جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,097 بازدید, 351 پاسخ و 59 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
هنوز ماشین پریزاد از کوچه خارج نشده‌بود که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. درحالی‌ که رو به طرف خانه کرده‌بودم، گوشی را از جیب کتم بیرون آورده و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. عمو بود. پا به درون حیاط گذاشته و با بستن در خانه پشت سرم تماس را جواب دادم.
- سلام عموجان!
بدون اینکه پاسخ سلامم را بدهد با لحن دلخوری گفت:
- دستمریزاد پسر! من از پریزاد باید بشنوم زن گرفتی؟
پس کسی که پریزاد با او حرف میزد عمو بود. در دل پریزاد را نوازش کردم که سریع همه‌چیز را کف دست عمو گذاشته‌بود.
- ببخشید عمو! یهویی شد.
تُن صدایش بلندتر شد.
- چه یهویی؟ اینقدر هم وقت نداشتی که فقط یه زنگ خشک و خالی بهم بزنی؟ ناسلامتی عموتم، می‌گفتی زن می‌خوای که جلوتو نمی‌گرفتم.
دستی به درون موهایم فرو کرده و با کلافگی چشم به سرامیک‌های حیاط دوختم.
- شرمندم عمو! حالا هم کاری نکردیم، فقط یه عقد کردیم، هنوز عروسی... .
با حرص میان کلامم آمد.
- کاری نکردی؟ پس دیگه چیکار می‌خواستی بکنی؟ یه‌بارکی می‌ذاشتی بچت به دنیا اومد می‌گفتی یه عمویی هم دارم بهش بگم.
نگاهم‌ را دورتادور حیاط گرداندم.
- عمو... .
آنقدر عموبرزوی همیشه آرام عصبی بود که اجازه‌ی حرف زدن به من نمی‌داد.
- هیچی نگو مهرزاد! بدجور از دستت دلخورم، اما زنگ زدم فقط یادت بیارم یه عمویی هم داشتی می‌تونستی بهش یه خبر بدی، والله جز دعای خیر برای زندگیت حرفی نداشتم که.
با لحن ملتمسی گفتم:
- عموجان! باور کنید هنوز به کسی نگفتم.
- من کسی‌ام؟
- حالا شما ببخشید! مطمئن باشید یکی دو ماه دیگه که می‌خوام عروسی بگیرم، اول میام دست‌بوس شما.
عمو نفس کلافه‌ای کشید و آرام‌تر از قبل گفت:
- پس عروسیتو بذار نهم مرداد، با هوشمند یه جا بگیر.
- نه عموجان ممنونم، من همون تیر عروسی رو‌ راه می‌ندازم.
- این تخس بودنت ارثیه که برومند برات گذاشته، نترس با هوشمند یه جا عروسی بگیری نمیگن رفتی زیر بلیط عموت.
اتفاقاً در نظرم همین کار استقلال مرا زیر سوال می‌برد. بعد از پدر، در این سال‌ها تمام تلاشم را کرده‌بودم تا وابسته‌ی کسی نباشیم.
- نفرمایید عموجان! من فقط... .
- تو فقط هیچی! من بچه‌ی برومند رو نشناسم به درد لای جرز می‌خورم.
- عموجان من که چیزی نگفتم... .
- لازم نیست توضیح بدی، یه دنده نباشی که نمیگن بچه‌ی باباتی، هر کاری می‌خوای بکنی بکن، فقط دلم نمی‌خواد حالاحالاها چشمم بهت بخوره.
بدون خداحافظی قطع کرد و من پوف کلافه‌ای کشیدم. موقع برگشتن باید از دل عمو هم دلخوری‌ها را درمی‌آوردم. نگاهم که به پنجره‌ی اتاق خورد همه چیز یادم رفت و جایش را لبخندی شیرین گرفت. لبخندی از سر شوق! بالاخره بعد از دردسرهای طولانی آرزویم در آن اتاق منتظرم نشسته‌بود. حس غروری وجودم را گرفت، غروری ناشی از اینکه صاحب آن فرهای جادویی دیگر مال من بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
تا آستانه‌ی در اتاق پرواز کردم. تکیه‌زده به چارچوب، نگاهم را به زیبایی رویایی مقابلم دوختم. خوشبختی مجسم آن‌جا روی تخت نشسته‌بود. سر به زیر، انگشتان دو دستش را روی زانویش درهم می‌پیچاند. من این دختر را از حفظ بودم. خوب فهمیدم که ترس و اضطراب وجودش را گرفته، کمی ابروهایم به هم نزدیک شد. چرا محبوب من باید مضطرب می‌شد؟ کتم را از تنم بیرون آورده و قدم‌زنان تا نزدیکش رفتم. کت را روی زمین صاف انداختم و کنار محبوبم روی تخت نشستم. سرش را بلند نکرد. لحظاتی در سکوت به نیم‌رخ زیبایش چشم دوختم. آن بینی کشیده و ابروهای سیاه دلبری کرده‌بود از من. بالاخره لب گشودم.
- مهرآواجان؟
به ضرب سرش را بلند کرد و به طرف من چرخاند. بهت از نگاهش فوران می‌کرد. با صدای لرزانی گفت:
- شما گفتید مهرآوا؟
محو مردمک‌هایی شدم که پشت هاله‌ی اشک پنهان می‌شد.
- نگم؟
با پشت دست اشکی را که از چشمش بیرون می‌ریخت، پاک کرد.
- نه، بگید، کسی منو مهرآوا صدا نمی‌کنه.
- خب همه مثل من نمی‌دونن اسم واقعیت چیه؟
- بعضیا می‌دونن.
دو دستم را دو سوی صورتش گذاشتم. با این‌که پوست صورتش یخ کرده‌بود، اما به من گرمی می‌داد. با این کارم مجبور شد مستقیم نگاهم کند و من چشم دوخته به مرواریدهای سیاهش گفتم:
- بذار همه بهت بگن مهری، مهرآوا اسم اختصاصی تو برای منه، دیگه کسی غیر از من نباید تو رو به این اسم‌ صدا بزنه، توی این خونه تو مهرآوایی و بیرون این‌جا مهری.
سرش را کمی تکان داد و «اوهوم» گفت. پلک زد و من از طلسم چشمانش رها شدم. پیشانی‌اش را بوسیدم و دستانم را برداشتم. باز چشمان جادویی‌اش را از من گرفت و به زیر انداخت. نگاهم روی روسری سفید رفت.
- اجازه میدی روسری‌تو باز کنم.
نگاهش را به من دوخت.
- ها؟
با چشم به سرش اشاره کردم.
- می‌ذاری برش دارم؟
تا خواست دستش را برای باز کردن گره پشت گردنش ببرد، پیش‌دستی کردم و دستانم را از دو طرف به پشت گردنش رساندم.
- بذار من باز کنم.
چشمانش را به من دوخت و من زل‌زده به آن چشمان فریبا گره روسری را باز کرده و دو سوی آن را از هم جدا کردم تا روسری را پایین ببرم. انگار دنیا روی دور کند افتاد
نگاهم را از چشمانش به موهای سحرانگیزش رساندم. آن موج‌ها را به عقب برده و در حصار کشی که خودم به او‌ داده‌بودم، اسیر کرده‌بود. این موهایی که از روز اول مرا دیوانه کرده‌بودند، نباید چنین به بند کشیده می‌شدند. دوباره نگاهم را به چشمانش دوختم.
- می‌ذاری دست توی موهات بکشم؟
با لب گزیدن و سرتکان دادن جوابم را داد. همین که دستم به باز کردن کش رفت. گونه‌هایش سرخ شد، به نیم‌رخ برگشت و سر به زیر انداخت. دستم که به موهایش رسید، لبخند روی لبم وسعت گرفت و قلبم به تپش افتاد. بالاخره بعد از این همه وقت من به این موها رسیده‌بودم. دستم را به کش رسانده و با آرام‌ترین حالت ممکن، گویا که با ظریف‌ترین جسم عالم طرف باشم، آن را از موهای محبوبم بیرون کشیدم. همین که موها از حصار کش آزاد شدند، در هوا موج گرفته و‌ با پروازشان نفس مرا هم درون سی*ن*ه‌ام حبس کردند. چشم‌ به آن رقص جادویی دوختم که نیم‌رخ صورت محبوبم را پنهان کرد. طره‌ای از موهایش را به دست گرفته و بوییدم. بوی خاصی نمی‌داد. به فکر شامپوهای خوشبویی افتادم که فقط برای موهای مهری، درون حمام ردیف کرده‌بودم. کاش یکی از آن‌ها را به سرش زده‌بود؛ اما‌ همین خوشبختی که من بالاخره به این موها رسیده‌بودم، کافی بود. انگشتم درون موهایی که صورت محبوبم‌ را از دید من پنهان کرده‌بود بردم و موها را تا پشت گوشش عقب کشیدم. قلبم با تمام توان او را فریاد می‌کشید و‌ ناخودآگاهم می‌گفت «پس منتظر چه هستی تو؟ در هوس همین دختر شب و روز را گذراندی. اکنون در نزدیک‌ترین فاصله از تو قرار دارد. او‌ مال توست. منتظر چه ماندی؟» و خودآگاه عاقلم مرا متوجه ترس او‌ می‌کرد که از انگشتانی که درهم پیچیده‌بودند، کاملاً مشخص بود و به من گوشزد می‌کرد. «نمی‌بینی چقدر ترسیده؟ می‌خواهی از خودت کابوسی برای او‌ به جا بگذاری؟ هر چقدر هم او را دوست داشته باشی، او فقط یک دختر ظریف و نوجوان است.» چشمانم را به زیبایی‌های او دوخته و به جدال درونم فکر می‌کردم. دلم تصاحب او را می‌خواست و عقلم مرا از آزار او‌ نهی می‌کرد. درنهایت حق را به عقلم دادم. مهریِ نوجوان من، تاکنون با هیچ مردی مراوده نداشته و حق داشت از خلوت با من بترسد. من او را با تمام وجود می‌خواستم. نمی‌خواستم او‌ را از خود متنفر کنم. باید صبر می‌کردم و فرصت داشتم، دلش را آن‌چنان با خودم‌ همراه سازم که این‌قدر از من واهمه نداشته و نلرزد. نمی‌خواستم اولین برخورد نزدیکمان برای او چون کابوسی پر وحشت در ذهنش بماند. دلم می‌خواست شیرینی که از وجودش می‌گیرم را با او هم شریک شوم؛ اما مگر میشد به این نزدیکی کنارم باشد و هوسش بر سرم نزند؟ من مدت‌ها برای این لحظه صبر کرده و مرارت کشیده‌بودم
بالاخره توانم برای خودداری از دست رفت و او‌ را به آغوش کشیدم. آغوش که آزارش نمی‌داد، یا حتی کمی بازی. بازوانم را دور بدن نحیفش محکم کرده و با تمام وجود مهرش را لمس کردم. روی موج‌های سیاهش را بوسیدم. صورتم را به سرش تکیه زده، چشم بسته و آرام گفتم:
- خیلی می‌خوامت دختر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
***
آنقدر سرگرم شدم که وقتی به خود آمدم، هوای اتاق نیمه‌تاریک شده بود. نگاهم را به پنجره دوختم.
- دیگه نزدیکه غروبه، من میرم یه شام آماده می‌کنم... .
سریع نیم‌خیز شد.
- آقا خودم‌ میرم.
با دست او‌ را برگرداندم و باز دستم را درون فرفری‌هایش فرو کردم.
- نه امشب تو مهمون منی... البته فقط امشب!
لبخند زد و همان‌طور که با موهایش بازی می‌کردم ادامه دادم:
- میتونم ازت بخوام توی این فاصله بری حموم؟
- آقا حموم رفتم.
- می‌دونم دختر! عرق کردی، شامپوهای تازه برات خریدم، می‌خوام‌ موهات از اون بو خوبا بگیره، یه چیز دیگه هم هست، پاشو بهت نشون بدم.
از روی تخت بلند شدم و تا لبه‌ی تخت آمدم، مهری هم به دنبالم‌ بلند شد. خم شده، کشوی حوله‌ها را بیرون کشیده و تن‌پوش سفیدرنگی که مخصوص او‌ گرفته‌بودم را بیرون کشیدم.
- اینو هم بعد حموم باید بپوشی.
تن‌پوش را به دستش دادم و با تعجب نگاه کرد.
- اینو؟
نگاهش را به همه جای آن دوخت.
- حوله‌س؟
دستش را گرفته و با گفتن «پاشو» او‌ را وادار به ایستادن کردم. تن‌پوش را از دست دیگرش گرفته و همزمان که او را وادار به پوشیدن می‌کردم گفتم:
- حموم که کردی به جای لباس اینو این‌طوری می‌پوشی میای بیرون.
کمربندش را هم دور کمرش گره زدم. طول تن‌پوش تا پاهایش می‌رسید و آستین‌هایش روی دستانش را می‌گرفت. نگاهش را به همه جای آن گرداند.
- اصلاً هم عجله نکن با آرامش اینقدر موهاتو بشور که بوی اون شامپوها بره لابه‌لای فرفری‌هات.
دستم را روی فرفری‌های سرش حرکت دادم و با پریشان کردنشان دوباره خنده را روی لب‌هایش کاشتم.
- کارم تموم شد میام دنبالت، امشب قراره خیلی خوش بگذرونیم.
از اتاق به آشپزخانه و سراغ یخچال رفتم و گوشت‌های مرغی که صبح مزه‌دار کرده‌بودم به هوای اینکه امشب، با مادر و پریزاد به عنوان شام عقدم کباب کرده و بخوریم را با بقیه لوازم موردنیاز به حیاط بردم. گوشت و گوجه‌ها را به سیخ کشیدم. منقل در خانه نداشتم، اما ذغال‌ها را درون استامبولی ریخته و با کمی نفت آن را آتش زدم. با یک تکه‌ کارتن آنقدر ذغال‌ها را باد زدم که گر گرفتند. با احتیاط گوشت‌ها و گوجه‌ها را روی حرارت ذغال کباب کرده و درنهایت درون دیس گذاشته و به داخل خانه بردم. در هال سفره‌ای انداخته و بعد برای صدا زدن مهری به اتاق رفتم. همین که در اتاق را باز کردم، او هم در حمام را بست و پا به بیرون گذاشت. نگاهش به من که تازه وارد اتاق شده‌بودم، افتاد. یقه‌ی تن‌پوش را با دست گرفت. من ولی چشمانم روی موهای خیسی بود که درون کلاه تن‌پوش نرفته‌بودند. دوباره مرا به همان روز بارانی برد. روزی که اولین بار آن‌ها را دیدم. با صدای مهری از هپروت بیرون آمدم.
- آقا طوری شده؟
نگاهم را به چشمانش دوختم.
- چرا موهاتو حوله‌پیچ نکردی؟ سرما می‌خوری.
دست به کلاه تن‌پوش برد و سعی کرد آن را روی سرش بگذارد.
- آقا نتونستم بکشم رو سرم.
اندازه‌ی کلاه اصلاً مناسب موهای او نبود.
- ولش کن بذار حوله بیارم.
به طرف کشو رفتم و حوله‌ی قهوه‌ای‌رنگ خودش را بیرون آوردم و همان‌طور که به طرفش می‌رفتم گفتم:
- برگرد موهاتو بپیچم داخلش!
- آقا خودم می‌تونم.
دیگر به او رسیده‌بودم بی‌توجه به اعتراضش فقط با دست اشاره کردم برگردد. با گفتن آرام «ببخشید» برگشت. نگاهم لحظه‌ای روی فرهای خیس درهم پیچیده‌اش نشست و لبخندی از لذت روی لبم آمد. طوری حوله را روی سرش انداختم که یک طرف آن بلندتر از سوی دیگرش باشد. طرف کوتاه را زیر موهایش بردم و بعد طرف بلند را هم به زیر موها برده و از روی طرف کوتاه رد کردم. از طرف دیگر بیرون آورده، از روی سرش رد کرده و گوشه‌ی آن را در زیر گوشش داخل حوله فرو کردم. دو دستم را از روی شانه‌اش رد کرده سرم را خم کردم و زیر گوشش را بوسیدم و زمزمه کردم.
- شام حاضره مادمازل بفرمایید!
خنده‌ی کوتاهی کرد. سرم را بلند کردم و او برگشت. گونه‌های سفیدش باز سرخ شده‌بود و خواستنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
با کمی کشیدن دستش با خودم همراهش کردم. از اتاق بیرون رفتیم به سفره پهن شده اشاره کردم.
- اول شام می‌خوریم، بفرما!
- دستتون درد نکنه آقا!
او‌ را پای سفره بردم و او دو زانو نشست. من نیز روبه‌روی او نشستم. نگاهم را به او دوختم. سر به زیر و بی‌حرکت نشسته‌بود. سیخی را برداشته و تکه‌ای از گوشت کباب شده را بیرون کشیدم.
- سهم مامان و پریزاد رو هم گذاشته‌بودم، اما نموندن بخورن، حالا چون زیاده نیازی نیست با نون بخوری، خالی‌خالی بخور.
گوشت کباب شده را با «بفرما» به طرفش گرفتم. سرش را کمی بالا کرد و فقط به دستم نگاه کرد.
- زحمت نکشید! خودم برمی‌دارم، شما بخورید!
شرم این دختر چقدر شیرین بود. لبخندی کج روی لبم‌ نشاند.
- وقتی یه چی میگم گوش کن، بگیر اینو! دستم خسته شد
گوشت را از دستم گرفت و سر به زیر آرام مشغول خوردن شد. تکه‌ای را برای خودم جدا کردم و در دهان گذاشتم. یکی از گوجه‌های کبابی را با چنگال برداشته و درون بشقاب کوچکی گذاشتم. با فشار چنگال آن را برش دادم و بعد از تکه‌تکه کردن، نمک زدم. مهری تازه تکه‌ی کبابش را خورده‌بود؛ گوشت دیگری را هم جدا کردم و به دستش دادم. با «ممنون» ضعیفی گرفت. همزمان که بشقاب گوجه را جلویش می‌گذاشتم گفتم:
- سرتو بالا نگیری یه لقمه هم نمی‌خورم.
سریع سرش را بلند کرد.
- نه آقا بخورید!
با خرسندی نگاهم را به چشمان او دوختم و تکه‌ای از گوشت را برای خودم از سیخ بیرون کشیدم.
- این شد! خواستی گوجه هم بخور.
«چشم» گفت و با چنگال کنار بشقاب، تکه‌ای از گوجه را برداشت. تا انتهای غذا همچون کسی که به کودکی غذا می‌دهد با او‌ رفتار کردم و لذت بردم. شام لذت‌بخشمان که تمام شد، در جمع کردن سفره کمک کردم. او که به آشپزخانه رفت. لحظاتی به نظاره‌ی رفتنش نشستم و بعد دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و به دنبالش راه افتادم. در آستانه‌ی در آشپزخانه ایستادم. بی‌توجه به من ظرف‌ها را در سینک می‌شست. با دستانی در بغل جمع شده و لبخندی روی لب، به چارچوب تکیه‌زده به او چشم دوختم تا کارش تمام شود. چقدر برای دیدن چنین صحنه‌ای که او خانم خانه‌ام باشد، صبر کرده‌بودم. همین که آخرین ظرف را برای آبکشی برد، نزدیکش شدم و از پشت در آغوش گرفتمش. بشقاب را با «وای» ترسیده‌ای درون سینک رها کرد. بوسه‌ای زیر گوشش زدم و آرام گفتم:
- چرا ترسیدی؟
بشقاب را با گفتن «ببخشید» برداشت و دوباره آب کشید.
- تو عزیز دل منی! هیچ‌وقت نباید از من بترسی.
دوباره بوسه‌ای به انتهای کلامم چسباندم. خنده‌ی کوتاهش زندگی را درون رگ‌هایم تزریق کرد. او را به طرف خودم برگرداندم و به نگاه شادابش چشم دوختم.
- همیشه بخند عروسک من!
چشمش را پایین انداخت. سرخی گونه‌هایش از بین نمی‌رفت. پیشانی‌اش را بوسیدم.
- هرچی مونده بذار برای فردا، من دیگه صبر ندارم.
«چشم» ضعیفی از او شنیدم. او را به کنار دستم چرخانده، دستم را به بازوی دیگرش رساندم و با هم قدم برداشتیم.
به اتاق که رسیدیم به تخت اشاره کردم.
- بشین من هم میام.
او به طرف تخت رفت و من به طرف کشو، برسش را بیرون آورده و تا کنارش رفتم. در لبه‌ی تخت نشسته و منتظر به من نگاه می‌کرد. با برس اشاره کردم.
- برگرد موهاتو شونه کنم.
تا «نه آقا» گفت سریع گفتم:
- فقط برگرد!
ناگزیر برگشت و من حوله را از روی سرش برداشتم. شانه‌کردن آن موهای فر آرزوی من بود. موهایی که دیگر تا حد زیادی خشک بودند با برداشتن حوله پرواز کردند. یک لحظه با لذت به پروازشان نگاه کردم و بعد انگشتان یک دستم را زیر موها برده، چون شانه درونشان فرو کردم و به آهستگی بیرون کشیدم و اجازه دادم دستم با تمام وجود آن ابریشم‌های نرم و لطیف را حس کند. با دست دیگرم برس را به آرامی درون موهایش فرو کردم و آهسته پایین کشیدم. با حرکت برس موهای پیچ‌خورده‌اش صاف میشد. گره موها که باز میشد و من برس را بیرون می‌آوردم چون فنر موها به حالت پیچ‌خورده‌ی خود برمی‌گشتند و لبخند از سر لذت مرا هم بیشتر می‌کردند. همه‌ی موهایش را کاملاً برس کشیده‌بودم، اما همین بازی دلپذیری که با موهای فِرش به راه انداخته‌بودم اجازه نمی‌داد دست از کار بکشم. برس را به آرامی در موهایش فرو کرده، پایین می‌کشیدم تا پیچ‌های درون موهایش صاف شده و بعد رها می‌کردم تا دوباره پرواز کنند و به حالت فنری خود برگردند. با هر برسی که میان موهای سحرانگیز او می‌کشیدم، انگار به روی آتش شور و هیجان قلبم نفت می‌ریختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
غرق لذت بودم که صدای گوشی‌ام بلند شد. «اَه»ی زیر لب گفتم و برای بیرون آوردن گوشی از جیب کتی که هنوز روی زمین افتاده‌بود، خم شدم‌. گوشی را بیرون آوردم و با دیدن نام پریزاد پوفی کشیدم و تماس را وصل کردم.
- چیه؟
خنده‌ی کوتاهی شنیدم.
- خیلی طول کشید جواب بدی، حتماً مزاحم شدم.
ساعد دستی را که برس داشت به پیشانی‌ام کشیدم.
- نه... خوب رسیدین؟
با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- اون‌که بله، نمی‌پرسی چرا تماس تصویری نگرفتم؟
کلافه از زیاده‌گویی‌اش گفتم:
- خب حتماً لازم نبوده.
- نخیر داداش من! پریزاد همیشه باید تصویری حرف بزنه، ولی این دفعه ترسیدم تصویر مثبت هیجده ازت ببینم.
به آنی چشمانم گرد شد.
- دختر! تو چقدر وقیحی!
پریزاد خنده‌ی بلندی کرد.
- چرا خب؟ اگه تا الان مثبت هیجده نبودین پس دقیقاً چیکار می‌کردی؟
با حرص غریدم.
- خجالت بکش پری! حیف دَم‌پَرم نیستی حسابتو برسم.
- اتفاقاً چون دَم‌پَرت نیستم زنگ زدم بپرسم چه می‌کنی؟ خوب... .
نگذاشتم ادامه بدهد.
- بخوای ادامه بدی همین الان قطع کردم.
باز خندید و گفت:
- باشه بابا! مامان گفت بهت زنگ بزنم رسیدنمون رو خبر بدم، اما خودمم با مهری کار دارم، گوشی رو بده بهش!
ابروهایم را درهم کردم و گفتم:
- خوب حواستو جمع کن، بخوای از این چرت و پرتا توی گوش اون هم بکنی من می‌دونم و تو!
پوزخندی زد.
- چرت و پرت چیه؟
- پری! دلم نمی‌خواد هر حرفی رو یادش بدی.
- اون‌که اگه تا الان چشم و گوشش رو باز نکردی بعد این خودش چشم و گوشاش باز میشه.
- حالا که حرف گوش نمیدی قطع می‌کنم.
دستپاچه شد.
- وایسا! وایسا! قطع نکن! باشه به اون پاستوریزه چیزی نمیگم، باهاش حرفای معمولی دارم، نترس بچه‌ی تو از راه به در نمی‌کنم.
با خشم نامش را کشیده گفتم.
- چیه خب؟ هم چهارده سال ازت کوچیک‌تره، هم ریزه‌میزه است، باور کن هرجا بری میگن بچته، البته تو هم پیر نیستی ها... ولی جای خواهر کوچکترت که هست.
از حرفش دلخور شدم.
- پری زنگ زدی فقط روی اعصاب من رژه بری؟
- نه جان تو! شوخی کردم باهات! اصلاً مهری زن نمونه‌ی خودت، همین که علفی پیدا شده که بالاخره بعد قرنی به دهن بزی خوش بیاد، یعنی مهری از دخترای دیگه یه سر و گردن بالاتره، جون من بده باهاش حرف بزنم.
سرم را با تأسف تکان دادم و گفتم:
- فقط حواست به حرفات باشه ها!
- چشم داداش!
گوشی را به طرف مهری که برگشته‌بود و به من نگاه می‌کرد، دراز کردم.
- پریزاد می‌خواد با تو حرف بزنه.
با ابروهای بالا رفته به خودش اشاره کرد.
- با من؟
- آره ولی اگه دیدی چرت و پرت میگه زود قطع کن!
با تردید دستش را پیش آورد و تلفن را گرفت و دوباره پشت به من کرد. «سلام» آرامی گفت و بقیه‌ی مکالمه‌اش به حرف‌های تک‌کلمه‌ای چون بله، خوبم، اومم و... ختم شد. من آرام دستم را درون موهایش فرو کرده و به این فکر می‌کردم در یک ماه و خورده‌ای آینده چه چیزهایی را باید به این دختر کم‌رو یاد بدهم.
مهری تماس را قطع کرد. برگشت و تلفن را به طرفم دراز کرد. با گرفتن تلفن پرسیدم:
- چی می‌گفت؟
ابروهایش را بالا داد:
- ها؟ هیچی!
- حرف بدی که نزد؟
سری بالا انداخت.
- نه حرف معمولی زد، یه چیزایی گفت که یادم بمونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
با خودم گفتم حتماً از آن توصیه‌های خواهرشوهرانه کرده که به من ارتباطی ندارد. با لبخند گفتم:
- پس دوباره برگرد، چون من هنوز کارم تموم نشده.
او برگشت. موهایش صاف شده‌بود، اما من هنوز از برس کشیدن آن‌ها سیر نشده‌بودم. برس را درون موهایش کردم.
- یه میز توالت باید بگیرم.
با خوشی برس را که تا انتها کشیده‌بودم، رها کردم تا موهایش باز جمع شود.
- چی هست؟
دوباره برس را ابتدای موها فرو کردم.
- میز توالت؟ از همین میزهای آینه‌دار که صندلی هم داره.
«آهان» گفت و من همان‌طور که برس را آرام پایین می‌کشیدم، ادامه دادم:
- اون‌ور تخت تا پنجره خالیه، جا هست، می‌ذاریمش اونجا، هر وقت از حموم اومدی می‌شینی روش تا من موهاتو شونه کنم.
- آقا خودم می‌تونم.
با لذت به موهایی که دوباره جمع میشد چشم دوختم.
- نگفتم نمی‌تونی، این موها دیگه مال منه، هر وقت دلم بکشه، برسشون می‌کشم.
چیزی نگفت و من دوباره برسی را که روی قسمت دیگری از موهای سرش گذاشته‌بودم، پایین کشیدم.
- یه سشوار هم باید بگیرم، فقط مخصوص موهای تو، دلم می‌خواد بعد حموم خودم موهاتو خشک کنم.
با هر دسته‌ای از موهای فر که با کشیدن برس باز شده و با برداشتنش دوباره جمع میشد، دل من هم به تپش می‌افتاد. دیگر به حدی از خواستن او رسیدم که قرار از کف دادم. برس را روی زمین انداخته، از پشت بغلش کردم و صورتم را در امواج فرفری‌هایش فرو کردم و با تمام وجود بوی خوب آن‌ها را به عمق جانم کشیدم.
- هیچ‌وقت توی این خونه موهاتو نبند، همیشه بذار همین‌جور باز بمونه.
دوباره نفس عمیقی کشیدم.
- ببخشید آقا!
سرم را از میان ابریشم‌هایش بیرون کشیدم و سؤالی به طرف صورتش سر کشیدم. نگاهم را از نیم‌رخ، به صورت سر به زیرش دوختم.
- چرا دختر؟
- حتماً اذیت شدین موهامو شونه کردین، شونه کردن موهای فرفری سخته.
کمی بیشتر به خودم چسباندمش و روی گونه‌اش را بوسیدم.
- اصلاً هم سخت نبود.
یاد هدیه‌هایی افتادم که فقط برای این موهای زیبا گرفته‌بودم. با گفتن «صبر کن» از او جدا شدم. از لبه‌ی تخت خم شدم و جعبه‌های عیدی او را بیرون کشیدم و مقابل او که کنجکاوانه یه طرفم برگشته‌بود، گذاشتم.
- اینا مال توئه، عیدی واست گرفته‌بودم، نشد بهت بدم.
لحظاتی با بهت دست روی جعبه‌ی کوچک‌تر که روی جعبه‌ی بزرگ‌تر بود کشید.
- مال منه؟
- آره بازش کن!
در جعبه را باز کرد و تا چشمش به تل و هد و بقیه ابزار بستن موی داخلش افتاد. هین سرخوشی کشید.
- چقدر زیادن!
دستش را برای برداشتن برد و گفتم:
- یادت باشه، توی خونه موهاتو به هم نمی‌بندی، فقط می‌تونی تل، هد یا از این موگیر کوچیکا جلوش بزنی.
نگاهش را از موگیر کوچکی که دستش بود به طرف من کشید و خندید.
- چشم آقا!
موگیر را که مهره‌های سفید روی آن، به صورت یک گل شش‌پر کنار هم قرار داشتند را از دستش گرفتم. با فشار اندکی باز کردم و از یک طرف موهایی پریشان شده روی صورتش را درون گیره کرده، عقب بردم و با تق کوچکی آن را بستم.
- الان بهتر میشه صورتتو دید.
موهای پریشان طرف دیگر صورتش را با دست پشت گوشش برد.
- دستتون درد نکنه آقا! اینا خیلی زیاده.
جعبه‌ی کوچک‌تر را کنار گذاشتم و جعبه‌ی بزرگ‌تر را باز کردم.
- اینا هم هست.
با لذت به ذوق‌زدگی‌اش خیره شدم.
- وای آقا! اینا هم مال منه؟
به کتاب‌های درون دستش نگاه کردم.
- فکر کنم شعر خوندنو دوست داری، باید این‌قدر این شعرها رو برام بخونی که حفظ بشی.
خندید.
- چشم آقا! امتحان هم می‌گیرید؟
خندیدم.
- شوخی کردن هم بلدی؟
قرمز شد و سر به زیر انداخت.
- وای نه آقا! فقط پرسیدم.
دستم را زیر چانه‌اش برده و سرش را بالا آوردم.

- دلم می‌خواد دوباره صداتو موقع شعر خوندن بشنوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
- چشم آقا! می‌خونم براتون.
دستم را برداشتم و او‌ نگاهش را به داخل جعبه کشید. با دیدن لباس زرد آستین کوتاه، کتاب‌ها را کنار گذاشت، دست به لباس برد و آن را بالا کشید.
- وای این چقدر قشنگه!
- خوشحالم خوشت اومد.
با چشمان سیاهش به من نگاه کرد.
- برم بپوشمش؟
پوکر نگاهش کردم.
-چی‌چی بپوشی؟
لباس را از دستش گرفتم و درون جعبه گذاشتم. بهت‌زده خیره به من ماند.
- وقت برای پوشیدنش زیاده.
کتاب‌ها را هم داخل جعبه گذاشته و همه را پایین تخت گذاشتم. سؤالی فقط حرکات مرا با چشم تعقیب می‌کرد.
- الان موقع لباس پوشیدن نیست.
با شیطنت نگاهم را به نگاه کنجکاوش دوختم و گفتم:
- اگه گفتی وقت چیه؟
- چی؟
با یک حرکت او را گرفته و از پشت روی تخت انداختم. صدای قهقهه‌اش بلند شد. دست به طرف کمربند تن‌پوش بردم و او سریع قبل از من، دستش را روی آن گذاشت. خنده‌اش قطع شد و نگاهش را به من دوخت. لحظه‌ای مکث کردم. متوجه ترسش بودم، اما باید بی‌توجهی می‌کردم. نگاهم را روی صورتش کشاندم و ضربه‌ی آرامی با انگشت روی بینی‌اش زدم.
- مقاومت فایده نداره، راه فراری نداری دختر!
رگه‌های ترس درون صورتش جهید. حرکتی نکرد و زل زده به من ماند. دستم را آرام دوباره روی دستش که کمربند را گرفته‌بود گذاشتم. قبل از اینکه کاری کنم، تندتر شدن نفسش را حس کردم. مکث کردم. ترسیدنش می‌گفت مثل اینکه هنوز وقتش نیست. برای اینکه کمی به او فرصت دهم، بلند شدم تا قدمی در اتاق بزنم و او بتواند کمی آرام‌تر شود. با بلند شدنم دستپاچه نیم‌خیز شد.
- آقا!
در لبه‌ی تخت ایستاده‌بودم.
- چیه؟
تند و باعجله گفت:
- ناراحت شدین؟ می‌خواید برید؟ به خدا دیگه کاری ندارم، بازش کنید، اصلاً خودم بازش می‌کنم، نرید...
دستش با سرعت روی گره کمربند رفت. متحیر از ترس جدیدش، برگشته و دست روی دستش گذاشتم.
- چته دختر؟
نگاه نگرانش را به من دوخت.
- نرید آقا! زن‌عموم می‌گفت نمی‌تونم نگهتون دارم، یه شب هم پیش من نمی‌مونید، گفت منو ول می‌کنید، می‌گفت آخرش برمی‌گردم اونجا... .
اخم کردم.
- این حرفا چیه؟
تا لبه‌ی تخت پیش آمد. ترسیده‌بود و تند و پشت سر هم حرف میزد.
- به خاله‌بتول گفتم زن‌عموم چی میگه، گفت اگه حرفتونو گوش بدم منو ول نمی‌کنید، گفت هر کاری خواستید نه نیارم، الان چون گفتید دربیارم و گوش نکردم، ناراحت شدید؟ می‌خواین ولم کنید برید؟
اشک‌هایش روان شده‌بود. سریع سرش را در آغوش کشیدم.
- هر کی گفته ولت می‌کنم غلط کرده، من هستم، اگه نترسی کنارتم، یه خورده ترست رو بذاری کنار من هم حواسم بهت هست.
هق زد.
- چشم آقا! هرچی شما بگید گوش می‌کنم، منو ول نکنید.
روی سرش را بوسیدم و از خودم جدایش کردم.
- اول گریه نکن!
با بالا کشیدن بینی‌اش «چشم» گفت. لبخندی زدم.دست در موهایش فرو کرده و او را روی تخت برگرداندم.
***
«تموم شد» را زیر گوشش گفتم و به کمر چرخیدم‌. تمام هیجان قلبم تخلیه شده و به آرامش رسیده‌بودم. جویای حالش به طرف او‌ برگشتم. نگاهش به سقف بود. نگاهم را در تاریکی به او دوختم. درون خلسه‌ی لذت‌بخشی بودم که این دختر به من هدیه کرد. دختری که بدون هیچ اعتراضی رام دستانم بود. دستم را دراز کردم و تن او را در آغوش کشیدم. همین که سرش را روی بازویم کشاندم، گفتم:
- همیشه باید اینجا بخوابی.
بوسه‌ای روی سرش زدم و چشمانم را بستم و اجازه دادم نفس‌های گرم او که به تنم می‌خورد، قلبم را به حضورش گرم کند. دست دیگرم را از روی تنش عبور دادم.
- ممنونم ازت!
دیگر تمام توانم رفته‌بود و باید می‌خوابیدم. بیشتر در آغوشم کشیدم و گفتم:
- شب بخیر عروسک قشنگم!
«شب بخیر» آرام او‌ نوای لذت‌بخش رویا بود برایم. چرا که با صدایش به درون آرام‌ترین خواب تمام عمرم فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
هنوز گرگ و میش سحر بود که چشم باز کردم، اما هوا آنقدر روشن شده‌بود که بتوانم دلدارم را واضح ببینم. نگاهم را به چهره‌ی معصوم مهری که هنوز در خواب بود، دوختم. سرش از روی بازویم به پایین سرخورده و خودش را به صورت جنینی جمع کرده‌بود. دستی که زیر صورتش گذاشته‌بود عجیب او را خواستنی‌تر کرده‌بود. لبخندی روی. لبم نشست. بالاخره محبوب نازک‌بدن و فریبایم را مال خود کرده‌بودم و دلم لبریز خرسندی بود. مهری، بانوی من شده‌بود و آرامش قلبم. باورم نمی‌شد این ابروهای کشیده و صورت سفیدی که در هاله‌ای از فرهای ابریشمین سیاه و پریشان، چون ماهِ نیمه، پنهان شده‌بود، دیگر برای همیشه پیش من است. بعد از مدت‌ها فراق به دلبر کم‌سنم رسیده و در یک شب خواستنی، مهر او را به نام خود زده‌بودم. او دیگر مال من بود و امروز چقدر زندگی زیباتر از هر روز بود. دستم را که بالای سرش زیر انبوه موهایش مانده‌بود، به آرامی بیرون کشیدم. به پهلو چرخیده، آرنجم را تا کرده و زیر سرم گذاشتم و با لذت به فرشته‌ی روبه‌رویم چشم دوختم.
از همان روز اولی که دیدمش، با چشمان سیاهی که اکنون به رویم بسته شده‌بودند، مرا جادو کرد. همان دم اول که چشمان درشتش را موقع خروج از کلاس، برخلاف بقیه بچه‌ها به من دوخت، باید می‌دانستم این چشم‌ها مرا گرفتار می‌کند. به یاد خاطراتم، لبخندم عریض‌تر شد. چقدر همان روز از این چشم‌های خیره در سکوت، ذهنم پر از چرایی شد. وقتی در اولین روز حضورم در کلاس با سرآستین‌ها و مانتوی خیس سرآسیمه، دیرتر از بقیه، وارد کلاس شد و اولین سیلی من از سر تنبیه، روی صورت سرخ از سرمایش نشست، اشک‌هایی که پشت پلک‌هایش ردیف شد و چشمان سیاهش را شفاف کرد، به چنان معجونی تبدیل شد که یارای زمین زدن هر منطقی را داشت. خنده‌های شاد و سرخوشش هم حریف قدری برای قلب و ذهن من بود. منی که معلم بودم و باید فقط معلم می‌ماندم. تیر آخر را در آن روز بارانی، بر روان خوددار من وارد کرد. با آن آبشارهای خیس جادویی، کاری با من کرد که تا ماه‌ها هرچه تقلا کردم نتوانستم مقاومت کنم و درنهایت در برابر این مهروی زیبا مغلوب شدم. دیگر نخواستم برای او معلم بمانم، فقط یک معلم. به جایی مرا رساند که من فقط او را می‌خواستم، تنها برای خودم. عشق این دختر ظریف و زیبا و کم‌سن، مرد قوی‌بنیه و بزرگسالی چون مرا به زمین زد، سخت هم بر زمین زد و من زمین‌خورده‌ی فرفری‌های سحرانگیزش شدم. او مرا با زیبایی خود طلسم کرد تا شکست بخورم و امروز چقدر خرسند بودم که مغلوب او شدم. اکنون با تمام وجود حس می‌کردم داشتن این دختر در کنارم اوج خوشبختی زندگی‌ام است.
طره‌ای از فرفری‌هایی که روی صورتش برگشته‌بود را با دو انگشت گرفته و کنار زدم تا ماه صورتش را بهتر ببینم. همین حرکت باعث شد تکانی به پلک‌هایش داده و چشم باز کند. همین که با پلک زدن میدان دیدش را واضح کرد و مرا در نزدیک‌ترین فاصله دید، به یک باره مردمک‌های درشتش گرد شد و سرش را کمی بلند کرد. با بهت مرا نگاه کرد، مانند کسی که توقع نداشته مرا کنار خود ببیند. چند لحظه گذشت و بعد با یادآوری چرایی بودنش در تخت من، چشمانش به حالت اول برگشت و سرش را با کمی راست کردن گردن، روی بالش گذاشت. لبخندی زد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- بیدار شدید آقا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
لبخند روی لبم دندان‌نما شد.
- صبح بخیر مهرآواجان! خوبی؟
از آن لبخندهای شیرین زد.

- ممنونم آقا! الان بلند میشم براتون صبحونه می‌ذارم.
کمی نیم‌خیز شد تا بلند شود. گرهی میان ابروهایش افتاد و فهمیدم هنوز درد دارد. او یک دختر ضعیف و کم‌سن بود و طبیعی بود حالش بیشتر از این‌ها بد باشد. دستم را روی پهلویش گذاشتم و مانع برخاستنش شدم.
- فعلاً بگیر بخواب دیر نمیشه.
دوباره سرش را روی بالش گذاشت.
- آقا امروز شنبه‌س باید برید مدرسه، بذارید برم یه چی آماده کنم بخورید.
دستم را از پهلویش به کمرش رسانده و به نوازش دست کشیدم، شاید دردش تسکین یابد.
- می‌دونم، ولی هنوز کلی وقت مونده تا ساعت هفت، من هم صبحونه نمی‌خوام چون یه خوشمزه‌ای کنارم دارم که اشتهامو کور کرده.
سرخ شد و نگاهش را از من گرفت. لبخندی زدم و دستم را از کمرش بالا کشیدم. سرش را به طرف خودم خم کرده و روی موهایش را بوسیدم.
- دیشب چطور بود؟
چیزی نگفت.
- خوب خوابیدی؟
«بله آقا» آرامی گفت.
- هنوز درد داری؟
- نه آقا!
دروغ گفتنش هم شیرین بود.
- منو ببین!
سرش را بلند کرد. دستم هنوز پشت گردنش بود. کمی سرش را پیش کشیدم و‌ پیشانی‌ام را به پیشانی‌اش چسباندم.
- منو ببخش عزیزم! کلی سعی کردم اذیت نشی، اما نشد و باز هم دردت گرفت.
پیشانی‌ام را جدا کرده و کمی عقب رفتم تا محبوبم را خوب ببینم.
- آقا! عیب نداره، خاله‌بتول می‌گفت اگه شما ازم راضی باشی ایرادی نداره، من خوب بودم؟
از شیرینی او‌ غرق لذت شده و کامل در آغوشم کشیدمش.
- تو‌ خیلی خوبی مهرآواجان! خیلی خوب! من ازت راضیم، ببخش اذیت شدی، ولی در عوضش دیگه زن منی.
او را از خودم جدا کرده و به چشمانش نگاه کردم.
- این خوبه؟
گوشه‌ی چشمانش از لبخند چین خورد.
- آره آقا خوبه!
دستم را به بازویش رسانده و نوازش کردم.
- بگو کجات درد می‌کنه، ماساژ بدم؟
- خوبم آقا!
- خوب نیستی، اما نمی‌دونم چیکار کنم برات؟
- آقا دیروز خاله‌بتول گفت امروز صبح میاد دیدنم، گفت اگه درد داشتم خودش خوبم می‌کنه.
- پس خوبه تنها نمی‌مونی.
نفس عمیقی از درون سی*ن*ه‌ام بیرون دادم. دوباره مهری را روی بازویم کشیدم و با چرخیدن روی کمر به سقف خیره شدم.
- اصلاً دلم نمی‌خواد برم سر کار، کاش امروز تعطیل بود کنارت می‌موندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,098
38,963
مدال‌ها
3
صدای خنده‌آلودش را شنیدم.
- آقا شما‌ معلم بچه‌هایید، باید برید مدرسه، خیالتون راحت تا ظهر برگردید من حواسم به خونتون هست.
سرم را به طرفش چرخاندم.
- بگو خونمون! تو دیگه خانم این خونه‌ی!
لبخند ذوق‌زده‌ای زد.
- واقعاً آقا؟
نگاهم پوکر شد.
- پس فکر کردی این همه دردسر کشیدیم که تو زن من بشی واسه چی؟ واسه این که خانم خونه‌م باشی دیگه.
خندید.
- ببخشید آقا خونتون... نه خونمون رو خوب نگه می‌دارم.
با لبخند «آفرین» گفته و دست آزادم را زیر سرم گذاشتم و ادامه دادم:
- از اون خیالم راحته، کم به خاطر خانم خونه شدن کتک نخوردی.
مهری لحظه‌ای مکث کرد و بعد آرام گفت:
- یعنی باز هم منو می‌زنید؟
سرم را به طرفش چرخانده و دلخور نگاهش کردم.
- مهری؟ من کی بی‌دلیل زدمت؟ هر وقت کتک خوردی سر خطای خودت خوردی، خب معلومه که اگه باز هم اشتباه کنی می‌زنمت. تا وقتی که همه چیزو خوبِ خوب یاد بگیری، اون شلاق توی عسلی همین تخته.
ترس در نگاهش دوید. با اینکه ته دلم از این حس او‌ ناراحت شدم، اما خود را خونسرد نگه داشتم؛ من برای تربیت او به این ترس نیاز داشتم. تا زمانی که او‌ را به عنوان عروس به خانه ببرم، باید یک مهری اجتماعی و برازنده می‌ساختم و این کار جز با حربه‌ی کتک خوردن با شلاق و ترس مهری از درد آن میسر نمی‌شد. برای تغییر فضای میانمان دوباره نگاهم را به سقف دوختم.
- عصر با هم میریم شهر.
- برای چی؟
- برای خرید، کلی وسایل لازم داری.
- وسایل؟ چیا؟
از جا برخاستم.
- همه‌چی، عصر که رفتیم بهت میگم.
لحاف را کنار زدم.
- من برم دوش بگیرم برای مدرسه آماده بشم.
به لبه‌ی تخت رسیدم و لباسم را برداشتم. نگاهم به تن‌پوش مهری افتاد. آن را هم برداشته و به طرف او انداختم.
- چرا من یکی از اینا برای خودم نگرفتم؟
لباسم را تن کردم و برخاستم و به سمت کشو رفتم تا لباس تمیز و‌ حوله‌ام را بردارم.
- تو هم دیگه پاشو! خوش ندارم زنم بعد من بلند بشه.
- چشم آقا!
درحالی‌ که به طرف حمام می‌رفتم، رو به او‌ کردم؛ با اینکه شب را کنارم خوابیده‌بود، اما هنوز شرم داشت و لحاف را کاملاً دور خودش پیچانده‌بود. به تن‌پوش که کنارش قرار داشت، اشاره کردم.
- دیگه اینقدر خجالت نکش از من، دیشب کاری نکردیم، فقط یه ذره خوش گذروندیم.
سرش را روی زانوهای جمع شده‌اش فرو کرد.
- وای آقا نگید زشته!
در آستانه‌ی حمام ایستادم و بعد از خنده‌ی کوتاهی گفتم:
- زشت چیه دختر؟ تو مال منی، از چی خجالت می‌کشی؟ هیچی برای خجالت نیست.
داخل حمام شدم و با بستن در بلند گفتم:
- اومدم دلم یه صبحونه دونفری می‌خواد، پاشو جفت و جور کن!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین