جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,997 بازدید, 116 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
119
890
مدال‌ها
2
آشوب دست‌های سردش را گرفت. با اطمینان به خرمایی‌های ترسیده‌اش خیره ماند.
- امشب شبی نیست که بخوای بترسی، شیرینم! آروم باش!
حوریا در هم‌شکسته از حقیقتی که فهمیده بود، نفس لرزانی کشید. صدای مهمان‌ها از بیرون به گوش می‌رسید و او، با آگاهی از اصل ماجرا، خود را میان درندگان این میهمانی، ناتوان از آرام ماندن می‌دید. حس بره‌ای گم شده، میان جنگلی مخوف را داشت. آوایش از فریادها و گریه‌های دیشب خسته و گرفته بود. اشکی نمی‌ریخت، اما تنش از درد فریاد میزد.
- آسون نیست. آروم موندن آسون نیست وقتی می‌دونم پشت اون در، چه آدم‌هایی ایستادن. اگه نتونین به‌موقع تمومش کنین، اگه بفهمن چه خوابی براشون دیدین، اونوقت چی میشه؟ بچه ها چی میشن؟ من چی میشم؟ کی به داد ما میرسه؟ پلیسی که همیشه دیر میرسه یا اون پست فطرت‌هایی که دارن نون تو کاسه‌ی مظلومیت بچه‌های بی‌خانواده میزنن؟
آشوب از روی تخت بلندش کرد. با آن کت‌ودامن خوش‌دوخت سرمه‌ای، دستمال‌گردن سرخ و خط چشمی که قهوه‌ای‌های متفاوتش را قاب گرفته بود، بیش از حد قدرتمند به‌نظر می‌رسید.
لحنش لطیف، اما نگاهش سرد و شیشه‌ای بود.
- مامان از پسش بر میاد، عزیزکم!
سپس با ملایمت موهای بلند حوریا را پشت گوشش زد. دستش را همان‌جا روی گونه‌اش نگه‌داشت.
- در تمام زندگیم هرگز زنی نبودم که به پشت سر نگاه کنه، حتی وقتی دخترهای جوون رو به کشورهای عربی فرستادم، حتی وقتی خبر خودکشی بعضی‌هاشون تو مسیر به گوشم می‌رسید. برنمی گشتم چون همه‌شون برای رویاهاشون پا به این مسیر می‌گذاشتن؛ مسیری که از قبل بهشون هشدار داده میشد به کجا ختم میشه. سال‌ها با نقاب قاچاقچی عتیقه جلو رفتم و برام مهم نبود چی به سر اون دخترها میاد، فقط چون همه‌شون خودخواسته پا به دام من می‌ذاشتن. ولی در مورد بچه ها...
با انگشت شست، صورتش را نوازش کرد.
- و در مورد تو، من اون زنی نیستم که عقب بکشه. یه بار برای محافظت از تو، از خودم و قلبم گذشتم؛ پس باز هم این کار رو می‌کنم.
تقه‌ای به در خورد و صدای اسد آمد.
- مهمان‌ها منتظرتونن خانم!
و آشوب برای آرام‌ کردن حوریا دستش را به گرمی فشرد.
در آن طرف ماجرا، سپهر و تانیا در کنار میز پایه بلندی که با پارچه‌ای شیری‌ تزئین شده‌بود، ایستاده بودند. تانیایی که برخلاف مهمانی‌های قبل، امشب با کت‌وشلواری دیپلمات، چهره‌ای رسمی و آرایشی ملایم ظاهر شده‌بود؛ با نگاهی که برای اولین‌بار مضطرب به نظر می‌آمد.
سپهر نامحسوس چشم می‌گرداند تا ردی از حوریا بیابد. فقط خدا می‌دانست تا کجا از دختر کنار دستش متنفر است.
مهمانی برخلاف تصورش شلوغ بود. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. عقربه‌ها روی هفت‌و‌بیست‌دقیقه مانده بودند. ناخودآگاه صاف‌تر ایستاد؛ وقت زیادی نداشت و باید هرچه زودتر کاری می‌کرد.
- هانی، مضطرب به نظر میای!
برگشت. لبخند مرموزی روی لب‌های تانیا جا خوش کرده‌بود؛ انگار روح شیطان در او حلول کرده باشد. سپهر پوزخندی زد. یک تای ابرویش را با خونسردی بالا انداخت.
- من یا تو؟ اینجوری می‌خوای بری پای معامله چند صد هزار دلاری؟ قیافه‌ت از دور داد می‌زنه که به‌هم ریختی.
تانیا بی‌اراده دست به صورتش کشید. آن‌قدر آشفته بود که متوجه کنایه‌ی سپهر نشد.
- جدا؟ آرایشم به‌هم ریخته؟
سپهر دست‌های او را که به بازویش حلقه شده‌بود، از خود جدا کرد.
- بهتره بری یه آبی به صورتت بزنی.
این را گفت تا او را از خودش دور کند؛ فقط برای آن‌که فرصتی برای یافتن حوریا داشته‌باشد.
با رفتن شتاب‌زده تانیا، سر برگرداند که چشم‌هایش در نگاه آشنای دیار تلاقی کرد. دیار با ابرو به طبقه بالا اشاره زد. این یعنی باید برای گشتن به آن‌جا می‌رفت. به نشانه تایید پلک زد و مردمک‌هایش را از روی صورت گریم‌شده‌اش برداشت؛ چهره‌ای که تبدیل به یک خلافکار تمام عیار شده‌بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
119
890
مدال‌ها
2
حوریا آهسته از میان جمعیت گذشت؛ درحالی‌‌که سعی می‌کرد اضطراب نشسته بر دلش در چهره‌اش هویدا نباشد.
آشوب چند گام آن‌طرف‌تر، سرگرم گفت‌وگو با مردی بود که با عینک کائوچویی و ریش‌های پرفسوری، آدم را یاد استادهای تاریخ می‌انداخت.
پشت یکی از میزها ایستاد و به صورت مقتدر آشوب زل زد. برخلاف ظرافتش زن بسیار محکمی بود؛ و حوریا گاهی حسرت می‌خورد که چرا ذره‌ای از روحیاتش را به ارث نبرده.
آشوب متوجه خیرگی‌اش شد. نگاهی حواله‌اش کرد، سپس با حرکتی حساب‌شده انتهای راهرو را نشان داد؛ راهرویی که به درِ شرقی عمارت ختم میشد. جایی که هیچ‌ک.س از آن خبر نداشت و قرار بود اگر همه‌چیز طبق نقشه پیش نرفت، او را از آن‌جا خارج کنند.
دست‌هایش بی‌اختیار روی قفسه‌سی*ن*ه‌اش نشست. چشم از آشوب برنداشت. احساس ناخوشایندی سراسر وجودش را احاطه کرد. این یعنی اوضاع رو‌به‌راه نبود؟
پاهایش بی‌اختیار به همان‌ سمت حرکت کرد. با آن پیراهن بلند پف‌دار که متمایز از لباس سایر مهمان‌ها بود، بیش از حد جلب‌توجه می‌کرد؛ تصویری که آشوب می‌خواست تا با آن دیگران را به اشتباه بیندازد. نفس کشید. ضربان قلبش روی هزار بود. با دلهره مردمک‌هایش را از روی صورت آشوب برداشت. گرچه او را به‌عنوان مادر نپذیرفته بود، اما علاقه‌ای که به‌مرور در دلش نسبت به او شکل گرفته‌بود، انکارناپذیر بود.
حالا که می‌دانست این زن با همه بی‌رحمی‌اش نسبت به اطرافیان، برای او، فقط او حاضر شده با آن کفتارهای انسان‌نما تظاهر به معامله کند، چیزی در دلش تغییر کرده‌بود. انگار بخشی از روحش تسخیر محبت این مادر تازه از راه رسیده شده‌بود.
نمی‌دانست این بازی قرار است چطور تمام شود. آشوب چیزی به او نگفته‌بود، تنها گفته‌بود نگران نباشد، که قبل از آن‌که میز جمع شود، آن را را به آتش می‌کشد. وارد راهرو شد. دختر جوانی با بلوز مردانه سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی، با عجله به سمتش آمد. نگاهی به اطراف انداخت و او را به داخل یکی از اتاق‌ها کشاند.
ـ باید لباس‌هامون رو عوض کنیم، عجله کنید، زیاد وقت نداریم.
سپس بی‌مقدمه و با شتاب زیپ پیراهنش را باز کرد.
پیراهن از تن حوریا سُر خورد و پایین افتاد. دختر قفل در را چک کرد. گوشزد کرد:
ـ کفش‌هاتون خانم...
حوریا با چشم‌های مشوش، کفش‌هایش را از پا کند. مطمئن نبود این دختر از اصل ماجرا خبر دارد یا نه!
ـ چه اتفاقی افتاده؟ کسی متوجه نقشه شده؟
دختر با سرعت لباس‌هایش را درآورد.
ـ فقط می‌دونم یکی از رابط‌ها عقب کشیده. این یعنی یه چیزی درست پیش نمی‌ره. باید قبل از این‌که دیر بشه شما رو خارج کنن.
لباس‌ها را به دستش داد.
ـ اینا رو بپوشید و سریع برید سمت راهروی شرقی.
حوریا با دست‌های لرزان لباس‌ها را گرفت. دلش فرو ریخت. او نمی‌خواست تنها از این عمارت خارج شود. بحث فقط خودش نبود؛ بچه‌ها چه می‌شدند؟
دختر با حرکتی سریع پیراهن پف‌دار او را پوشید. موهای جمع شده‌اش را از حصار گیره آزاد کرد. سعی کرد زیپ پیراهنش را ببندد.
ـ نمی‌تونم ببندمش، کمکم می‌کنی؟
حوریا با حالی آشفته زیپ را بالا کشید.
ـ اگه تو رو با من اشتباه بگیرن چی؟
دختر برگشت. دکمه‌های بلوزش را که از شدت استرس یک در میان بسته بود، مرتب کرد.
ـ چیزی نمی‌شه. اون‌ها شما رو می‌خوان، من به دردشون نمی‌خورم.
اما خودش چندان به گفته‌اش اعتمادی نداشت. کتانی‌های سفیدش را کنار پاهای حوریا جفت کرد و تند‌تند بندهایش را بست.
حوریا با بی‌قراری دستش را گرفت.
ـ آشوب چی؟ ممکنه بلایی سرش بیارن؟
دختر با گیره‌ای که در دست داشت، موهای حوریا را بالای سرش بست. به سمت در هلش داد.
ـ نگران خانم نباشید، از پسش برمیاد. فقط کاری رو که بهتون گفتن انجام بدید. به عقب برنگردید. لطفاً!
حوریا به بیرون پرت شد و در گلویش ماند که بپرسد، من را کجا می‌برند؟!
همان لحظه سایه‌ی دو مرد از پشت ستون، روی دیوار افتاد. با پریشانی قدم برداشت. فکر می‌کرد ممکن است خودش هم از این مهلکه جان سالم به در نبرد. تندتر رفت، طوری که انگار می‌دوید. در همان اثنا پاهایش در هم پیچید و برای لحظه‌ای تعادلش را از دست داد.
همه‌چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. چیزی به افتادنش نمانده بود که دستی از دل تاریکی بیرون جهید و کمرش را گرفت. قلبش تا گلو بالا آمد. جیغ خفه و ترسیده‌اش در موزیک بلند فضا گم شد و او، وقتی به خودش آمد که میان س*ی*ن*ه‌‌ای ستبر، بازوهایی تنومد و دستی قدرتمند مبحوس شده‌بود.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
119
890
مدال‌ها
2
با تپش‌هایی سر به فلک کشیده مردمک‌هایش را بالا آورد. هیبت چهره‌ی غریبه‌ای که مقابلش بود، با آن موهای جوگندمی بلند، بینی کوفته‌ای و ابروهای خط‌انداخته، هیچ معنای آشنایی نداشت؛ نداشت تا زمانی که نگاهش به شکلاتی‌های منحصر به‌فردش افتاد. آن شکلاتی‌های بی‌سابقه، امکان نداشت برای عزیز کرده دلش نباشد.
دست‌هایش با حیرت روی سی*ن*ه‌ی دیار مشت شد و لب‌هایش بی‌هدف تکان خورد؛ انگار که بخواهد چیزی بگوید.
دیار جز‌به‌جز صورتش را کاوید، حالا می‌توانست ادعا کند که به سکون رسیده. با نرم‌ترین لحن ممکن لب زد:
- امکان نداشت میون این آدم‌ها ولت کنم.
شیرینی گفته‌اش هنوز زیر زبان حوریا مزه‌مزه نشده، صدای گفت‌وگویی متوقفشان کرد. دیار شتاب‌زده دستش را کشید و او را با گام‌هایی بلند به طرف راه‌پله برد. اویی که همراه دیار بود، اما دل و جان و روحش در فضای دیگری سپری می‌کرد. گویی با دیدن دیار همه آن ترس و ناامیدی، یک‌جا از وجودش رخت بسته بود؛ مانند کشتی‌ای که پس از یک شب طوفانی به ساحل رسیده باشد، یا نوری که از دل آب گذشته باشد.
در آن سوی قصه اما، نوچه‌های اجیر شده‌ی بهادر با دیدن دختری که لباس‌های حوریا را به تن داشت، به تکاپو افتادند. شستشان خبردار شد که پیش‌آمد خوشی در انتظار نیست. با تکان سر به هم علامت دادند. باید هرچه زودتر بهادر را از محفل دور می‌کردند؛ آشوب داشت دورشان می‌زد.
یکی‌شان به سمت بهادر که بر صندلی سلطنتی کنار پنجره نشسته بود رفت و دو نفر دیگر، به سوی پله‌ها دویدند. باید قبل از باختن قافله حوریا را پیدا می‌کردند. امکان نداشت زیاد دور شده باشد. حدس‌شان کورترین راه خروجی عمارت بود.
دیار، حوریا را به داخل اتاقی انداخت و در را قفل کرد. همه‌چیز برای خروج او آماده بود.
حوریا از دیدن سپهری که با صورتی آشفته وسط اتاق ایستاده بود، شگفت‌زده شد. این‌جا دقیقاً چه خبر بود؟
با سرگردانی پرسید:
– شما این‌جا چیکار می‌کنین؟ می‌دونین امشب چه خبره؟ پلیس در جریانه؟
دیار بی‌توجه به پرسش او به سمت پنجره رفت. پرده را تا انتها کنار زد و دستگیره را چرخاند؛ این تنها پنجره‌ی بی‌حصار عمارت بود. به ساعتش نگاه کرد؛ چیزی به هشت نمانده بود. باید عجله می‌کردند.
همان‌طور که ایستاده بود، گردنش را به طرف سپهر چرخاند:
- اوضاع اون بیرون به‌هم ریخته. احتمالاً تا حالا متوجه نبودن حوریا شدن. از پنجره که رفتین بیرون، مستقیم به سمت در جنوبی می‌رین. نیروهای پشتیبانی اون‌جا منتظرن.
حوریا با پریشانی جلو رفت. یعنی دیار نمی‌آمد؟ بنا بود این‌جا بماند؟ میان آتش و خونی که قرار بود راه بیفتد؟
- آشوب می‌خواد دورشون بزنه. برای همین می‌خواست قبل از اومدن رابط اصلی من رو از این‌جا خارج کنه. اگه بمونی...
صدایش لرزید و نفسش برای لحظه‌ای برید.
- اون‌ها هیچ رحمی ندارن، معامله‌شون...
دیار حرفش را برید. داشتند وقت را از دست می‌دادند. در این جهنم یک ثانیه درنگ برابر بود با چندین فرصت از دست‌رفته.
بازوهایش را با تحکم میان پنجه‌هایش گرفت. در نی‌نی چشم‌هایش خیره شد. هیچ چیز آن‌طور که به او گفته بودند، نبود. حوریا هنوز از اصل ماجرا بی‌خبر بود.
- می‌دونیم، حوریا! ما همه‌چیز رو می‌دونیم. واسه همینه که باید بمونیم، باید بتونیم بچه‌ها رو پیدا کنیم...
مکثی کرد و با سایه‌ی تیره‌ای که روی قهوه‌ای‌هایش افتاده بود، افزود:
- قبل از این‌که دیر بشه.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
119
890
مدال‌ها
2
مردمک‌های حوریا در نگاهش چرخید. همه جانش نبض میزد. به سرعت گفت:
- آشوب می‌خواد بچه‌ها رو نجات بده. یه کامیون حمل زباله پشت ساختمون عمارت منتظره که بچه‌ها رو خارج کنه.
دیار یکه‌خورده پلک زد. این یعنی برای امشب معامله‌ای در کار نبود؟
صدای جیغ‌ بی‌مقدمه و هرج‌ومرجی که از بیرون می‌آمد و آژیر اخطار آتش، حقیقت را مانند مشتی بر دهانش کوبید. صحنه‌سازی... آن‌ها فریب خورده بودند. رابط اصلی امشب به مهمانی نمی‌آمد.
سراسیمه دست زیر کلاه‌گیس بلندش برد. یک هندزفری لوله‌دار شفاف، از همان‌هایی که مأمورهای مخفی استفاده می‌کردند بیرون کشید؛ سیم نازکش با پیچ‌و‌تابی ظریف از پشت گوشش رد شده بود. با صلابت دستور داد:
- از واحد یک به کلیه‌ی واحدها، کد قرمز! تکرار می‌کنم، کد قرمز! معامله پوششه، دورمون زدن. کلیه‌ی درهای خروجی مسدود بشه، و کامیون حمل زباله متوقف! کامیون حاوی تعدادی بچه بین هشت تا دوزاده سال هست.
با گام‌های بلندش اتاق را طی کرد و اضافه کرد:
- تیم پوشش، آماده ورود به فاز درگیری باشید. فرماندهی، اجازه ورود به مرحله کبری رو داریم.
صدای مطیع ستوان کبیری در گوشش پیچید و دیار، با عجله رو به سپهر کرد.
- دیره سپهر...
حوریا با وحشت سرش را تکان داد. امکان نداشت بدون او از عمارت خارج شود. نگاهش خیس شد. با نفسی سنگین و لرزان از میان دندان‌های قفل شد‌ه‌اش جان کند.
- من نمی‌رم، بدون تو امکان نداره برم.
دیار با خشونتی از سر اضطرار، او را به سوی سپهر هُل داد.
- نری که اتفاق سه سال پیش تکرار بشه؟ جای یکی همه‌مون گیر کنیم؟
دود از زیر در به داخل خزید. زوزه‌ی آتش شیشه‌ها را لرزاند. دیار فریاد زد:
- ببرش سپهر!
سپهر دست‌های حوریا را کشید. او اما خود را روی زمین می‌کشید، تقلا می‌کرد، گریه می‌کرد. جیغ کشید:
- می‌کشنت. اگه بمونی، می‌کشنت!
دیار لحظه‌ای به در خیره شد. صداهایی که از بیرون شنیده میشد نشانه خوبی نداشت. بعد نگاه عجیبی به سپهر انداخت؛ نگاهی سنگین و تلخ، انگار که در آن وصیتی نانوشته پنهان شده‌بود. با نوایی گرفته گفت:
- تا در جنوبی به عقب برنگردین!
سپهر با غم خندید. خوب معنای نگاهش را فهمیده بود. غده‌ای ناجوانمردانه به بیخ گلویش چسبید. با لحنی به ظاهر مسخره و آوایی که اندوه را فریاد میزد، لودگی کرد:
- نور بالا می‌زنی که سلطان!
دیار هم لبخند زد، غمگین! عجب جلبی بود این سپهر که با یک‌بار دیدن پدرش، این جمله را از او به یادگار گرفته‌بود؛ جمله‌ی معروف بین بچه‌های جبهه که در شب عملیات به‌هم حواله می‌کردند. زمزمه کرد:
- بهت اعتماد دارم.
سپهر آب‌دهان قورت داد و لب‌هایش را روی هم فشرد. بغض لعنتی داشت گلویش را می‌درید. سرش را با یقین تکان داد و حوریا را سفت‌تر گرفت. به پنجره رسیده بودند. حوریا هنوز مقاومت می‌کرد؛ می‌خواست به هر قیمتی او را از ماندن بازدارد.
صدای پاهایی که به سمت در می‌آمدند، لرزه به تنش انداخت. امیدش فرو ریخت و بند دلش پاره شد. انگار فهمیده بود که باید به این اجبار تن دهد. اشک از گوشه چشم‌هایش لغزید. خیره به دیار، مظلومانه سرش را کج کرد، نوایش طغیان کرده از اعماق قلبش، مرتعش و شکسته بود. لب‌هایش ملتمس تکان خورد:
- دیار...
سیبک گلوی دیار بالاو‌پایین شد. ناگفته درون قلبش، پشت گلویش نشست تا به یک اشاره‌اش بیرون بپرد. نمی‌خواست این آخرین بازمانده در دلش بماند. نمی‌خواست اگر برنگشت، گفته‌اش حناق شود و دست دلش تا ابد از زیر خاک بیرون بماند. از همان دور، برایش آهسته پچ زد:
- دوستت دارم.
سپس پلک بست؛ تا آخرین تصویری که ذهنش به خاطر می‌سپارد تیله‌های خرمایی حوریا باشد.
و بعد همه‌چیز روی دور تند افتاد. سپهری که با تقلا حوریا را با خود می‌کشید؛ صدای ناله‌ی پنجره و هجوم دود؛ ضجه‌های گوش‌خراش حوریا و دلی که بند مرد مقابلش در دل سیاهی شب جا ماند... .
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
119
890
مدال‌ها
2
***
سپهر با خوشحالی سوار شد و برگه را روی داشبورد انداخت.
- هفته هفت روزه، ولی قراره هشت روزش رو هوار شم سرتون جهت صرف شیرینی؛ مژده‌گونی‌هاتونو رو کنین که سپهرخان کن‌فیکون کرده!
با مسخره‌بازی شانه‌هایش را رقصاند.
- یه جورایی کنف رو یکون کرده.
یلدا با چشم‌های براق پرسید:
- بالاخره قبول کردن؟
سپهر دست جلو برد و شالش را روی صورتش کشید.
- بَه... تازه می‌پرسی قبول کردن؟! میگم یه جوری استقبال کردن که مدیرش همون لحظه زنگ زد به وکیل موسسه برای کارهای مجوز! درصد سودی که گفتم حسابی‌ وسوسه‌اش کرد.
یلدا موهای به‌هم‌ریخته‌اش را مرتب کرد. لبخند وسیعی روی لب‌هایش نشست. انگار دنیا بالاخره تصمیم گرفته بود بعد از مدت‌ها روی خوشش را نشانشان دهد.
- بعد از این همه موسسه... وای خدایا باورم نمی‌شه. یعنی از این به بعد قراره برای خودمون کار کنیم؟ جداً که معرکه‌ای؛ باور کن جز خودت هیچ‌ک.س از پسش برنمی‌اومد.
سپهر با خنده، نگاه نمایشی‌ای به زیر بغلش انداخت.
- جونِ اشکی کوتاه بیا، حجم هندونه‌ها بالا رفته!
یلدا با حرص به بازویش کوبید.
- جون عمه‌ت! چیکار بچه‌م داری؟!
سپهر ادای بالا آوردن درآورد.
- خبر خوش این‌که مدیریت بخش مجازیش کامل به عهده‌ی خودمونه. از برگزاری کلاس‌ها تا طرح و برنامه آموزش‌ها!
سپس به طرف حوریا برگشت که با لبخند محزونی، در سکوت تماشایشان می‌کرد. بعد از گذشت پنج ماه، هنوز مردمک‌هایش تیره و تار بود. تظاهر به خوب بودن می‌کرد، اما خرمایی‌هایش ماه‌ها بود که در سوگ آتش آن شب شوم می‌سوخت.
- نبینم خاموشی‌تو دختر؛ بیا تو بازی، بیرون زمین که صفا نداره!
حوریا لبخندش را کش داد. به صندلی ماشین تکیه زد. یاد گرفته بود در خودش بریزد و فریاد نزند آشوبی را که در دلش به‌پا بود.
- تو بازی‌ام. داشتم فکر می‌کردم بدبخت اون شاگردی که تو استادش باشی.
سپهر هم تظاهر کرد. چشمکی زد و تکه‌مویی را که روی صورتش افتاده بود، کنار زد. از نگاهش پیدا بود ‌که در دلش چه می‌گذرد؛ و چه بازیگر بدی بود حوریا!
- همکاری کنن مخ یکیشون رو می‌زنم و...
دستش را به حالت پرواز درآورد.
- پروازی میشم سمت آمریکا!
یلدا هم با خنده‌ای مصنوعی دنباله حرفش را گرفت. انگار همه‌شان یاد گرفته‌بودند تظاهر کنند تا روزهای تلخ‌شان از عزا دربیاید.
- باید عقلش کم باشه که تورو با خودش ببره؛ مگه یه ایران پادرمیونی کنه!
سپهر فیگوری گرفت و لب‌هایش را کج کرد. حاضر بود برای شاد کردنشان همه کار کند. دخترها بیشتر از آن‌چه در توانشان بود متحمل رنج شده‌بودند؛ چه از یلدا که سال‌ها انتظار اشکان را کشید و دم برنیاورد؛ چه از حوریا که پس آن شب تیره با ناملایمات زیادی دست‌وپنجه نرم کرد. چه شب نحسی بود آن شب که هرچه از سیاهی‌اش می‌گفت کم بود. جز نجات بچه‌ها هیچ نکته‌ی مثبت دیگری نداشت و چه جوانمردهایی ‌که برای آن کودکان پرپر نشدند؛ چه خانواده‌هایی که رخت سیاه غیور مردشان را تن نکردند. عملیات با شکست مواجه شده‌بود و به جز چند مهره سوخته، بقیه‌ی اعضای باند متواری شده‌بودند.
افکار آزاردهنده‌اش را به عقب راند. با بدجنسی انگشت اشاره‌اش را به شقیقه یلدا زد.
- بابا کوتاه بیا، تو با این مغز فندقیت یادت رفته اشکان به وساطت ما گرفتت؟
یلدا ماشین را روشن کرد. سپهر اهل کوتاه آمدن نبود؛ جوابش را می‌داد تا خود قیامت حرف برای گفتن داشت.
- بذار اشکان آزاد بشه، می‌بینیم کی واسطه کی میشه.
فرمان را چرخاند و رو به حوریایی که از همه عالم به دَر بود، ادامه داد:
- امشب شام مهمون منین؛ هم شیرینی کارمون، هم شیرینی آزادی اشکان!
لبخند بی‌نور حوریا رنگی شد. میان این ظلمت خاموش، تنها روشنی این روزها خبر آزادی اشکان بود. و چه خوش به حال یلدا که فراقش به پایان می‌رسید و چشمش به جمال یار روشن میشد. و چه بد به حال او که آخرین تصویر خوشش از یار، سایه‌ای بود میان دود!
سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و پلک بست. صدای بی‌رحمانه دیار برای بار هزارم در سرش واگویه شد. «پیگیرمی که چی؟ که این وضع کوفتی من رو ببینی؟ فکر کردی نمی‌فهمم لنگ چی‌ای؟ شدی لنگ دلسوزی برای منی که از ترحم بیزارم؟! از این‌جا برو، نمی‌خوام ببینمت. هر چند که اگه بیای هم دیگه من نیستم.»
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
119
890
مدال‌ها
2
برای بار چندم انگشتش روی دکمه‌ی حذف نشست؛ در حال نوشتن متُد برگزاری کلاس‌های آموزشی بود و هر بار، به خاطر پراکندگی افکارش با شکست مواجه میشد. دست میان موهای پریشانش برد و هوف صداداری کشید. مغزش همچون اتاقی شلوغ، شلخته و درهم بود.
- کمک می‌خوای؟
با شنیدن صدای معذب حریر سر بلند کرد. چشم‌های مرددش، پابه‌پا شدنش... نفسی کشید. دلش سوخت برای این خواهر کوچک‌تر که روزی قندک صدایش میزد و حالا آن‌قدر غریبه شده‌بود. آن‌قدر که پس از گذشت ماه‌ها، هنوز بابت حرف‌هایی که زده‌بود از او خجالت می‌کشید. لب‌های بی‌رمقش را تکان داد تا طرح لبخند بگیرد، ولی جز یک منحنی بی‌روح، نتیجه‌ی بهتری عایدش نشد.
حریر از لبخند کج‌و‌کوله‌اش ذره‌ای دلگرم شد و جلو رفت. بشقاب میوه‌ درون دستش را روی تخت گذاشت.
- مامان گفت برات بیارم.
سپس نزدیک به او نشست.
- حاج‌عمو ‌که گفته لازم نیست کار کنی، چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟
پوزخند بی‌اراده‌ی حوریا دست خودش نبود. خنده‌اش می‌گرفت از این محبت‌های قلنبه شده‌ای که بوی جبران می‌داد. تا چندماه پیش سایه‌اش را با تیر میزد؛ آن‌وقت حالا که به واسطه پلیس‌ها به اصل ماجرا پی برده‌بود در نقش ناپدری مهربان فرورفته بود.
لحنش ناخودآگاه گزنده و نیش‌دار شد.
- حاج‌عموت از این تصمیم‌های کبری زیاد تو زندگیش می‌گیره. نمی‌تونم که گوشه خونه بشینم تا اون خرجم رو بده؛ اونم خرج من دختر ناتنی‌رو!
چهره‌ی حریر از ناراحتی آویزان شد. حوریا طوری تلخ حرف میزد که او هم گاهی احساس سربار بودن می‌کرد.
- واقعاً که بدبینی، حاج‌عمو این‌جوری فکر نمی‌کنه. داره همه‌ی تلاشش رو می‌کنه که ما هم این فکر و نکنیم.
حوریا لپ‌تاپ روی پاهایش را بست و آن را روی تخت گذاشت. حریر برای درک این‌طور مسائل هنوز خیلی کوچک بود؛ چه می‌دانست او برای چه همه تلاشش را می‌کند تا از این خانه برود، او که صدای ضبط شده مادرش را نشنیده بود. پاهایش را توی سی*ن*ه جمع کرد. کاش حق با آشوب بود، کاش هاجر واقعاً فقط یک دایه بود، نه مادری که در مورد پاره‌ی تنش آن‌طور ظالمانه اظهارنظر کند. آهی در سی*ن*ه کشید. به روی هاجر نیاورده‌بود، قصد هم نداشت این‌کار را بکند. ولی بدجور به دلش مانده‌بود آن بی‌مهری! لعنت به آشوب و هفت نسلش بابت دروغ بی‌پشتوانه‌اش!
- خیلی‌خب حق با توئه! حاج‌عموت اسطوره‌ی اخلاقه، مشکل، منم که نمی‌خوام زیربار منت کسی باشم.
حریر نفسش را بیرون داد. مادرش گفته بود شرایط حوریا حساس است، با او یکی به دو نکند. دستش را روی دست او گذاشت.
- من می‌دونم تو از چی ناراحتی، اینم می‌‌دونم که از نظرت خیلی بچه‌ام برای این‌که حرف‌هات رو بهم بگی.
لبخند غمگینی زد.
- اینم می‌دونم که دوست‌هات رو بیشتر از ما دوست داری، چون اون‌ها برای تو، بهتر از ما بودن، خانواده‌تر بودن.
شانه بالا انداخت؛ به اصطلاح می‌خواست خودش را بی‌خیال نشان دهد. ولی دروغ چرا، داشت آتش می‌گرفت از این‌که حوریا دیگر مثل قبل دوستش نداشت.
- ولی... ولی می‌خواستم‌ بگم حتی من بچه هم می‌فهمم که دیار دوست داره. که اگه نداشت اصلاً کار به این‌جا نمی‌کشید.
حوریا دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت؛ باز هم دیار! اشتباه فهمیده بود، انگار آن‌قدرها هم که فکر می‌کرد حریر بچه نبود. سرش را به طرفش برگرداند. نمی‌خواست احساس ناکافی بودن کند. هنوز هم جانش در می‌رفت برای این خواهر کوچک‌تر که سن بلوغش رسیده‌بود و حرف‌های عاقلانه میزد. اگر فاصله می‌گرفت چون دلگیر بود؛ دلگیر از تمام نامهربانی‌های که در سخت‌ترین شرایط زندگی‌اش نسبت به او داشتند. زندگی فیلم و قصه نبود که تنگِ داستانی که از سرگذراند یک پایان خوش بچسبانند و او برگردد به زمان پیش از تمام آن اتفاقات!
این حریر بود که بار دیگر سکوت را شکست. گفته‌اش را مزه‌مزه کرد. نمی‌توانست حقیقت را پنهان کند؛ حداقل حالا که او را این‌طور سرگشته و حیران می‌دید.
- دیار برگشته!
سر حوریا از گفته‌ی یک‌باره‌اش به ضرب بالا آمد. آن‌قدر تند که گردنش تیر کشید و چهره‌اش جمع شد.
و حریر اضافه کرد:
- اون روز که سپهر و یلدا اومدن دنبالت تا خبر آزادی اشکان رو بدن، دم در دیدمشون. تازه از مدرسه رسیده بودم، اون‌ها من رو ندیدن. شنیدم که گفتن دیار برگشته. به تو نگفتن چون می‌ترسیدن، می‌ترسیدن دوباره بری سراغ دیار و... .
حوریا احساس کرد ضربان قلبش از حالت عادی خارج شده. دیار برگشته بود؟ یعنی تهران بود؟ از کی؟ پس چرا به او نگفته‌بودند؟
دستش روی سی*ن*ه‌اش نشست؛ باید کاری می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
119
890
مدال‌ها
2
تکیه داده به دیوار با درپوش قرمزی که کف آسفالت افتاده‌بود، بازی می‌کرد. کوچه بوی قیر تازه می‌داد و آفتاب خردادماه با دست‌ودل‌بازی خودش را روی آن پهن کرده‌بود. نظری به ساعت مچی‌اش انداخت؛ هفت‌و‌پنجاه‌دقیقه را نشان می‌داد. نمی‌دانست چقدر دیگر باید همان‌جا بایستد، فکر نمی‌کرد انتظارش آن‌قدر طولانی شود. شالش را کمی کنار زد. صدای شاخ‌وشانه کشیدن گربه‌هایی که سرصبحی هوس کشتی گرفتن به سرشان زده‌بود، روی مخش مته می‌رفت. خیره به دروازه‌ی ساختمان، خودش را با دست باد زد. از سرش گذشت: «نکنه اصلاً خونه نیست و من بی‌خودی این‌جا ایستادم؟»
در اثنای افکارش صدای تِق باز شدن دروازه آمد و پشت‌بند آن، شهیاد با لباس فرم سبزرنگش از ساختمان بیرون زد. کیفش را روی شانه بالا کشید. پس خانه بود. با گام‌های محکم به سمتش رفت. امروز دیگر امکان نداشت کوتاه بیاید؛ به هر قیمتی شده آدرس دیار را گیر می‌آورد.
صدایش زد. شهیاد مشغول گوشی‌اش بود. با شنیدن نوای آشنایش، متعجب سر بلند کرد. حوریا، این‌جا؟
حوریا با اعتمادبه‌نفسی نمادین جلو رفت؛ شهیاد را می‌شناخت، می‌دانست کسی نیست که با عجز و لابه و گریه و التماس دلش به رحم بیاید. سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش ایستاد. با جدی‌‌ترین لحنی که از خودش سراغ داشت، بی‌مقدمه گفت:
ـ می‌دونم دیار برگشته، آدرسش رو می‌خوام.
شهیاد برای لحظاتی سکوت کرد، سعی کرد خیلی نشان ندهد که تعجب کرده. سپس نظری به اطراف انداخت. به‌قدر کافی به خاطر موقعیت شغلی‌اش زیر ذره‌بین یاوه‌گویان بود، نمی‌خواست با یک تنش غیرقابل پیش‌بینی به اراجیفشان دامن بزند. دزدگیر ماشین را زد و به آن اشاره کرد:
ـ شما بفرما بشین، حرف می‌زنیم.
این‌طور به نظر حوریا رسید که شهیاد قصد دست به سر کردنش را دارد، برای همین از جایش تکان نخورد. با صورتی که سخت شده بود، غرید:
ـ پنج ماه مدت زیادی بود برای فکر کردن به حرف‌های تکراری‌تون. نیومدم این‌جا که دوباره...
شهیاد با دیدن پیرمردی که با عصای چوبی‌اش از سر کوچه می‌آمد و برای بهتر دیدن، چشم‌هایش را ریز کرده بود، وسط حرفش پرید:
ـ مگه آدرس نمی‌خوای؟ پس لطفاً سوارشو!
حوریا مکث کرد. باید به گفته‌اش اعتماد می‌کرد؟ لب بالا کشید و مردمک‌هایش را در حدقه چرخاند. با اکراه سوار شد. شهیاد هم بلافاصله پشت فرمان نشست. ماشین را روشن کرد.
ـ کی بهت خبر داد؟
حوریا حرصش گرفت؛ جای آن‌که ذره‌ای از پنهان‌کاری‌اش شرمنده باشد، نگران این بود که چه کسی به او خبر داده.
ـ مهمه؟
شهیاد شانه بالا انداخت و راه افتاد.
ـ نه! فقط برام جالب بود چرا کسی که بهت خبر داده، نصفه داده، زحمت آدرسشم می‌کشید دیگه!
نگاه جنگجویانه‌ی حوریا باعث شد ادامه دهد:
ـ مطمئنی می‌خوای ببینیش؟
چهره‌ی حوریا تغییر کرد. دوباره تپش قلب گرفت. حرف از دیار که میشد او همه‌ی عهدهایی که با خودش بسته‌بود را فراموش می‌کرد.
ـ معلومه که می‌خوام. کجاست؟ حالش خوبه؟
لحن شهیاد نرم‌تر شد. بالاخره که چه؟ دیار که نمی‌توانست تا ابد خودش را پنهان کند. شاید حوریا آن کسی بود که او را از لاک دفاعی‌اش خارج می‌کرد.
ـ حال روحیش چندان خوش نیست. عملش جواب نداد. برای عمل بعدی هم یه چند ماهی باید صبر کنه. فعلاً نمی‌خواد کسی رو ببینه، حتی خانواده‌ش!
حوریا طوری به لب‌های شهیاد خیره ماند که گویی هر کلمه‌ای از دیار برایش یک برگ برنده به حساب می‌آمد. برق اشک به خرمایی‌هایش نشست.
ـ پس کی ازش مراقبت می‌کنه؟
شهیاد از دور برگردان عبور کرد.
ـ پرستار گرفته. به جز من و وحید، با ک.س دیگه‌ای مراوده نداره؛ بهتر نیست یکم دیگه صبر کنی؟
حوریا احساس کرد کسی با همه توان قلبش را می‌فشارد. دیار و پرستار؟ کاش می‌مرد و این روزها را نمی‌دید. صدایش بی‌اختیار لرزید:
ـ من باید ببینمش. اگه الان نتونم کنارش باشم، پس کی می‌تونم؟ وقتی که از همه بُرید و تارک دنیا شد؟
شهیاد راهنما زد و کنار خیابان متوقف شد. خودش را کنترل کرد که نگوید، «کجای کاری؟ هم بُرید، هم تارک دنیا شد.»
صدایش را مصلحتی صاف کرد. درحالی‌که یک دستش روی فرمان بود، با دست دیگر به ته‌ریش‌اش کشید.
ـ آدرسش رو بهت میدم. ولی...
از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد:
ـ دیار خیلی فرق کرده، مطمئنی از پسش برمیای؟
حوریا با قاطعیت سر تکان داد؛ هیچوقت در زندگی‌اش تا این اندازه مطمئن نبود.
 
بالا پایین