جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط حامی نارنگی با نام [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 525 بازدید, 16 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حامی نارنگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حامی نارنگی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
145
مدال‌ها
2
پارت۹
نگاهی به محتوای قابلمه انداخت‌ خون و تکه‌های بدن روی سطح سوپ خودنمایی می‌کردند، چشم درشت آن نوزاد و روده‌های شکمش کنار هم پیچیده بودند.
با نجوای یک ورد، در زیر لب، چوب دستی‌اش را تبدیل به یک قاشق چوبی کرد و مقداری از آن سوپ را بهم زد، و باقی محتویات که شامل تکه‌های بدن یک نوزاد بود، بالا آمد.
وقتی خیالش بابت پخت آن معجون نفرت انگیز راحت شد آتش جادویی را خاموش کرد.
بشقاب چوبی جادویی‌اش را نمایان کرد،با کمک آن قاشق محتوای سوپ را داخل بشقاب ریخت، یک چشم کودک و مقداری از تکه‌های قلب و انگشت‌های ریز و کوچکش داخل ظرفش آمد.
آن کاسه را روی میز غذایش گذاشت و درحالی که با ولع دستانش را بهم می مالید گفت:
- بریم که جوون بشیم.
سپس شروع به خوردن آن سوپ جادویی کرد، با هر قاشقی که از آن می‌خورد لذت در چشمانش پدیدار می‌شد، او عاشق طعم این سوپ بود، چون به خوبی توان این را داشت که بتواند تک تک دردها و احساس ترسی که آن نوزاد هنگام پخته شدن را حس می‌کرد، از طریق طعم آن حس کند.
بعداز اتمام سوپ او تبدیل به یک دختر زیبایی شده بود، که چشمان کشیده زیبایی داشت و پوست بدون چروک و همچو آینه براق و روشن بود، صورتی کشیده داشت و ابروهای کمانش دل هر بینندهای را می‌برد.
لب‌های درشت قلوه‌ای او واقعاً بوسیدنی بودند، موهای فرفری‌اش دوباره سیاه شدند.
وقتی از روی میز بلند شد، دیگر یک پیر عجوز با کمری خمیده نبود بلکه جوانی بود راست قامت با قد بلند و رعنا بود.
به سمت قابلمه که روی آتش بود رفت.
نگاهی به سوپ انداخت از طعمش سیر نشده بود و آرزو داشت باز هم از آن سوپ بخورد اما، امروز مهمان خاصی داشت، باید کاری می‌کرد که او هم از این سوپ بخورد.
- خیلی دوست دارم بخورمت از بس که لذیذی!
سپس یک معجون جادویی دیگری داخلش ریخت و در آن را گذاشت تا گرم بمانند.
نگاهی به سوراخی دیوارش که موش‌ها کنده شده بود انداخت و گفت:
- امیدوارم که اون ترسوهای احمق این بار گند نزنند. چون اگه اون دختره نتونه توی مهمونی شرکت کنه کل نقشه‌های اربابمون یه شبه خراب می‌شه.

آن موش الا را از خانه بیرون کشاند، به سمت باغی در خروجی شهر برد.
خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود، اما هوا به شدت تاریک بود الا ایستاد و گفت:
- آهای!
سپس نفس زنان خم شد و کمی که نفسش چاق شد گفت:
- داری من رو کجا میبری؟
آن موش ایستاد، دوباره به سمت الا برگشت و گفت:
- داریم می‌ریم پیش فرشته‌ی مهربون، تو نه نمی‌تونی با این لباس زشت کثیف به مهمونی بری.
در همین حین او نگاهی به لباسش انداخت، متوجه شد که بخشی از آستر دامن سفیدی که به تن کرده بود، پاره شده است و بیشتر دامنش سیاه و چرک شده بود، اصلا آماده رفتن به یک مهمانی اشرافی نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
145
مدال‌ها
2
پارت ۱۰
موهایش آشفته شده بود، پاهایش بدون کفش کثیف و گل آلود شده بود. شبیه یک انسان جنگلی شده بود، هیچ شباهتی به یک دختر اشراف‌زاده نداشت.
باور این حقیقت که یک فرشته مهربانی در این دنیای بی‌رحم وجود دارد کمی برایش سخت بود، برای همین با تعجب پرسید:
- مطمئنی همچین کسی وجود داره؟
در همین حین صدای آواز جادوگر به گوشش خورد، نگاهی به پشت سرش انداخت.
با شنیدن این صدای خوش به کل همه چیز را از یاد برد. حتی سوال چند ثانیه پیش را.
صدای خوش جادوگر او را از خود بی‌خود کرد،و روحش را مسخ خود کرد.
ناگهان درخشش عظیمی را در میان آن تاریکی به چشمش برخورد کرد.
با قدم‌های آهسته مانند یک انسانی که اسیر جادو شده، اختیار از کف داده باشد به سوی آن نوری که در میان آن جنگل بود رفت.
هرچقدر نزدیک‌تر می‌شد به شدت نور افزوده می‌شد.
صدای نجوا و آواز دلنشینی که روح انسان را مسخ خود می‌کرد، به گوشش می‌رسید.
هر چقدر نزدیکتر می‌شد، صدانیز صدبرابر دلنشین و دلنوازتر می‌شد.
وقتی نزدیک‌تر شد دختر جوانی با صورت معصوم کودکانه‌ای را دید، که روی زمین نشسته است.
چشمانش هم‌مانند اهو درشت ابروانش خطی صاف لب‌هایش پر بوسیدنی، صورتش صاف، همچو پوست نوزاد چندماهه، عیب در این صورت نبود.
شنل آبی رنگی روی سرش گذاشته و بخشی از موهای فرفری‌ نقره‌ای را بیرون ریخته‌ است.
صدایش گیرا و دلنشین بود، او را یاد صدای خوش پریان دریایی افسانه‌ها می‌انداخت.
آهوی کوچکی کنارش نشسته است، سرش را روی پای آن دختر گذاشته بود، در چنگ جادوی او اسیر بود.
پرندگان نیز اجازه خواب نداشتن، درحالی که چیزی نمانده بود، از خستگی بی‌هوش روی زمین‌ بیوفتند درحال چرخیدن دور سر جادوگر بودند.
اما الا گمان می‌کرد که همه آنان محو و شیفته صدای فرشته مهربان شدند، که برایش می‌رقصند. اما در حقیقت همه آنان در اسارت جادوی آن جادوگر بدذات بودند.
کرم های شب تاب حول او معلق ایستاده بودند، با جادو چنان قدرتی گرفته بودند که گویا تبدیل به ستاره های پرنور شده بودند نه کرم شب‌تاب.
صورت معصوم و کودکانه او بسیار زیبا بود طوری که باعث شد غرور رخت ببند، الا دهان به تحسین او باز کند:
- تو چقدر زیبا هستی فرشته مهربون!
جادوگر که درحال نوازش سر بچه آهویی بود، که خودش مادر آن آهو را کشته بود، این حیوان بیچاره را طلسم کرده بود. نگاهی به الا انداخت، گفت:
- از تعریفت خیلی ممنونم.
با اتمام آواز سحراگین جادوگر، بیشتر پرندگان سقوط کردند و جان باختن، کرم‌های شب تابی که نزدیک جادوگر حرکت بودند، برای همیشه خاموش شدند.
جادوگر نگاهی به الا انداخت و گفت:
- من فرشته‌ای از آسمان‌ها هستم، که مأموریت برآورده کردن آرزو‌ها رو دارم، البته فقط آرزوی آدم‌های خوب و مورد تأیید دوستانم.
سپس خم شد موش چاق کوچکی که الا را راهنمایی کرده بود برداشت، به آرامی سرش را نوازش کرد و ادامه داد:
- حالا بگو چه آرزویی داری؟
الا آهی کشید و با ناراحتی گفت:
- حقیقتش، من قصد داشتم امشب در مهمانی که پرنس چارمینگ برای پیدا کردن همسر مناسبش تدارک دیده شرکت کنم اما...
سپس با اندوه بیشتری ادامه داد:
- نامادری بدجنسم بهم اجازه نمی‌ده، با این‌که بهم قول داده بود امشب اجازه می‌ده که من به اون مهمونی برم و شانسم رو امتحان کنم، اما حسادتش بهم اجازه نمی‌ده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
145
مدال‌ها
2
پارت ۱۱
جادوگری که وانمود می‌کرد فرشته مهربان است از روی زمین بلند شد، به سمت الا رفت، به آرامی با انگشت‌های نورانی‌اش صورت سفید الا را نوازش کرد، قطره‌اشکی که روی گونه‌اش چکیده بود را پاک کرد، سپس او را در آغوش کشید، با لحنی اندوهگین گفت:
- چه نامادری بدجنسی داری! دلم برات می‌سوزه، ولی نگران نباش من همه چیز رو برات آماده می‌کنم.
سپس دستش را گرفت و با لبخندی دلنشینی، گفت:
- پاشو پاشو برقص، بخند، قهقه بزن، چرا غصه می‌خوری؟ تو قراره ملکه بعدی بشی.
الا درحالی که دست آن جادوگر را گرفته بود، همراه باقی حیواناتی که هنوز در بند طلسم جادوگر بودند، راهی کلبه کوچک جادوگر شد.
بوی عجیبی درخانه‌اش پیچیده بود، پشت میز نشست و جادوگر یک بشقاب سوپ قرمز رنگی که شبیه خون بود جلوی او گذاشت و گفت:
- تو زیبایی ولی باید بهترین باشی، کمی دور چشمان و لبت چروکه باید یه کاری کنم براشون.
بشقاب چوبی پر از سوپ قرمز رنگ که بوی عجیبی از آن ساطع می‌شد، را به الا نزدیک‌تر کرد و گفت:
- این یه سوپ جادویی که تو رو جوون‌تر و زیبا‌تر می‌کنه، بهتره بخوریش.
او نگاهی به آن موش چاق که روی شانه جادوگر نشسته بود انداخت، او با لبخندی که روی لب داشت سرش را به معنای تایید تکان داد، الا قاشق چوبی برداشت و شروع به خوردن سوپ نوزاد کرد‌.
به سختی مزه متعفن و بوی خون را تحمل می‌کرد، اما چاره‌ای نداشت، از خانه فرار کرده بود و باید ملکه می‌شد، و اگر نه تا ابد حسرت زندگی خوب را می‌خورد باید، با تمام توان تلاشش را می‌کرد.
جادوگر که مشغول تماشای او بود در دل نجوا کرد:
- این همه شباهت به مادرت واقعاً بی‌همتاست! برای رسیدن به فردی غریبه حاضری همچین چیزی رو بخوری، شاید حتی بگم چی توش بود بازم به خاطر پرنس چارمینگ حاضر می‌شدی وجدانت بکشی.
بعداز اتمام سوپ جادوگر آینه‌ای قدیمی چوبی به او داد و گفت:
- نگاه کن.
الا با دیدن چهره‌اش در آن آینه بسیار تعجب کرد خبری از چروک کنار لبش و روی پیشانی اش نبود‌. چشمان آبی‌اش درخشان‌تر از قبل شده بود و پوستش نرم تر از پوست نوزاد شده بود لب‌هایش پف کرده بود و قرمز و خوش‌رنگ مثل خون شده بود.
با خوشحالی جادوگر را در آغوش گرفت، درحالی که از شدت ذوق اشک می‌ریخت گفت:
- خیلی ازت ممنونم خیلی ممنونم فرشته مهربان, قول می‌دم اگه ملکه بشم حتما برات جبران می‌کنم.
جادوگر لبخندی زد و گفت:
- قسم می‌خوری؟
الا که غرق شوق و شادی بود گفت:
- قسم می‌خورم، حتی حاضرم به خاطر قسمی که خوردم بمیرم.
جادوگر با کمک چیزهایی که الا گفت به آرامی طلسمی اجرا کرد و یک حلقه جادویی روی انگشت کوچکش ساخت بدون آنکه خودش بفهمد سپس با لحنی مهربان، گفت:
- ممنونم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
145
مدال‌ها
2
پارت ۱۲
با کمک آن حلقه جادویی که با قسم احمقانه الا ساخته بود می‌توانست، همانند یک برده او را کنترل کند فقط لازم بود که امشب در این مهمانی همه چیز درست پیش برود، و مردم فکر کنند پرنس چارمینگ واقعا عاشق این دختر شده.
دست الا را گرفت، او را از روی صندلی بلند کرد، درحالی که با خوشحالی دور برده جدیدش می‌چرخید، گفت:
- آماده هستی؟ آماده تبدیل شدن به زیباترین دختر جهان هستی؟ آماده تبدیل شدن به خوشگل‌ترین ملکه دنیا هستی؟ آماده زندگی کردن کنار فرمانده پادشاهی شجاعی مثل پرنس چارمینگ هستی؟
الا با خوشحالی فریاد زد:
- آره آره من آماده‌ام.
سپس با اندوه ادامه داد:
- اما با این لباسا شانسی ندارم.
او با ناراحتی سرش را پایین انداخت، با دستش کمی آستر دامنش را بالا آورد، به جادوگر وضع خراب لباسش را نشان داد.
بین راه الا ناخواسته مقداری از دامن سفیدش را پاره کرده بود، و پر از لکه بود، اصلا مناسب همچین مهمانی نبود، با آن‌که صورتش واقعاً زیبا بود و می‌درخشید. اما لباسش بسیار زشت و زننده بود.
جادوگر چوب دستی‌اش را روی هوا چرخواند، شروع به خواندن آواز کرد:
- زندگی بی عشق، غمگین و سرد / می‌توان با سحر جادو کند گرم.
بعداز گفتن آن ورد چوب‌دستی جادویی‌اش روشن شد، نور
سفیدی از آن ساطع شد، دور الا چرخید.
درحالی آن نورها که دور الا می‌چرخیدند، او با بهت زدگی له آن خیره شده بود، لباس تنش عوض شد.
الا محو ساخته شدن دامن مشکی رنگش بلندش بود، دور خودش می‌چرخید و با طنازی قهقه می‌زد و آستر دامن در هوا بلند می‌شد.
لباس سفید و کثیف و پاره‌اش تبدیل به یک دامن بسیار زیبا شد، با این‌که او یک اشراف‌زاده بود، اما تا به حال همچین لباس زیبایی ندیده بود، جادوگر مشغول خواندن اشعارش بود:
- در بزم جادو، سحر و رازها / بر دل‌های چروکیده می‌زند نوا.

جادوگری با چوبی سحرآگین / به هر جا می‌برد، زندگی نورآگین.

هر ک.س دست در دست جادوگر گذاشت / آرزوهایش را برآورده پنداشت.

بخورهای خوشبو در آسمان رفته / جادو همه را در غرور و شادی گرفته.

در همین حین که جادوگر با صدای سحرانگیز و دلنشینش آواز می‌خواند، موهای آشفته الا دوباره شانه شدند.
جادوگر با چوب دستی سحرآمیز خود، یک نیم تاج جادویی پر از مروارید ساخت، آن نیم‌تاج روی سر الا فرود آمد.
باقی موهای فرفری بلوندش را رها کرد، آنان را آزاد گذاشت. سپس یک نگین سیاه در وسط تاج گذاشت، ادامه اشعارش را خواند:

- آسمان پر از جادوست و سحر / هر ذره‌ای داند این راز پنهان در دل.

در کوره‌راه‌های تکاپوی خیال / جادوگری هست، با نغمه‌ای کمال.

با پایان اشعار الا از شدن خوشحالی دچار مبهوت شده بود، تا چند دقیقه‌ پیش اصلا گمان نمی‌کرد، که همچین لباس باشکوه و پف‌دار مشکی رنگ و همچین تاجی را بتواند بپوشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
145
مدال‌ها
2
پارت ۱۳
الا دوباره به سمت جادوگر رفت، او را در آغوش گرفت و درحالی که از شدت شوق اشک می‌ریخت، گفت:
- من رو بدجور مدیونت کردی، هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم فرشته مهربونم.
جادوگر با دستان نرمش موهای طلایی الا را نوازش کرد، گفت:
- قابلت رو نداره دخترکم، آدمی به این زیبایی حقشه که بتونه همچین لباسی بپوشه، در همچین جشن‌هایی خوش بگذرونه تو باید خوشحال زندگی کنی. تو نباید هیچ دردی رو حس کنی، الان زمان توعه، تا می‌تونی لذت ببر توش غرق شو و همه چیز رو فراموش کن، نذار کسی مانع لذت‌ها و خواسته‌های تو بشه.
سپس درحالی که از شدت خستگی نفس‌نفس می‌زد، نگاهی به او انداخت و گفت:
- لباس مشکیت خیلی خوبه، هم میزان درخشندگیش مناسبه.
نگاهی به بالاتنه‌ آن انداخت و ادامه داد:
- به اندازه‌ای بدن‌نما هست که بتونه هر مردی رو اغوا کنه
نگاهی به موهایش انداخت و گفت:
- مدل مو و تاجت هم خوبه، اما چرا حس می‌کنم یه چیزی کم داری.
در همین حین که به خودش چهره‌ای متفکرانه گرفته بود، در حال اندیشیدن بود، بعداز اندکی مکث فهمید مشکل الا از چیست.
با عجله به اتاقش رفت، یک جفت کفش کریستال پاشنه بلند آورد و جلوی الا گذاشت، گفت:
- فهمیدم مشکل چیه، باید تو به یه کفش مناسب این دامن نیاز داری.
الا آن کفش کریستال سفید رنگ را پوشید، چرخی زد و با لحنی پر عشوه، گفت:
- چطور شدم؟
موش‌هایی که درحال تماشا بودند برای این تن لذیذ و موهای شانه‌زده فرفری غش و ضعف می‌کردند. همگی سرشان را به نشانه تأیید تکان دادند بار اول بود هم جرعت حمله و خوردن لباس و موهای الا را نداشتند.
جادوگر با لبخندی دروغینی که بر لب داشت، با هیجان پاسخ داد:
- عالی‌تر از تمام ملکه‌های جهان!
سپس به سمت خروجی‌ حرکت کرد، الا هم دنبال او رفت و کنارش ایستاد تا هنرنمایی او را تماشا کند.
درحالی که هر دو جلوی کلبه چوبی جادوگر ایستاده بودند،
دوباره جادوگر وردی خواند و نوری سفید از چوب‌دستی او ساطع شد، به سمت رو به روی آنان به یک کدو حلوایی برخورد کرد.
آن کدو حلوایی با کمک جادو رشد کرد و بزرگ شد، و تبدیل به یک کالکسه سفیدگران قیمت با طرح گل‌های طلایی شد.
دوباره ورد خواند و چوب دستی تکان داد، طلسم را به سمت موش‌ها پرتاب کرد، با جادو موش ها را نیز به یک اسب سفید با یال‌های بلند زیبا تبدیل کرد، که به کالسکه وصل شده‌اند.
جادوگر رو به الا کرد و گفت:
- این هم از کالکسه شما.
سپس تعظیمی کرد و گفت:
- بفرمایید ملکه‌ی من!
الا لبخندی پر غرور زد و از کنارش رد شد، سوار کالکسه شد.
جادوگر به سمت کالکسه رفت، در را پشت الا بست. گفت:
- جادوی لباس من تا یک روزه هست، یعنی یعنی باید قبل از ساعت دوازده شب کارت رو تموم کنی، اگر نه لباست از بین می‌ره، فقط کفش‌ها می‌مونه و اون لباس کثیفت.
الا با لحنی آرام گفت:
- حتماً یادم می‌مونه.
سپس آن کالکسه به دستور جادوگر به سمت قلعه حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
145
مدال‌ها
2
پارت ۱۴
درحالی که جادوگر به رفتن آن کالسکه خیره شده بود، لبخندی شیطانی بر لبش نشست، گفت:
- هم مادر هم دختر هر دو یک نکته ضعف احمقانه دارن، خیلی راحت به تله من افتادن، واقعا یه پسر غریبه ارزش روحت رو داره؟
خمیازه‌ای کشید و به خاطر خستی احساس درد زیادی در شانه‌اش حس می‌کرد. چند مشتی به آن‌جا زد، از شدت جوگیری انرژی زیادی صرف ساخت این کالسکه و لباس الا کرده بود، و اکنون به معجون و استراحت نیاز داشت.
رو به کلبه‌اش کرد و خواست قدم از قدم بردارد، که در کلبه با ضرب شدیدی بسته شد.
حینی گفت و یک قدم به عقب برداشت، با شنیدن صدایی مردانه دورگه‌ای از درون جنگل از شدت ترس خشکش زد.
- نمایش زیبایی بود!
به علت کمبود انرژی جادویی دید در شبش را از دست داده بود.
با باقی مانده‌ جادویش چوب دستی‌اش را تبدیل به شمشیر کرد و گفت:
- تو کی هستی؟
آن مردی که در تاریکی بود به آرامی از میان درختان بیرون آمد زخمی که روی صورتش نشسته بود، چهره خوفناکی به او هدیه داده بود. موهای نسبتا بلند و ریش سیاهی داشت.
با لبخند بیمارگونه‌ای که بر لب داشت گفت:
- چه زود من رو فراموش کردی..‌.
بعداز اندکی مکث جمله‌اش را این چنین کامل کرد:
- مادر خوانده عزیزم.
جادوگر که از ترس به خود می‌لرزید زمزمه‌وار، گفت:
- دراون!¹
آن پسر که دراون نام داشت و ردای تماما سیاه به تن کرده بود با نیشخند تحقیر آمیزی گفت:
- واقعا انتظار نداشتم بعداز هفتاد سال شکنجه این‌طوری فراموشم کنی!
جادوگر از ترس روی زمین افتاد، درحالی که به عقب می‌خزید با ترس گفت:
- نزدیک نیا! برو عقب!
دراون با همان لبخندی که بر لب داشت، گفت:
- از چی می‌ترسی! هان؟
سپس دستانش را بالا آورد و گفت:
- من که هیچ سلاحی ندارم! تویی که چوب‌دستی جادویی مرلین رو داری.
جادوگر درحالی که از ترس به خود میلرزید گفت:
- بگو چی ازم می‌خوای؟
دراون تغییر لحن داد و با جدیت گفت:
- هیچی! اومدم اون هدیه‌ای که بهم دادی رو جبران کنم!
ناخواسته چشمانش روی آن سه زخمی که روی صورت دراون بود خیره ماند.
این زخم متعلق به ناخن‌های تیز یک پرنده جهنمی بود، که سه خراش بزرگ روی صورت و چشمانش انداخته بود و یک چشمش به خاطر زخم کاملا سفید و نابینا شده بود.
علت این زخم خودش بود، اصلا گمان نمی‌کرد بعداز این‌ همه قدرت نمایی جلوی دراون روزی جرعت کند، برای انتقام بازگزد.
چون سالهای زیادی را در این کلبه زیر دست جادوگر مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود.
مرگش نزدیک بود، با چشمان جادویی‌اش به خوبی سایه بال فرشته مرگ را می‌دید که درحال بزرگ شدن‌است، این یعنی قاتلش درست رو به روی او ایستاده است‌.
او درحالی که از ترس به خود می‌لرزید، اشک‌های سیاهش جاری شد صورتش زا خیس کرد. سمت او خزید، پایین کتش را گرفت و با ناراحتی گفت:
- التماست می‌کنم دراون! من! من! هنوز مادرتم، من تو رو بزرگ کردم! لطفاً این کار رو نکن!
دراون با پوتین سیاهش یک لگد به او زد، خون
سیاهش رو صورتش ریخته شد.
1_Draven
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
46
145
مدال‌ها
2
پارت ۱۵
دراون شاید به اندازه او جادوگر قدرتمندی نباشد، اما قدرت فیزیکی فوق‌العاده‌ای دارد و توان دستور دادن به روح جنگل را دازد، اکنون که آن عجوز قدرت جادویی‌اش را برای لباس الا هدر داده است، برتری با دراون بود.
درحالی که جادوگر نقش بر زمین بود، آن پسر با یک حرکت دست ریشه درختان از زمین بیرون آمدند. دور مچ عفریته پیچیدند و او را به زمین زدند.
چوب‌دستی جادویی‌اش به زمین افتاد و کاملا بی‌دفاع شد.
جادوگر ضعیف شده بود، توان جنگیدن نداشت از شدت ترس به جیغ کشیدن التماس روی آورده بود، تا ترحم دراون را جلب کنند.
اما در همان لحظه که دراون دستش را به معنی سکوت جلوی لب و بینی‌اش قرار داد. عفریته از شدت وحشت ساکت شد، گویی با نخی نامرعی لبش را بهم دوختند.
خم شد و دستی به گونه سفید بی‌رنگ عجوزه کشید، گفت:
- یادته بهم چی می‌گفتی؟ حالا بازم اونا رو برا خودت تکرار کن.
سپس صدایش را نازک چرد درحالی که ادای جادوگر را در می‌آورد:
- آه نامادری عزیزم، گریه نکن اینا برا خودته یه روزی از من به خاطرش تشکر می‌کنی. همه تو رو رهات کردن، حتی پدرت و مادرت من تنها کستم، چارهای جز اعتماد به من نداری زر و زر، واندکی شعر بی وزن بی‌قافیه، چرت و پرت و اندکی پرت پلای نقل قول شده از مرلین احمق.
سپس دراون برخواست، هم‌زمان ریشه درختان از زمین بیرون آمدند، وارد بدنش شدند و تمام تنش را سوراخ کردند.
جادوگر درحالی که از درد به خودش می‌پیچید، ملتمسانه فریاد زد:
- دراون لطفا...
نتوانست جمله‌اش را به پایان برساند و از شدت دوباره جیغش بلند شد.
ریشه‌ها گوشت تنش را دریدند و دور دنده‌های قفسه سی*ن*ه‌اش پیچیدند، او تک‌تک حرکات ریشه‌ها را درون بدنش حس می‌کرد، بعداز آنکه ریشه‌ها درون قفسه سی*ن*ه‌اش دور دنده‌هایش پیچید.
با یک حرکت دنده‌ها را بیرون کشیده شدند، خون سیاهش همه جا پخش شد قلبش از درون قفسه سی*ن*ه بیرون آمد، کنار روی زمین گذاشته شد.
روح کثیفش که نزدیک پانصد سال غرق گناه بود، از تن گندیده پیرش بیرون آمد، راهی گودال‌های سوزان جهنم شد.
دراون خم شد و قلب جادوگر را که خون سیاه و بدبویی از آن می‌چکید را برداشت.
شیطان جادوگران زیادی با کمک قلبشان آنان پس از مرگ دوباره به زندگی بازگردانده بود، برای همین محض احتیاط قلبش را از بدنش جدا کرد و با خودش برد.
در قصر پادشاه مهمانی بزرگ ترتیب داده شده بود، تمام وزرا اشراف و شاهزادگان همسایگان به این مهمانی آمده بودند.
حتی دو تن از شاهزادگان ممالک عثمانی که دشمن سرسخت پرنس چارمینگ بودند، نیز در این مهمانی شرکت کرده بودند.
همگی بهترین لباس‌ها و بهترین آرایش را انجام داده بودند. درحال صحبت کردن با یکدیگر بودند و مشغول خوش‌گذرانی و لذت بردن از این مراسم بودند.
 
بالا پایین