- Jun
- 2,146
- 39,899
- مدالها
- 3
وجیهه سری تکان داد:
- پس چرا نیومدید بیرون؟
ماهنگار خواست با لبخند زدن وجیهه را آرام کند.
- نوروزخان خواستن فعلاً نیام بیرون.
وجیهه دست به کمر زد.
- خب همون دیگه، اون شما رو زندونی کرده، همش تقصیر اون منقلی گندهبکه.
ماهنگار به طرف در عمارت اشاره کرد.
- وجیههجان درو باز میکنم بیا داخل با هم ناهار بخوریم.
گرچه دلبر توصیه به ماندن کردهبود، اما وجیهه از نوروزخان میترسید:
- نه خانم! میترسم یه وقت نوروزخان سر برسه، شما بخورید، من خودم بعداً میام ظرفها رو میبرم.
ماهنگار سری تکان داد.
- نوروزخان هم بیاد هیچی نمیشه، ولی من اجبارت نمیکنم، برای غذا دستت درد نکنه.
وجیهه ناراحت سرش را کج کرد.
- کاش میتونستم براتون کاری بکنم.
ماهنگار کمی اخم کرد.
- باور کن من مشکلی ندارم باجی! خوب خوبم! فقط یه خورده از بیکاری حوصلم سررفته.
وجیهه با یادآوری چیزی چشم گرد کرد و گفت:
- راستی خانم... رفتم از نصرت زن انصاریخی بند قالی گرفتم، بهش گفتم خرده بندهاشو بهم بده برای خودم میخوام، نگفتم واسه شماست، ترسیدم یه وقت زنا پشت سرتون صفحه بذارن، آخه خوب نمیشد بگن زن خانزاده کار میکنه، نصرت هم یه کیسه پر کرد بهم داد، وقتی اومدم ظرفها رو ببرم، بیارمشون براتون برام از اونایی که به زیور دادین درست کنید؟
ماهنگار لبخندی زد.
- خوب کاری میکنی، حتماً برام بیار، خودم دنبال یه مشغولیت بودم برای خونه موندنم، هرچی شد ساچبند میکنم، هم برای خودم، هم برای تو.
وجیهه خندید.
- خانم شما خیلی خوبید.
وجیهه که رفت ماهنگار خندان پرده را کنار زد و مجمع غذا را که برنج به همراه مرغی بود که با آلو و قیصی پخته شدهبود را روی زمین گذاشت. گرچه این طور که از حرفهای وجیهه دستش آمدهبود، بقیه خدمه فکر میکردند نوروز به او خشم گرفته و برایش غصه میخوردند، اما خود او اکنون آنقدر شاد بود که اگر نوروز امر میکرد تا آخر عمرش پا از عمارت بیرون نگذارد با گوش جان میشنید و اطاعت میکرد. همین که خدا برایش خواستهبود و نوروز حرفهای بهادر را باور نکردهبود برایش یک دنیا ارزش داشت. آن حرفها میتوانست باعث نابودی همیشگی زندگی او و سلب اعتماد همسرش شود.
- پس چرا نیومدید بیرون؟
ماهنگار خواست با لبخند زدن وجیهه را آرام کند.
- نوروزخان خواستن فعلاً نیام بیرون.
وجیهه دست به کمر زد.
- خب همون دیگه، اون شما رو زندونی کرده، همش تقصیر اون منقلی گندهبکه.
ماهنگار به طرف در عمارت اشاره کرد.
- وجیههجان درو باز میکنم بیا داخل با هم ناهار بخوریم.
گرچه دلبر توصیه به ماندن کردهبود، اما وجیهه از نوروزخان میترسید:
- نه خانم! میترسم یه وقت نوروزخان سر برسه، شما بخورید، من خودم بعداً میام ظرفها رو میبرم.
ماهنگار سری تکان داد.
- نوروزخان هم بیاد هیچی نمیشه، ولی من اجبارت نمیکنم، برای غذا دستت درد نکنه.
وجیهه ناراحت سرش را کج کرد.
- کاش میتونستم براتون کاری بکنم.
ماهنگار کمی اخم کرد.
- باور کن من مشکلی ندارم باجی! خوب خوبم! فقط یه خورده از بیکاری حوصلم سررفته.
وجیهه با یادآوری چیزی چشم گرد کرد و گفت:
- راستی خانم... رفتم از نصرت زن انصاریخی بند قالی گرفتم، بهش گفتم خرده بندهاشو بهم بده برای خودم میخوام، نگفتم واسه شماست، ترسیدم یه وقت زنا پشت سرتون صفحه بذارن، آخه خوب نمیشد بگن زن خانزاده کار میکنه، نصرت هم یه کیسه پر کرد بهم داد، وقتی اومدم ظرفها رو ببرم، بیارمشون براتون برام از اونایی که به زیور دادین درست کنید؟
ماهنگار لبخندی زد.
- خوب کاری میکنی، حتماً برام بیار، خودم دنبال یه مشغولیت بودم برای خونه موندنم، هرچی شد ساچبند میکنم، هم برای خودم، هم برای تو.
وجیهه خندید.
- خانم شما خیلی خوبید.
وجیهه که رفت ماهنگار خندان پرده را کنار زد و مجمع غذا را که برنج به همراه مرغی بود که با آلو و قیصی پخته شدهبود را روی زمین گذاشت. گرچه این طور که از حرفهای وجیهه دستش آمدهبود، بقیه خدمه فکر میکردند نوروز به او خشم گرفته و برایش غصه میخوردند، اما خود او اکنون آنقدر شاد بود که اگر نوروز امر میکرد تا آخر عمرش پا از عمارت بیرون نگذارد با گوش جان میشنید و اطاعت میکرد. همین که خدا برایش خواستهبود و نوروز حرفهای بهادر را باور نکردهبود برایش یک دنیا ارزش داشت. آن حرفها میتوانست باعث نابودی همیشگی زندگی او و سلب اعتماد همسرش شود.