جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,045 بازدید, 219 پاسخ و 47 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
تعاریف برادرش دیگر شامل حال و احوال او نمی‌شد. مدت‌ها بود که قوی و محکم بودن بر دردهایش غالب نبود و از آن‌ها نمی‌کاست؛ زیرا روح و روانش زیر بار کمرشکن غم و اندوه درحال متلاشی شدن بودند. ریشه‌ی مشکلات چنان بر عمق زندگی‌اش نفوذ کرده‌بود که گویی از بَدو تولد با او همزاد بوده‌اند. از آغوش امیررضا بیرون آمد و به‌سوی نیمکت رفت. پاهایش دیگر یارای تن خسته‌اش را نداشتند. بر روی نیمکت نشست و سرش را بین دستانش گرفت. بندبند وجود برادر کوچک به آتش کشیده‌شد از دیدن کمر خمیده‌ی الگویش که همیشه سرپا و چیره بر مشکلات بود. او قطعاً همچون گذشته می‌توانست ستون اصلی خانواده‌اش باشد. علیسان هنوز برای او و خواهر و برادرش حکم کوهی محکم و استوار را داشت. به محض اینکه کنار او نشست، صدای فریاد و بی‌قراری شخصی نظر هر دویشان را جلب کرد و نگاهشان را به‌سوی ورودی سالن بیمارستان کشاند. محمدعلی خشمگین همچون میرغضب با گام‌های بلند و تند به‌سمت آن‌ها می‌آمد. قلب ناآرام علیسان لحظه‌ای از تپش ایستاد و عرقی سرد بر تنش نشست. بدنش قفل کرده و توان اینکه از جایش برخیزد، نداشت. محمدعلی که حال مقابل او ایستاده‌بود، با یک حرکت یقه‌ی پیراهن او را گرفت و یک ضرب بلندش کرد.
- مردک عوضی، روزگارت رو مثل دنیای گونش سیاه می‌کنم.
احساس منگی می‌کرد و زبانش برای بیان کلمه‌ای نمی‌چرخید. امیررضا که متوجه‌ی حال خراب و رنگ پریده‌ی او شد، پیش‌دستی کرد و گفت:
- آقا، چی‌شده؟
درد نشسته به جان محمدعلی آنقدر زیاد بود که آن لحظه فقط نابودی علیسان برایش اولویت داشت. با مشت‌های محکم شروع به ضربه زدن به صورت و تن علیسان که قصد دفاع از خود را نداشت، کرد و در آن حین فریاد میزد:
- گونش من دق می‌کنه! گونش من تاب این وضع رو نداره.
امیررضا و عادل که همان لحظه با چشمان به نم نشسته سر رسیده‌‌بود، محمدعلی را از او جدا کردند، اما محمدعلی درحالی‌که انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار برای او که از بینی و لبانش خون جاری بود، تکان می‌داد، فریاد زد:
- به جون خودش تا بلایی که سرش آوردی رو سرت نیارم مرد نیستم.
عادل رخ‌به‌رخ پدرش و پشت به رفیقش ایستاد و ملتمسانه کلامش را بیان کرد.
- آقاجون، خواهش می‌کنم آروم باشین. این حال و عصبانیت براتون سمه.
محمدعلی با نفس‌های که ریتم تند داشتند، فریاد زد:
- چطور آروم باشم وقتی نوه‌م، عزیزم به‌خاطر این عوضی کور شده؟
علیسان با شنیدن تک‌تک واژه‌های به غم آغشته‌ی محمدعلی، آتشی به داغی آتش جهنم به جانش نشست. هجوم خون به رگ‌های سرش را به‌ خوبی احساس کرد و زانوهایش سست شدند. آدم‌هایی که اطرافشان جمع شده‌بودند، لحظه‌به‌لحظه از او دور و صداها آهسته‌تر می‌شدند، تا جایی که دنیایش را سیاهی مطلق فرا گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
با زمزمه‌هایی که به گوشش می‌خورد، نیرویی وادارش می‌کرد که از عالم سکون و سیاهی دل بکند. به‌سختی پلک‌هایش را که گویی دو جسم سنگین به آن‌ها متصل بود، گشود. سرش سنگین و حالت خستگی بر جانش غالب بود. به محض نفس کشیدن وجود دو شئ پلاستیکی میان حفره‌های بینی‌اش را احساس کرد. به‌سختی گردن خشک شده‌اش را تکان داد و سر به جهت راست چرخاند. نگاهش به دو برادر و خواهرش که پریشانی در چهره‌هایشان پیدا بود، افتاد. فاطمه سریع‌تر متوجه به‌هوش آمدن او شد و از روی صندلی چرم قهوه‌ای‌رنگ برخاست و به‌سوی تخت آمد.
- الهی دورت بگردم داداش!
لبان خشک و پوسته‌پوسته شده‌اش را با زبان تر کرد و لب زد:
- فا... طمه‌!
فاطمه دست داغ برادرش را میان دستان سردش گرفت. به‌سمت او خم شد و با جان و دل جواب داد:
- جانم عزیزم؟
مجدد دم و بازدم عمیقی کرد. ریه‌هایش خشک بود و در قسمت چپ سی*ن*ه‌اش احساس سوزش می‌کرد.
- چرا اینجام؟
فاطمه مضطرب نیم‌نگاهی به امیررضا انداخت و از جواب دادن سر باز کرد و یک گام عقب رفت. امیررضا که پس از بیهوش شدن برادرش، بدترین لحظات عمرش را تجربه کرده‌بود، جای فاطمه ایستاد، بوسه‌ای بر پیشانی برادرش زد و آسوده‌خاطر جواب داد:
- فشارت خیلی بالا بوده. الحمدالله با سِرُم و آمپول خطر رفع شد.
احمدرضا سمت دیگر تخت ایستاد. خم شد و بوسه‌ای بر سر برادرش زد.
- شما که ما رو نصف عمر کردی داداش.
سر به‌سمت احمدرضا چرخاند. لبخند کم‌جانی زد و پچ زد:
- نترسین مرگ با من بیگانه‌ست.
هر سه همزمان با قلب‌های مچاله شده، گفتند:
- خدا نکنه!
- ان‌شاءالله درد و بلا ازت دور باشه نفس خواهر!
نگاهش روی صورت درهم و به بغض نشسته‌ی فاطمه ثابت ماند. زهرخندی زد و چشمانش را بر روی هم فشرد. دلش می‌خواست فریاد بزند تا همه بدانند، دردی که روحش را احاطه کرده‌بود، دردناک‌تر از درد جسمی‌اش است. امیررضا درحالی‌که دکمه‌های باز پیراهن او را می‌بست، گفت:
- خداروشکر خطر رفع شده و بعد از معاینه‌ی مجددت میریم خونه.
با شنیدن کلمه‌ی «خونه» اخمی بین ابروهایش نشست. شلنگ اکسیژن را از حفره‌های بینی‌اش خارج کرد و کمی خودش را بالا کشید. جای‌جای بدنش درد می‌کرد و به زق‌زق افتاده‌بود.
- اِه داداش!
با غیظ دست امیررضا را پس زد، لب تخت نشست و پاهایش را آویزان کرد. درحالی‌که دنبال کفش‌هایش می‌گشت، گفت:
- من خوبم و به معاینه‌ احتیاج ندارم. کفش‌هام کجان؟
امیررضا دو طرف شانه‌هایش را گرفت و او را وادار کرد دراز بکشد.
- داداش، خواهش می‌کنم صبر کنین دکتر بیاد بعد... !
با تحکم میان کلام او پرید و غرید:
- امیر، الان وقت اینجا بودن من نیست. خودت که می‌دونی به چه مصیبتی گرفتار شدم.
احمدرضا تخت را دور زد، با اخم غلیظی که بر ابروهای کشیده‌اش نشسته‌بود، گفت:
- داداش، مگه شما خواستین اون دختر نابینا بشه؟ مگه شما به اجبار اون رو به رستوران بردین؟
تمام وجودش به آتش کشیده‌شد. نگاه غضبناکش را به احمدرضا دوخت و گفت:
- آره من مقصرم. عامل بدبختی اون دختر منم.
فاطمه گریان پیش آمد. درحالی‌که با گوشه‌ی چادر مشکی‌اش، اشک‌هایش را پاک می‌کرد، گفت:
- داداش، الان وقتش نیست سمت اون‌ها برین، اون‌ها عصبی هستن و ممکنه بلایی سرتون بیارن.
- امیر، کفش‌هام؟
امیررضا با کلام مملو از عصبانیت و خشم برادر بزرگش، هراسان کفش‌های او را از زیر تخت بیرون آورد و جفت شده، مقابل پاهای او قرار داد. علیسان کفش‌هایش را پوشید و بی‌توجه به اصرار آن‌ها و سرگیجه‌اش از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
چند گام مانده‌بود به اتاقی که گونش در آن بستری بود و نشانی‌اش را از بخش پرستاری پرسیده‌بود، برسد، چشمش به عادل افتاد. زانوهایش سست شده و به‌سختی پیش رفت. زبانش به سخن گفتن نمی‌چرخید، اما با چانه‌ی لرزان نام رفیقش را صدا زد.
- عا... دل!
عادل که کلافگی و پریشانی در چهره‌اش بیداد می‌کرد، سر به‌سمت او چرخاند و تکیه‌اش را از دیوار پشت سرش گرفت. خوب می‌دانست حال و روز رفیقش تعریفی ندارد؛ زیرا خودش بارها به او برای کنترل فشارخونش گوشزد کرده‌بود.
- چرا از جات بلند شدی علی؟
آب دهانش را قورت داد که شاید از شر بغضی که گلویش را می‌فشرد، راحت شود.
- گونش چطوره... ؟
عادل غمگین، لب به زیر دندان کشید. قلبش به درد آمد و دلش به حال هر دو شخص زخم خورده‌ی این ماجرا سوخت. از طرفی پای گونش که پاره‌ی جگرش بود، وسط بود و از طرفی هم رفیقش که کم از برادر برایش نبود.
- علی، حال گونش خوب نیست. از لحظه‌ای که به‌هوش اومده و فهمیده چی‌شده، با اینکه حال جسمیش داغونه و اشک براش سمه، اما داره گریه می‌کنه.
قلبش تیر کشید و اشک به چشمان شب‌رنگش هجوم آورد.
- می‌خوام ببینمش.
عادل دست بر روی شانه‌ی او گذاشت و آرام لب زد:
- نه علیسان، الان نه.
بی‌قرارتر شد و ملتمسانه گفت:
- عادل، تو رو به خدا نه نیار!
صدای عادل بابت بغض نشسته بر گلویش به لرزه افتاد.
- به نفع دوتاتونه علی. یه مدت دور شو ازش. یه مدت جلو چشم آقاجونمم نباش. علی به خدا خودمم از دستت شکارم، اما انقدر می‌شناسمت که می‌دونم آزارت به کسی نمی‌رسه.
علیسان با صدای اوج گرفته، فریاد زد:
- به من نه نگو عادل؛ چون حال خودم داغونه. چرا همه فکر می‌کنن من دلم خواسته این بلا سرش بیاد؟
- آروم باش. می‌دونم؛ چون می‌شناسمت.
عادل سر پایین انداخت و زمزمه‌وار ادامه داد:
- اما خودش نمی‌خواد بری پیشش.
یک آن احساس کرد، میان دریایی از یخ افتاده‌است. گونشش نمی‌خواست او کنارش باشد. این یعنی مرگ و تباهی. یعنی پس زده‌ شدن از دلبری که جانش بود. سرگیجه‌اش بیشتر شد و دست لرزانش را به دیوار گرفت. عادل شتابان زیر بغل او را گرفت. امیررضا و احمدرضا هم که دنبال او آمده‌بودند، به‌سمت آن‌ها دویدند و دو طرف برادرشان ایستادند.
- علی، حالت خوب نیست. اگه همون لحظه از بینی و لب‌هات خون نمی‌اومد درجا سکته‌ی مغزی کرده‌بودی. یکم حرف گوش کن و برو... !
با چشمان خمار و سرخش نگاهش را به چشمان عادل که عجیب او را یاد دلبرش می‌انداخت، دوخت و لب زد:
- تو رو به روح برادرت قسم ب... ذار ببینمش.
عادل از کلام غم‌آلود او، به گریه افتاد. او را به آغوش کشید و با هق زدن گفت:
- علی، دلم داره می‌ترکه از درد!‌ من رو تو دوراهی گذاشتین. از یه طرف غم گونش داره بهم فشار میاره از طرفی تو که خراب کردی همه‌چی رو. علی وقتی تو رو بی‌هوش دیدم آتیش به جونم افتاد. دِ لاکردار رفیقمی و برام عزیزی!
خودش را عقب کشید. با کف دست اشک‌های روی صورت سرخ و کبودش را پاک کرد و زمزمه‌وار لب زد:
- پس به حرمت دوستیمون بذار، ببینمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
عادل دلسوخته از عجز و بی‌قراری مرد پیش رویش، دست بر روی بازوی او گذاشت و با ابرو به درب شیری‌رنگ بسته‌ی اتاق جهت راستش اشاره کرد و گفت:
- اون حتی نخواست دخترخاله‌ش که یه جور خاص براش عزیزه امشب پیشش بمونه؛ پس ممکنه رفتار خوبی ازش نبینی.
علیسان که انتظار هرگونه رفتاری را از جانب گونش داشت، با تلخ‌خند نگاهی گذرا به دو برادر و خواهرش که مضطرب و نگران چشم به او دوخته‌بودند، انداخت و زیر لب پچ زد:
- می‌دونم.
سپس نفس عمیقی کشید و مقابل درب ایستاد. لحظه‌ی آخر سر چرخاند و نگاهی به عادل که لبخند کم‌جانی بر روی لب داشت، کرد. همان لبخند کم‌رنگ از جانب رفیقش برای دلگرمی‌اش کافی بود. دستگیره‌ی فلزی سرد درب را گرفت و پایین کشید. استرس افتاده بر جانش بیشتر شد و قلبش به تکاپو افتاد. زیر لب نام خدا را بر زبان آورد و وارد شد. پس از کمی مکث درب را بست.
- راض... ی برگشتی؟
بابت شنیدن صدای خش‌دار و گرفته‌ی دلبرش که نشان از گریه‌ی فراوانش بود، سمت چپ سی*ن*ه‌اش تیر کشید. از دیدن صحنه‌ی پیش رویش یک‌آن احساس کرد ساختمان بیمارستان بر سرش آوار شد. دیدن او که بر روی تخت جنین‌وار در خودش جمع شده‌بود، آتش به جانش انداخت. چنگی به موهایش زد و سرجایش خشکش زد. دخترک با صورتی جمع‌شده از درد، بدن کوفته‌اش را تکان داد و خودش را بالا کشید و نشست. لباس بیمارستان آبی‌رنگی که به تن داشت، مظلومیت و شکننده‌ بودنش را بیشتر به رخ می‌کشید. سر باندپیچی شده‌ی دخترک و چشمان پیله افتاده‌‌اش و کبودی‌های دورتادور آن‌ها حکم حلقه‌های طنابی بر دور گردنش بودند. هر لحظه امکان داشت بغض‌ توپ‌ماننده نشسته بر گلویش جانش را بگیرد. با دست لرزانش دکمه‌های بالای پیراهنش را باز کرد و به‌سختی هوای سنگین اتاق را به ریه‌هایش کشید. آهسته به‌سوی تخت او که کنج دیوار قرار داشت، رفت. گونش با ابروهای درهم و مردمک‌های بی‌قرارش، لب زد:
- علیسان!
از اینکه با این حال و اوضاع او را شناخته بود، زانوهایش سست شد و با دو دست نرده‌ی کنار تخت را گرفت و محکم فشرد. گونش با ساکت بودن شخص حاضر در اتاق، شکش به یقین تبدیل شد و مجدد رایحه‌ی عطر آشنای او را که نشانه‌ای از حضور او بود، استشمام کرد. با صورت به غم نشسته لب زد:
- اومدی بیشتر آزارم بدی؟
هر کلمه‌ی خارج شده از دهان دخترکِ درمانده پتکی به زانوهایش بود. از شرمندگی هیچ واژه‌ای به زبانش نمی‌آمد.
- علیسان!
لب به دندان گرفت و پس از کمی مکث جواب داد:
- جانم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
کلمه‌ی «جانم» گویی تلنگری بود برای شکستن بغض هردویشان و جاری شدن اشک‌های سرگردان بر روی صورت‌هایشان. علیسان لب تخت نشست. با جسارت پا بر روی عقایدش گذاشت و تن نحیف دخترک را آرام همچون شئ گران‌بها به آغوش کشید. گونش مخالفتی نکرد. گویی او هم به گرمی این آغوش حتی برای چند ثانیه محتاج بود.
- می‌دونم اگه تا آخر عمرمم عذرخواهی کنم چیزی از درد توی قلبت کم نمیشه.
گونش آه پر سوزش را بیرون داد و چشمان ملتهب و سرخش را بر روی هم فشرد و با دلخوری کلامش را به زبان آورد.
- خوبه که می‌دونی.
دلشکسته از پاسخی که شنیده‌بود، صورت دخترک را میان دستانش قاب گرفت و به چشمان بی‌فروغ او خیره شد و گفت:
- دوستت دارم گونش!
لحظه‌ای نفس کشیدن به دخترک حرام شد بابت جمله‌ای که دیگر شنیدنش فایده‌ای نداشت. با هق‌زدن کلامی که برخلاف میلش بود را به زبان آورد.
- دیگه دوست داشتنت فایده نداره.
این پاسخ زجرآورترین پاسخ ممکن بود. عاجزانه لب زد:
- گونش!
گونش سرش را از بین دستان او بیرون کشید و پشت به او کرد.
- لطف کن از دنیای سیاهی که تقدیمم کردی برو بیرون.
به محض اینکه می‌خواست دخترک را که از لرزش شانه‌هایش پیدا بود، درحال گریه کردن‌ است، به آغوش بگیرد، با یک حرکت سریع او پس زده شد.
- دیگه به من دست نزن. فراموشم کن؛ چون صد درصد فراموشت می‌کنم. روزگار تیره و تار من دیگه جایی برای تو نداره.
دستش را عقب کشید و ملتمسانه نالید:
- اینجوری نگو گونش. من تا آخرش هستم، لازم باشه چشم‌های خودم رو بهت میدم.
دخترک درحالی‌که با احتیاط دراز می‌کشید، زهرخندی زد و جواب داد:
- چشم‌هات رو میدی با قلب شکسته‌م چیکار می‌کنی؟
بی‌قرار سرش را به‌طرفین تکان داد و زمزمه کرد:
- باهم درستش می‌کنیم. همه‌چی رو درست می‌کنیم.
گونش همچون کودک رنجور از جبر روزگار که او را از بازی‌ محبوبش رانده‌ بود، در خودش جمع شد.
- هیچ‌چیز درست نمیشه. لطف کن تنهام بذار و این بار آخرت باشه که میای پیشم. من احمق بودم که دل به یک گناهکار دادم.
علیسان یکه‌خورده، پس از اینکه کلام زهرآگین او را تحلیل کرد، نیشخندی بر روی لبان زخمی‌اش جا خوش کرد. از لب تخت پایین رفت و با مشت کردن دستانش، حال بدش را کنترل کرد و پچ زد:
- من مردونه پای کاری که کردم، هستم و تا بهبودی کامل چشم‌هات موظفم کنار تو و خانواده‌ت باشم، اما به روح مادرم همین‌که خوب بشی از زندگیت میرم. میرم و تو رو اسیر یه گناهکار نمی‌کنم... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
تمام شب تا طلوع خورشید، سرگردان و دلشکسته همچون آوارگان در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر پرسه زد. در هر گوشه‌ای از شهر بخشی از زندگی‌اش که کلافش درهم پیچیده‌ بود را مرور کرد. هر چه می‌اندیشید، روزگار بر وفق مرادش نبود؛ گویی به پایان زندگی پر تلاطمش رسیده‌بود. بابت خرد شدن غرورش، توسط عزیزترین شخص زندگی‌اش دلش غمباد گرفته‌ و آرامش بر او حرام شده‌بود. به دنبال جایی امن برای یافتن لحظه‌ای آرامش بود. وقتی به خودش آمد که مقابل درب خانه‌ی پدرش ایستاده‌بود. پاهایش دیگر توان تحمل جسم خسته‌اش را نداشتند. به‌ دیوار سیمانی کنار درب تکیه داد. بی‌رمق دست بر روی زنگ خانه گذاشت و یک‌ مرتبه کلید را فشرد. طولی نکشید، درب باز شد و امیررضا هراسان به بیرون آمد. به محض اینکه برادرش را که از ظاهرش پیدا بود، حال خوشی ندارد، دید، نفسی از سر آسودگی کشید و شتابان به‌سمتش رفت.
- قربونت برم داداش کجا بودین؟ داشتم دیوونه می‌شدم.
او که سعی داشت از بسته شدن چشمان سرخ و خمارش جلوگیری کند، آرام پرسید:
- حاجی خونه‌ست؟
امیررضا دست بر روی کتف او گذاشت و جواب داد:
- بله داداش.
به‌سختی پاهایش را تکان داد و وارد حیاط شد. به محض ورودش به حیاط، محبوبه‌خانم را دید که در آستانه‌ی درب ورودی خانه ایستاده‌بود. محبوبه‌خانم از دیدن او و حال پریشانش بغض به گلویش هجوم آورد. هرگز او را این‌گونه ناتوان و شکسته ندیده‌بود. گامی به جلو رفت.
- عزیز دلم نبینم این حالت رو!
لبخند کم‌جانی زد و با یک گام فاصله‌ی بینشان را پر کرد. تن پر و فربه‌ی محبوبه‌خانم را به آغوش کشید و زمزمه کرد:
- مامان، خیلی داغونم! برای یه امروز برام جا دارین؟ یه امروز رو مثل قبل در حقم مادری می‌کنین؟
آتش به جان محبوبه‌خانم افتاد بابت کلام مملو از غم اولادی که هرگز در حق او بدی و بی‌احترامی نکرده‌بود. از آغوش او عقب کشید، دستانش را گرفت و با مهر و محبت کلامش را به زبان آورد.
- شما جان منی پسرم! جای تو روی سرمه علی‌جانم. خودت که می‌دونی نور و چراغ این خونه‌ای !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
- علی‌جان بابا... !
با صدای بغض‌آلود حاج‌غفور چشمان به نم نشسته‌‌اش بر روی صورت خیس از اشک او خیره‌ ماند. پاهایش گویی قدرتی تازه گرفتند. با دو گام بلند خودش را به پدرش که میان چهارچوب درب ایستاده‌بود، رساند. بدون ذره‌ای معطلی مقابل پدرش زانو زد.
- حاجی حلالم کنین. می‌دونم اولاد خوبی برات نبودم!
حاج‌غفور گویی تیشه به ریشه‌ی وجودش زدند. سرجایش نشست و سر بر روی سر علیسان که بر روی پاهای او گذاشته‌بود، گذاشت.
- نگو عمر حاجی، نگو عزیز حاجی، نگو ستون خونه‌م. تو بدی نکردی، من بودم که در حقت ناحقی کردم. من بودم که گذاشتم اولادم رو زمین بزنن. من بودم که یک عمر عبادتم رو سر تو به باد دادم.
صدای هق‌هق علیسان که بلند شد، گریه‌ی پدر و برادر و مادرش شدت گرفت. پس از دقایقی سر بلند کرد و با صدای بم و خش‌دار، عاجزانه نالید:
- حاجی، حالم خرابه! میگن نفرین پدر گیراست! کجا و کی نفرینم کردی حاجی که روزگارم اینه؟
حاج‌غفور با تنی لرزان، صورت خیس از اشک اولادش را میان دستان چروک و لرزانش قاب گرفت و جواب کرد:
- به اون مکه‌ای که رفتم قسم هیچ‌وقت از ته دلم نفرینت نکردم. علی سوختم و کمرم شکست بعد از رفتنت از این خونه. علی ستون اصلی این خونه من نیستم، تویی. تویی که سربلندم کرده‌بودی، اما منه از خدا‌ بی‌خبر، اولادم که پشتم بود رو سر حرف مردم و دوتا عکس از خودم روندم. تویی که باید حلالم کنی.
- حاجی، بی‌پناهم یه امروز پناهم باش!
حاج‌غفور شادمان از حضور اولاد ارشدش در خانه‌اش، پیشانی به پیشانی او چسباند.
- به خونه‌ی خودت خوش‌اومدی عمر حاجی. بمون تا این آخر عمری بدونم زندگی یعنی چی. بمون و باز چراغ دلم رو روشن کن.
مژگان خیسش را بر روی هم فشرد و با آرامشی که برجانش نشست، لب زد:
- چشم حاجی، شما فقط امر کن... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
با احساس خوشایندی که بابت نوازش صورتش بر جانش نشست، چشمانش را گشود. به محض باز شدن چشمانش، نگاهش بر روی صورت خندان و مملو از شیطنت دردانه که کنارش بر روی زانو نشسته‌بود، خیره ماند.
- سلام عموعلیدان!
لحظه‌ای تمام غصه‌های آوار شده بر دلش را به فراموشی سپرد و دل داد به دخترکی که هر خنده‌اش آواز خوش زندگی بود. دستی بر موهای گیس شده‌ی او کشید و با محبت جواب داد:
- سلام عزیز عمو!
صدای بم‌‌شده‌‌اش، اخمی غلیظ بر ابروهای کشیده‌‌ی دخترک نشاند.
- صدات چرا مثل غول‌ها شده عمو؟
با چشمان گشاد شده لحظه‌ای مکث کرد و سپس آرام خندید. خواب چند ساعته آن هم در منزل پدری‌ سرحالش کرده‌ و کمی از حال ویران دلش کاسته‌بود. نیم‌خیز شد و دخترک شیرین زبان را به آغوش کشید. بوسه‌ای بر سر او زد و گفت:
- عمو فدات بشه! آخه تو چقدر شیرینی؟!
دردانه از خنده‌های نخودی‌اش به روی عموی بزرگش که عجیب مهرش را در دل داشت، تحویل داد.
- ساعت خواب نفس خواهر!
سرش را به‌سوی درب اتاق چرخاند. فاطمه با روی باز درحالی‌که کش موی ساتن مشکی‌رنگ را پایین موهای بلوند بافته‌‌شده‌اش می‌بست، به داخل آمد.
- جوری خواب بودی داداش انگار صد سال نخوابیده‌ بودی.
تک‌خنده‌ای کرد و کاملاً بر روی تشک نشست. دردانه برخاست و بوسه‌ای بر صورت عمویش زد و پس از گفتن «عمو من بیرون منتظرم تا باهم بازی کنیم» از اتاق خارج شد. نگاهش را از برادرزاده‌اش که از درب بیرون رفت، گرفت و در جواب خواهرش گفت:
- خیلی وقته خواب راحت نداشتم. صبح که اومدم اینجا مامان محبوبه مجبورم کرد برم حمام و بعدش مجبورم کرد بخوابم.
فاطمه کنار برادرش نشست، به تیشرت سبز سدری‌رنگ تن او اشاره کرد و گفت:
- مامان هر وقت سفر می‌رفت بیشتر از همه برای شما سوغاتی می‌آورد و می‌گفت علی پسر بزرگمه و عزیزتر از شماها. همیشه هم رنگ لباس‌هایی که می‌آورد شاد بود؛ چون عقیده داره رنگ شاد بیشتر بهت میاد.
آه پر سوزش را از سی*ن*ه بیرون داد. پتوی گلبافت قرمز و با گل‌های سفیدر‌نگ روی پاهایش را کنار زد و زمزمه کرد:
- افسوسِ هشت سال زندگیم که به‌خاطر یه حسادت کورکورانه به باد رفت رو می‌خورم.
فاطمه با صورتی درهم، دست روی دست برادرش گذاشت و دلجویانه گفت:
- عزیز خواهر! می‌دونم یه لحظه‌ش رو هم نمی‌تونم درک کنم، اما لطفاً اون روزها رو فراموش کن و به آینده خوشبین باش. ما همه‌مون از اینکه برگشتی خیلی خوشحالیم.
لبخند کم‌جانی زد. به راستی هیچ‌کَس نمی‌توانست ثانیه‌ای از روزهایی که بر او گذشت را درک کند.
- من هر چی می‌خوام از غم و غصه دوری کنم، فایده نداره. انگار بخت من با غم یکی شده.
فاطمه غمگین از کلام برادرش، خودش را به‌سمت او کشید. سرش را به شانه‌ی او تکیه داد و گفت:
- بهت قول میدم داداش اون روزی که دیگه غمی تو زندگیت نباشه نزدیکه... !
- آهای ایهالناس! مردیم از گشنگی. محبوبه‌خانم میگه تا علی بیدار نشه به هیچ‌کدومتون ناهار نمیدم.
- احمدجان! داداش من، دیگه دوران حکومت من و تو تموم شد. داداش علی با برگشتش حکومت رو دست گرفت. حالا کی جرئت داره از ترس حاج‌بابا و مامان به داداش بگه بالا چشمت ابروئه.
فاطمه با شنیدن مکالمه‌ی مملو از شیطنت و مزاح برادران دیگرش قهقهه‌ای سر داد و با خنده گفت:
- ساعت دو ظهره، مامان بهمون غذا نداده گفته تا علی بیدار نشه از ناهار خبری نیست.
علیسان با ابروهای بالا پریده، لب زد:
- آخه چرا؟!
فاطمه شانه بالا انداخت. چشمان عسلی‌اش رنگ شیطنت به خود گرفتند.
- به قول حاج‌بابا نور و چراغ خونه برگشته. پاشین داداش مامان به‌خاطر شما آبگوشت بار گذاشته که می‌دونه خیلی دوست داری و حاج‌بابا به عشق شما رفته سنگک و دوغ و سبزی تازه هم خریده؛ چون هنوزم می‌دونه چی دوست داری... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
درحالی‌که شماره‌ی عادل را می‌گرفت از جمع خانواده‌اش که زیر درخت بزرگ زردآلوی حیاط بساط عصرانه برپا کرده‌بودند، دور شد. پس از سه بوق تماس برقرار شد.
- سلام علی!
گوشی را بر روی گوشش گذاشت و پشت به خانواده‌اش کرد. پس از صاف کردن صدایش جواب داد:
- سلام، خوبی عادل؟
- خوبم! تو کجا غیبت زد؟ از دیشبه امیررضا صدبار زنگ زده که ببینه اومدی بیمارستان یا نه؟
لب باغچه‌ی قسمت چپ حیاط نشست. درحالی‌که علف هرزی را به بازی گرفته‌بود، گفت:
- به تنهایی نیاز داشتم و الان خونه‌ی حاجی‌ام.
- اوضاعت چطوره؟
صدای خنده‌ی فاطمه نظرش را جلب کرد و نیم‌نگاهی به او که با امیررضا و احسان بر سر موضوعی کل‌کل می‌کرد، انداخت و گفت:
- من مهم نیستم. حال... ؟
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- حال برادرزاده‌ت چطوره؟
شک و گمان را از صدای عادل به خوبی تشخیص داد.
- برادرزاده‌م؟! اون‌که حال روحیش داغونه. حال جسمیشم امروز قراره یه سری آزمایش و چکاپ لازم رو انجام بدیم که مرخص بشه.
دم و بازدم عمیقی کرد و نگاهش را به آسمان آبی پررنگ دوخت و پرسید:
- تکلیف چیه عادل؟
صدای تک‌خنده‌ی عادل را شنید.
- تو فکر می‌کنی آقاجونم می‌ذاره گونش تو این وضع بمونه؟ با این اتفاق مسیر رفتن به آلمانشون هموارتر شد.
دنیایش لحظه‌ای رنگ سیاهی به خود گرفت و خلقش تنگ شد. درحالی‌که سعی داشت خونسردی‌اش را حفظ کند به موزاییک‌های حیاط خیره شد و پرسید:
- من چه کمکی می‌تونم بکنم؟
- تو هیچ کمکی نمی‌تونی بکنی تا وقتی‌که خودت تو تنگنا هستی. علی، من خوب می‌دونم دل تو سریده. خوب می‌دونم سر این دلدادگی غرورت که مهم‌ترین رکن برات بوده خرد شده. و این امکان رو میدم که پا پس بکشی؛ چون غرورت همیشه در اولویت بوده.
گله‌مندانه کلامش را به زبان آورد.
- وقتی پس زده شدم چی؟ وقتی چیزی رو از زبون اون شنیدم که چند ساله کابوس شب‌هامه چی؟ عادل من خطا کردم، اما گناهکار نیستم. گناهم چیزی نبود که بخشیده نشم. درسته تو زندگیم کلی دختر بوده که خودت از تک‌تکشون باخبری و اینم می‌دونی من نخواستم باشن. خودشون خواستن... !
عادل میان کلامش پرید و گفت:
- علیسان، من این‌ها رو می‌دونم و قبولت دارم، اما نمی‌تونم دل آقاجون رو نرم کنم یا گونشی رو که با هدف داشت پیش می‌رفت رو متقاعد کنم که باهات خوب باشه، بجنگ علی.
- من آدم جنگیدن نیستم. هشت سال برای سرپا موندن جنگیدم و دیگه نمی‌کشم. من نمی‌خوام گونش تاوان هشت سال زندگی گند من رو پس بده. تا زمانی که خوب‌ِ خوب بشه وظیفمه کنارتون باشم. من هیچ‌جوره به درد اون نمی‌خورم.
- هه چقدر راحت پس کشیدی؟
دست آزادش را با خشم میان موهایش فرو کرد و با دندان‌هایی که بابت حرص خوردن بر روی هم می‌سایید، غرید:
- عادل، من خودخواه نیستم. به روح مادرم خوشبختی گونش بزرگ‌ترین آرزومه و... !
با بغض نشسته به گلویش ادامه داد:
- با نبود من تو سرنوشتش قطعاً بهتر زندگی می‌کنه.
تمام شب گذشته را به این اندیشیده بود که نبودش و دوری از دلبرش گویا به نفع او و زندگی‌اش است. تصمیم بر این داشت از او و سرنوشتش دل بکند و خودش و روزگارش را به تقدیر بسپارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
سُرور درحالی‌که با آرامش و طمأنینه حوله را بر روی موهای خوش‌حالت و نم‌دار یکی‌‌یک‌دانه‌اش می‌کشید، سعی داشت حوله با بخیه‌های زخم کنار سر او برخورد نکند. پس از اتمام کارش، حوله را درون سبد چوبی کنار میز کنسول اتاق انداخت و سپس پشت صندلی که نوه‌اش بر روی آن نشسته‌بود، ایستاد. از آیینه‌ی مقابل، نگاهش را به آرام‌جان این روزهایش که بابت حمام نیم‌ ساعته‌اش گونه‌هایش گل انداخته‌بودند، دوخت.
- برای خوب شدن بخیه‌های سرت تندتند باید حمام بری قشنگم!
گونش موهایش را یک طرف جمع کرد و با لبخند ملیحی که بر روی لبان بی‌رنگش نشست، جواب داد:
- دستتون درد نکنه مادرجون!
سرور سر خم کرد، بوسه‌ای عمیق، بر شقیقه‌ی او زد و دستانش را بر روی شانه‌های ظریف او گذاشت و با اطمینان‌خاطر گفت:
- پرنسس من، اصلاً غم به دلت راه ندی ها! همین‌که خستگی بیمارستان از تنت بره، میریم آلمان. خودت که شنیدی دکتر گفت وضع چشم‌هات موقتیه.
با اینکه حس‌های مختلف گریبان‌گیرش شده‌بود، اما به پدربزرگ و مادربزرگش به اندازه‌ای ایمان داشت که می‌دانست، حرف‌هایشان حق و وعد‌ه‌هایشان قطعاً عملی خواهد شد.
- نه غمی تو دلم نیست مادرجون. من تو زندگیم سختی‌های بزرگ‌تر از این رو تجربه کردم و چیزیم نشده. اینکه دیگه موقته.
آهی مملو از حسرت کشید و با بغض ادامه داد:
- مرگ بابام، مرگ مامانم؛ مگه دردی بزرگ‌تر از این‌ها هست؟
سرور با صورتی درهم از غم، سر او را به آغوش کشید. درحالی‌که بر موهای او بوسه میزد، لب زد:
- من به داشتن همچین نوه‌ی قوی و محکمی افتخار می‌کنم.
قطره اشکی مرواریدگونه بر روی گونه‌اش غلتید. دستانش را بر روی دستان مادربزرگش گذاشت.
- من خیلی خوش شانسم که شما رو دارم.
- ما خوش شانسیم که نوه‌ای مثل تو رو داریم.
لحظه‌ای تمام استرس و تشویش‌هایی که بر جانش نشسته‌ را به فراموشی سپرد. فراموش کرد که دنیایش را سیاهی مطلق فرا گرفته‌است و هر لحظه جان می‌دهد برای دوباره بینا شدنش. او با وجود عزیزانش و حمایت‌های آن‌ها، به روشنی مجدد دنیایش امیدوار بود.
- یه سؤال بپرسم جوابم رو صادقانه میدی پرنسسم؟
- بپرسین مادرجون.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین