جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط حامی نارنگی با نام [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 259 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [گوتیک دیزنی، جلد 1 لنگه کفش شوم] اثر «رویا پرداز تاریک کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حامی نارنگی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حامی نارنگی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
41
117
مدال‌ها
2
پارت۹
نگاهی به محتوای قابلمه انداخت‌ خون و تکه‌های بدن روی سطح سوپ خودنمایی می‌کردند، چشم درشت آن نوزاد و روده‌های شکمش کنار هم پیچیده بودند.
با نجوای یک ورد، در زیر لب، چوب دستی‌اش را تبدیل به یک قاشق چوبی کرد و مقداری از آن سوپ را بهم زد، و باقی محتویات که شامل تکه‌های بدن یک نوزاد بود، بالا آمد.
وقتی خیالش بابت پخت آن معجون نفرت انگیز راحت شد آتش جادویی را خاموش کرد.
بشقاب چوبی جادویی‌اش را نمایان کرد،با کمک آن قاشق محتوای سوپ را داخل بشقاب ریخت، یک چشم کودک و مقداری از تکه‌های قلب و انگشت‌های ریز و کوچکش داخل ظرفش آمد.
آن کاسه را روی میز غذایش گذاشت و درحالی که با ولع دستانش را بهم می مالید گفت:
- بریم که جوون بشیم.
سپس شروع به خوردن آن سوپ جادویی کرد، با هر قاشقی که از آن می‌خورد لذت در چشمانش پدیدار می‌شد، او عاشق طعم این سوپ بود، چون به خوبی توان این را داشت که بتواند تک تک دردها و احساس ترسی که آن نوزاد هنگام پخته شدن را حس می‌کرد، از طریق طعم آن حس کند.
بعداز اتمام سوپ او تبدیل به یک دختر زیبایی شده بود، که چشمان کشیده زیبایی داشت و پوست بدون چروک و همچو آینه براق و روشن بود، صورتی کشیده داشت و ابروهای کمانش دل هر بینندهای را می‌برد. لب‌های درشت قلوه‌ای او واقعاً بوسیدنی بودند، موهای فرفری‌اش دوباره سیاه شدند
وقتی از روی میز بلند شد، دیگر یک پیر عجوز با کمری خمیده نبود بلکه جوانی بود راست قامت با قد بلند و رعنا بود
به سمت قابلمه که روی آتش بود رفت.
نگاهی به سوپ انداخت از طعمش سیر نشده بود و آرزو داشت باز هم از آن سوپ بخورد اما، امروز مهمان خاصی داشت، باید کاری می‌کرد که از این سوپ بخورد.
- خیلی دوست دارم بخورمت از بس که لذیذی!
سپس یک معجون جادویی دیگری داخلش ریخت و در آن را گذاشت تا گرم بمانند.
نگاهی به سوراخی دیوارش که موش‌ها کنده شده بود انداخت و گفت:
- امیدوارم که اون ترسوهای احمق این بار گند نزنند. چون اگه اون دختره نتونه توی مهمونی شرکت کنه کل نقشه‌های اربابمون یه شبه خراب می‌شه.
سپس دستش را روی قلبش گذاشت با اندوه بیشتری ادامه داد:
- اربابمون نزدیک هزار ساله که برای امشب برنامه ریزی کردند باید همه چی مرتب بشه تا بتونیم دوباره لبخندش رو ببینیم.
آن موش الا را از خانه بیرون کشاند، به سمت باغی در خروجی شهر برد.
خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود، اما هوا به شدت تاریک بود الا ایستاد و گفت:
- آهای.
سپس نفس زنان خم شد و کمی که نفسش چاق شد گفت:
- داری من رو کجا میبری؟
آن موش ایستاد و دوباره به سمت الا برگشت و گفت:
- داریم می‌ریم پیش فرشته‌ی مهربون، تو نه نمی‌تونی با این لباس زشت کثیف به مهمونی بری.
در همین حین او نگاهی به لباسش انداخت، متوجه شد که بخشی از آستر دامن سفیدی که به تن کرده بود، پاره شده است و بیشتر دامنش سیاه و چرک شده بود، اصلا آماده رفتن به یک مهمانی اشرافی نبود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
41
117
مدال‌ها
2
پارت ۱۰
موهایش آشفته شده بود، ، و پاهایش بدون کفش کثیف و گل آلود شده بود. شبیه یک انسان جنگلی شده بود، هیچ شباهتی به یک دختر اشراف‌زاده نداشت.
باور این حقیقت که یک فرشته مهربانی در دنیا وجود دارد کمی برایش سخت بود، برای همین با تعجب پرسید:
- مطمئنی همچین کسی وجود داره؟
در همین حین صدای آواز جادوگر به گوشش خورد نگاهی به پشت سرش انداخت.
ناگهان درخشش عظیمی را در میان آن تاریکی به چشمش برخورد کرد.
با قدم‌های آهسته مانند یک انسانی که اسیر جادو شده و اختیار از کف داده باشد به سوی آن نوری که در میان آن جنگل بود رفت، هرچقدر نزدیک تر می‌شد به شدت نور افزوده می‌شد.
صدای نجوا و آواز دلنشینی که روح انسان را مسخ خود می‌کرد، به گوشش می‌رسید.
وقتی نزدیک‌تر شد دختر جوانی با صورت معصوم کودکانه‌ای را دید، که روی زمین نشسته است، شنل آبی رنگی روی سرش گذاشته و بخشی از موهای فرفری‌اش را بیرون ریخته‌ است.
صدایش گیرا و دلنشین بود، او را یاد صدای خوش پریان دریایی افسانه‌ها می‌انداخت.
آهوی کوچکی کنارش نشسته است، سرش را روی پای آن دختر گذاشته بود، در چنگ جادوی او اسیر بود.
پرندگان نیز اجازه خواب نداشتند و درحالی که چیزی نمانده بود، از خستگی بی‌هوش روی زمین‌ بیوفتند درحال چرخیدن دور سر جادوگر بودند.
اما الا گمان می‌کرد که همه آنان محو و شیفته صدای جادوگر شدند، که برایش می‌رقصند.
کرم های شب تاب حول او معلق ایستاده بودند، با جادو چنان قدرتی گرفته بودند که گویا تبدیل به ستاره های پرنور شده بودند نه کرم.
صورت معصوم و کودکانه او بسیار زیبا بود طوری که باعث شد غرور رخت ببند، الا دهان به تحسین او باز کند:
- تو چقدر زیبا هستی فرشته مهربون!
جادوگر که درحال نوازش سر بچه آهویی بود، که خودش مادر آن آهو را کشته بود، این حیوان بیچاره را طلسم کرده بود نگاهی به الا انداخت، گفت:
- از تعریفت خیلی ممنونم.
با اتمام آواز سحراگین جادوگر، بیشتر پرندگان سقوط کردند و جان باختن، کرم‌های شب تابی که نزدیک جادوگر حرکت می‌کردند برای همیشه خاموش شدند.
جادوگر نگاهی به الا انداخت و گفت:
- من فرشته ای از آسمان‌ها هستم که مأموریت برآورده کردن آرزو‌ها رو دارم، البته فقط آرزوی آدم‌های خوب و مورد تأیید دوستانم.
سپس خم شد موش چاق کوچکی که الا را راهنمایی کرده بود برداشت، به آرامی سرش را نوازش کرد و ادامه داد:
- حالا بگو چه آرزویی داری؟
الا آهی کشید و با ناراحتی گفت:
- حقیقتش، من قصد داشتم امشب در مهمانی که پرنس چارمینگ برای پیدا کردن همسر مناسبش تدارک دیده شرکت کنم اما...
سپس با اندوه بیشتری ادامه داد:
- نامادری بدجنسم بهم اجازه نمی‌ده، با این‌که بهم قول داده بود امشب اجازه می‌ده که من به اون مهمونی برم و شانسم رو امتحان کنم، اما حسادتش بهم اجازه نمی‌ده.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
41
117
مدال‌ها
2
پارت ۱۱

جادوگری که وانمود می‌کرد فرشته مهربان هست از روی زمین بلند شد، به سمت الا رفت، صورتش را نوازش کرد، قطره‌اشکی که روی گونه‌اش چکیده بود را پاک کرد و با لحنی اندوهگین گفت:
- چه نامادری بدجنسی داری! دلم برات می‌سوزه، ولی نگران نباش من همه چیز رو برات آماده می‌کنم.
دستش را گرفت و گفت:
- بیا به کلبه من، برات همه چیز رو آماده می‌کنم.
الا درحالی که دست آن جادوگر را گرفته بود، همراه باقی حیواناتی که هنوز در بند طلسم جادوگر بودند، راهی کلبه کوچک جادوگر شد.
بوی عجیبی درخانه‌اش پیچیده بود، پشت میز نشست و جادوگر یک بشقاب سوپ قرمز رنگی که شبیه خون بود جلوی او گذاشت و گفت:
- تو زیبایی ولی باید بهترین باشی، کمی دور چشمان و لبت چروکه باید یه کاری کنم براشون.
بشقاب چوبی پر از سوپ قرمز رنگ که بوی عجیبی از آن ساتع می‌شد، را به الا نزدیک تر کرد و گفت:
- این یه سوپ جادویی که تو رو جوون‌تر و زیبا‌تر می‌کنه، بهتره بخوریش.
او نگاهی به آن موش چاق که روی شانه جادوگر نشسته بود انداخت، او با لبخندی که روی لب داشت سرش را به معنای تایبد تکان داد، الا قاشق چوبی برداشت و شروع به خوردن سوپ نوزاد کرد‌.
به سختی مزه متعفن و بوی خون را تحمل می‌کرد، اما چاره‌ای نداشت، از خانه فرار کرده بود و باید ملکه می‌شد، و اگر نه تا ابد حسرت زندگی خوب را می‌خورد باید، با تمام توان تلاشش را می‌کرد.
جادوگر که مشغول تماشای او بود در دل نجوا کرد:
- این همه شباهت به مادرت واقعاً بی‌همتاست! برای رسیدن به فردی غریبه حاضری همچین چیزی رو بخوری، شاید حتی بگم چی توش بود بازم به خاطر پرنس چارمینگ حاضر می‌شدی وجدانت بکشی.
بعداز اتمام سوپ جادوگر آینه‌ای قدیمی چوبی به او داد و گفت:
- نگاه کن.
الا با دیدن چهره اش در آن آینه بسیار تعجب کرد خبری از چروک کنار لبش و روی پیشانی اش نبود‌. چشمان آبی‌اش درخشان‌تر از قبل شده بود و پوستش نرم تر از پوست نوزاد شده بود لب‌هایش پف کرده بودن قرمز مثل خون شده بود.
با خوشحالی جادوگر را در آغوش گرفت، درحالی که از شدت ذوق اشک می‌ریخت گفت:
- خیلی ازت ممنونم خیلی ممنونم فرشته مهربان, قول می‌دم اگه ملکه بشم حتما برات جبران می‌کنم.
جادوگر لبخندی زد و گفت:
- قسم می‌خوری؟
الا که غرق شوق و شادی بود گفت:
- قسم می‌خورم، حتی حاضرم به خاطر قسمی که خوردم بمیرم.
جادوگر با کمک چیزهایی که الا گفت به آرامی طلسمی اجرا کرد و یک حلقه جادویی روی انگشت آخرش ساخت و گفت:
- ممنونم.
با کمک آن حلقه جادویی که با قسم احمقانه الا ساخته بود می‌توانست همانند یک برده او را کنترل کند.
دست الا را گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد و درحالی که با خوشحالی دور برده جدیدش می‌چرخید گفت:
- آماده هستی؟ آماده تبدیل شدن به زیباترین دختر جهان هستی؟
الا با ناراحتی گفت:
- اما با این لباسا؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
41
117
مدال‌ها
2
پارت ۱۲
بین راه الا ناخواسته مقداری از دامن سفیدش را پاره کرده بود و پر از لکه های سیاه و زشت بود، اصلا مناسب همچین مهمانی مجلل و اشرافی نبود، با آن‌که صورتش واقعاً زیبا بود و می‌درخشید. اما لباسش بسیار زشت بود.
جادوگر چوب دستی‌اش را روی هوا چرخواند و شروع به خواندن آواز کرد:
- زندگی بی عشق، غمگین و سرد /می‌توان با سحر جادو کند گرم
در همین حین نوری از چوب‌دستی‌اش ساتع شد، دور الا چرخید و یک دامن مشکی در تنش پدید آمد.
آن نورها درحالی که دور الا می‌چرخیدند، دامن تنش تغییر حالت پیدا می‌کرد، دوخته می‌شدند، استرهایش بیشتر می‌شد و زیبایی‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد.
درحالی که الا محو ساخته شدن دامن مشکی رنگش بلندش بود، دور خودش می‌چرخید و با طنازی قهقه می‌زد و آستر پف پفی دامنش در هوا بلند می‌شد.
لباس سفید و کثیف و پاره‌اش تبدیل به یک دامن بسیار زیبا شد، با این‌که او یک اشراف‌زاده بود اما تا به حال همچین لباس زیبایی ندیده بود، جادوگر مشغول خواندن اشعارش بود:
- در بزم جادو، سحر و رازها/بر دل‌های چروکیده می‌زند نوا.
جادوگری با چوبی سحرآگین/به هر جا می‌برد، زندگی نورآگین.
خواب و خیال در گرداب می‌چرخند
هر ک.س دست در دست جادوگر گذاشت/آرزو هایش را برآورده پنداشت
بخورهای خوش‌بو در آسمان رفته/جادو همه را در غرور و شادی گرفته.
در همین حین که جادوگر با صدای سحرانگیز و دلنشین‌اش آواز می‌خواند، موهای آشفته الا دوباره شانه شدند و حالت گرفتند.
جادوگر با چوب دستی سحرآمیز خود، یک نیم تاج پر از مروارید ساخت و آن روی سر الا گذاشت، باقی موهای بلوندش را رها کرد و آنان را آزاد گذاشت سپس یک نگین سیاه جادویی در وسط تاج گذاشت، ادامه اشعارش را خواند:
- آسمان پر از جادوست و سحر/هر ذره‌ای داند این راز پنهان در دل.
در کوره‌راه‌های تکاپوی خیال/جادوگری هست، با نغمه‌ای کمال.
با پایان اشعار الا از شدن خوشحالی دچار مبهوت شده بود تا چند دقیقه‌ پیش اصلا گمان نمی‌کرد،که همچین لباس باشکوه و پف‌دار مشکی رنگ و همچین تاجی را بتواند بپوشد.
الا دوباره به سمت جادوگر رفت و آن را در آغوش گرفت و درحالی که از شدت شوق اشک می‌ریخت گفت:
- من رو بدجور مدیونت کردی، هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم فرشته مهربونم.
جادوگر با دستان نرمش موهای طلایی الا را نوازش کرد و گفت:
- قابلت رو نداره دخترکم، دختر به این زیبایی حقشه که بتونه همچین لباسی بپوشه، در همچین جشن‌های خوش بگذرونه تو باید خوشحال زندگی کنی. الان زمان توعه، تا می‌تونی لذت ببر نذار کسی مانعش بشه.
سپس درحالی که از شدت خستگی نفس نفس می‌زد، نگاهی به او انداخت و گفت:
- لباس مشکیت خیلی خوبه و هم میزان درخشندگیش مناسبه.
نگاهی به موهایش انداخت و گفت:
- مدل مو و تاجت هم خوبه، اما چرا حس می‌کنم یه چیزی کم داری.
در همین حین که به خودش چهره‌ای متفکرانه گرفته بود، در حال اندیشیدن بود، بعداز اندکی مکث بالاخره فهمید مشکل الا از چیست.
 
بالا پایین