جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,600 بازدید, 371 پاسخ و 69 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,208
41,806
مدال‌ها
3
اصغر به طرف خانه‌های روستا برگشت و دستش را دراز کرد.
- خونه‌ش نزدیکه، همین اول پیچ، کنار دست خونه سلیم.
نوروز با نگاه کردن به مسیری که اصغر نشان می‌داد، برخاست.
- خیلی خب! پس من برمی‌گردم‌ عمارت، تو از همین الان کارتو شروع کن.
مصیب که با برخاستن نوروز، برادرزاده‌هایش را رها کرده‌بود تا همراه نوروزخان شود، گفت:
- برمی‌گردیم نوروزخان؟
- من آره، تو بمون یه کاغذ با برادرت بنویس سر دستمزد خودش و پسراش و عمله، برام بیار.
مصیب «چشم» گفت و نوروز از شیب تپه با احتیاط و به کمک عصا پایین رفت. اصغر رو به برادرش کرد.
- برای پسرها هم میخوا دستمزد یده؟ فکر نمی‌کردم ارباب جماعت مروت داشته باشن، گفتم از دستمزد خودم و عمله هم‌ می‌زنه.
مصیب لبخند خرسندی زد و با برداشتن کلاهش موهایش را مرتب کرد.
- نوروزخان رو نمی‌شناسی، اون توفیر داره با بقیه اربابا.
اصغر رو به طرف برادر چرخاند و سوالی «عه؟» گفت. مصیب که همیشه نور‌وزخان را به نریمان‌خان ترجیح می‌داد، با هیجان به طرف برادرش برگشت.
- ببین... نوروزخان مرامش خیلی درسته، حساب کتابش با همه صافه، هیچ‌وقت نشده به حساب خان‌زاده بودن حساب کسی رو نده، یا دیر بده.
اصغر متفکر سر تکان داد.
- نمی‌دونستم، خیال کردم مثل نریمان‌خان باشه، پیرارسال دیوار باغ بزرگه رو اول پاییز تعمیر کردم، شب عید دستمزدمو داد، تازه حبیب هم حساب نکرد، گفت بچه‌ی خودته عملگی نداره.
- نه خیالت راحت، تو بگو چقدر دستمزد برای خودت و پسرات و عمله می‌بندی، من بنویسم بدم دست خان‌زاده، حسابو هم که داده دست خودت، هرچی دلت می‌خواد ببند.
اصغر اخم کرده به طرف او برگشت.
- دیگه چی؟ بعد عمری حلال‌خوری نون حروم ببرم سر سفره‌ی زن و بچم؟ حالا که نوروزخان خواسته جای بناهای آنچنانی، من براش خونه بسازم، من هم همون نرخی رو که از رعیت می‌گیرم از اون هم می‌گیرم، خلاص!
مصیب ابرویی بالا انداخت و اصغر رو به طرف پسرانش گرداند.
- پسرها میخ و طناب و چکش رو در بیارین، وقته کاره.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,208
41,806
مدال‌ها
3
نوروز طبق آدرسی که اصغر داده‌بود خود را به خانه‌ی جاوید رساند. خانه‌ی او با در دولنگه‌ی کارگاه نجاری کنار در کوچک خانه، مشخص بود. در کارگاه نیمه‌بسته بود، اما از لای دری که به اندازه‌ی یک وجب باز بود، داخل کارگاه دیده میشد و نوروز وقتی از همان درز متوجه شد کسی در کارگاه حضور ندارد، ناچار کلون در کوچک را زد.
جاوید در ابتدای جوانی چندسالی را به عنوان شاگرد به نزد صبیح نجار رفت و مدت زیادی را صرف خدمت به او کرد تا بالأخره از او نجاری آموخته و بعد به دهات برگشته بود. سلیم و ننه‌گلی خم در کنار خانه‌ی خود خانه‌ای برای او تدارک دیده و برای او‌ زن هم گرفته‌بودند. نگاه نوروز به در بزرگتر خانه‌ی سلیم افتاد که بسته بود. چقدر خاطرات شیرین از این خانه با جاوید داشت. باز نوجوان شد و همراه جاوید در این کوچه و آن خانه با هم سروکله زدند. شاید بعد از حرف زدن با جاوید، همراه او سری هم به ننه‌گلی و سلیم میزد تا روزگار نوجوانی را باز مرور کند. واقعاً زمانی طولانی بود او سری به این سوی دهات نزده بود! حیف از همه‌ی ایام از دست رفته‌ی گذشته، ماهی را هم باید یک روز همراه خود به خانه ننه‌گلی می‌آورد.
غرق شیرینی گذشته بود که در خانه‌ی جاوید باز شد و دختربچه‌ای با موهای پریشان در آستانه‌ی در ظاهر شد و در سکوت به او خیره شد. نوروز با دیدن دختر جاوید با حسرتی که پدر شدن برادر شیری و همبازی بچگی‌هایش برای او به ارمغان آورده‌بود، گفت:
- بابات هست؟
دختر همان‌طور خیره به او ماند و هیچ نگفت. نوروز لبخند محوی زد. خواست سؤالش را تکرار کند که صدای اعظم را از پشت در شنید.
- آذر! کیه دم در؟
به دنبال صدا خود اعظم هم در آستانه‌ی در ظاهر شد. درحالی‌که کودک نوپایی را در آغوش داشت. نوروز با آمدن او خواست سراغ جاوید را از زنش بگیرد، اما اعظم به محض دیدن نوروزخان اخم‌هایش را درهم کشید. نگاهی بالا تا پایین گرداند و با گستاخی گفت:
- چی شده نوروزخان منت گذاشتن از این ورا اومدن؟
نوروز از بی‌ادبی اعظم ابرو درهم کشید، اما چیزی نگفت او‌ خواهر‌ فیروزه‌ی عزیزش بود. نگاهش را به پسرکی که در آغوش اعظم بود دوخت و با لحن خونسرد و محکمی گفت:
- اومدم جاوید رو ببینم، باهاش کار دارم، خونه هست؟
اعظم با یک دست آذر را به داخل فرستاد و با همان دست در را گرفت.
- شرمنده که خونه‌ی ما لایق قدماتون نیست، صبر کنید خود جاوید در کارگاهو باز می‌کنه.
بدون انتظار برای پاسخی از نوروز در خانه را به هم کوبید و داخل شد. با کوبیدن در چیزی هم در قلب نوروز شکست. اعظم‌ هنوز او را مقصر مرگ فیروزه می‌دانست. چرا فراموش کرده‌بود که همه‌ی اهالی او‌ را قاتل فیروزه می‌دانند، اما اینکه به روی او‌ نمی‌آورند فقط به خاطر خان‌زاده بودن اوست. افکار شیرینی که با یادآوری خاطرات نوجوانی برایش زنده شده‌بود به آنی پر کشید و به جایش افکار ناراحت کننده مرگ فیروزه جایگزین شد. تا زمانی که در کارگاه باز شود نوروز سر به زیر به قاتل بودن خودش در نگاه مردم فکر کرد.
 
بالا پایین