- Dec
- 672
- 14,645
- مدالها
- 4
خوشباورانه میاندیشید که یک کلمه امیدوارکننده میتواند جلوی به وقوع پیوستن حوادث ناگوار را بگیرد. زن جوان، انگار در پاسخ دادن تردید داشت. رگههایی از تأسف در میان دیدگان ریز بادامیاش میغلتید.
- توکل به خدا! ما وسیلهایم، ولی تمام تلاشمون رو میکنیم. بهتره زودتر حرفهاتون رو بزنین، وقت تنگه.
بعد از دادن چند سفارش به سرعت از مقابلش گذشت. آرام دستگیره را پایین کشید، فقط یک تخت در اتاق به چشم میخورد. نزدیکتر که رفت، نگاهش به چشمهای باز جوان افتاد. عجیب بود که با این همه جراحت و آسیبدیدگی هنوز لبخند بر لب داشت. منتهای تلاشش را کرد تا احساساتی نگردد. سوران حقش نبود به این وضع دچار شود. به خاطر آورد که پرستار میگفت بهتر است برای حفظ شدن روحیهی بیمار، تا قبل از عمل چیزی دربارهی ضایعهی نخاعیاش نگوید. کنارش روی صندلی مجاور تخت نشست و گوشهی چشمانش را فشرد.
- میخواستی من رو ببینی؟
حرف زدن برای پسرک سخت بود؛ صدایش به رغم ماسک اکسیژن، بریدهبریده و گویی از درون لولهی بتنی بیرون میآمد.
- خوبه که... ای... اینجا هستین.
لحن ناامیدش حالش را بد میکرد. مثلاً میخواست بیاید تا کمی آرامش کند، اما یکی باید به او دلگرمی میداد! نفس سنگینش را از سی*ن*ه بیرون فرستاد. بوی الکل و بتادین ممزوج با گرمای اتاق، راه هوا را به ریههایش میبست.
- نگران نباش، انشاالله که سالم از این عمل بیرون میای.
بعد از کمی وقفه، با آرامش نسبی پلک بههم زد و لبخند دستپاچهای به روی رنگپریدهاش پاشید.
- خودت رو نباز مرد! ما همه اینجا منتظریم تا زود از اتاق عمل بیرون بیای.
تلخی لبخندش را به طور کامل حس کرد.
- شاید... تنها حسرت زندگیم... این باشه که... .
سرفههای خشک و ممتد هم خللی در صحبتش ایجاد نمیکرد.
- نتونستم... از خواهرم مراقبت کنم.
اخم کرد.
- تمومش کن مردِ گنده! حالا هم بهتره زیاد حرف نزنی، برات خوب نیست.
کلافه، با همان دست بانداژ شدهاش که جزئیتر از سایر اندامهای بدنش بیحس و فلج بود، ماسک را از جلوی دهانش برداشت. سی*ن*هاش خسخس میکرد.
- او... اومده بودم... قبل رفتنم ببینمش، اما... اما... .
نفسهای تند و پیاپی که میکشید، هوا را کمتر وارد ششهای بیرمقش میکرد. در تقلا برای هجی کردن کلمات، چهرهاش از اندوه خزندهای توی هم رفت.
- ن... نتونستم پیداش کنم.
آه پر افسوسی کشید. با این وضعیت هم نگران خواهرش بود. باید قرصش میکرد.
- اون جاش امنه، مطمئن باش. تو خوب میشی و پیشش برمیگردی.
عضلات صورتش نه از روی درد، بلکه طوفان درونش میلرزیدند.
- من.. من اعتراف کردم که... .
آب دهانش را به زحمت قورت داد.
- من... اب... ابوداوود رو کشتم.
با خود گفت شاید در این شرایط دارد هذیان میبافد، اما چشمانش مثل کسانی که دم مرگ باشند و آخرین کلمات را ادا میکنند، از حدقه بیرون زدهبود، جوری که رگهای باریک خونیاش را میتوانست مشاهده کند.
- ب.. با هم درگیر شدیم، بهم حمله کرد.
دستگاه قلب با ریتمی نامتعادل بوق میزد.
- هیس! ادامه نده؛ هیجان اصلاً برات خوب نیست. خدا بزرگه پسر، من هم تنهات نمیذارم.
با این جملات سعی میکرد بیقراریهایش را تسکین بدهد. گویی قصد نداشت تمام کند، میان درد، مصرانه سعی میکرد چیزی را به او بفهماند.
- ا... ازتون... می... میخوام... .
نفسهایش به شماره افتادهبودند.
- میخوام تو نبودم... خواهرم... .
سراسیمه دست آزادش را گرفت.
- چی میخوای بگی؟ خواهرت چی؟
حس خوبی به پایانش نداشت.
- اون... اون هیچکَس رو... نداره.
قصد داشت به کجا برسد؟ سر پانسمان شدهاش را آهسته و با احتیاط نوازش کرد.
- این حرفها رو بذار کنار، تو از این در میای بیرون، ترگل منتظرته.
قطره اشکی که از چشمش چکید، سوزنی به قلبش فرو نشاند. ناگاه، نفهمید از کجا این همه زور را از کجا آورد که چنین محکم دستش را چسبید و پچپچوار لب زد:
- قول بدین.
چه جوابی میتونست دلمشغولیهای این برادر را التیام ببخشد؟ با ورود پرستار پلکی از روی اطمینان باز و بسته کرد و در جایش نیمخیز شد.
- باشه رفیق! ما همه منتظرتیم، زود بیا بیرون.
لبخند بیجانی زد که حالش را دگرگون کرد. تحمل بودن در آن فضای بسته و پر اضطراب را نداشت، از اتاق دل کند و خودش را به سرویس رساند. بعضی اتفاقها بیمقدمهاند، جوری که انتظارش را نداری؛ یکدفعه مثل سونامی از راه میرسند و همه چیز را ویران میکنند، درست مثل کاری که سوران انجام داد. چه کسی فکرش را میکرد عاقبت مسیر این جوان ساده روستایی به این نقطه ختم شود؟ چند مشت آب سرد روی صورتش پاشید تا عطش درونش بخوابد. وضو گرفت و برای گرفتن آرامش به نمازخانه رهسپار شد. آنجا با خدای خود خلوت گزید و دعا خواند. عقربهها به کندی میگذشتند. امیدوار بود خبر خوبی از سوران بشنود. این بین اما دلشورهی بدی در وجودش غل میخورد. بدیهی بود که سوران وضعیت نرمالی نداشت، طولانی شدن عملش هم به پرآشوب شدن دلش دامن میزد. با احساس حضور کسی در کنارش سر بالا گرفت و دستی زیر چشمانش کشید. یاسر را با لباسهای شخصی و تر و تمیز مقابل خود دید.
- کی اومدی؟
آرام در کنارش روی صندلی نشست.
- همین الان رسیدم. شنیدم به جرمش اعتراف کرده.
به تکان دادن سر قناعت کرد که ادامه داد:
- ابوداوود هشت تا پروندهی باز توی کلانتری داشته. عوضی! جدا از قاچاق کردن سوخت و مواد، مخبر هم بوده؛ برای سازمانهای اونور آبی اطلاعات میبرده.
- توکل به خدا! ما وسیلهایم، ولی تمام تلاشمون رو میکنیم. بهتره زودتر حرفهاتون رو بزنین، وقت تنگه.
بعد از دادن چند سفارش به سرعت از مقابلش گذشت. آرام دستگیره را پایین کشید، فقط یک تخت در اتاق به چشم میخورد. نزدیکتر که رفت، نگاهش به چشمهای باز جوان افتاد. عجیب بود که با این همه جراحت و آسیبدیدگی هنوز لبخند بر لب داشت. منتهای تلاشش را کرد تا احساساتی نگردد. سوران حقش نبود به این وضع دچار شود. به خاطر آورد که پرستار میگفت بهتر است برای حفظ شدن روحیهی بیمار، تا قبل از عمل چیزی دربارهی ضایعهی نخاعیاش نگوید. کنارش روی صندلی مجاور تخت نشست و گوشهی چشمانش را فشرد.
- میخواستی من رو ببینی؟
حرف زدن برای پسرک سخت بود؛ صدایش به رغم ماسک اکسیژن، بریدهبریده و گویی از درون لولهی بتنی بیرون میآمد.
- خوبه که... ای... اینجا هستین.
لحن ناامیدش حالش را بد میکرد. مثلاً میخواست بیاید تا کمی آرامش کند، اما یکی باید به او دلگرمی میداد! نفس سنگینش را از سی*ن*ه بیرون فرستاد. بوی الکل و بتادین ممزوج با گرمای اتاق، راه هوا را به ریههایش میبست.
- نگران نباش، انشاالله که سالم از این عمل بیرون میای.
بعد از کمی وقفه، با آرامش نسبی پلک بههم زد و لبخند دستپاچهای به روی رنگپریدهاش پاشید.
- خودت رو نباز مرد! ما همه اینجا منتظریم تا زود از اتاق عمل بیرون بیای.
تلخی لبخندش را به طور کامل حس کرد.
- شاید... تنها حسرت زندگیم... این باشه که... .
سرفههای خشک و ممتد هم خللی در صحبتش ایجاد نمیکرد.
- نتونستم... از خواهرم مراقبت کنم.
اخم کرد.
- تمومش کن مردِ گنده! حالا هم بهتره زیاد حرف نزنی، برات خوب نیست.
کلافه، با همان دست بانداژ شدهاش که جزئیتر از سایر اندامهای بدنش بیحس و فلج بود، ماسک را از جلوی دهانش برداشت. سی*ن*هاش خسخس میکرد.
- او... اومده بودم... قبل رفتنم ببینمش، اما... اما... .
نفسهای تند و پیاپی که میکشید، هوا را کمتر وارد ششهای بیرمقش میکرد. در تقلا برای هجی کردن کلمات، چهرهاش از اندوه خزندهای توی هم رفت.
- ن... نتونستم پیداش کنم.
آه پر افسوسی کشید. با این وضعیت هم نگران خواهرش بود. باید قرصش میکرد.
- اون جاش امنه، مطمئن باش. تو خوب میشی و پیشش برمیگردی.
عضلات صورتش نه از روی درد، بلکه طوفان درونش میلرزیدند.
- من.. من اعتراف کردم که... .
آب دهانش را به زحمت قورت داد.
- من... اب... ابوداوود رو کشتم.
با خود گفت شاید در این شرایط دارد هذیان میبافد، اما چشمانش مثل کسانی که دم مرگ باشند و آخرین کلمات را ادا میکنند، از حدقه بیرون زدهبود، جوری که رگهای باریک خونیاش را میتوانست مشاهده کند.
- ب.. با هم درگیر شدیم، بهم حمله کرد.
دستگاه قلب با ریتمی نامتعادل بوق میزد.
- هیس! ادامه نده؛ هیجان اصلاً برات خوب نیست. خدا بزرگه پسر، من هم تنهات نمیذارم.
با این جملات سعی میکرد بیقراریهایش را تسکین بدهد. گویی قصد نداشت تمام کند، میان درد، مصرانه سعی میکرد چیزی را به او بفهماند.
- ا... ازتون... می... میخوام... .
نفسهایش به شماره افتادهبودند.
- میخوام تو نبودم... خواهرم... .
سراسیمه دست آزادش را گرفت.
- چی میخوای بگی؟ خواهرت چی؟
حس خوبی به پایانش نداشت.
- اون... اون هیچکَس رو... نداره.
قصد داشت به کجا برسد؟ سر پانسمان شدهاش را آهسته و با احتیاط نوازش کرد.
- این حرفها رو بذار کنار، تو از این در میای بیرون، ترگل منتظرته.
قطره اشکی که از چشمش چکید، سوزنی به قلبش فرو نشاند. ناگاه، نفهمید از کجا این همه زور را از کجا آورد که چنین محکم دستش را چسبید و پچپچوار لب زد:
- قول بدین.
چه جوابی میتونست دلمشغولیهای این برادر را التیام ببخشد؟ با ورود پرستار پلکی از روی اطمینان باز و بسته کرد و در جایش نیمخیز شد.
- باشه رفیق! ما همه منتظرتیم، زود بیا بیرون.
لبخند بیجانی زد که حالش را دگرگون کرد. تحمل بودن در آن فضای بسته و پر اضطراب را نداشت، از اتاق دل کند و خودش را به سرویس رساند. بعضی اتفاقها بیمقدمهاند، جوری که انتظارش را نداری؛ یکدفعه مثل سونامی از راه میرسند و همه چیز را ویران میکنند، درست مثل کاری که سوران انجام داد. چه کسی فکرش را میکرد عاقبت مسیر این جوان ساده روستایی به این نقطه ختم شود؟ چند مشت آب سرد روی صورتش پاشید تا عطش درونش بخوابد. وضو گرفت و برای گرفتن آرامش به نمازخانه رهسپار شد. آنجا با خدای خود خلوت گزید و دعا خواند. عقربهها به کندی میگذشتند. امیدوار بود خبر خوبی از سوران بشنود. این بین اما دلشورهی بدی در وجودش غل میخورد. بدیهی بود که سوران وضعیت نرمالی نداشت، طولانی شدن عملش هم به پرآشوب شدن دلش دامن میزد. با احساس حضور کسی در کنارش سر بالا گرفت و دستی زیر چشمانش کشید. یاسر را با لباسهای شخصی و تر و تمیز مقابل خود دید.
- کی اومدی؟
آرام در کنارش روی صندلی نشست.
- همین الان رسیدم. شنیدم به جرمش اعتراف کرده.
به تکان دادن سر قناعت کرد که ادامه داد:
- ابوداوود هشت تا پروندهی باز توی کلانتری داشته. عوضی! جدا از قاچاق کردن سوخت و مواد، مخبر هم بوده؛ برای سازمانهای اونور آبی اطلاعات میبرده.
آخرین ویرایش: