جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,470 بازدید, 88 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
- آروم دختر!
سیوان که صامت ما‌ندنش را می‌بیند نگران سؤال می‌پرسد:
- خوبی؟
روناک با چشمانی درشت شده و بدون هیچ حرکتی میان بازوان سیوان ایستاده‌است و سعی در هضم همان چند ثانیه دارد.
- روناک؟
با بالا رفتن صدای سیوان، تن روناک تکانی می‌خورد.
- ها؟ چیه؟
سیوان سرش را پایین می‌گیرد و به صورت روناک نگاهی می‌اندازد.
- پرسیدم خوبی؟
- آره خوبم، مرسی، یعنی ببخشید.
با برقرار شدن تعادل روناک از او فاصله می‌گیرد و روی مبل مقابلش می‌نشیند. با نشستن سیوان، روناک نیز به جای قبلیش برمی‌گردد.
- از این طرف‌ها پسرعمه؟
روناک منتظر به چشم‌های تیره‌ی سیوان خیره می‌شود.
- شنیدم که... .
با آمدن سیمین، کلام سیوان نصفه می‌ماند؛ روناک لحاف را میان انگشتانش می‌فشارد و با همان کلمه‌ی نیم‌بند، صدای کوبش بی‌امان قلبش را به وضوح می‌شنود.
- بفرمایید آقا! چایی تازه دَم، چند روز پیش قادر از شمال فرستاده‌بود، همش خدا خدا می‌کردم که بیاید و شما هم از این چایی خوش عطر و طعم بخورید. خوب ش... .
روناک با خشم به سیمین که سینی به دست و بدون ثانیه‌ای وقفه حرف می‌زند، چشم غره می‌رود.
- ممنون بابت چایی، می‌تونی بری عزیزم.
سیمین به یکباره دستش را مقابل دهانش قرار می‌دهد و خجالت‌زده پچ می‌زند:
- وای ببخشید خانم‌جان! باز زیادی حرف زدم.
سیوان با دیدن نگاه غمگین سیمین، به آرامی خم می‌شود و با برداشتن فنجان چایی جرعه‌ای از آن می‌نوشد.
- مثل اینکه حق داشتی این همه تعریف کنی، واقعاً خوش طعمه!
سیمین ذوق‌زده لبخندی می‌زند و به سیوان نگاه می‌کند.
- جدی میگین آقا؟ نوش جانتون! من برم بساط ناهار رو راه بندازم، با اجازه.
با دور شدن سیمین، سیوان نگاهش را تا صورت روناک بالا می‌کشد و فنجان را آرام میان انگشتانش تکان می‌دهد.
- شنیدم این مدت بد حال بودی.
- مشکل جدی نبود، یه‌کم تنم خسته بود.
سیوان جرعه‌ای دیگر از چایی می‌نوشد و سرش را به تأیید تکان می‌دهد.
- طبیب وضعیتت رو دید؟
جمع شدن روناک در خودش و رنگ پریده‌ی چهره‌اش چیزی نیست که از چشمان تیزبین سیوان دور بماند.
- طبیب نیازی نبود، استراحت کردم و الانم بهتر شدم.
- پس بهتری؟
- آره، خیلی بهترم.
سیوان فنجان خالی را روی میز می‌گذارد و دستش را روی پشتی مبل دراز می‌کند.
- چرا جواب عزیز رو ندادی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
سؤال سیوان با پرسشی که در ذهن روناک پرسه می‌زد و ذره‌ذره جانش را می‌خورد هیچ شباهت نداشت و همین دلیلی برای گشاد شدن مردمک چشمانش و حبس شدن ثانیه‌ای نفسش میان سی*ن*ه‌اش می‌شود.
- ها!؟
سیوان که سردرگمی و حال بد روناک را پای نزدیک بودن چهلم پدرش می‌نویسد، ملایم‌تر سؤالش را تکرار می‌کند:
- واست پیغام فرستاده‌بود، می‌خواست ببینه کی مساعدی برای برگشتن به عمارت.
- من... ندید... یعنی حواسم... خب... .
روناک لبش را می‌گزد و سرش را پایین می‌اندازد.
- حالت رو می‌فهمم ولی باید جواب زنی رو که بیشتر از جون خودشم واسش عزیزی رو بدی و احترام پینه‌های دستاش رو نگه‌داری!
سیوان اندکی به جلو خم می‌شود.
- وقتشه که خودت رو جمع کنی روناک! نگاه مردم به توعه، چه بخوای، چه نخوای.
صدای گرفته‌ی روناک بلند می‌شود و غم و درد را به رگ و پی سیوان تزریق می‌کند:
- بابت نگرانی عزیز معذرت می‌خوام! باور کن قصدم بی‌احترامی نبود. خودمم... قول میدم بشم همونی که تو و بابام می‌خواین.
سیوان با لبخند سری تکان می‌دهد، به ساعتش نگاهی می‌اندازد و آهسته بر‌می‌خیزد.
- همون‌طور که خودتم می‌دونی چند روز بیشتر تا چهلم نمونده، فردا معین رو می‌فرستم دنبالت. ساکت رو آماده کن! مراقب خودت باش!
هنوز چند قدمی فاصله نگرفته‌است که با صدای روناک متوقف می‌شود و به عقب بر‌می‌گردد.
- سیوان. یه... یه چیزایی شنیدم، شنیدم که پریچهرم میاد و... .
- از اومدنش ناراضی؟
- نه... نه، فقط خواستم مطمئن بشم، همین.
- آره، قراره بیاد.
- خب، آخ من فقط فکر نمی‌کردم یه دکتر که مدتی اینجا بوده اونقدر به ما نزدیک باش... .
- به عنوان نامزدم میاد.
بی‌حرکت ماندن روناک فرصتی می‌شود برای سخن گفتن سیوان.
- زشته زنم توی مراسم تنها داییم نباشه.
نفسش را لرزان بیرون می‌دهد و زبانش را روی لب‌های ترک خورده‌اش می‌کشد.
- پس... اینم... اینم راسته که... که بعد چهلم می‌خواین محرم شین؟
- آره راسته. ولی چرا داری اینا رو الان می‌پرسی؟ نکنه مخالفتی داری یا ... .
صدای گرفته و چهره‌ی درهم روناک، سیوان را متعجب می‌کند.
- نه، خوشبخت شین.
سیوان با دیدن حالش مسیر رفته را به‌سمت روناک برمی‌گردد، به محض دراز کردن دستش برای گرفتن تن لرزانش، روناک خود را عقب می‌کشد.
- خوبم، چیزیم نیست.
- ولی انگار حالت خوب نی... .
روناک به چشم‌های سیوان خیره می‌شود و پچ می‌زند:
- خوبم سیوان، معذرت می‌خوام الان نمی‌تونم درست ازت پذیرایی کنم. لطفاً برو، می‌خوام استراحت کنم؛ موندنت معذبم میکنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
دست سیوان مشت می‌شود و به آرامی کنار بدنش سقوط می‌کند، با سردرگمی سرش را تکان می‌دهد، سپس رو می‌گیرد و گام‌هایش را برای خارج شدن از آنجا سرعت می‌بخشد. در میانه‌ی پله‌ها صدای ساره متوقفش می‌کند:
- آقا‌جان. اتفاقی افتاده؟ نکنه خطایی از ما سر زده که به این زودی دارین میرین؟
- نیازی نیست نگران باشی. خودت که بهتر می‌دونی، فصل کشته و باید روی سر زمین‌ها باشم.
- هر جور صلاح می‌دونین آقا، فقط بی‌زحمت دستتون رو بدین.
ابروهای سیوان بالا می‌رود و گنگ به ساره چشم‌ می‌دوزد.
- دستم؟
با دیدن ساره که منتظر به دستش نگاه می‌کند آهسته پنجه‌اش را جلو می‌برد که پرشدن دستش با کشک‌های ریز و درشت گوشه‌ی لبش را بالا می‌برد.
- کشک؟
ساره با گونه‌هایی سرخ سرش را زیر می‌اندازد.
- بچگیتون عاشق کشک‌هایی بودین که درست می‌کردم. نمی‌دونم از کجا می‌فهمیدین و از بقیه‌ی کشک‌ها نمی‌خوردین.
سیوان تکه‌ای را داخل دهانش می‌گذارد و با لذت چشم می‌بندد.
- مثل همون موقع‌هاس، خوشمزه.
- نوش جانتون، برین به سلامت!
****
میان زمین‌هایی که زیر کشت هستند راه می‌رود، به سخنان مهدی گوش‌ می‌سپارد و جواب اهالی را که با دیدنش سلام می‌کنند و خم می‌شوند را نیز می‌دهد.
- مهدی؟
- جانم آقا؟
سیوان دستی به یقه‌ی پیراهن مشکیش می‌کشد و آن را از گردنش فاصله می‌دهد.
- مش‌جواد چی‌شد؟
- همون‌طور که گفتید ‌سهم آب رو بهش دادیم؛ چند روز پیش سر زدم، همه‌ی زمین‌هاش رو کاشته و دعاگوتونه.
سیوان دستی به ریشش می‌کشد و سر تکان می‌دهد.
- خوبه، خسته‌ام نباشی!
- سلامت باشین آقا، وظیفه‌اس.
- محصول... .
لرزش موبایل میان انگشتانش کلامش را نصفه می‌گذارد، به صفحه‌ی روشن نگاه می‌کند و با دیدن اسم مسعود، انگشتش را برای جواب دادن روی صفحه می‌کشد:
- جانم مسعود؟
- داداش می‌دونم بد موقع زنگ زدم ولی کارم فوری بود.
سیوان با شنیدن جمله‌ی مسعود نگران می‌شود و بین راه متوقف می‌شود.
- داخل عمارت اتفاقی افتاده؟
- همه چی اینجا آرومه، نگران نباش! زنگ زدم بگم که چندتا شرکت برای همکاری باهامون ایمیل دادن و تقاضای جلسه کردن، اگه موافقی که هماهنگ کنم، اگر هم نه که... .
- آره، آره موافقم.
- پس برگشتی کارهاش رو درست می‌کنم، باشه؟
- خیلی خب، درباره‌اش حرف می‌زنیم.
- باشه، فعلاً.
مهدی که برای راحت‌تر صحبت کردن سیوان از او دور شده‌بود با اتمام مکالمه‌اش به او نزدیک می‌شود.
- اتفاقی افتاده؟ داخل عمارت مشکلی پیش اومده؟
سیوان شانه‌ی مهدی را می‌فشار و با صدایی آهسته ادامه می‌دهد:
- همه چی رو‌به‌راه. داشتی چی رو می‌گفتی؟ محصولا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
مهدی آهسته با سیوان هم‌قدم می‌شود.
- خداروشکر به لطف بارون‌های امسال بهتر از سا‌ل‌های قبل رشد کردن.
- پس تا الان همه چی داره خوب پیش می... .
با شنیدن صدای همهمه‌ی اهالی چشم تنگ می‌کند و از حرکت می‌ایستد، با خوردن مشتی به بازویش و صدایی که پشت‌بندش شنیده می‌شود به عقب سر می چرخاند:
کاوان*: خسته‌نباشی کدخدا!
سیوان شوکه بی‌حرکت می‌ایستد و ثانیه‌ای بعد خنده‌ی مردانه‌اش به گوش می‌رسد.
سیوان: کاوان! تو... چطوری؟!
ژیرو* از پشت پدرش بیرون می‌آید و کنار کاوان قرار می‌گیرد.
ژیرو: چطوری خان؟
سیوان: ژیرو!
ژیرو به کاوان نگاهی می‌اندازد و با سر به سیوان اشاره می‌کند.
- فکر کنم خراب شده، تک کلمه‌ای فقط اسم میگ... .
با پرت شدن ناگهانی و فشرده‌شدن هر دویشان میان بازوان سیوان، کلامش ناقص می‌ماند. دقایقی بعد هر سه کنار هم در مسیر خاکی که هر دو طرف آن را زمین‌های زیر کشت پوشانده‌است، راه می‌روند. کاوان به مهدی که کنار مرتضی جلوتر از آن‌ها راه می‌رود اشاره‌ای می‌کند:
- هنوزم مثل قبل کم حرفه.
سیوان: کم حرف و مطمئن.
سیوان به کتف هر دو برادر که دو طرفش راه می‌روند، می‌کوبد.
سیوان: فکر نمی‌کردم بیاین، حاجی گفته بود درگیر یه پرونده‌این.
کاوان با لحنی شرمنده لب می‌گشاید:
- شرمنده داداش، باید زودتر می‌اومدیم.
سیوان از حرکت می‌ایستد و دستش را حائل صورتش قرار می‌دهد.
سیوان: این رو نگفتم که شرمنده باشی، اومدنتون یه دنیا ارزشمنده برام.
مرتضی به‌طرف آن‌ها سرمی‌چرخاند و صدایش را بالا می‌برد:
- از ناهار رد شده، بیاین کنار چشمه نفسی تازه کنین و بعدم هر کاری که خودتون می‌کنین.
سیوان: سفره‌ات پر برکت حاج‌مرتضی، باید برم عمار... .
مرتضی تسبیح را دور دستش می‌پیچاند.
- هر چقدرم بگن که شدی خان، بازم برای من همون پسربچه‌ای هستی که قبلاً بودی. حرف اضافه نشنوم! کنار چشمه.
مرتضی بی‌توجه به قیافه‌ی متعجشان رو، می‌گیرد و به راه می‌افتد. ژیرو با دستی که دور دهانش می‌کشد سعی در فرو خوردن خنده‌اش دارد.
مرتضی هنوز چند قدمی فاصله نگرفته‌است که ناگهان متوقف می‌شود و به مهدی می‌غرد:
- تو چرا مثل جوجه اردک زشت دنبال من راه افتادی؟ برو پیش دوستات زود باش آفرین پسر.
چهره شوک‌زده‌ی مهدی، قهقهه‌ی هر سه‌شان را بالا می‌برد.

کاوان: صخره
ژیرو: حاکم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
کاوان: بیا داداشم، بیا که حاجیمون بد زخمیت کرد، بیا.
ژیرو دستش را دور گردن مهدی می‌اندازد و با صورتی سرخ از خنده کنار گوشش پچ می‌زند:
- غصه نخوری‌ها، مثل آقاسیوان قوی باش و خودت رو نباز، آفرین مرد!
باقی روز را ترجیح می‌دهد با دوستان قدیمی‌اش سپری کند و اندکی زمان به ذهنش دهد و بعد، باز هم فکر کردن درباره‌ی مشکلات را شروع کن.
*****
نزدیک نیمه‌شب به عمارت برمی‌گردد و با کمترین صدا به‌طرف اتاقش حرکت می‌کند که صدای مسعود میانه‌ی راه متوقفش می‌کند:
- خان!
سیوان با تای ابروی بالا رفته، به مسعود که در ایوان ایستاده‌است نگاه می‌کند.
- تو چرا اونجایی؟
- دقیقا سؤال منم هست. من چرا اینجام، اونم این وقت شب که حتی شغالم خوابه؟
مسعود حالتی متفکر به خود می‌گیرد و چانه‌اش را نمایشی، می‌خاراند.
- شاید منتظر یه آدم بی‌فکریم که بیاد؛ بلکه عزیز اجازه بده شام بخوریم.
سیوان پله‌ها را یک در میان جا می‌گذارد و بالا می‌رود، مقابل مسعود می‌ایستد و از کنار شانه‌اش نگاهی به سفره‌ی پهن درون اندورنی می‌اندازد.
- شما تا الان منتظر من بودین؟
مسعود خسته عقب‌گرد می‌کند و داخل می‌شود.
- سر جدت بیا تو، باورکن معدم پاره شد از گرسنگی.
سیوان داخل می‌شود و با صدایی بلند سلام می‌کند، عزیز با فشاری به عصایش بلند می‌شود و می‌ایستد. سیوان با گام‌هایی بلند خودش را به او می‌رساند، دستش را می‌گیرد و تا کناره سفره همراهیش می‌کند. نازدارخاتون که با صدای مسعود متوجه آمدن سیوان شده‌بود با دیسی که در دست دارد از آشپزخانه خارج می‌شود، مسعود خودش را به خاتون می‌رساند و دیس را می‌گیرد:
مسعود: بدین من، سنگینه.
نازدارخاتون: دستت درد نکنه!
سیوان کنار خاتون قرار می‌گیرد، او را میان بازوانش می‌فشارد و سرش را می‌بوسد.
عزیز: بفرمایین سر سفره تا سرد نشده.
سیوان از خاتون فاصله می‌گیرد.
سیوان: شرمنده دیر شد، فکر نمی‌کردم تا این موقع بیدار بمونین.
خاتون: دشمنت شرمنده باشه، یه شبم دیر غذا بخوریم اتفاقی نمی‌افته.
دقایقی بعد سیوان با شنیدن صدای عزیز قاشقش را زمین می‌گذارد و دستی به دهانش می کشد.
- گیانکم نشنیدم چی گفتی.
- پرسیدم کی میری دنبال زنت.
- امروز که شنبه‌اس، پنجشنبه میرم دنبالش. چطور؟
- به سلامتی! می‌خواستم مطمئن شم.
سیوان با لبخند سری تکان می‌دهد.
- سلامت باشین عزیز.
جرعه‌ای از لیوان آب کنار بشقابش می‌نوشد و قصد رفتن می‌کند.
عزیز: من میرم اتاقم. نوش جانتون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
مسعود برای کمک به او نیم‌خیز می‌شود که عزیز عصایش را روی شانه‌اش می‌گذارد و مانع از بلند شدنش می‌شود.
عزیز: بشین غذات رو بخور! سیوان هست.
سیوان با شنیدن کلامش دستی بر زانویش می‌گذارد و سریع می‌ایستد.
- دستت درد نکنه خاتون، خدا برکت بده.
خاتون با چشمانی براق نگاهی به قامت بلند پسرش می‌اندازد.
- نوش جانت پسرم.
- با اجازه، شبتون بخیر.
سیوان کنار عزیز می‌ایستد و بازویش را به‌طرفش می‌گیرد، با حلقه شدن دست عزیز به دور بازویش، آهسته به‌سمت حیاط گام برمی‌دارند.
- فردا که استراحت کردی بیا که باهات حرف دارم.
وزش ملایم باد، گویا جانی دوباره به او می‌بخشد و خستگی مدتی قبلش را با خود می‌برد؛ پله‌ها را هم‌گام با یکدیگر به آرامی پایین می‌روند.
- خسته نیستم عزیز، اگه حرفی هست در خدمتم.
عزیز به صورت سیوان نگاهی می‌اندازد و با مطمئن شدن از خسته نبودنش قدم‌هایش را به‌سوی میانه‌ی باغ کج می‌کند. سیوان با خوردن بوی خاک و گل‌ها به مشامش، ثانیه‌ای چشم می‌بندد و نفسی عمیق می‌کشد. با طولانی شدن سکوت عزیز، سیوان نگاهی به او می‌اندازد و با دیدن نگاهش که بی‌هدف به جلو خیره‌است لب باز می‌کند:
- چیزی شده؟
- تو تا حالا دیدی که من از چیزی بترسم؟
سیوان سردرگم پلک می‌زند و با دیدن نگاه منتظر عزیز پاسخ می‌دهد:
- هیچ‌ وقت!
دستش به دور عصایش سفت می‌شود.
- ولی چند وقتیه که ترسیدم.
اخم‌های سیوان در هم می‌رود.
- عزی... .
قدم هایش متوقف می‌شود و مقابل سیوان می‌ایستد.
- پریشانتم چاوه‌کانم*.
سیوان قدمی به عزیز نزدیک می‌شود و سرش را می‌بوسد.
- نگران هیچی نباش! من هستم، حواسم به همه چی هست، خب؟
با لبخند زدن عزیز، بوسه‌‌ای دیگر روی سرش می‌نشاند.
- آفرین مانگَکم*، الانم بگو از چی ترسیدی؟
عزیز نفسی عمیق می‌کشد و با صدایی گرفته سخن می‌گوید:
- خواب دیدم، یه خواب بد.
سیوان لحظه‌ای ابرو در هم می‌کشد:
- یعنی یه خواب اینقدر پریشونت کرده؟
عزیز نفسش را لرزان بیرون می‌دمد.
- عروسیت بود، کل عمارت رو آذین بسته بودیم و همه جا پر از رنگ بود، لباس‌ها، آویزها. وقتی تو و پریچهر از پله‌ها اومدین پایین همون لباسی که مادرت دوخته بود رو تن زده بود، شاد بودین، شاد و آروم، ولی... ولی یهو صدای دهل قطع شد، همه جیغ می‌کشیدن. می‌گفتن یه افعی سیاه توی باغ پرسه می‌زنه و همین مردم رو ترسونده‌بود.

* نگرانتم چشم‌های من.
* ماه من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
- عزیز!
- گفتی چیزی نیست، نترسین! گفتی خودم میرم و می‌گیرمش. هر چی گفتم نه، گفتم نرو، گوش ندادی، اصرار داشتی به رفتن، رفتی، گفتی حواسم به عروست باشه تا وقتی که برگردی، ولی همین که خواستم برم طرفش انگار جهنم شد، آتیش به دامن یه دختر گرفته‌بود، داشت کل عمارت رو می‌دوید و می‌سوزوند، نمی‌شد خاموشش کنن، واینمیستاد؛ آتیش زیاد بود، زیاد و داغ. عمارت داشت می‌سوخت. برگشتم برم سمت پریچهر که صورتش پر از اشک بود. لباس‌هاش پاره و سوخته بودن ولی اون دختر زودتر از من دوید سمتش و نفهمیدم چی‌شد؟ کل عمارت رو گشتم سیوان، نبود، امانتت رو پیدا نکردم و توام نبودی... نبودی رولم*.
سیوان که متوجه حال بد عزیز می‌شود، او را در آغوش می‌کشد و سعی در آرام کردنش دارد.
- خواب بوده عزیز، فقط یه خواب، نیازی نیست نگران باش... .
- خواب نبود من حس کردم گرمای آتیش رو، شنیدم صدای جیغ اون دختر رو، شنیدم صدای نفس‌ها و حرکت اون افعی رو.
عزیز دست‌هایش را به سی*ن*ه‌ی سیوان می‌فشارد و او را از خود فاصله می‌دهد.
- نگرانم سیوان... خیلی نگران. قبل از اینکه اون اتفاقا برای داییت و خانوادش بی‌افته بازم خواب دیدم، خواب همین افعی رو.
سیوان دستش را برای گرفتن دست عزیز دراز می‌کند اما عزیز دست لرزانش را برای متوقف کردنش بالا می‌گیرد.
- خوبم... خوبم، می‌خوام تنها باشم.
- ولی... .
به چشم‌های مضطرب نوه‌اش نگاه می‌کند و لبخندی بر لب‌های لرزانش می‌نشاند.
- حالم خوبه، یکم دیگه میرم اتاقم. تو هم خسته‌ای، از صبح بیرون بودی. برو بخواب، شبت بخیر.
****
- سیوان، سیوان، خان، الو.
دستش را طوری که انگار برای دور کردن مگسی در تلاش است در هوا می‌چرخاند.
مسعود قدمی عقب می‌رود و کمرش را راست می‌کند.
- رفیق ما رو باش، فقط هیکل درشت کرده ولی تو بگو یه جو شعور، هیچی واقعاً هیچی .
سیوان آهسته یک پلکش را اندکی باز می‌کند، با تابیدن مستقیم نور به چهره‌اش باز هم چشم می‌بندد و کلافه دستی به صورتش می‌کشد.
- مسعود.
- چی میگی؟
لحاف را روی صورتش می‌کشد و با صدایی گرفته حرف می‌زند:
- سر جدت برو دو لقمه صبحونه بخور، دست از سر ما بردار.
- خوردم. بنظرم توام فعلاً بخواب، چند دقیقه دیگه ناهار و صبحونه رو یکی کن.

* فرزندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
سیوان لحاف را از روی صورتش کنار می‌زند و دستش را برای پیدا کردن موبایلش روی تشک می‌کشد.
- شارژش تموم شد، زدم برق.
سرش را به‌طرف مسعود که پشت میز مشغول نوشتن چیزی روی برگه‌هاست می‌چرخاند.
- ساعت چندِ؟
- دوازده.
با قیافه‌ای گُنگ گردنش را از بالشت فاصله می‌دهد.
- زنداداش چندبار زنگ زد، گفتم نکنه نگران بشه، جواب دادم، می‌خواست ببینه میری دنبالش یا خودش بیاد.
اخم‌های سیوان درهم می‌رود.
- چی؟
مسعود چشم از برگه‌های مقابلش می‌گیرد و به سیوان نگاه می‌کند.
- چی رو چی؟ نکنه یادت رفته امروز پنجشنبه‌است، قرار بود دیروز بری دنبالش ولی خودت گفتی چون سرت شلوغه صبح زود بیدار میشی و می‌ر... .
با نشستن هول‌زده‌ی سیوان روی تخت و دیدن حال آشفته‌اش لحظه‌ای شوکه می‌شود و کلامش را نصفه رها می‌کند. سیوان به ثانیه‌ای از تخت بیرون می‌جهد و در حالی که گوشیش را از برق می‌کشد سعی دارد پیراهنش را تن بزند. مسعود با دیدن وضعیت سیوان، صدای خنده‌اش در لحظه بالا می‌رود.
- تو داری به چی می‌خن... .
با روشن شدن صفحه گوشیش و دیدن تقویم که یکشنبه را نشان می‌دهد، سرش را آهسته به‌سمت مسعود می‌چرخاند و ناگهان سمتش هجوم می‌برد، با کوبیده‌شدن در، دستش میانه‌ی راه متوقف می‌شود و با گام‌هایی آهسته و نگاهی شاکی از مسعود دور می‌شود، حین بستن دکمه‌های پیراهنش شلوارش را از چوب‌رختی بر‌می‌دارد و به‌طرف در می‌رود.
- بله؟ اومدم.
به محض باز کردن در، تصویر نازدارخاتون مقابلش نمایان می‌شود.
- بیدارت کردم؟
مسعود با دیدن خاتون به نشانه‌ی احترام دستش را مقابل سی*ن*ه‌اش قرار می‌دهد، خاتون با لبخند پلک می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.
- بیدار بودم، اتفاقی افتاده؟
- نه، چیزی نیست.
سیوان دستی به چشم‌هایش می‌کشد.
- قرار بود معین بره دنبال روناک. رسیدن؟
- برای همین اومدم جلوی اتاقت.
قدمی جلو می‌گذارد و سرش را پایین می‌گیرد.
- نرسیدن؟
- معین رفت ولی زنگ زد و گفت که حال روناک انگار خوب نیست و... .
سیوان پنجه‌ میان تارِ موهای شکسته‌اش می‌کشد.
- اون روز هم که رفتم حالش بد بود، گفتم ببرمش درمانگاه یا طببیب بیارم ولی اصرار داشت که خوبه.
خاتون با ابروهایی بالا رفته حرکات شتاب‌زده‌ی سیوان را دنبال می‌کند.
- الان خودم میرم دنبالش، طبیب هم میارم عمارت که کنارش باش... .
خاتون دستش را روی بازوی سیوان می‌گذارد و آن را می‌فشارد.
- آروم باش پسرم! عزیز رفته پیشش، نیازی نیست تو بری، توی راهن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
93
1,441
مدال‌ها
2
- پس... .
خاتون چهره‌ی سؤالی سیوان را از نگاه می‌گذراند:
- فقط خواستم بهت خبر بدم که شوکه نشی. سیوان!
- گیان؟
- گیانت ساق بو کره خاصکم*. روناک که اومد سؤال پیچش نکن! تو مردی، حق داره خجالت بکشه و باهات راحت نباشه، پا پیچش نشو، باشه؟
سیوان دستش را روی چشمش می‌گذارد.
- چشم!
- چشمت سلامت! بیا بالا صبحونه بخوریم.
- تا ناهار زیاد نمونده وایمیسم تا اون موقع.
خاتون چشم درشت می‌کند.
- زیاد نمونده؟ هنوز هشت نشده. دیر نکنی!
سیوان خیره به مسیر رفتن خاتون صفحه‌ی موبایلش را بار دیگر روشن می‌کند و به ساعتش نگاهی می‌اندازد. با دیدن اعداد پلک می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. به‌طرف حوض کوچک مقابل اتاق می‌رود، آبی به صورتش می‌زند و لباس‌هایش را مرتب می‌کند. بدون اینکه داخل اتاق شود، از پشت در صدایش را بالا می‌برد:
- من میرم صبحونه، اگه نخوردی بیا.
- قبلاً خوردم، تو برو.
با شنیدن صدای مسعود از در فاصله می‌گیرد و به‌طرف اندرونی قدم تند می‌کند، هنوز به میانه‌ی پله‌ها نرسیده‌است که صدای کشیده شدن چرخ‌های ماشینی روی سنگ‌فرش‌ها او را متوقف می‌کند و به عقب بر‌می‌گردد. ماشین معین که جلوی عمارت از حرکت می‌ایستد اندکی خیالش آسوده می‌شود. با دیدن عزیز و دختری که پشت‌بندش از ماشین پیاده می‌شود و عزیز تنش را به خودش تکیه می‌دهد نفسش جایی میان سی*ن*ه‌اش گره می‌خورد و به سرفه می‌افتد. دخترک رنگ پریده هیچ شباهتی به روناک چند روز قبل ندارد. با رد شدن سریع خاتون و برخوردش به او، تازه به خودش می‌آید و پله‌ها را پایین می‌رود.
سیوان: روناک؟!
عزیز: چیزی نیست گیانکم، حتماً مسموم شده، یه خورده استراحت کنه خوب میشه.
سیوان مهدی را مخاطب قرار می‌دهد:
- به طبیب خبر دادی؟
مهدی: بله آقا. تا چند دقیقه‌ دیگه می‌رسه.
آرام به شانه‌ی مهدی می‌کوبد.
سیوان: خسته‌نباشی، میتونی بری.
سیوان با شنیدن صدای پوز‌خند روناک به‌طرفش بر‌می‌گردد و با چهره‌ای سردرگم به او نگاه می‌کند، روناک لب‌های ترک خورده‌اش را تر می‌کند و به چشم‌های سیوان چشم می‌دوزد.
- طبیب نیازی نیست، زنت هست پس به طبیب نیازی نیست.
با فشرده شدن بازویش میان انگشتان عزیز، چهره درهم می‌کشد، سیوان جمع شدن صورتش را پای حال بدش می‌گذارد و با نگرانی به او نزدیک می‌شود.

* جانت سلامت پسر خوبم
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین