جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,146 بازدید, 347 پاسخ و 69 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,330
مدال‌ها
3
وجیهه سری تکان داد‌:
- پس چرا نیومدید بیرون؟
ماه‌نگار خواست با لبخند زدن وجیهه را آرام کند.
- نوروزخان خواستن فعلاً نیام بیرون.
وجیهه دست به کمر زد.
- خب همون دیگه، اون شما رو‌ زندونی کرده، همش تقصیر اون منقلی گنده‌بکه.
ماه‌نگار به طرف در عمارت اشاره کرد.
- وجیهه‌جان درو باز می‌کنم بیا داخل با هم ناهار بخوریم.
گرچه دلبر توصیه به ماندن کرده‌بود، اما وجیهه از نوروزخان می‌ترسید:
- نه خانم! می‌ترسم یه وقت نوروز‌خان سر برسه، شما بخورید، من خودم بعداً میام ظرف‌ها رو می‌برم.
ماه‌نگار سری تکان داد.
- نوروزخان هم بیاد هیچی نمی‌شه، ولی من اجبارت نمی‌کنم، برای غذا دستت درد نکنه.
وجیهه ناراحت سرش را کج کرد.
- کاش می‌تونستم براتون کاری بکنم.
ماه‌نگار کمی اخم کرد.
- باور کن من مشکلی ندارم باجی! خوب خوبم! فقط یه خورده از بیکاری حوصلم سررفته.
وجیهه با یادآوری چیزی چشم گرد کرد و گفت:
- راستی خانم... رفتم از نصرت زن انصاریخی بند قالی گرفتم، بهش گفتم خرده بندهاشو بهم بده برای خودم می‌خوام، نگفتم واسه شماست، ترسیدم یه وقت زنا پشت سرتون صفحه بذارن، آخه خوب نمیشد بگن زن خان‌زاده کار می‌کنه، نصرت هم یه کیسه پر کرد بهم داد، وقتی اومدم ظرف‌ها رو ببرم، بیارمشون براتون برام از اونایی که به زیور دادین درست کنید؟
ماه‌نگار لبخندی زد.
- خوب کاری می‌کنی، حتماً برام بیار، خودم دنبال یه مشغولیت بودم برای خونه موندنم، هرچی شد ساچ‌بند می‌کنم، هم‌ برای خودم، هم برای تو.
وجیهه خندید.
- خانم شما خیلی خوبید.
وجیهه که رفت ماه‌نگار خندان پرده را کنار زد و مجمع غذا را که برنج به همراه مرغی بود که با آلو و قیصی پخته شده‌بود را روی زمین گذاشت. گرچه این طور که از حرف‌های وجیهه دستش آمده‌بود، بقیه خدمه فکر می‌کردند نوروز به او خشم گرفته و برایش غصه می‌خوردند، اما خود او اکنون آنقدر شاد بود که اگر نوروز امر می‌کرد تا آخر عمرش پا از عمارت بیرون نگذارد با گوش جان می‌شنید و اطاعت می‌کرد. همین که خدا برایش خواسته‌بود و نوروز حرف‌های بهادر را باور نکرده‌بود برایش یک دنیا ارزش داشت. آن حرف‌ها می‌توانست باعث نابودی همیشگی زندگی او و سلب اعتماد همسرش شود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,330
مدال‌ها
3
نوروز در تمام مدت ناهار، چشمانش را با کینه به بهادر که پوزخندی به لب داشت، دوخته‌بود و در فکرش هزار بار او را به روش‌های مختلف زیر مشت و لگد خود می‌گرفت. حیف که نمی‌توانست افکارش را به اجرا در بیاورد. هنگامی که بعد از ناهار مادر و عمه برای استراحت رفتند و آن‌ها دوباره با هم تنها شدند، او برای اینکه باز با بهادر دست به یقه نشود، برخاست تا به عمارت خود برگردد که حرف بهادر میخکوبش کرد.
- دلم برات می‌سوزه نوروزچلاق!
نوروز برگشت و بی‌هیچ حرفی نگاهش کرد. بهادر در حال خلال کردن دندانش گفت:
- دنیا همه‌جوره ازت رو برگردونده.
نوروز کامل برگشت.
- منظورت چیه؟
بهادر خرده غذایی را که با نوک خلال از میان دندان‌هایش بیرون آورده‌بود را به زانویش کشید.
- خان‌زاده نبودی می‌گفتم خدا باهات دشمنی شخصی داره.
با خلال به طرفش اشاره کرد.
- آخه با این اقبال گندی که تو داری اگه رعیت میشدی، نون‌خشک هم گیر نمیاوردی سق بزنی.
- ببین! حوصله اراجیفتو ندارم، مادرت و مادرم خوابن، نمی‌خوام شلوغ‌کاری بشه، پس خفه شو.
بهادر خندید.
- پسردایی؟ من که نمی‌خوام دعوا کنیم، فقط دارم حرف می‌زنم. تو زود ترش می‌کنی، تحملتو ببر بالا، واسه شنیدن حقیقت.
بهادر همان دست خلال‌دارش را بالا برد و نوروز دستش را تکان داد و با گفتن «برو بابا» برگشت و تا بالای پله‌ها رفت. صدای بهادر مانع بیشتر رفتنش شد.
- آخه نمی‌دونم خدا چه دشمنی باهات داره، اول که چلاقت کرد و آوردت توی دنیا، بعد که یه بدبختی رو تونستی خام کنی زنت بشه، نمی‌دونم چی شد مرد و دیگه هیچ‌کـس بهت زن نداد و مجبوری چسبیدی به زنای غلام‌قرتی، بعد عمری هم که مردن نریمان برات شد نون و آب و بهت زن خونبس دادن، که اون هم خراب از آب دراومد.
نوروز تند برگشت.
- خفه شو بهادر! فکر‌ نکن تهمت بزنی فرقی به حال من داره.
- تهمت چیه پسر واقعیته، خدا باهات چپ افتاده، ولی نه، فکر کنم تقصیر خودته، اون بهتر از من بنده‌شو می‌شناسه، شاید همون‌طور که همه میگن خودت فیروزه رو خفه کردی و انداختی توی باغ بزرگه که عاقبتت شده این زن.
نوروز دیگر طاقتش طاق شد و به طرف بهادر برگشت.
- خفه شو عوضی! تا خفت نکردم.
بهادر دو دستش را بالا گرفت.
- اوه اوه، نوروزچلاق آتیش نگیری یه وقت، اون دوتا خوابن ها!
بهادر با ابرویش به طرف اتاق‌ها اشاره کرد و نوروز با ساییدن دندان و مشت کردن و فشردن دستی که عصا نداشت، لحظاتی چشم به بهادر دوخت. تندتند نفس می‌کشید تا آتش درونش بخوابد، اما ممکن نبود. به سرعت برگشت و از راه‌پله پایین رفت. بهادر با رفتن او خنده‌ای سر داد و درحالی که دوباره با نگاه به کنده‌کاری‌های سقف ایوان، به خلال کردن مشغول میشد، آرام گفت:
- جات خیلی خالیه برهان!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,330
مدال‌ها
3
نوروز پایین پله‌ها که رسید، خواست به طرف عمارت خودش بچرخد، اما چهره‌ی فیروزه از جلو چشمانش کنار نمی‌رفت. رو به طرف بیرون عمارت گذاشت. با گذشتن از راه‌های میان روستا، از آن خارج شد و خود را به باغ‌بزرگه رساند. در چوبی‌ باغ را کنار زد. خورشید سر ظهر‌ هنوز می‌تابید و خبری از شهسوار باغبان نبود. از میان درختان سیبی که سیب‌های کوچک سبز‌ و نارس روی شاخه‌هایشان خودنمایی می‌کردند، گذشت تا به ته باغ رسید. جایی که چند سپیدار بزرگ و قدیمی وجود داشتند. همان‌جایی که جنازه‌ی فیروزه‌اش را پیدا کرده‌بود. گرمای طاقت‌فرسای تابستان در سایه‌ی درختان هیچ بود. کنار یکی از درخت‌ها به زمین نشست و نگاه به جایی دوخت که آن روز شوم تن فیروزه افتاده‌بود. شهسوار که رسیده‌بود، او‌ را بالای جنازه‌ی دختر دیده و شاید همان باعث شده‌بود که همه او را قاتل دخترک‌ بدانند. دختری که آن روزها تمام جانش بود. کم‌کم خاطرات فیروزه برایش جان گرفت و او را در مقابل چشمانش زنده دید. بیست سالگی‌اش را به یاد آورد همان‌ زمانی که کنار چشمه دختری لاغراندام و قدبلند را کوزه به دوش دید و از خواهرش نیره پی اسم و رسمش را گرفت. روزی را به خاطر آورد که همراه خواهرش و به وساطت ملاسیدقاسم و سلیم، پا به خانه‌ی جوانشیر عموی فیروزه گذاشتند و او فقط توانست لحظه‌ای او‌ را از لای در باز دید بزند. عجب روز خوشی بود! روز دیگری که ملا آن‌ها را محرم یکدیگر کرد و برای اولین بار دست دخترک را گرفت. آن روزها جوان‌تر از حالا بود و بیشتر شور زندگی داشت. فیروزه مهربان بود و همیشه به او لبخند میزد. او را خان صدا می‌کرد و جز با اجازه‌اش حرف نمی‌زد. کم حرف بود و هرگاه او سخن می‌گفت فقط لبخند میزد. نوروز هم که از عمارت خودشان بیزار بود، بابهانه و بی‌بهانه به دیدن او می‌رفت و او را همراه خود می‌کرد. گاهی همراهی خواهر کوچکش اعظم را هم تحمل می‌کرد، فقط برای اینکه ساعاتی را با فیروزه بگذراند، اما گاهی هم که از او می‌خواست تنها باشند، فیروزه هیچ اعتراضی نمی‌کرد. محرمش بود، اما جایی نداشت از او کامی بگیرد. در باغ سرخ خواهرش به بهانه‌ی اینکه باغ قرار بود مال او شود، همراهی‌شان می‌کرد و تمام وقت زیر چشم او بودند. فقط گاهی که به باغ سرچشمه می‌رفتند، در میان درختان سیب، دور از چشم یارحسین باغبان، یک آغوش و بوسه از فیروزه نصیبش میشد. چقدر آن روزها منتظر جور شدن شرایط زندگی بود. نادرخان زمینی را بالای تپه به او داده‌بود تا خانه بسازد و او به دنبال آوردن بهترین بناها و معمارها بود که آن خانه را ساخته و بعد با فیروزه‌اش به آنجا برود. به فیروزه قول داده‌بود، اعظم تنها خواهرش را هم پیش خودشان ببرد. فیروزه فقط همین یک چیز را از او خواسته‌بود. چرا که او و اعظم بعد از مرگ پدر و مادرشان فقط همدیگر را داشتند.
نوروز فیروزه‌اش را هیچ‌گاه به این باغ نمی‌آورد. اینجا دور از روستا بود و زیبایی باغ سرچشمه یا باغ سرخ را نداشت. او هرگز نمی‌خواست عزیزش را برای رسیدن به اینجا عذاب دهد. چرا آن روز به گفته‌ی اعظم، او‌ به پیغامی دلخوش کرده و راهی اینجا شده‌بود؟ او که هیچ‌گاه محبوبش را به پیغام فرا نمی‌خواند. نوروز نگاهش را به زمین خاکی مقابلش دوخته‌بود و باز وقایع آن روز را به چشم می‌دید. وقتی به باغ رسید، اثری از فیروزه ندید. خواست برگردد، اما‌ وقتی روسری ملیله‌دوزی اهدایی خودش را به شاخه‌ی درختی گیر کرده‌ دید، تمام باغ را با صدا‌زدن‌های پی‌درپی گشت و در آخر او را اینجا پیدا کرد. افتاده روی زمین، روی شکمش. صورتش روی خاک بود و‌ موهایش‌ پریشان. وقتی ناباور بر بالینش نشست و او‌ را برگرداند، صورت رنگ‌پریده و‌ چشمان بازش جان را از تنش به در برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,330
مدال‌ها
3
هنوز از یادش نرفته‌بود. یقه‌ی پیراهن صورتی‌رنگی را که نوروز گفته‌بود او‌ را زیباتر از همیشه می‌کند، را پاره کرده‌بودند و خوب معلوم بود به حریمش هم کسی دست دراز کرده. نوروز دیوانه شد و نعره زد، اما فایده‌ای نداشت. وقتی شهسوار سر رسید، او‌ فیروزه را در آغوش‌ گرفته‌بود، اما دیگر حرکتی نمی‌کرد.
اگر فیروزه زنده مانده‌بود، امروز او در کنارش می‌نشست و با هم از بچه‌هایشان حرف می‌زدند. دیگر پانزده‌سال را با مهر دروغ قتل او بر پیشانی نمی‌گذراند. اگر آن روز فیروزه پا به این باغ نمی‌گذاشت، او هم هرگز برای فراموشی خاطراتش به زنان صیغه‌ای چنگ نمی‌زد که لقب زن‌بـاره به دوش بکشد. گرچه رعیت جرئت نمی‌کردند در عیان حرف بزنند، اما او خوب می‌دانست در خفا همه او‌ را به عنوان یک‌ قاتل زن‌بـاره می‌شناسند. همه‌ی این‌ها به گردن برهان بود. دلیلی برای اثبات نداشت، اما حسش می‌گفت همه‌چیز زیر سر برهان بود.
صدای «نوروز‌خان» گفتن شهسوار او را از فکر‌ گذشته‌ها بیرون آورد. تازه متوجه اشک‌های روی صورتش شد و با پاک کردنشان رو به طرف مرد میانسالی که موهای مجعد و پر‌پشت سرش دیگر جوگندمی شده‌بودند، برگرداند.
- چیه شهسوار؟
- هیچی نوروزخان! طوری شده اینجا نشستید؟
نوروز همراه با بلند شدن گفت:
- حتماً باید طوری شده باشه اینجا بشینم؟
شهسوار شانه‌ای بالا انداخت.
- چی بگم، آخه دم‌غروبی خوبیت نداره توی باغ بشینید از ما بهترون... .
نوروز تازه متوجه رو به تاریکی رفتن هوا و زمان طولانی‌ای شد که آنجا صرف کرده‌بود. با قدم برداشتن به طرف خروجی باغ گفت:
- من از بعدازظهر اینجام، تو مثلاً باغبون اینجایی، کجا غیبت زده‌بود؟
- قربان من همین‌جا بودم، اینجا باغ‌بزرگه‌س، خیلی بزرگ‌تر از بقیه باغ‌هاست، من اون طرف‌ باغ، کنار درختای سیب‌گلابا بودم، این ته باغ که درخت ثمری نداره بهش برسم، این‌وری‌های پاییزه هم این روزها رسیدگی زیادی نمی‌خوان.
- خیلی خب... سیب‌گلابا چطورن؟
- خان دیگه جمع کردنشون شروع شده، کارگرا صبح علی الطلوع میان تا ظهر می‌چینن، عصر صندوق می‌کنیم می‌ذاریم روی هم، همین روزها قراره نعمت بیاد برای خریدنشون.
نوروز سری تکان داد:
- خودت که وضع خان رو می‌دونی، نعمت اومد بفرستش بیاد عمارت پیش خودم واسه حساب کتاب.
لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
- نه اصلاً پسرت دانشور رو بفرست دنبالم خودم بیام اینجا، فهمیدی؟
- چشم خان! خیالتون تخت!
نوروز «برو سر کارت» گفت و از او جدا شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,330
مدال‌ها
3
تا به عمارت برگردد. یک لحظه هم فکر‌ فیروزه او‌ را رها نکرد. وقتی به عمارت رسید، مروت را دید و به او گفت:
- بگو برای شام‌ نیان دنبال من، نمی‌خورم.
و بدون لحظه‌ای درنگ، به طرف عمارت کوچک رفت. ماه‌نگار که مشغول کار با بندهای قالی بود که‌ وجیهه برایش آورده‌بود، با ورود نوروز، او که بعد از قائله‌ی قبل از ظهر، سخت دلتنگ دیدن شوهرش بود، جلوی پایش سر پا ایستاد.
- سلام آقا!
نوروز نگاهش را به ماه‌نگار دوخت. او‌ را هم چون جان دوست داشت، اما اکنون تمام ذهن و روحش را یاد فیروزه تسخیر کرده‌بود و نمی‌توانست به کسی دیگر فکر‌ کند. عصایش را کناری گذاشت و جلیقه‌اش را از تن بیرون کشید.
- ماهی یه جا بنداز من بخوابم.
ماه‌نگار متعجب پرسید:
- طوری شده آقا؟ از من دلخورید؟
- نه ماهی چیزی نیست.
لحن کلافه نوروز چیز دیگری می‌گفت. ماه‌نگار باز پرسید:
- آقا الان چه وقته خوابه؟ تازه سر شبه، حالتون خوب نیست؟ برم براتون جوشونده‌ای، چیزی بیارم؟
نوروز‌ کلافه سر تکان داد.
- نه ماهی، نه، هیچیم نیست، یه امشبو بذار تنها باشم.
دل ماه‌نگار شکست و با بغض گفت:
- از من دلخور شدید؟ آقا ببخشید ظهر ناراحتتون کردم.
نوروز بازوی او را گرفت.
- نه ماهی! ازت دلخور نیستم، فقط یه خواهش کردم، امشب می‌تونی منو به حال خودم بذاری؟
ماه‌نگار علی‌رغم‌ میلش گفت:
- شما‌ جون بخواید آقا! چشم! جای شما‌ رو اینجا میندازم، خودم بیرونی می‌خوابم.
نوروز فقط سری تکان داد و مشغول تعویض لباسش شد.
هنگامی که ماه‌نگار چراغ را پایین می‌کشید نگاهی به نوروز انداخت که پشت به او رو به دیوار کرده‌بود و به گمان اینکه به خاطر جنون قبل از ظهرش، شوهرش از او دل‌چرکین شده، بغض کرد، اما از گفتن هر حرفی خودداری کرد و به جایی که برای خودش‌ در بیرونی خانه انداخته‌بود، رفت و دراز کشید. گرچه تا مدت زیادی خواب به چشمان هیچ‌کدام از آنها نیامد. هر دو در عذاب‌وجدان بودند. ماه‌نگار در عذاب اینکه با از دست دادن کنترل خودش در هنگام خشم و ناامیدی، باعث شده‌بود همسرش دیگر میلی به او‌ن نکند و نوروز از اینکه فکر فیروزه چنان ذهنش را گرفته‌بود که نمی‌توانست زنی را که هر شب در آغوشش می‌پرستید، باز بخواهد. دلش سخت دلتنگ فیروزه شده‌بود و نمی‌دانست با خود چه کند؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,330
مدال‌ها
3
عشرت و پسرش که دیگر ماندن بیشتر را جایز نمی‌دانستند، صبح به قصد برگشت آماده شدند. نوروز هم که از صبح گرچه کمتر از دیروز، اما هنوز با فکر فیروزه درگیر بود، برای بدرقه‌ی آن‌ها حاضر شده‌بود. همراه آن‌ها تا انتهای دالان خروجی رفت و نزدیک در خروجی، عشرت با خداحافظی کردن، از او و بهادر جدا شد تا به کمک آفتاب سوار درشکه‌ی ایستاده مقابل خانه شود. بهادر روبه‌روی نوروز قرار گرفت تا آخرین تیرهایش را هم سوی او‌ رها سازد.
- خب پسردایی امیدوارم‌ دفعه‌ی بعد خوش اخلاق‌تر شده‌باشی، گرچه با این زنی که تو داری... .
نوروز دیگر نمی‌خواست اسیر حرف‌های این مرد شود. با ابرو به کبودی‌های صورتش اشاره کرد.
- چیه؟ بهت برخورده کتک خوردی؟ یادت نره هرکـس خودش تعیین می‌کنه بقیه چطور‌ باهاش برخورد کنن.
بهادر‌ پوزخندی زد و دست روی شانه‌ی نوروز گذاشت.
- خوب مهمون نوازی نکردی، ولی من ازت به دل نمی‌گیرم، خب چیزی سرت نمیشه چلاق! البته اینکه دستمال استفاده شده‌ی بقیه رو هم توی پاچه‌ت داشته باشی هم بی‌تأثیر نیست.
نوروز دستش را روی عصا‌ فشرد. چقدر دلش می‌خواست مشتی به این دهان بکوبد. سرش را نزدیک‌تر برد و آهسته گفت:
- نشنیده می‌گیرم این دروغاتو بهادر! اما یادت باشه این دفعه‌ی آخره که زر می‌زنی و هیچی نمیگم، فکر نکن می‌تونستی همون کار برهان رو دوباره با من بکنی.
بهادر‌ با شنیدن این حرف پوزخندش جمع شد و رنگش پرید. نگاهش را به تندی در چشمان نوروز انداخت. دورغی در چشمانش نبود، او خبر داشت. نوروز بلندتر گفت:
- به برهان سلام برسون پسرعمه! بگو خیلی مشتاق دیدنشم، خیلی‌خیلی زیاد، خصوصاً اینکه ما یه حساب‌هایی از گذشته باهم داریم که هنوز صاف نشده.
بهادر که توقع نداشت نوروز چیزی از گذشته بداند تمام خوشی‌اش پریده و‌ زبانش قفل شد. نوروز سکوت او‌ را که دید خرسند دستش را به طرف در عمارت بلند کرد.
- خیر پیش پسرعمه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,330
مدال‌ها
3
نوروز با رفتن آن‌ها برگشت و به طرف عمارت خودش گام‌ برداشت. خاطرات فیروزه هنوز در ذهن و دلش بودند، او می‌خواست آن‌ها را فراموش کند و فقط یک‌ چاره داشت، آغوش ماه‌نگار. وارد عمارت که شد، ماه‌نگار‌ متفکر‌ از اینکه چطور‌ باز همسرش را به طرف خودش بکشد، درحال بافت ساچ‌بندی بود که به وجیهه قول داده‌بود. یک طرف نوار سفید-آبی را که بافته‌بود با پیچاندن دور انگشت شست پایش، گرفته و‌ بندهای آبی و سفید طرف دیگرش را به دو دست گرفته و با پیچاندن دور هم می‌بافت و با کشیدن سفت می‌کرد. نور‌وز که داخل شد، دستانش ثابت شد و با نگرانی به طرف او سر چرخاند.
- سلام آقا!
نوروز شدیداً برای تخلیه خشمش از بهادر و غمش از نداشتن فیروزه، به آغوش این زن نیاز داشت. در آستانه‌ی اندرونی ایستاد و دست به چارچوب گرفت.
- کی‌ کارت تموم میشه؟
ذوقی در دل ماه‌نگار افتاد و سریع‌تر دستانش را گرداند تا کارش را تمام کند.
- همین الان آقا!
نور‌وز خواست صبر کند، اما دیگر تحمل نداشت، عصا را کناری انداخت و پایش را درون اندرونی گذاشت.
- بذارش کنار که دارم می‌میرم.
ماه‌نگار سریع گره آخر را زد تا کارش باز نشود، بعد همه چیز را چنگ زده و همراه با برخاستن درون تاقچه پنجره گذاشت و با گفتن «خدا منو مرگ بده» کنار همسرش رفت. نوروز سریع همسرش را در آغوش کشید و با بوییدن تنش سعی کرد هوای فیروزه را از مغزش خارج کند.
- ماهی! بگو چاره‌ی مردی که هنوز توی حسرت گذشته مونده چیه؟
ماه‌نگار دستش را روی کمرش کشید.
- چاره‌ش اینه که چشمش رو به اون چیزی که داره باز کنه، نه چیزی که از دست داده، هرچی هم غصه بخورید دیروز که برنمی‌گرده، ولی امروز رو دارید تازه هنوز فردا هم نیومده.
نوروز ماه‌نگار را بیشتر فشرد. فیروزه حسن‌های زیادی داشت، اما خوش‌زبانی‌های ماهی‌ریزه‌اش را نداشت. او فیروزه را از دست داده‌بود، اما بهتر از آن را خدا نصیبش کرده‌بود. بوسه‌ای روی گردن همسرش گذاشت.
- حق با توئه، هرچی دادم و هرچی ازم گرفتن، دیگه مهم نیست، من الان تو رو دارم ماهی! برام بمون همیشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,330
مدال‌ها
3
دو روز بعد امین‌خان برادر خانم‌بزرگ و پدر رحیم هم برای عیادت نادرخان رسید و ساعتی را هم با خانم‌بزرگ خلوت کرد. هنگامی که قصد رفتن کرد و نوروز و رحیم او را تا در خروجی بدرقه کردند. نیره که همراه مادرش در ایوان نشسته‌بودند رو به مادرش کرد.
- با خان دایی چی می‌گفتین این همه مدت؟
خانم‌بزرگ بدون آنکه نگاهش را به طرف نیره بچرخاند گفت:
- درمورد اربابی نوذر حرف زدم، گفتم وقتی اومد پشتم‌ وایسه تا اونو بنشونم جای خان.
چشمان نیره گشاد شد.
- مادر این یعنی چی؟ نوذر یه بچه‌س هنوز، تازه بیست و دوسالش شده، می‌خوای بکنیش ارباب این دهات؟
خانم‌بزرگ فقط نگاه کوتاهی به طرف نیره چرخاند.
- اصلاً هم بچه نیست، وقت زن گرفتنشه، تازه پسرم شهر رفته‌س، از خیلی از آدما جلوتره.
نیره اخم کرد و گفت
:
-ولی باز هم دلیل نمی‌شه اونو بکنید آقابالاسر نوروز، اون بزرگتره و باید خان بشه.
خانم‌بزرگ با اخم به طرف او سر چرخاند.
- از کی تا حالا تو برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟
نیره کمی خود را پیش کشید.
- چیزی نگفتم مادر فقط... .
خانم‌بزرگ میان کلامش رفت.
- ساکت شو نیره! فقط مونده اون دختره‌ی بی‌سروپا بشه خانم عمارت، نوذرجانم که برگشت براش یه زن مقبول و با اصالت می‌گیرم لایق خانمی عمارت.
نیره نفس حرصی کشید.
- چرا نوروز رو نمی‌بینید؟ اون از نوذر لایق‌تره.
خانم‌بزرگ تند به طرف نیره برگشت.
- من پسری به اسم نوروز ندارم، تا وقتی پشت اون دختر غربتی رو بگیره برای من غریبه‌س، پسر من نریمان بود که برادر همین زنیکه کردش زیر خاک، الان هم تنها پسرم نوذره، وقتی برگشت، دیگه نوروز یا باید ما رو انتخاب کنه یا زنشو، اون زن نمی‌تونه اینجا بمونه.
نیره با لحن دلسوزی گفت:
- مادر به خدا ماه‌نگار زن خوبیه... .
خانم بزرگ تندی از جا برخاست.
- حرف نزن نیره! اون زن بلای جون منه، به نوذر پیغام دادم خودشو برسونه، به گوش نوروز برسون، اگه مادرشو می‌خواد، اون دربه‌در پاپتی رو بندازه بیرون، بعدش خودم براش زنی می‌گیرم لایق عروس خان بودن، ولی اگه اون جادوگر رو‌ می‌خواد، فقط تا وقتی نوذر‌ اومد تحملش می‌کنم، بعدش دیگه این عمارت بزرگ داره، اون و‌ زنش بار و بندیلشونو بندازن کولشون برن بین غربتی‌هایی که ازشون زن آورده.
مادر به طرف اتاق گام‌ برداشت و نیره از سر تأسف سری تکان داد. چرا مادرش دست از کینه نمی‌کشید؟ بلند شد و تا لبه‌ی نرده‌های ایوان آمد. رحیم نبود و حتماً به باغ برگشته‌بود. دو پسرش در حیاط دنبال هم می‌دویدند و اکرم با دخترش روی تخت بازی می‌کرد تا او را سر‌گرم نگه دارد. چشمانش چرخید و نوروز و ماه‌نگار را کنار بوته‌ی گل‌سرخ شکار کرد. نوروز دستی برای چیدن تنها گل‌سرخ بوته برد و ماه‌نگار با تکان دادن دستش مانع شد. لبخندی روی لب‌های نیره نشست. این دختر دل‌نازک‌تر از آن بود که حتی عمر گلی را بگیرد. نوروز دلخور دست نگه داشت، اما یک لحظه بعد گلبرگی را از کنار گل جدا کرد، دست همسرش را گرفت و آن گلبرگ را درون دست او گذاشت. ابروهای نیره بالا پرید. واقعاً نوروز قصد داشت گل‌سرخ را برای ماه‌نگار جدا کند؟ مگر برادرش از این کارها بلد بود؟ تاکنون فکر‌ می‌کرد در این آبادی تنها مردی که برای همسرش گل پیشکش می‌کند، رحیم همسر اوست. لبخندی روی لب‌های نیره نشست. پس نوروز هم از این کارهای رحیم یاد گرفته‌بود. ذوق ماه‌نگار با گرفتن آن گلبرگ لبخند نیره را هم پهن کرد. چقدر خوب که حال برادرش با ماه‌نگار خوب بود! بعد از این همه سال رنج، عشق ماه‌نگار حق نوروز بود. یکدفعه با یادآوری حرف‌های مادرش اوقاتش تلخ شد، لبخندش پر کشید و زیر لب گفت:
- حیف این زندگی که می‌دونم نمی‌ذارن براتون بمونه.
 
بالا پایین