جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,804 بازدید, 123 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
305
3,315
مدال‌ها
2
فرمان ماشین را به سمت راست چرخاند و نزدیکی پارکی با فضای سرسبز و فواره‌ای که محلی برای آب‌بازی کودکان بود، ماشین را نگه داشت.
پیاده شدم و دست شیما را که گرفتم و کمکش کردم پیاده شود. وارد پارک شدیم، در چشمان عمه شیما برق آشنایی دیده می‌شد.
- اینجا رو یادتونه؟
سر کیهان و البرز به طرف عمه شیما چرخید، البرز به قسمتی از پارک چشم دوخت و گفت:
- اینجا قبلاً یه بلال فروش بود.
انگشتش را به طرفی دیگر نشانه گرفت.
- اینجا هم یخ در بهشت‌های خوشمزه‌‌ای داشت.
با انگشتان پینه خورده‌اش گوشه چشمش را که اشکی شده بود پاک کرد‌‌.
- انگار همین دیروز بود. حالا شما واسه خودتون مردی شدید.
البرز اما در نظرم همان پسربچه تخس و شیطان بود.
- ولی من کودک درونم خیلی فعاله، عمه!
به طرف محل بازی کودکان رفت و از آن پله‌هایی که کفش‌هایش زیادی برایشان بزرگ بود بالا رفت و بچه‌ها میان هیکل مردانه‌اش گم شده بودند. از روی سرسره تونلی سر خورد و نصفه تن‌اش با زمین برخورد کرد.
- وای! چه حالی میده، بچه بودم خیلی از این می‌ترسیدم، نمی‌دونستم اینقدر خوبه.
خواستم جلوی او را بگیرم یا تذکر دهم که این رفتارش مایه آبروریزی است اما عمه شیما این اجازه را نداد.
- ولش کن مادر، بذار خوش باشه.
صدای معترض تمامی بچه‌ها بلند شد.
- عمو، شما خیلی گنده‌ای!
دختر بچه‌ای گفت:
- همه‌ی سرسره رو گرفتی جا نذاشتی ما بازی کنیم!
البرز بی‌خیال از کل عالم همچنان به سرسره بازی‌اش و در آوردن حرص آن بچه‌های مظلوم ولی آتیش پاره ادامه می‌داد.
دسته‌ای از دختران نوجوان رد شدند و به او غش‌غش می‌خندیدند، او هم از خدا خواسته چشمکی برایشان زد و با لحن لاتی گفت:
- چاکر آبجی‌ها، هم هستیم.
با صدای عصبی و معترض زنی که ظاهراً مادر یکی از بچه‌ها بود، این قائله خوب یا بد تمام شد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
305
3,315
مدال‌ها
2
- آقا واقعاً خجالت نمی‌کشید؟ خیلی زشته!
در جلد مرد متشخص داستان فرو رفت.
- بله حق با شماست. فقط یه لحظه هوس بچگی کردن به سرم زد به هرحال معذرت می‌خوام.
گل از گل زن شکفت، یا مرد ندیده بود یا از این دخترانی که منتظر تنها گوشه چشمی از غریبه‌ها هستند تا تورشان را پهن کنند.
- نه خواهش می‌کنم نفرمایید. شما هم به نظر مرد با اصالت و با شخصیتی میاید.
از حرف آن زن پوزخندی زدم و به البرز چشم دوختم،توقع داشتم پروسه مخ زنی آن زن را آغاز کند اما تنها به گفتن کلمه « مرسی» بسنده کرد و به سمت ما آمد.
- خوش گذشت پسرم؟
جواب عمه شیما را با لبخند جذابی داد و از کنارم رد شد. با صدایی آهسته گفتم:
- می‌موندی و مخش رو می‌زدی، واقعاً حیف شد.
لحن صدایش آنقدر جدی بود که یک لحظه شک داشتم البرز باشد.
- هنوز خوب منو نشناختی، زن‌داداش.
و این البرز حتی مرموز‌تر از بردیا بود و نمی‌دانستم در سرش چه می‌گذرد که چنین رفتارهایی را دارد!
شیما روی نیمکت نشست و البرز هم کنارش.
- چرا سرپا موندی، دختر؟
اصلا جایی برای من خالی گذاشته بودند.
- راحتم، عمه!
البرز دوباره مسخره بازیش گل کرد.
- بیا روی پای من بشین عمویی، کوچولویی که جای زیادی نمی‌خوای!
شیما به حرف‌هایش خندید و من نشنیده گرفتم و متوجه غیبت کیهان شدم.
- پس کیهان کجاست؟
و گویا نام او همواره با غمی عظیم همراه بود.
- بچه‌ام رفته یه گوشه نشسته، نمی‌دونم خلوتش رو بهم بزنی بهتره یا به حال خودش بذاریش!
زیر سایه درختی کاج روی نیمکتی نارنجی رنگ، گوشه‌ای خلوت و ساکت از این پارک نشسته بود. با کمی فاصله کنارش نشستم، پاهایش را مانند یک تیک عصبی مرتب تکان می‌داد.
- استرس داری؟
پایش بی‌حرکت شد و سرش را میان دستانش پنهان کرد.
- می‌شنوم کیهان، تمام حرف‌هات رو می‌شنوم.
در صدایش تنها نگرانی بود که موج می‌زد.
- بهت گفتم برو، نگفتم؟
- بهت گفتم تا خوب نشی جایی نمیرم، نگفتم؟
مستقیم به چشمم خیره شد، کاری که هیچ‌وقت در این مدت نکرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
305
3,315
مدال‌ها
2
- اگه این یه بازیه تبریک میگم! تو خیلی خوب نقشت بازی کردی؛ نقش یه دختر ساده و مهربون که می‌خواد دلم به دست بیاره.
لب‌هایم به حالتی شبیه پوزخند کش آمد، شاید لحن جدی و با اطمینانم را این‌بار لااقل باور می‌کرد.
- آره من دلت رو می‌خوام نه برای تصاحب شخصی خودم، نه! برای خودت می‌خوام، می‌خوام با دلت قشنگی‌های دنیا رو ببینی، می‌خوام بفهمی این‌که کی بودی و چی به سرت گذشته مهم نیست، مهم اینه الان کجایی؟ یه نگاه به دور ورت بنداز، قشنگ نیست کیهان؟ تو این دنیا هنوز خیلی چیزای قشنگ هست که تو ندیدی پس لطفاً در حق خودت ظلم نکن حتی اگه همه دنیا بهت ظلم کنن تو نباید به دلت خ*یانت کنی.
سرش را به صورتم نزدیک کرد، دستم را روی قسمتی از نیمکت گذاشتم تا فاصله میانمان به صفر نرسد.
- قشنگ حرف می‌زنی و قشنگی! اما این قبری که داری سرش گریه می‌کنی مرده‌ای توش نیست. شاید البرز به روت بخنده شاید حرفای عمه شیما تو رو به این باور برسونه که می‌تونی قلبم رو تصاحب کنی اما... نه با صورت قشنگت نه با حرفای قشنگت من گول نمی‌خورم، غربتی!
چرا هر آدمی که در زندگی‌ام بود اینطور ناجوانمردانه قضاوتم می‌کرد، از روی نیمکت بلند شد و پشت به من ایستاد، دیگر نمی‌خواستم آن دختر ساکتی باشم که هرکس از هر کجا خسته بود زخمی هم به من میزد.
- اشتباهت اینه که نمی‌تونی دوست و دشمنت رو از هم تشخیص بدی. اگه قبلاً کسی توی زندگیت بوده که ازش ضربه خوردی دلیل نمیشه همه قصد صدمه زدن بهت رو داشته باشن! آقای شهری، آقای تهرانی، آقایی که فکر می‌کنی کل دنیا برده و خدمت‌گزار توئه، من خواستم برات یه دوست باشم اگه همونم نمی‌خوای من اعتراضی ندارم.
در آخر این قصه من اعتراضی نداشتم، کلاغه به خانه‌اش می‌رسید اما من به خوشبختی نه!
کمی صورتش را به طرفم چرخاند، حقیقت را بگویم نیم رخ جذابی داشت، چشم‌های عسلی و دماغی با قوزی کوچیک و برجستگی لب‌هایش جلوه‌ای زیبا به صورتش بخشیده بود.
- دیگه چیزی نمونده از من که کسی بخواد نابودش کنه. فقط می‌خوام تنها باشم، بیشتر از این مزاحمم نشو.
نه! واقعاً بحث با او بی فایده‌ترین کار دنیا بود، به طرف عمه شیما که حسابی با البرز گرم گرفته بود و مشغول صحبت بودند رفتم، عمه شیما که متوجه حضورم شد مرا بابت کاری که کردم تشویق کرد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
305
3,315
مدال‌ها
2
- آفرین خوب کاری کردی رفتی پیش‌اش، زن باید هوای شوهرش داشته باشه.
دیگر حتی به لفظ شوهر هم خنده‌ام نمی‌گرفت. کدام شوهر؟ شوهری که حتی به سایه خودش هم شک داشت.
- اسمت چیه؟
این صدای بم و پیر و البته خسته توجه ما را به خود جلب کرد. پیرمردی بود با لباس‌های ورزشی و لبخندی که مطمئنا به لطف دندان‌های مصنوعی‌اش بود، کاغذی کوچیک را به طرف عمه شیما گرفت.
- زنگ بزن، منتظرم!
شیما با تردید کاغذ را گرفت و در چنان شوکی فرو رفت که تنها صدای قهقهه البرز او را به خود آورد.
- خنده داره پسر؟ جلوی چشمت به عمه و ناموست شماره میدن بعد تو می‌خندی؟
البرز اخمی تصنعی کرد و مثلاً داشت نقش یک برادرزاده غیرتی را بازی می‌کرد.
- ببین عمه خانم! از این به بعد پات رو از در خونه بیرون نمی‌ذاری که خدای ناکرده چشم بد بهت نیوفته، شهر هرت که نیست من نمی‌خوام عمه جوون و خوشگلم و دم بخت‌ام طعمه گرگ‌ها بشه، اصلاً تو غیرت ما نیست.
این‌بار نوبت قهقهه سر دادن عمه شیما بود. البرز که از این حجم خونسردی من تعجب کرده بود گفت:
- حسودی نکن پونی کوچولو! وقتی واسه عمه من با هشتاد سال سن خاطرخواه پیدا شده واسه تو هم میشه.
نمی‌دانم چرا ناگهان لبخند روی لب‌های البرز از بین رفت و به پشت سرم خیره شد. سرم را برگرداندم و با عسلی چشمانش مواجه شدم، با نفرت طوری به البرز چشم دوخته بود که حس می‌کردم هر لحظه ست که خنجری در قلبش فرو کند.
- دیگه نریم بچه‌ها؟
سوال شیما را البرز پاسخ داد:
- آره ولی قبلش میرم برا همه‌مون بستنی می‌گیرم بزنیم بر بدن.
البرز که می‌خواست از کنار کیهان رد شود، بازویش به اسارت پنجه‌های او در آمد و در گوشش چیزی زمزمه کرد.

راوی:

- دوباره نمی‌تونی شکستم بدی، برادر!
با لبخندی ساختگی آرام بر شانه کیهان زد. تمامی آدم‌های این قصه بازیچه سرنوشت بودند، پونه از عشق بچگانه به پسرعمویش به اینجا رسید، البرز از خودخواهی‌های مادرش و کیهان را بی مسئولیتی پدرش تقدیرش را این چنین رقم زد.

***
 
بالا پایین