- Dec
- 646
- 14,261
- مدالها
- 4
***
نوک کفشش را با حرکت پرنوسانی روی خط عمودی کاشی میمالید. دلش داشت بالا میآمد و این پیرمرد خرفت هم یکذره به کارش شتاب نمیداد. در حالی که دکمههای روپوش سفیدش را کند و با طمأنینه گزافی میبست، آهسته پشت میز بزرگ مستطیلیاش خم شد و درب یکی از کشوهایش را گشود. موهای جوگندمی و ژولیدهاش که انگار در اثر جریان الکتریسیته دچار برقگرفتگی شدهبود، در کنار بینی دراز قوزدارش، شکل انیشتین را در تصورش زنده میکرد. تکیه به پشتی نرم مبل داد و کمی اطرافش را دید زد. رنگ کرم کفپوش و دیوارها و چند گلدان گل طبیعی که ساقههایش تا بلندای درب سفید ورودی امتداد مییافت فضا را دلبازتر نشان میداد. پشت میز دکتر، کمد بزرگی به چشم میخورد که درون قفسههای چوبی بالایش، کتابهای قطوری با نظم و ترتیب چیده شدهبود. در راستایش پنجره بزرگی کار گذاشتهبودند که از ورای پردهی حریر نازکش، افراد متحرک داخل حیاط و سایهی اتومبیلهای در حال رفت و آمد گذر میکردند. روی هم رفته دفتر کاری آرامشبخشی بود که آشوب ذهنیاش را کمی تسکین میداد. دکتر با سرفهی خشک و مصلحتیای، پوشه قرمز درون دستش را گشود و همزمان که دقیق وارسیاش میکرد، روی صندلی چرم ریاستش نشست.
- سوران بامری، بیمار تصادفی اتاق ۱۴۱ بخش آیسییو.
منتظر ماند ادامه دهد. آستینهای روپوشش را کمی بالا زد و عینک فریم گرد و باریکش را روی چشمان نافذ تیرهاش تنظیم کرد.
- اندامهای تحتانی و نخاعیش آسیب زیادی دیدن.
بعد عکس تیرهای از شکستگیهای بدنش را نشانش داد و شمرده و مختصر به توضیح پرداخت:
- یه عمل روش انجام شده، ولی وضعیتش وخیمه و با امکانات کم اینجا کاری از ما ساخته نیست.
برق افسوس در دیدگانش، نور امید را در دلش خاموش کرد. دکتر با این جملهی رک و پوستکنده آب پاکی را روی دستانش ریخت. بعد از اتمام سخنانش، امیرعلی بلافاصله برخاست و دست در جیب شلوارش فرو برد.
- هر کاری باشه انجام میدم، حتی شده منتقلش میکنم یه بیمارستان بهتر.
سری به تصدیق تکان داد و دست بر ریش پروفسوریاش کشید.
- البته، ولی بهتره که قبلش خونواده و یا کَس و کارش رو در جریان بذارین.
لب فرو بست. به کی خبر میداد؟ ترگل؟ آن دختر بیچاره تاب نمیآورد. کلافه چنگ بین موهایش انداخت و از دفتر بیرون زد. مصمم از تصمیمی که داشت، عزمش را جزم کرد و سوی بخش حسابداری قدم برداشت. کمی بعد یاسر عجولانه سراغش آمد، در عرض یکدقیقه هزار جور سوال پرسید و او هم یکی در میان جواب میداد.
- باید ببریمش زاهدان، اینجا دووم نمیاره.
مسئولیت هماهنگی با بیمارستان مذکور را به عهده او گذاشت و خودش هم آمبولانسی همراه با دو نیروی پلیس فراهم کرد. به جسم خوابیده و جمع شدهای که عین یک تکه گوشت روی برانکارد حملش میکردند خیره شد. انگار با باند و پانسمان قنداقپیچش کردهبودند! از زیر اکسیژن، زخمهای ناخوشایند صورتش چندان پیدا نبودند. دیدن حال و روزش دل زیادی میخواست. چه بلایی سر خودش آوردهبود؟ مغزش داشت متلاشی میشد. پشت سر اورژانس با تاکسی به راه افتادند. از شدت خستگی و بیخوابی نا نداشت. کمی از مسیر را که طی کردند، صدای آرام یاسر، پیلهی افکار مغشوشش را برید.
- به نظرت واسه چی اینجا اومدهبود؟ اون هم با اون وضعیتش؟
درز پلکهایش را گشود و سرش را از پشتی صندلی بالا آورد. به گمان هر دو در سکوت به یکچیز فکر میکردند و آن هم این بود که سوران، با شرایط حساسی که داشت چرا خطر کرد و به شهر آمد؟ آن هم درست در موقعیتی که آدمهای ابوداوود دنبال روزنهای برای گرفتن نفسش بودند؟ خیالات عجیبی مثل تار عنکبوت دور مغزش میتنید که نکند این تصادف عمدی باشد؟ آهی از روی اندوه سر داد. تا دم مقصد برای خود سناریوهای ترسناکی میچید که امیدوار بود غلط از آب دربیایند.
***
از پشت شیشه به افتاده خموشی که روی تخت زیر یک مشت شلنگ و اکسیژن نفس میکشید، مینگریست.
- قربان؟
سریع برگشت و سوالی به سیمای سبزه و پر از خال پرستار خیره ماند تا ببیند چه میگوید. زن، موهای لغزان رنگ شدهی فندقیاش را داخل مقنعه مشکیاش جا داد و لبهای باریک و خشکش را با زبان تر کرد.
- بیمارتون اصرار دارن قبل از عمل شما رو ببینن.
به مانند ربات همراهش شد. دو سرباز در راهرو رژه میرفتند. قدمهایش تا درب اتاق مراقبتهای ویژه دوام آورد. قبل از اینکه داخل برود، مکثی کرد و سر به سوی پرستار چرخاند.
- حالش چطوره؟
نوک کفشش را با حرکت پرنوسانی روی خط عمودی کاشی میمالید. دلش داشت بالا میآمد و این پیرمرد خرفت هم یکذره به کارش شتاب نمیداد. در حالی که دکمههای روپوش سفیدش را کند و با طمأنینه گزافی میبست، آهسته پشت میز بزرگ مستطیلیاش خم شد و درب یکی از کشوهایش را گشود. موهای جوگندمی و ژولیدهاش که انگار در اثر جریان الکتریسیته دچار برقگرفتگی شدهبود، در کنار بینی دراز قوزدارش، شکل انیشتین را در تصورش زنده میکرد. تکیه به پشتی نرم مبل داد و کمی اطرافش را دید زد. رنگ کرم کفپوش و دیوارها و چند گلدان گل طبیعی که ساقههایش تا بلندای درب سفید ورودی امتداد مییافت فضا را دلبازتر نشان میداد. پشت میز دکتر، کمد بزرگی به چشم میخورد که درون قفسههای چوبی بالایش، کتابهای قطوری با نظم و ترتیب چیده شدهبود. در راستایش پنجره بزرگی کار گذاشتهبودند که از ورای پردهی حریر نازکش، افراد متحرک داخل حیاط و سایهی اتومبیلهای در حال رفت و آمد گذر میکردند. روی هم رفته دفتر کاری آرامشبخشی بود که آشوب ذهنیاش را کمی تسکین میداد. دکتر با سرفهی خشک و مصلحتیای، پوشه قرمز درون دستش را گشود و همزمان که دقیق وارسیاش میکرد، روی صندلی چرم ریاستش نشست.
- سوران بامری، بیمار تصادفی اتاق ۱۴۱ بخش آیسییو.
منتظر ماند ادامه دهد. آستینهای روپوشش را کمی بالا زد و عینک فریم گرد و باریکش را روی چشمان نافذ تیرهاش تنظیم کرد.
- اندامهای تحتانی و نخاعیش آسیب زیادی دیدن.
بعد عکس تیرهای از شکستگیهای بدنش را نشانش داد و شمرده و مختصر به توضیح پرداخت:
- یه عمل روش انجام شده، ولی وضعیتش وخیمه و با امکانات کم اینجا کاری از ما ساخته نیست.
برق افسوس در دیدگانش، نور امید را در دلش خاموش کرد. دکتر با این جملهی رک و پوستکنده آب پاکی را روی دستانش ریخت. بعد از اتمام سخنانش، امیرعلی بلافاصله برخاست و دست در جیب شلوارش فرو برد.
- هر کاری باشه انجام میدم، حتی شده منتقلش میکنم یه بیمارستان بهتر.
سری به تصدیق تکان داد و دست بر ریش پروفسوریاش کشید.
- البته، ولی بهتره که قبلش خونواده و یا کَس و کارش رو در جریان بذارین.
لب فرو بست. به کی خبر میداد؟ ترگل؟ آن دختر بیچاره تاب نمیآورد. کلافه چنگ بین موهایش انداخت و از دفتر بیرون زد. مصمم از تصمیمی که داشت، عزمش را جزم کرد و سوی بخش حسابداری قدم برداشت. کمی بعد یاسر عجولانه سراغش آمد، در عرض یکدقیقه هزار جور سوال پرسید و او هم یکی در میان جواب میداد.
- باید ببریمش زاهدان، اینجا دووم نمیاره.
مسئولیت هماهنگی با بیمارستان مذکور را به عهده او گذاشت و خودش هم آمبولانسی همراه با دو نیروی پلیس فراهم کرد. به جسم خوابیده و جمع شدهای که عین یک تکه گوشت روی برانکارد حملش میکردند خیره شد. انگار با باند و پانسمان قنداقپیچش کردهبودند! از زیر اکسیژن، زخمهای ناخوشایند صورتش چندان پیدا نبودند. دیدن حال و روزش دل زیادی میخواست. چه بلایی سر خودش آوردهبود؟ مغزش داشت متلاشی میشد. پشت سر اورژانس با تاکسی به راه افتادند. از شدت خستگی و بیخوابی نا نداشت. کمی از مسیر را که طی کردند، صدای آرام یاسر، پیلهی افکار مغشوشش را برید.
- به نظرت واسه چی اینجا اومدهبود؟ اون هم با اون وضعیتش؟
درز پلکهایش را گشود و سرش را از پشتی صندلی بالا آورد. به گمان هر دو در سکوت به یکچیز فکر میکردند و آن هم این بود که سوران، با شرایط حساسی که داشت چرا خطر کرد و به شهر آمد؟ آن هم درست در موقعیتی که آدمهای ابوداوود دنبال روزنهای برای گرفتن نفسش بودند؟ خیالات عجیبی مثل تار عنکبوت دور مغزش میتنید که نکند این تصادف عمدی باشد؟ آهی از روی اندوه سر داد. تا دم مقصد برای خود سناریوهای ترسناکی میچید که امیدوار بود غلط از آب دربیایند.
***
از پشت شیشه به افتاده خموشی که روی تخت زیر یک مشت شلنگ و اکسیژن نفس میکشید، مینگریست.
- قربان؟
سریع برگشت و سوالی به سیمای سبزه و پر از خال پرستار خیره ماند تا ببیند چه میگوید. زن، موهای لغزان رنگ شدهی فندقیاش را داخل مقنعه مشکیاش جا داد و لبهای باریک و خشکش را با زبان تر کرد.
- بیمارتون اصرار دارن قبل از عمل شما رو ببینن.
به مانند ربات همراهش شد. دو سرباز در راهرو رژه میرفتند. قدمهایش تا درب اتاق مراقبتهای ویژه دوام آورد. قبل از اینکه داخل برود، مکثی کرد و سر به سوی پرستار چرخاند.
- حالش چطوره؟
آخرین ویرایش: