- Dec
- 525
- 12,933
- مدالها
- 4
در سرش انگار رادیویی خراب شده آواز میخواند. جسم خشکشدهاش اینجا و ذهنش حوالی چهار سال پیش، در آن روز کذایی پرسه میزد. یاسر همچنان بیمراعات ادامه میداد:
- صابر سالاری عضو یه باند تبهکار، از قضا برادر کوچیکهی شاهرخ سالاریه که حین فرار کشته میشه.
تکانههایی در مغزش بهوجود آمد. صبح روز اعدام، حملهی چند فرد ناشناس به اتومبیل پلیس که قصد نجات صابر را داشتند و آن حادثهی هولناک که حسابی در آن سال سر و صدا داد. فقط نمیدانست مرگ صابر چه ربطی به انتقالش داشت! سکوتش صبوری مرد پیش رویش را به تنگنا رساند. نزدیکش شد.
- باید خیلی خطرناک باشه که بتونه اینقدر راحت نیرو جابهجا کنه. این مرد کیه علی؟
نمیخواست به این فکر کند که زندگیاش قربانی شغلش شدهاست. یعنی شاهرخ با آوردنش به اینجا میخواست انتقام برادر از دست رفتهاش را بگیرد؟ مگر این مرد چهکاره بود؟ اصلاً مگر همان چهار سال پیش از ایران نرفت؟ هضم این حقیقت به تلخی قورت دادن فندق تلخی بود که مزهی زهرمارش در تمام سلولهای تنش پخش میشد. باد، درب نیمهباز پنجره را تکان میداد و غبار غلیظ ماسهها را در هوا تعبیه میکرد. دل صحرای تنها هم مثل او از بغض قدیمی خالی نمیشد. با شانههایی افتاده راهش را به سمت خانه کشید. دست بر دیوار نمور گرفت و نفس سنگینش را با خستگی بیرون فرستاد.
- توی همون سالها، وقتی شرکتش پلمپ شد از ایران رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
کلماتی که به کار میبرد با ارتعاش پایین صدایش همخوانی نداشت.
یاسر عرق پیشانیاش را خشک کرد و خودش را به رفیقش رساند. از پشت سر دست بر روی شانهاش نهاد و تأملی کرد.
- بهتره فراموشش کنی. شاید اصلاً این حرفها صحت نداشته باشه. موضوع امشب بین خودمون میمونه؟
چیزی نگفت، فقط سر برگرداند. آثار ندامت هنوز در چشمان رنگی یاسر میغلتید.
- توی تموم این مدت مثل احمقها کور و کر بودم. حماقت کردم!
نای ایستادن نداشت. در پاسخ به لبخندی نمادین اکتفا کرد.
- انسان جایزالخطاست، ولی خدا راه برگشت برای تموم بندههاش گذاشته.
دنبال کلمات بیشتری برای تسلی میگشت، اما هر چقدر سعی میکرد به درب بسته میخورد.
***
خواب به چشمش نمیآمد. پایش را روی پدال گاز فشرد و یک آرنجش را به پایین شیشه چسباند. کیلومترها از روستا دور بود. بهکل قضیهی قاچاقچیها را فراموش کرد. بعد از سالها باز خط و نشانی از شاهرخ پدید آمدهبود؛ کسی که وقتی برادرش به جرم قاچاق مواد حکم اعدام برایش بریدند، هر کاری برای آزادیاش کرد، اما به درب بسته خورد. شاید اگر در آن صبح گرم تابستانی چند نفر به اتومبیل پلیس حمله نمیبردند و صابر در حین فرار سربازی را به شهادت نمیرسانید، او هیچوقت قبل از موعد اعدام، به سمتش شلیک نمیکرد. حرفهای یاسر بدجور روح و روانش را بههم ریختهبود. مگر این مرد چقدر نفوذ داشت که یکشبه پروندهاش را زیربغلش زدند و او را به جایی منتقل کردند که عرب نی انداخت؟! یاسر میگفت شاید حقیقت نداشته باشد اما از اول هم مثل روز برایش روشن بود که انتقالش به این نقطه عادی نبود. سرعت اتومبیل را افزایش داد. انگار هر چقدر افکارش را به عقب میراند، بیشتر از قبل جان میگرفتند. او در تمام سالهای خدمتش سعی میکرد وظایفش را به درستی انجام دهد؛ کفارهی چه چیزی را داد؟ حرفهای ماهبانو به خاطرش آمد، گفتهبود که جانش در خطر است. مثل اینکه باید تحقیقات نصفهاش را ادامه میداد تا سر از کار شاهرخ سالاری دربیاورد، مردی که مثل باد خودش را نشان نمیداد اما به هر طریقی زهرش را میریخت. صدای بوق کشدار و بلندی باعث شد که نتواند گرههای نشخوار ذهنیاش را باز کند. از آینهی جلو، چشمش به اتومبیلی خورد که با سرعتی سرسامآور و نامتعادل پیش میآمد. در حینی که زیگزاگی میراند قصد سبقت گرفتن داشت. زیرلب غرولندی کرد و دستش را روی بوق فشرد. انگار نه انگار! کامیونی در جانب او حرکت میکرد. عجب آدمهایی پیدا میشدند! هر کَس و ناکسی پشت فرمان مینشست. رانندهی نیسان بیمحابا وارد لاین مخالف شد. هر که بود، حالت عادی نداشت. رادارهایش فعال شدند. سراسیمه فرمان را دو دستی چسبید. همهچیز در یک آن تغییر کرد. برخورد محکم دو اتومبیل و پشت بندش چیز مهیبی مثل بمب ترکید. ترمز، زیر نوک کفشهایش جیغ صدا داد. لاستیکها روی آسفالت کشیده شدند. انگار دست بزرگی او را گرفت و به جلو پرت کرد. درد تا اعماق استخوانهایش رسوب کرد. تمام این لحظات شاید در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. نفسنفسزنان سر را بالا آورد، گردنش تیر بدی کشید. چشمانش جز نور نامحدود طلایی هیچ چیز را نمیدید. کمکم تصاویر مات برایش شفاف شدند. طول کشید تا از دور و برش آگاهی یافت. اتومبیلش درست در خط وسط آسفالت قرار داشت. رانندهی کامیون را دید که پیاده شد و شتابان به آنسوی جاده دوید. با همان حال خرابش سعی کرد سگکک کمربندش را باز کند و آن موقع بود که فهمید سرش به شیشه برخورد کردهاست. انگار درون مغزش موتور هواپیما کار میکرد. چرا نمیتوانست خودش را تکان دهد؟ یکطرف بدنش لمس بود. کمی بعد صدای فریاد مرد و ضربات مکررش به پنجره بلند شد. دست زیر بینیاش گرفت تا خونش بند بیاید و همزمان دستگیره را گشود. احساس خفگی میکرد. رانندهی کامیون، با دیدنش به کمکش شتافت.
- حالت خوبه جوون؟
مگر چطور بود که این چنین دستپاچه و مضطرب حرف میزد؟ مرد که ظاهر زمخت و هیکل فربهای داشت، در حالی که زیر کتفش را میگرفت، ولوم صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
- خدا رحم کرد! این زنه گمونم خیلی بدحاله. زنگ زدم اورژانس.
- صابر سالاری عضو یه باند تبهکار، از قضا برادر کوچیکهی شاهرخ سالاریه که حین فرار کشته میشه.
تکانههایی در مغزش بهوجود آمد. صبح روز اعدام، حملهی چند فرد ناشناس به اتومبیل پلیس که قصد نجات صابر را داشتند و آن حادثهی هولناک که حسابی در آن سال سر و صدا داد. فقط نمیدانست مرگ صابر چه ربطی به انتقالش داشت! سکوتش صبوری مرد پیش رویش را به تنگنا رساند. نزدیکش شد.
- باید خیلی خطرناک باشه که بتونه اینقدر راحت نیرو جابهجا کنه. این مرد کیه علی؟
نمیخواست به این فکر کند که زندگیاش قربانی شغلش شدهاست. یعنی شاهرخ با آوردنش به اینجا میخواست انتقام برادر از دست رفتهاش را بگیرد؟ مگر این مرد چهکاره بود؟ اصلاً مگر همان چهار سال پیش از ایران نرفت؟ هضم این حقیقت به تلخی قورت دادن فندق تلخی بود که مزهی زهرمارش در تمام سلولهای تنش پخش میشد. باد، درب نیمهباز پنجره را تکان میداد و غبار غلیظ ماسهها را در هوا تعبیه میکرد. دل صحرای تنها هم مثل او از بغض قدیمی خالی نمیشد. با شانههایی افتاده راهش را به سمت خانه کشید. دست بر دیوار نمور گرفت و نفس سنگینش را با خستگی بیرون فرستاد.
- توی همون سالها، وقتی شرکتش پلمپ شد از ایران رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
کلماتی که به کار میبرد با ارتعاش پایین صدایش همخوانی نداشت.
یاسر عرق پیشانیاش را خشک کرد و خودش را به رفیقش رساند. از پشت سر دست بر روی شانهاش نهاد و تأملی کرد.
- بهتره فراموشش کنی. شاید اصلاً این حرفها صحت نداشته باشه. موضوع امشب بین خودمون میمونه؟
چیزی نگفت، فقط سر برگرداند. آثار ندامت هنوز در چشمان رنگی یاسر میغلتید.
- توی تموم این مدت مثل احمقها کور و کر بودم. حماقت کردم!
نای ایستادن نداشت. در پاسخ به لبخندی نمادین اکتفا کرد.
- انسان جایزالخطاست، ولی خدا راه برگشت برای تموم بندههاش گذاشته.
دنبال کلمات بیشتری برای تسلی میگشت، اما هر چقدر سعی میکرد به درب بسته میخورد.
***
خواب به چشمش نمیآمد. پایش را روی پدال گاز فشرد و یک آرنجش را به پایین شیشه چسباند. کیلومترها از روستا دور بود. بهکل قضیهی قاچاقچیها را فراموش کرد. بعد از سالها باز خط و نشانی از شاهرخ پدید آمدهبود؛ کسی که وقتی برادرش به جرم قاچاق مواد حکم اعدام برایش بریدند، هر کاری برای آزادیاش کرد، اما به درب بسته خورد. شاید اگر در آن صبح گرم تابستانی چند نفر به اتومبیل پلیس حمله نمیبردند و صابر در حین فرار سربازی را به شهادت نمیرسانید، او هیچوقت قبل از موعد اعدام، به سمتش شلیک نمیکرد. حرفهای یاسر بدجور روح و روانش را بههم ریختهبود. مگر این مرد چقدر نفوذ داشت که یکشبه پروندهاش را زیربغلش زدند و او را به جایی منتقل کردند که عرب نی انداخت؟! یاسر میگفت شاید حقیقت نداشته باشد اما از اول هم مثل روز برایش روشن بود که انتقالش به این نقطه عادی نبود. سرعت اتومبیل را افزایش داد. انگار هر چقدر افکارش را به عقب میراند، بیشتر از قبل جان میگرفتند. او در تمام سالهای خدمتش سعی میکرد وظایفش را به درستی انجام دهد؛ کفارهی چه چیزی را داد؟ حرفهای ماهبانو به خاطرش آمد، گفتهبود که جانش در خطر است. مثل اینکه باید تحقیقات نصفهاش را ادامه میداد تا سر از کار شاهرخ سالاری دربیاورد، مردی که مثل باد خودش را نشان نمیداد اما به هر طریقی زهرش را میریخت. صدای بوق کشدار و بلندی باعث شد که نتواند گرههای نشخوار ذهنیاش را باز کند. از آینهی جلو، چشمش به اتومبیلی خورد که با سرعتی سرسامآور و نامتعادل پیش میآمد. در حینی که زیگزاگی میراند قصد سبقت گرفتن داشت. زیرلب غرولندی کرد و دستش را روی بوق فشرد. انگار نه انگار! کامیونی در جانب او حرکت میکرد. عجب آدمهایی پیدا میشدند! هر کَس و ناکسی پشت فرمان مینشست. رانندهی نیسان بیمحابا وارد لاین مخالف شد. هر که بود، حالت عادی نداشت. رادارهایش فعال شدند. سراسیمه فرمان را دو دستی چسبید. همهچیز در یک آن تغییر کرد. برخورد محکم دو اتومبیل و پشت بندش چیز مهیبی مثل بمب ترکید. ترمز، زیر نوک کفشهایش جیغ صدا داد. لاستیکها روی آسفالت کشیده شدند. انگار دست بزرگی او را گرفت و به جلو پرت کرد. درد تا اعماق استخوانهایش رسوب کرد. تمام این لحظات شاید در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. نفسنفسزنان سر را بالا آورد، گردنش تیر بدی کشید. چشمانش جز نور نامحدود طلایی هیچ چیز را نمیدید. کمکم تصاویر مات برایش شفاف شدند. طول کشید تا از دور و برش آگاهی یافت. اتومبیلش درست در خط وسط آسفالت قرار داشت. رانندهی کامیون را دید که پیاده شد و شتابان به آنسوی جاده دوید. با همان حال خرابش سعی کرد سگکک کمربندش را باز کند و آن موقع بود که فهمید سرش به شیشه برخورد کردهاست. انگار درون مغزش موتور هواپیما کار میکرد. چرا نمیتوانست خودش را تکان دهد؟ یکطرف بدنش لمس بود. کمی بعد صدای فریاد مرد و ضربات مکررش به پنجره بلند شد. دست زیر بینیاش گرفت تا خونش بند بیاید و همزمان دستگیره را گشود. احساس خفگی میکرد. رانندهی کامیون، با دیدنش به کمکش شتافت.
- حالت خوبه جوون؟
مگر چطور بود که این چنین دستپاچه و مضطرب حرف میزد؟ مرد که ظاهر زمخت و هیکل فربهای داشت، در حالی که زیر کتفش را میگرفت، ولوم صدایش را کمی پایین آورد و گفت:
- خدا رحم کرد! این زنه گمونم خیلی بدحاله. زنگ زدم اورژانس.
آخرین ویرایش: