شدن و نشستنم لبه‌ی تخت گفتم:
- بیا اول بازی کنیم.
او هم بلند شد و لبه‌ی تخت نشست.
- بازی؟ چه بازیی؟
پیراهنم را از حصار کمرم بیرون کشیدم.
- بازی زن و شوهری!
متعجب به من خیره شد. همان‌طور که دکمه‌های لباسم را باز می‌کردم تک ابرویی بالا دادم.
- شرطتش هم اینه که لباستو کم کنی.
لبخند خبیثی روی لبم از بهت او‌ نشسته‌بود. دکمه‌های پیراهنم تمام شد و دست به سگک کمربند بردم.
- زودباش دیگه، لباستو دربیار!
دستش را روی لباسش چنگ زد و چیزی نگفت. دست از کمربند باز شده برداشتم و روی شانه‌اش گذاشتم.
- مهرآواجان! فقط این لباس رویی رو درمیاری، ببین..‌. .
دست به رکابی که زیر پیراهن پوشیده‌بودم، بردم.
- من هم اینو نگه می‌دارم، نترس!
ترسان نگاهش روی کمربند بود، پرسید:
- چیکار می‌خواین بکنید؟
کمربند را با یک حرکت از کمرم کشیده و‌ روی زمین انداختم.
- می‌خوام بازی کنیم. اینو برای راحتی درآوردم.
به طرفش برگشتم و انگشت اشاره‌ام‌ را روی لبش گذاشتم.
- یه چیزی شبیه اونی که از اینجا گرفتم.
سرخ شد و سر به زیر انداخت.
- من هیچی سرم نمیشه.
پیراهنم را هم کنار کمربند انداختم و‌ بعد کامل به طرف مهری برگشتم و با گرفتن دستش وادارش کردم بایستد.
- نگران هیچی نباش! خودم همه‌چی رو‌ یادت میدم، مگه من آقامعلمت نبودم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
سر تکان داد و من با بالا گرفتن انگشت اشاره‌ام و حفظ لبخندی که از ابتدا روی لبم بود، گفتم:
- ولی یادت باشه خاله‌بتول گفته هرچی گفتم نه نیاری.
سری به نشانه‌ی موافقت تکان داد.
- پس لباستو کم کن، مثل من.
لبش را می‌گزید. نگاهش را از من فراری داد. هنوز مردد بود. دست به آستین پیراهنش بردم.
- من یکی کم کردم، تو هم فقط یکی کم کن. کمکت کنم؟
تا خواست مقاومت کند که خودش دربیاورد، آستین لباسش را کشیدم و او دستش را خارج کرد. بعد آستین دوم و درنهایت لباس را از تنش بیرون کشیدم. من روی لبه‌ی تخت نشسته و او ایستاده‌بود. دیگر جز یک تاپ توسی‌رنگ در تنش چیزی نبود، با ذوق دستش‌ را گرفته، او‌ را در آغوشم کشیدم و‌ زیر گوشش گفتم:
- آفرین! برای یاد گرفتن زن و‌ شوهری باید اول با من راحت باشی، بهم اعتماد کن، الان فقط قراره یه کم باهم وقت بگذرونیم، تا تو یخت باز بشه، قرار نیست کاری بکنیم که دردت بگیره، پس نترس!
دستم را از پشت کمر زیر تاپش بردم و‌ پوست لرزانش را لمس کردم.
- هر چه قدر طول بکشه مهم نیست، من و تو فقط باید باهم آروم بشیم.
برای شروع همین یک لایه لباس کافی بود. با همان‌ وضع او‌ را روی تخت کشیدم و دقایق زیادی را با او سرگرم شدم تا بالاخره آن ترس و لرز جایش را به خنده و شادی داد. به نفس‌نفس افتاده‌بودم، اما می‌ارزید به دیدن خنده‌های شادش. همین که ترسش از من ریخت، کافی بود. نگاهم را با لذت به خنده‌اش دوخته‌بودم. چقدر دلم می‌خواست کارم را یکسره کنم. اما در آن صورت همه‌ی این شادی شکننده‌ی او باز با وحشت جایگزین میشد. من قول داده بودم تا شب عقب بیندازم و باید سر قولم می‌ماندم. پیچ‌های سیاه مویش را دوباره از روی صورتش تا پشت گوشش عقب بردم و او خنده‌اش را تمام کرد و با‌ذوق چشم به من دوخت. با حس خیسی عرق پشت گوش‌هایش و یادآوری اینکه دوست داشتم موهایش بوی خوب بدهد، گفتم:
- مهرآوا! می‌دونی الان چیکار دوست دارم بکنی؟
- چی آقا؟
هوای اتاق نیمه‌تاریک شده بود. نگاهم را به پنجره دوختم.
- دیگه نزدیکه غروبه، من میرم یه شام آماده می‌کنم... .
سریع نیم‌خیز شد.
- آقا خودم‌ میرم.
با دست او‌ را برگرداندم و باز دستم را درون فرفری‌هایش فرو کردم.
- نه امشب تو مهمون منی... البته فقط امشب!
لبخند زد و همان‌طور که با موهایش بازی می‌کردم ادامه دادم:
- تو هم توی این فاصله میری حموم.
- آقا حموم رفتم.
- می‌دونم دختر! ولی کلی بازی کردیم، عرق کردی، تازه شامپو برات خریدم، می‌خوام‌ موهات از اون بو خوبا بگیره، یه چیز دیگه هم هست، پاشو بهت نشون بدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
از روی تخت بلند شدم و تا لبه‌ی تخت آمدم، مهری هم به دنبالم‌ بلند شد. خم شده، کشوی حوله‌ها را بیرون کشیده و تن‌پوش سفیدرنگی که مخصوص او‌ گرفته‌بودم را بیرون کشیدم.
- اینو هم بعد حموم باید بپوشی.
تن‌پوش را به دستش دادم و با تعجب نگاه کرد.
- اینو؟
نگاهش را به همه جای آن دوخت.
- حوله‌س؟
دستش را گرفته و با گفتن «پاشو» او‌ را وادار به ایستادن کردم. تن‌پوش را از دست دیگرش گرفته و همزمان که او را وادار به پوشیدن می‌کردم گفتم:
- حموم که کردی به جای لباس اینو این‌طوری می‌پوشی میای بیرون.
کمربندش را هم دور کمرش گره زدم. طول تن‌پوش تا پاهایش می‌رسید و آستین‌هایش روی دستانش را می‌گرفت. نگاهش را به همه جای آن گرداند.
- بدون لباس بیام بیرون؟
باید در نزدیکی به او جلوتر می‌رفتم و آن دور کردن همه‌ی لباس‌های تنش بود. قسمت مریض مغزم با تصوراتش نیشخندی را روی لبم نشاند.
- دقیقاً! اومدی بیرون هم نمی‌خوام غیر این لباس بپوشی، تا اون موقع من شامو آماده کردم با هم می‌خوریم.
نگاهش را به پایین تن‌پوش داد. هر دو هنوز مقابل هم کاملاً بدون پوشش نشده‌بودیم. خوب فهمیدم انجام این درخواست برایش سخت است، اما باید گام بعدی را پیش می‌گذاشتم.
- واقعاً هیچی نپوشم؟
ذهن مریضم با تصوراتش بیشتر جولان داد و من بی‌توجه به آن محکم گفتم:
- من دلم نمی‌خواد هیچی بپوشی، هیچیِ هیچی!
نگاهش را مستأصل تا من کشید.
- آقا زشت نیست؟
خنده‌ای را که ذهن مریضم پشت لب‌هایم آورده‌بود را فرو خوردم و با جدیت گفتم:
- زشتِ چی؟ من و تو زن و شوهریم، باید عادت کنی بهم.
مهری نگاهش را به تن‌پوش دوخته و آرام سر تکان داد. نگاهم محو او بود.
ناخودآگاهم برنامه‌ی جدیدی را برایم ریخت. «چه خوب میشد باهاش بری حموم؟»
چشمانم از این فکر گرد شد، اما همزمان با فکر به لذت‌بخش بودن آن، این پیشنهاد را از ذهن مریضم قبول کردم، البته نه برای حالا؛ تازه توانسته‌بودم یخش را باز کنم. خم شدم و پیراهنم را از روی زمین برداشتم.
- اگه قرار نبود شام حاضر کنم من هم همراهت می‌اومدم‌ حموم.
هین ترسیده‌ای کشید. با نگاه به چشمان گرد شده‌اش، پیراهن را تن زدم و بانیشخندی روی لب گفتم:
- چیه؟ زن و شوهر شدیم برای چی؟ همینه دیگه.
- وای آقا زشته!
نگاهم را به چشمان ترسیده‌اش دوختم و بیشتر در تصمیمم مُصر شدم.
- امروز‌ که نه، ولی یه روزی باهم میرم حموم، فعلاً تنهایی برو، اصلاً هم عجله نکن با آرامش اینقدر موهاتو بشور که بوی اون شامپوها بره لابه‌لای فرفری‌هات.
دستم را روی فرفری‌های سرش حرکت دادم و با پریشان کردنشان دوباره خنده را روی لب‌هایش کاشتم.
دستم را برای بستن دکمه‌هایم عقب کشیدم و بالبخند چشمکی زدم و گفتم:
- کارم تموم شد میام دنبالت، امشب قراره خیلی خوش بگذرونیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
از اتاق بلافاصله سراغ یخچال رفتم و گوشت‌های مرغی که صبح مزه‌دار کرده‌بودم به هوای اینکه امشب، با مادر و پریزاد به عنوان شام عقدم کباب کرده و بخوریم را با بقیه لوازم موردنیاز به حیاط بردم. گوشت و گوجه‌ها را به سیخ کشیدم. منقل در خانه نداشتم، اما ذغال‌ها را درون استامبولی ریخته و با کمی نفت آن را آتش زدم. با یک تکه‌ کارتن آنقدر ذغال‌ها را باد زدم که گر گرفتند. با احتیاط گوشت‌ها و گوجه‌ها را روی حرارت ذغال کباب کرده و درنهایت درون دیس گذاشته و به داخل خانه بردم. در هال سفره‌ای انداخته و بعد برای صدا زدن مهری به اتاق رفتم. همین که در اتاق را باز کردم، او هم در حمام را بست و پا به بیرون گذاشت. نگاهش به من که تازه وارد اتاق شده‌بودم، افتاد. یقه‌ی تن‌پوش را با دست گرفت. من ولی چشمانم روی موهای خیسی بود که درون کلاه تن‌پوش نرفته‌بودند. دوباره مرا به همان روز بارانی برد. روزی که اولین بار آن‌ها را دیدم. با صدای مهری از هپروت بیرون آمدم.
- آقا طوری شده؟
نگاهم را به چشمانش دوختم.
- چرا موهاتو حوله‌پیچ نکردی؟ سرما می‌خوری.
دست به کلاه تن‌پوش برد و سعی کرد آن را روی سرش بگذارد.
- آقا نتونستم بکشم رو سرم.
اندازه‌ی کلاه اصلاً مناسب موهای او نبود.
- ولش کن بذار حوله بیارم.
به طرف کشو رفتم و حوله‌ی قهوه‌ای‌رنگ خودش را بیرون آوردم و همان‌طور که به طرفش می‌رفتم گفتم:
- برگرد موهاتو بپیچم داخلش!
- آقا خودم می‌تونم.
دیگر به او رسیده‌بودم بی‌توجه به اعتراضش فقط با دست اشاره کردم برگردد. با گفتن آرام «ببخشید» برگشت. نگاهم لحظه‌ای روی فرهای خیس درهم پیچده‌اش نشست و لبخندی از لذت روی لبم آمد. طوری حوله را روی سرش انداختم که یک طرف آن بلندتر از سوی دیگرش باشد. طرف کوتاه را زیر موهایش بردم و بعد طرف بلند را هم به زیر موها برده و از روی طرف کوتاه رد کردم. از طرف دیگر بیرون آورده، از روی سرش رد کرده و گوشه‌ی آن را در زیر گوشش داخل حوله فرو کردم. دو دستم را از روی شانه‌اش رد کرده سرم را خم کردم و زیر گوشش را بوسیدم و زمزمه کردم.
- شام حاضره مادمازل بفرمایید!
خنده‌ی کوتاهی کرد. سرم را بلند کردم و او برگشت. گونه‌های سفیدش باز سرخ شده‌بود و خواستنی.
- لباس بپوشم میام.
ابرو درهم کشیدم.
- لباس؟ اصلاً! همین‌جوری باید بیایی.
دستش را گرفتم تا همراهم ببرم. کمی امتناع کرد.
- آخه آقا چیزی تنم نیست!
با کمی کشیدن دستش با خودم همراهش کردم.
- من هم همینو می‌خوام، نباید چیزی تنت باشه.
از اتاق بیرون رفتیم به سفره پهن شده اشاره کردم.
- اول شام می‌خوریم، بفرما!
- دستتون درد نکنه آقا!
او‌ را پای سفره بردم و او دو زانو نشست. من نیز روبه‌روی او نشستم. نگاهم را به او دوختم. سر به زیر و بی‌حرکت نشسته‌بود. سیخی را برداشته و تکه‌ای از گوشت کباب شده را بیرون کشیدم.
- سهم مامان و پریزاد رو هم گذاشته‌بودم، اما نموندن بخورن، حالا چون زیاده نیازی نیست با نون بخوری، خالی‌خالی بخور.
گوشت کباب شده را با «بفرما» به طرفش گرفتم. سرش را کمی بالا کرد و فقط به دستم نگاه کرد.
- زحمت نکشید! خودم برمی‌دارم، شما بخورید!
شرم این دختر چقدر شیرین بود. لبخندی کج روی لبم‌ نشاند.
- وقتی یه چی میگم گوش کن، بگیر اینو! دستم خسته شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,888
34,309
مدال‌ها
3
گوشت را از دستم گرفت و سر به زیر آرام مشغول خوردن شد. تکه‌ای را برای خودم جدا کردم و در دهان گذاشتم. یکی از گوجه‌های کبابی را با چنگال برداشته و درون بشقاب کوچکی گذاشتم. با فشار چنگال آن را برش دادم و بعد از تکه‌تکه کردن، نمک زدم. مهری تازه تکه‌ی کبابش را خورده‌بود؛ گوشت دیگری را هم جدا کردم و به دستش دادم. با «ممنون» ضعیفی گرفت. همزمان که بشقاب گوجه را جلویش می‌گذاشتم گفتم:
- سرتو بالا نگیری یه لقمه هم نمی‌خورم.
سریع سرش را بلند کرد.
- نه آقا بخورید!
با خرسندی نگاهم را به چشمان او دوختم و تکه‌ای از گوشت را برای خودم از سیخ بیرون کشیدم.
- این شد! خواستی گوجه هم بخور.
«چشم» گفت و با چنگال کنار بشقاب، تکه‌ای از گوجه را برداشت. تا انتهای غذا همچون کسی که به کودکی غذا می‌دهد با او‌ رفتار کردم و لذت بردم. شام لذت‌بخشمان که تمام شد، در جمع کردن سفره کمک کردم. او که به آشپزخانه رفت. لحظاتی به نظاره‌ی رفتنش نشستم و بعد دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و به دنبالش راه افتادم. در آستانه‌ی در آشپزخانه ایستادم. بی‌توجه به من ظرف‌ها را در سینک می‌شست. با دستانی در بغل جمع شده و لبخندی روی لب، به چارچوب تکیه‌زده به او چشم دوختم تا کارش تمام شود. چقدر برای دیدن چنین صحنه‌ای که او خانم خانه‌ام باشد، صبر کرده‌بودم. همین که آخرین ظرف را برای آبکشی برد، نزدیکش شدم و از پشت در آغوش گرفتمش. بشقاب را با «وای» ترسیده‌ای درون سینک رها کرد. بوسه‌ای زیر گوشش زدم و آرام گفتم:
- چرا ترسیدی؟
بشقاب را با گفتن «ببخشید» برداشت و دوباره آب کشید.
- تو عزیز دل منی! هیچ‌وقت نباید از من بترسی.
دوباره بوسه‌ای به انتهای کلامم چسباندم. خنده‌ی کوتاهش زندگی را درون رگ‌هایم تزریق کرد. او را به طرف خودم برگرداندم و به نگاه شادابش چشم دوختم.
- همیشه بخند عروسک من!
چشمش را پایین انداخت. سرخی گونه‌هایش از بین نمی‌رفت. پیشانی‌اش را بوسیدم.
- هرچی مونده بذار برای فردا، من دیگه صبر ندارم، الان خودتو می‌خوام.
«چشم» ضعیفی از او شنیدم. او را به کنار دستم چرخانده، دستم را به بازوی دیگرش رساندم و با هم قدم برداشتیم.
- دلم می‌خواد تا خود اتاق بغلت کنم.
- وای نه آقا خودم میام!
لبخندی از شتاب‌زدگی‌اش زدم و بیشتر به خودم چسباندمش.
 
بالا پایین