- Jun
- 1,888
- 34,309
- مدالها
- 3
هنوز ماشین پریزاد از کوچه خارج نشدهبود که صدای زنگ گوشیام بلند شد. درحالی که رو به طرف خانه کردهبودم، گوشی را از جیب کتم بیرون آورده و نگاهی به صفحهاش انداختم. عمو بود. پا به درون حیاط گذاشته و با بستن در خانه پشت سرم تماس را جواب دادم.
- سلام عموجان!
بدون اینکه پاسخ سلامم را بدهد با لحن دلخوری گفت:
- دستمریزاد پسر! من از پریزاد باید بشنوم زن گرفتی؟
پس کسی که پریزاد با او حرف میزد عمو بود. در دل پریزاد را نوازش کردم که سریع همهچیز را کف دست عمو گذاشتهبود.
- ببخشید عمو! یهویی شد.
تُن صدایش بلندتر شد.
- چه یهویی؟ اینقدر هم وقت نداشتی که فقط یه زنگ خشک و خالی بهم بزنی؟ ناسلامتی عموتم، میگفتی زن میخوای که جلوتو نمیگرفتم.
دستی به درون موهایم فرو کرده و با کلافگی چشم به سرامیکهای حیاط دوختم.
- شرمندم عمو! حالا هم کاری نکردیم، فقط یه عقد کردیم، هنوز عروسی... .
با حرص میان کلامم آمد.
- کاری نکردی؟ پس دیگه چیکار میخواستی بکنی؟ یهبارکی میذاشتی بچت به دنیا اومد میگفتی یه عمویی هم دارم بهش بگم.
نگاهم را دورتادور حیاط گرداندم.
- عمو... .
آنقدر عموبرزوی همیشه آرام عصبی بود که اجازهی حرف زدن به من نمیداد.
- هیچی نگو مهرزاد! بدجور از دستت دلخورم، اما زنگ زدم فقط یادت بیارم یه عمویی هم داشتی میتونستی بهش یه خبر بدی، والله جز دعای خیر برای زندگیت حرفی نداشتم که.
با لحن ملتمسی گفتم:
- عموجان! باور کنید هنوز به کسی نگفتم.
- من کسیام؟
- حالا شما ببخشید! مطمئن باشید یکی دو ماه دیگه که میخوام عروسی بگیرم، اول میام دستبوس شما.
عمو نفس کلافهای کشید و آرامتر از قبل گفت:
- پس عروسیتو بذار نهم مرداد، با هوشمند یه جا بگیر.
- نه عموجان ممنونم، من همون تیر عروسی رو راه میندازم.
- این تخس بودنت ارثیه که برومند برات گذاشته، نترس با هوشمند یه جا عروسی بگیری نمیگن رفتی زیر بلیط عموت.
اتفاقاً در نظرم همین کار استقلال مرا زیر سوال میبرد. بعد از پدر، در این سالها تمام تلاشم را کردهبودم تا وابستهی کسی نباشیم.
- نفرمایید عموجان! من فقط... .
- تو فقط هیچی! من بچهی برومند رو نشناسم به درد لای جرز میخورم.
- عموجان من که چیزی نگفتم... .
- لازم نیست توضیح بدی، یه دنده نباشی که نمیگن بچهی باباتی، هر کاری میخوای بکنی بکن، فقط دلم نمیخواد حالاحالاها چشمم بهت بخوره.
بدون خداحافظی قطع کرد و من پوف کلافهای کشیدم. موقع برگشتن باید از دل عمو هم دلخوریها را درمیآوردم. نگاهم که به پنجرهی اتاق خورد همه چیز یادم رفت و جایش را لبخندی شیرین گرفت. لبخندی از سر شوق! بالاخره بعد از دردسرهای طولانی آرزویم در آن اتاق منتظرم نشستهبود. حس غروری وجودم را گرفت، غروری ناشی از اینکه صاحب آن فرهای جادویی دیگر مال من بود.
- سلام عموجان!
بدون اینکه پاسخ سلامم را بدهد با لحن دلخوری گفت:
- دستمریزاد پسر! من از پریزاد باید بشنوم زن گرفتی؟
پس کسی که پریزاد با او حرف میزد عمو بود. در دل پریزاد را نوازش کردم که سریع همهچیز را کف دست عمو گذاشتهبود.
- ببخشید عمو! یهویی شد.
تُن صدایش بلندتر شد.
- چه یهویی؟ اینقدر هم وقت نداشتی که فقط یه زنگ خشک و خالی بهم بزنی؟ ناسلامتی عموتم، میگفتی زن میخوای که جلوتو نمیگرفتم.
دستی به درون موهایم فرو کرده و با کلافگی چشم به سرامیکهای حیاط دوختم.
- شرمندم عمو! حالا هم کاری نکردیم، فقط یه عقد کردیم، هنوز عروسی... .
با حرص میان کلامم آمد.
- کاری نکردی؟ پس دیگه چیکار میخواستی بکنی؟ یهبارکی میذاشتی بچت به دنیا اومد میگفتی یه عمویی هم دارم بهش بگم.
نگاهم را دورتادور حیاط گرداندم.
- عمو... .
آنقدر عموبرزوی همیشه آرام عصبی بود که اجازهی حرف زدن به من نمیداد.
- هیچی نگو مهرزاد! بدجور از دستت دلخورم، اما زنگ زدم فقط یادت بیارم یه عمویی هم داشتی میتونستی بهش یه خبر بدی، والله جز دعای خیر برای زندگیت حرفی نداشتم که.
با لحن ملتمسی گفتم:
- عموجان! باور کنید هنوز به کسی نگفتم.
- من کسیام؟
- حالا شما ببخشید! مطمئن باشید یکی دو ماه دیگه که میخوام عروسی بگیرم، اول میام دستبوس شما.
عمو نفس کلافهای کشید و آرامتر از قبل گفت:
- پس عروسیتو بذار نهم مرداد، با هوشمند یه جا بگیر.
- نه عموجان ممنونم، من همون تیر عروسی رو راه میندازم.
- این تخس بودنت ارثیه که برومند برات گذاشته، نترس با هوشمند یه جا عروسی بگیری نمیگن رفتی زیر بلیط عموت.
اتفاقاً در نظرم همین کار استقلال مرا زیر سوال میبرد. بعد از پدر، در این سالها تمام تلاشم را کردهبودم تا وابستهی کسی نباشیم.
- نفرمایید عموجان! من فقط... .
- تو فقط هیچی! من بچهی برومند رو نشناسم به درد لای جرز میخورم.
- عموجان من که چیزی نگفتم... .
- لازم نیست توضیح بدی، یه دنده نباشی که نمیگن بچهی باباتی، هر کاری میخوای بکنی بکن، فقط دلم نمیخواد حالاحالاها چشمم بهت بخوره.
بدون خداحافظی قطع کرد و من پوف کلافهای کشیدم. موقع برگشتن باید از دل عمو هم دلخوریها را درمیآوردم. نگاهم که به پنجرهی اتاق خورد همه چیز یادم رفت و جایش را لبخندی شیرین گرفت. لبخندی از سر شوق! بالاخره بعد از دردسرهای طولانی آرزویم در آن اتاق منتظرم نشستهبود. حس غروری وجودم را گرفت، غروری ناشی از اینکه صاحب آن فرهای جادویی دیگر مال من بود.
آخرین ویرایش: