جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 18,302 بازدید, 390 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
اصغر به طرف خانه‌های روستا برگشت و دستش را دراز کرد.
- خونه‌ش نزدیکه، همین اول پیچ، کنار دست خونه سلیم.
نوروز با نگاه کردن به مسیری که اصغر نشان می‌داد، برخاست.
- خیلی خب! پس من برمی‌گردم‌ عمارت، تو از همین الان کارتو شروع کن.
مصیب که با برخاستن نوروز، برادرزاده‌هایش را رها کرده‌بود تا همراه نوروزخان شود، گفت:
- برمی‌گردیم نوروزخان؟
- من آره، تو بمون یه کاغذ با برادرت بنویس سر دستمزد خودش و پسراش و عمله، برام بیار.
مصیب «چشم» گفت و نوروز از شیب تپه با احتیاط و به کمک عصا پایین رفت. اصغر رو به برادرش کرد.
- برای پسرها هم می‌خواد دستمزد بده؟ فکر نمی‌کردم ارباب جماعت مروت داشته باشن، گفتم از دستمزد خودم و عمله هم‌ می‌زنه.
مصیب لبخند خرسندی زد و با برداشتن کلاهش موهایش را مرتب کرد.
- نوروزخان رو نمی‌شناسی، اون توفیر داره با بقیه اربابا.
اصغر رو به طرف برادر چرخاند و سوالی «عه؟» گفت. مصیب که همیشه نور‌وزخان را به نریمان‌خان ترجیح می‌داد، با هیجان به طرف برادرش برگشت.
- ببین... نوروزخان مرامش خیلی درسته، حساب کتابش با همه صافه، هیچ‌وقت نشده به حساب خان‌زاده بودن حساب کسی رو نده، یا دیر بده.
اصغر متفکر سر تکان داد.
- نمی‌دونستم، خیال کردم مثل نریمان‌خان باشه، پیرارسال دیوار باغ بزرگه رو اول پاییز تعمیر کردم، شب عید دستمزدمو داد، تازه حبیب هم حساب نکرد، گفت بچه‌ی خودته عملگی نداره.
- نه خیالت راحت، تو بگو چقدر دستمزد برای خودت و پسرات و عمله می‌بندی، من بنویسم بدم دست خان‌زاده، حسابو هم که داده دست خودت، هرچی دلت می‌خواد ببند.
اصغر اخم کرده به طرف او برگشت.
- دیگه چی؟ بعد عمری حلال‌خوری نون حروم ببرم سر سفره‌ی زن و بچم؟ حالا که نوروزخان خواسته جای بناهای آنچنانی، من براش خونه بسازم، من هم همون نرخی رو که از رعیت می‌گیرم از اون هم می‌گیرم، خلاص!
مصیب ابرویی بالا انداخت و اصغر رو به طرف پسرانش گرداند.
- پسرها میخ و طناب و چکش رو در بیارین، وقته کاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
نوروز طبق آدرسی که اصغر داده‌بود خود را به خانه‌ی جاوید رساند. خانه‌ی او با در دولنگه‌ی کارگاه نجاری کنار در کوچک خانه، مشخص بود. در کارگاه نیمه‌بسته بود، اما از لای دری که به اندازه‌ی یک وجب باز بود، داخل کارگاه دیده میشد و نوروز وقتی از همان درز متوجه شد کسی در کارگاه حضور ندارد، ناچار کلون در کوچک را زد.
جاوید در ابتدای جوانی چندسالی را به عنوان شاگرد به نزد صبیح نجار رفت و مدت زیادی را صرف خدمت به او کرد تا بالأخره از او نجاری آموخته و بعد به دهات برگشته‌بود. سلیم و ننه‌گلی هم در کنار خانه‌ی خود خانه‌ای برای او تدارک دیده و برای او‌ زن هم گرفته‌بودند. نگاه نوروز به در بزرگ‌تر خانه‌ی سلیم افتاد که بسته بود. چقدر خاطرات شیرین از این خانه با جاوید داشت. باز نوجوان شد و همراه جاوید در این کوچه و آن خانه با هم سروکله زدند. شاید بعد از حرف زدن با جاوید، همراه او سری هم به ننه‌گلی و سلیم میزد تا روزگار نوجوانی را باز مرور کند. واقعاً زمانی طولانی بود او سری به این سوی دهات نزده‌بود! حیف از همه‌ی ایام از دست رفته‌ی گذشته، ماهی را هم باید یک روز همراه خود به خانه ننه‌گلی می‌آورد.
غرق شیرینی گذشته بود که در خانه‌ی جاوید باز شد و دختربچه‌ای با موهای پریشان در آستانه‌ی در ظاهر شد و در سکوت به او خیره شد. نوروز با دیدن دختر جاوید با حسرتی که پدر شدن برادر شیری و همبازی بچگی‌هایش برای او به ارمغان آورده‌بود، گفت:
- بابات هست؟
دختر همان‌طور خیره به او ماند و هیچ نگفت. نوروز لبخند محوی زد. خواست سؤالش را تکرار کند که صدای اعظم را از پشت در شنید.
- آذر! کیه دم در؟
به دنبال صدا خود اعظم هم در آستانه‌ی در ظاهر شد. درحالی‌ که کودک نوپایی را در آغوش داشت. نوروز با آمدن او خواست سراغ جاوید را از زنش بگیرد، اما اعظم به محض دیدن نوروزخان اخم‌هایش را درهم کشید. نگاهی بالا تا پایین گرداند و با گستاخی گفت:
- چی شده نوروزخان منت گذاشتن از این ورا اومدن؟
نوروز از بی‌ادبی اعظم ابرو درهم کشید، اما چیزی نگفت او‌ خواهر‌ فیروزه‌ی عزیزش بود. نگاهش را به پسرکی که در آغوش اعظم بود دوخت و با لحن خونسرد و محکمی گفت:
- اومدم جاوید رو ببینم، باهاش کار دارم، خونه هست؟
اعظم با یک دست آذر را به داخل فرستاد و با همان دست در را گرفت.
- شرمنده که خونه‌ی ما لایق قدماتون نیست، صبر کنید خود جاوید در کارگاهو باز می‌کنه.
بدون انتظار برای پاسخی از نوروز در خانه را به هم کوبید و داخل شد. با کوبیدن در چیزی هم در قلب نوروز شکست. اعظم‌ هنوز او را مقصر مرگ فیروزه می‌دانست. چرا فراموش کرده‌بود که همه‌ی اهالی او‌ را قاتل فیروزه می‌دانند، اما اینکه به روی او‌ نمی‌آورند فقط به خاطر خان‌زاده بودن اوست. افکار شیرینی که با یادآوری خاطرات نوجوانی برایش زنده شده‌بود به آنی پر کشید و به جایش افکار ناراحت‌کننده‌ی مرگ فیروزه جایگزین شد. تا زمانی که در کارگاه باز شود، نوروز سر به زیر به قاتل بودن خودش در نگاه مردم فکر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
نوروز غرق افکار ناراحت‌کننده‌ی خود بود که در کارگاه از داخل باز شد. سر بلند کرد و نگاهش به جاوید خورد. موهای کوتاه سرش و صورت بی‌مویش در تضاد کامل با نوروز بود که موهای مجعد سرش و سبیل نعلی شکلش ابهت خانی را برایش به ارمغان می‌آورد. حتی از نظر جثه هم به هم نمی‌خوردند، نوروز درشت و چهارشانه بود و جاوید کوتاه و لاغر. نوروز به یاد رفاقت و برادری دیرین لبخند زد، اما جاوید بدون آنکه جوابی به لبخندش دهد با ابروهای گره کرده خشک و سرد گفت:
- خان‌زاده امری دارن؟
نوروز از سردی جاوید جا خورد و لبخندش خشک شد. با بهت نامش را به زبان آورد، اما‌ جاوید با کامل باز کردن درهای کارگاهش به داخل برگشت. نوروز قدمی پیش گذاشت و درست روبه‌روی در قرار گرفت.
- این چه طرز تحویل گرفتنه رفیق!
جاوید که پشت میزش قرار گرفته‌بود، نگاهش را به نوروز دوخت.
- رفیق؟ من رفیقی نمی‌بینم، یه خان‌زاده می‌بینم که نمی‌دونم چی شده کارش به رعیت خورده.
نوروز با اخم پا به جلو گذاشت و در آستانه‌ی در قرار گرفت.
- جاوید چته؟ ناراحتی اومدم دیدنت؟
جاوید خود را مشغول سوهان کشیدن چوبی کرد.
- جسارت نمی‌کنم نوروزخان، شما‌ مالک جون رعیتید، امر کنید رعیت باید جونشو بده و کسی هم حق چرا گفتن نداره، من کی‌ام که ناراحت باشم؟ امرتونو بگید.
نوروز فهمید آب از کجا گل‌آلود شده و چرا هیچ مهری در چشمان برادر و رفیقش نیست. یک طرفه به چارچوب در تکیه زد و گفت:
- تازه فهمیدم... .
آهی کشید.
- آقا مثل زنش منو قاتل فیروزه می‌دونه.
جاوید محکم‌تر سوهان را روی چوب کشید و نوروز ادامه داد:
- وفتی برادر خودم، کسی که باهاش بزرگ شدم این‌جوری فکر می‌کنه، چه توقعی از بقیه؟
جاوید لب‌هایش را فشرد و باز سریع‌تر سوهان کشید.
- جاوید! تو که نبودی اون روزها... چی می‌دونی؟
جاوید سوهان درون دستش را با خشم روی میز پرت کرد و با نگاه به نوروز تشر زد.
- درسته... من هیچی نمی‌دونم‌ نوروز... فقط اینقدر می‌دونم که وقتی یه حرف بیفته بین مردم، حتماً یه حقیقتی چسبیده تِنگش... همه میگن تو فیروزه رو کشیدی ته باغ بزرگه.
نوروز هم عصبی تکیه‌اش را از چارچوپ برداشت و همراه با قدمی که پیش می‌گذاشت، توپید.
- بس کن جاوید! از تو یکی توقع نداشتم، اگه تو یادت رفته من که یادم نرفته تو برادرمی.
جاوید دستش را لبه‌ی میز گذاشت و کمی سرش را پیش کشید.
- برادرتم؟ ها؟ برادرتم که این چند سالی که برگشتم یه سر از عمارتتون نیومدی ببینی زنده‌م مرده‌م، اصلاً دلتنگ من شدی که ادعا می‌کنی برادرمی؟
جاوید‌ حق داشت. نوروز عصایش را محکم‌تر گرفت و آرام گفت:
- حق داری، شرمندتم، باور کن دلتنگت بودم اما نمی‌دونی توی نبودت چی به سر من اومد، نتونستم... .
جاوید از پشت میز بیرون آمد، تا نزدیک نوروز قدم برداشت و میان کلامش رفت.
- هیچ‌وقت هم نمی‌خوام‌ بفهمم، نمی‌خوام‌ بفهمم برادرم توی نبود من چطور‌ تونست یه دختر بی‌کـس و کار رو به هوای زنیت گول بزنه، همه‌جا ببرتش و وقتی بهره‌شو برد، ته باغ بزرگه خفش کنه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
حرف جاوید برای نوروز بسیار سخت بود. ابروهایش بیشتر درهم رفته و چشمان سرخش را به جاوید دوخت، اما با بغض گفت:
- جاوید تو دیگه این حرفا رو نزن.
جاوید هم تحمل بغض برادرش را نداشت، اما دلخوری او قوی‌تر بود. رویش‌ را به طرف میز کارش برگرداند، خود را مشغول جمع کردن ابزار روی آن کرد و آرام‌تر از قبل جواب داد:
- چرا نگم نوروز؟ من خاک بر سر وقتی برگشتم توقع داشتم اول از همه برادرم بیاد دیدنم، چون می‌دونست چقدر... .
ادامه‌ی حرفش را نزد و بعد از مکثی گفت:
- جای نوروزیی که وقت رفتنم بدرقه‌ام کرد و بهم گفت، یه صبیح‌نجار دیگه شو و برگردد، جونوری دیدم که زن‌ها براش جوراب بودن، که هر وقت هوس می‌کرد فقط برای یه بار پاش می‌کرد، بعد هم می‌نداختشون بیرون.
جاوید دست از کار بی‌هدفش کشید و به طرف او برگشت. سرش را کج کرد و ابروهایش را بالا انداخت.
- هر بار هوس جدید و زن جدید.
نوروز با خشم لب‌هایش را فشرد. باز هم حق با جاوید بود. او قبل از ماهی همین کثافتی بود که او می‌گفت.
جاوید سری به اطراف تکان داد.
- می‌دونی رسوای عالم و آدمی؟
نوروز با حرص سر تکان داد.
- آره من جونور شدم، اما من با فیروزه کاری نکردم.
جاوید به خاطر انکار نوروز از کوره در رفت و قدمی پیش گذاشت و توپید.
- چطور‌ می‌خوای باور کنم توئه جونور کاری به فیروزه نداشتی؟ اون هم مثل همون زنا بود، تا میلت بهش بود خوب بود، اما وقتی دلتو زد چون افسار شده‌بود افتاده‌بود گردنت که شوهرش باشی، نمی‌تونستی راحت ولش کنی، زدی کشتیش تا آزاد بشی.
نوروز خشمگین از قضاوت جاوید دستی تکان داد.
- چی میگی جاوید؟ اون جونوری که میگی رو غصه‌ی عزای فیروزه ساخت. من فیروزه رو دوست داشتم، رفتنش بهم سخت شد، اونقدری که زد به سرم و شدم اون آدمی که دیدی.
جاوید سری بالا انداخت.
- باور نمی‌کنم حرفاتو... تو همیشه جونور بودی، اما رو نمیشده. جونوری که با زن آروم میشه، تا وقتی فیروزه اومد کنارت هم نفهمیده بودی چقدر ذاتت خرابه، بعد دیدی سیر یکی نیستی دلت بیشتر از یه زن می‌خواد، با خودت گفتی اربابی، خان‌زاده‌ای، چرا راه‌به‌راه زن عوض نکنی؟ اصلاً بده فقط با یکی بخوابی و به همون راضی بشی.
نوروز خشمگین‌تر از قبل فریاد کشید:
- خفه شو جاوید! من اگه اینجوری بودم که از پارسال به یه زن راضی نمی‌شدم.
جاوید پوزخندی زد و با گذاشتن دستی به کمر گفت:
- زن؟ کدوم زن؟ آها... همونی که خون‌بس آوردی؟
جاوید سری از تمسخر تکان داد و بعد با لحنی که یک دفعه خصمانه شد، ادامه داد:
- اونو که مجبوری آوردی، اون هم یه بدبختیه که اسیر تو شد، شماها سر خون نریمان‌خان آوردین تا اذیتش کنید، سر زنیت نمی‌خوایش که، سر تقاص کشیدن می‌خوای، اون روزی که اومدی دنبال ننه، وقتی برگشت من خونشون بودم، پرس و جو کردم گفت زنت بچه‌ پامال کرده، گفتم چرا؟ گفت کتکش زدی که سقط کرده، سلیم رو هم همین تازگی‌ها اومدی بردی دست زنتو بند انداخت، بهش گفته بودین از پله‌ها افتاده... .
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
جاوید کمی مکث کرد و گفت:
- ولی از من بپرسن میگم اینم کار خود جونورته، خسته شدی ازش، می‌خوای از شرش راحت شی، هی زورتو به رخش می‌کشی... خب چیکار بدبخت داری، دلت هوای زنای تازه کرده؟ باز برو صیغه کن.
جاوید مکثی کرد و به چشمان خون نشسته‌ی نوروز نگاه کرد و ادامه داد:
- دلت نمی‌خواد مثل فیروزه سر خر داشته باشی، اما دیگه راهشو یاد گرفتی به جای اینکه مستقیم نفسشو بگیری، کاری می‌کنی خودش بمیره تا خونش گردنت نیفته.
نوروز دل‌شکسته نگاه به زمین دوخت و چند بار سرش را تکان داد. از حرف زدن با جاوید کاملاً ناامید شد. فهمید دیگر نه برادری دارد، نه رفیقی. از این به بعد جاوید فقط برایش نجار آبادی بود. سر بلند کرد و با همان لحن خشک و محکمی که با رعیت حرف میزد، گفت:
- اصلاً هرچی که تو بگی، من جونورم، من قاتلم، باشه... این جونور اومده‌بود خودتو ببینه، فکر می‌کرد مهر و محبتی این وسط هست، می‌خواست یاد قدیم کنه باهات و بعد هم بهت سفارش در و پنجره بده، اما اشتباه می‌کرد، دید که هیچ مهر و محبتی نیست، دیگه تموم شده، خیلی خب... .
نگاهش را از جاوید گرفت و به تخت‌هایی داد که به دیوار تکیه داده بودند.
- به اصغربنا میگم هر چی لازمه خودش بیاد بهت سفارش بده، برام بساز، نگران دستمزدت نباش، هرچی گفتی یه چی هم میذارم روش، زودتر از همه هم حساب کار تو رو میدم تا دیگه مجبور نباشی بیایی دنبال حسابت که چشمت به این جونور بخوره.
نوروز رو به برادرش کرد. دلش سخت گرفته‌بود اما نقاب خونسردی به چهره زد.
- از همین امروز هم دیگه نه رفیقی دارم نه برادری که ازت خواهش کنم، دیگه بینمون حکم ارباب و رعیت افتاد. من نوروزخان خان‌زاده‌ی گل‌چشمه‌م امر می‌کنم و تو جاویدنجار فرمان می‌بری.
هر دو مرد با غیظ به چشمان هم نگاه کردند و نوروز با لحن محکم‌تری ادامه داد:
- خوش ندارم توی کار اربابی کم بذاری جاوید‌نجار!
بی حرف دیگری سر برگرداند و از کارگاه جاوید بیرون زد. با قدم‌های تند درحالی که عصایش را محکم به زمین خاکی می‌کوبید از آنجا دور شد.
جاوید دل آزرده از حرف‌های آخر نوروز رفتن او را به نظاره نشست. او رشته‌ی محبت برادریشان را پاره کرد و زین پس آن دو فقط رعیت و ارباب بودند. شاید خودش هم مقصر بود و در حق برادرش ناحقی کرده‌بود، اما تکلیف خون ناحق ریخته‌ی فیروزه چه میشد؟ خون او‌ روی دست چه کسی غیر نوروز بود؟
اعظم که تمام مدت پشت دری که از کارگاه به حیاط خانه باز میشد، ایستاده و حرف‌های آن دو را می‌شنید، وارد کارگاه شد و همسرش را صدا کرد. جاوید نگاه از راه رفته‌ی نوروز گرفت و به طرف او برگشت. اعظم که پسرش را در آغوش داشت، با اشاره‌ی ابروهایش به در خروج گفت:
- خودتو‌ ناراحت حرف‌هایی که به اون زدی نکن، حقش بود.
جاوید سر تکان داد و پشت میز کارش قرار گرفت. دوباره مشغول سوهان کشیدن شد. اعظم دانست که باید او را ترک کند و بیرون رفت. جاوید بی‌توجه به اطراف به فکر رفت. از همان روزی که اعظم به خانه او آمد، از رفتن فیروزه حرف زد. از اینکه نوروزخان با پیغامی او را به باغ‌بزرگه کشاند و در آخر او را بالای سر جنازه‌ای دیده‌بودند که بی‌سیرت شده‌بود. اعظم مدام از مرگ خواهرش و قاتل بودن برادر او حرف زد و او هم باورش شد که برادرش نوروز قاتل فیروزه بوده‌است. بقیه مردم هم حرف‌های اعظم را تأیید می‌‌کردند. نوروز، جنازه‌ی فیروزه و باغ‌بزرگه. قلب جاوید قاتل بودن نوروز را باور کرده‌بود، اما اکنون چیزی اذیتش می‌کرد. چیزی که شک به باور او وارد کرد، صداقتی بود که در‌ چشمان نوروز دید و دلش گواه واقعیت بودن حرف‌هایش می‌داد. اگر حرف‌هایش را می‌پذیرفت، پس تکلیف مرگ فیروزه چه میشد؟ صداقت نوروز در تناقض با حقیقت بود و جاوید نمی‌توانست این صداقت را قبول کند. این صداقت دروغین بود. قبولش اشتباه بود. نوروز قاتل بود و دیگر هم برادری بین آن‌ها نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
نوروز غمگین به عمارت برگشت. روی تخت چوبی نشست و به زمین خیره شد. ماه‌نگار که از همان بدو ورود متوجه حال بد او شده‌بود، در یک سینی کوچک چای و میوه‌خشک گذاشته و کنار او‌ روی تخت نشست. و همزمان با ریختن چای از قوری درون فنجان کمرباریک گفت:
- آقا طوری شده رفتین توی لک؟
نوروز نگاهش را از زمین گرفت و سر برگرداند و به ماه‌نگار دوخت که با برداشتن نعلبکی حامل فنجان به او چای تعارف می‌کرد. چای را از دست محبوبش که لبخند بر لب داشت، گرفت و لبخند خشکی زد. نمی‌خواست او‌ را درگیر ناراحتی‌های خودش کند، اما غیر او کسی را نداشت که درد و دل کند و اگر چیزی نمی‌گفت عقده‌های دلش غمباد میشد.
با نعلبکی و فنجانی که در دست گرفته‌بود به حوض وسط حیاط چشم دوخت.
- ماهی! دلم از همه‌چی گرفته، از روزگار، از آدما از بخت و اقبال...
نگاهش را به طرف آسمان گرداند و خجالت کشید بگوید «از خدا» و به گفتن دلخورانه «خدایا شکرت» اکتفا کرد.
ماهی نگران از دل پر همسرش، دست روی پای او گذاشت.
- چی شده آقا؟ به ماهی بگید دلتونو سبک کنید.
نوروز نگاهی به ماه‌نگار کرد و بعد فنجان را کمی بالا آورد، فقط لب زد و بعد همراه با نعلبکی به درون سینی برگرداند.
- رفتم پیش جاوید، می‌شناسیش؟ همون پسری که هم‌شیر شدیم، برادرم.
ماه‌نگار سر تکان داد و نوروز ادامه داد:
- نجاره، می‌خواستم بگم در و پنجره برای خونمون بسازه...
قند با شنیدن کلمه‌ی «خانه» در دل ماه‌نگار آب شد و‌ نوروز آهی کشید.
- تازه می‌خواستم ازش گلایه کنم بگم چرا بی‌وفا شدی سراغ برادرتو نمی‌گیری؟ اما فهمیدم دیگه برادری ندارم که بخواد سراغمو بگیره.
نوروز‌ نفس عمیقی کشید و به طرف ماه‌نگار برگشت.
- ماهی! حتی جاوید هم‌ منو قاتل فیروزه می‌دونه، فکر‌ نمی‌کردم برادرم هم باورم نکنه. من و اون از یه مادر شیر خوردیم، با هم بزرگ شدیم و از جیک و پوک هم خبر داشتیم، هرگز فکر‌ نمی‌کردم اون هم... .
نوروز سکوت کرد و با سر تکان دادن به اطراف به طرف حوض چرخید. ماه‌نگار سر به زیر انداخت. نمی‌دانست برای دلداری او‌ چه بگوید. چند لحظه بعد نوروز باز لب به سخن باز کرد.
- می‌دونی... یادم رفته‌بود توی چشم رعیت من هنوز هم قاتل فیروزه‌ام، اما جاوید یادم آورد، به دلم زخم زد تا یادم بمونه هرچی روزگار بگرده باز هم‌ مردم قبول نمی‌کنن من فیروزه رو نکشوندم باغ بزرگه.
ماه‌نگار که سر به زیر مانده‌بود، لرزش دستان همسرش از خشم را که به پایش تکیه داده‌بود، دید و سریع دستش را روی آنها گذاشت تا آرام شوند. نوروز نگاهش را به چشمان همسرش دوخت که به او نگاه می‌کرد.
- دلتون قوی باشه آقا، خدا که می‌دونه کار شما نیست، چه باک از حرف مردم؟
نوروز سری به اطراف تکان داد.
- نه ماهی... من می‌خوام از این عمارت برم و‌ بین همین مردمی که منو قاتل می‌دونن خونه بسازم و‌ زندگی کنم.
- آقا دلخور‌ مردم نباشید، به اونا بگید کار شما‌ نیست و‌ کار برهانه.
- فکر‌ کردی‌ کسی باور می‌کنه؟ چیزی دستم نیست، همه میگن برای تبرئه خودش از کسی‌ مایه می‌ذاره که نیست، میگن دروغه، باور‌ نمی‌کنن.
- غصه نخورید، همه‌چی‌ حل‌ میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
نوروز نفس عمیقی کشید.
- دلم‌ می‌خواست وقتی از این‌ عمارت میرم‌ بین مردم، اونا‌ به من به چشمی‌ غیر خان‌زاده بودنم‌ نگاه‌ کنن، دلم‌ می‌خواست منو هم‌ از خودشون بدونن تا حدأقل توی دهات تنها نباشم، اما با دیدن جاوید فهمیدم تنهایی پیشونی‌نوشت منه.
- آقا تنها نمی‌مونین، یه خورده بگذره مردم هم قبول می‌کنن شما کسی نیستید که آدم بکشید، باز هم پیش جاوید برید بالأخره برادرتونه، اون هم دلش نرم میشه باهاتون.
اخم‌های نوروز درهم رفت.
- دیگه پیش جاوید نمیرم، دیگه برادری هم با او ندارم، حالا که قراره تنها بمونم بذار خان‌زاده بودنمو نگه دارم، من اربابم و اونا‌ رعیت.
- وا‌...آقا؟ خب اینجوری‌ اونا‌ هم هیچ‌وقت نزدیکتون نمیشن.
نوروز لحظه‌ای مکث کرد و بعد گفت:
- چی می‌خوای بگی ماهی؟
- آقا هیچی نمیگم، شما میگید تنهایید، بعد می‌خواین برید بین رعیت بازهم اربابشون بمونید، خب هیشکی دوست نداره با اربابش رفیق بشه، همه فرمان ارباب رو می‌برن، محبتشون رو هم صرف همپای خودشون می‌کنن، اگه می‌خواین مردم دهات ما رو بخوان، باید مثل خودشون باشیم.
- یعنی چی؟
ماه‌نگار دوباره چای نوروز را برداشت و همزمان با به دستش دادن گفت:
- باید با رعیت بشینید، با اونا‌ چایی بخورید، باهاشون حرف بزنید، هم‌سفره‌شون بشید تا اونا‌ هم ترسشون از شما‌ بریزه، ببینن شما هم‌ مثل خودشونید، بعد کم‌کم اونا هم بهتون نزدیک‌ میشن و با شما‌ مثل یکی‌ از خودشون درد و دل می‌کنن، باور‌ کنید رعیت دلش صاف و ساده‌س، به محبت بنده، باهاشون خوب باشید اونا هم با شما‌ خوبن، یه خورده که محبت شما رو ببینن دیگه یادشون میره درمورد شما چی فکر‌ می‌کردن، بهتون به چشم‌ بد نگاه نمی‌کنن.
نوروز نگاهی به فنجان دستش انداخت و بعد باز به همسرش نگاه کرد.
- مطمئنی ماهی؟ دلم قرص حرفات باشه؟
ماه‌نگار‌ لبخند پهن‌تری زد و با برداشتن پره‌ای سیب‌خشک از بین میوه‌های خشک گفت:
- دلتون قرص خدا باشه، ماهی کیه؟
بالأخره لبخندی واقعی روی لب‌های نوروز نشست و‌ چای‌اش را بالا برد. ماه‌نگار هم سیب‌خشک را در دهان گذاشت و پرسید:
- بهم بگید رفتید سر زمینی که قراره بسازیدش؟
نوروز‌ با ذوق خانه‌اش، چای نیمه‌خورده را زمین گذاشت و‌ گفت:
- آره، رفتم، یه خورده کار داره تا بشه شروع کرد. اصغر گفت باید زمین رو صاف کنه تا بالای تپه هم یه راه درست کنه، بعدش جای دیوارها رو مشخص می‌کنه تا پی بکنه و خشت بزنن و دیوار بچینن، خیلی طول می‌کشه، کلی کار داره تا بشه خونه‌
ماه‌نگار هم‌ از ذوق لبخند دندان‌نمایی زد.
- ایراد نداره آقا، درست میشه.
- اگه جاوید اعصابمو‌ نریخته‌بود بهم، درست و حسابی براش تعیین تکلیف می‌کردم که لایق ماهی من کار کنه.
ماه‌نگار‌ خندید.
- حالا‌ کو تا موقع در و پنجره؟ بازم وقت هست برید پیشش حسابی تکلیف ببندید براش.
نوروز از خنده‌ی‌ همسرش دلخوش شد و گفت:
- خیالت راحت ماهی‌ریزه، یه خونه‌ای برات بسازم راحت‌تر از این عمارت.
ماه‌نگار دستش‌ را روی ساعد همسرش گذاشت.
- خدا خودتونو برای ماهی نگه داره.
نوروز خندید دیگر‌ غمی در دلش نمانده‌بود. انگشتش را پیش برد و موی بازیگوشی‌ را که از نظم‌ موهای همسرش بیرون زده‌بود را با انگشت پیش‌ بقیه برگرداند و با لذت نگاهش‌ را به چشمان سیاه او دوخت. قطعاً به خاطر وجود این زن باید در تمام عمر خدا را شکر می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
نیره شب به دیدار آن‌ها آمد و دو کیسه پول پیش‌روی نوروز گذاشت. او بعد از توصیه‌های مجددی برای رفتن از آن‌جا، آن‌ها را ترک کرد تا بعد از دیدار پدرش به خانه برگردد. با رفتن نیره، نوروز تکیه‌زده به متکا درحالی که یکی از زانوهایش را بالا آورده و ساعدش را روی آن گذاشته‌بود، به کیسه‌های مقابلش چشم دوخته و در‌ فکر‌ رفت. ماه‌نگار که در فکر‌ بودن‌ همسرش‌ را دید، برخاست و کیسه‌ی پولی را که پدرش به عنوان مال پدری برایش فرستاده‌بود را از میان گنجه بیرون کشید و کنار دو کیسه‌ پول دیگر‌ گذاشت و خودش مقابل نوروز به زمین نشست. نوروز با دیدن کیسه‌ی سوم‌ سر بلند کرد و به ماه‌نگار‌ چشم دوخت.
- این چیه؟
ماه‌نگار درحالی که روی دست بسته‌اش را انگشت می‌کشید تا شاید از خارشی که به جانش افتاده‌بود، رها شود گفت:
- پولیه که آقام‌ فرستاده، می‌دونم کم هست، ولی برش دارین، یه جای ساخت خونه رو می‌گیره.
ابروهای نوروز به هم‌ نزدیک‌تر و خط اخم همیشگی چهره‌اش عمیق‌تر شد.
- لازم نیست برش دار!
ماه‌نگار دست از خاراندن دستش کشید و با نگرانی به نوروز چشم دوخت.
- چرا آقا؟
نوروز زانویش را خواباند و‌ چهارزانو نشست.
- همین که اشرفی‌هاتو گرفتم‌ بسه، اینو بذار واسه خودت خرج کن.
نوروز کیسه‌ی ماه‌نگار را به طرفش هل داد. ماه‌نگار که دید همسرش نگاه از او‌ می‌گیرد، فهمید باز از حرفش دلخور شده‌است. کیسه را پیش دو کیسه‌ی دیگر گذاشت و با مهربانی گفت:
- وا آقا؟ مگه الان هم غیر از اینه که دارم برای خودم خرج می‌کنم؟
نوروز‌ نگاهش را به همسرش دوخت. گره ابروهایش باز شد و دو طرف سبیل‌هایش آویزان شد
- حق داری واسه رفتن از این عمارت خودت دست به کار شی، امیدی به من نداری نه؟
چشمان ماه‌نگار به آنی گرد شد. دست راستش را روی دست شوهرش گذاشت.
- آقا من همچین حرفی زدم؟ من اگه اینو گذاشتم اینجا فقط واسه خاطر این بود که اینقدر نرید توی فکر، از وقتی نیره‌خانم رفتن نشستین به اینا نگاه می‌کنید، با من حرف بزنید، بگید چی شده؟
نوروز نفس عمیقی کشید و به دیوار تکیه زد.
- می‌ترسم ماهی!
- ترستون از چیه؟
- ترسم از اینه نتونم کارو تموم کنم، می‌ترسم پول کم بیارم، خودم کم بیارم.
نگاهش را به طرف ماه‌نگار چرخاند.
- خونه ساختن مگه الکیه؟ من هنوز همچین سنگی برنداشتم، اگه از پسش برنیام چی؟
ماه‌نگار با گرفتن دست راستش به زیر دست چپ وبال شده‌اش برخاست و کنار همسرش به دیوار تکیه زد و نشست.
- خدا بزرگه، کمکتون می‌کنه.
نوروز به طرفش سر چرخاند.
- خودمم باید یه چیزی باشم تا خدا کمکم کنه دیگه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
ماه‌نگار ابروهایش را بالا انداخت.
- وا آقا این حرفه می‌زنید؟ شما دهاتی هستین، از اولش توی دهات بزرگ شدین، نباید از خونه ساختن بترسید.
نوروز پوزخندی زد.
- ربطش چیه؟
ماه‌نگار لبخندی زد و دست سالمش را روی دستان نوروز که به زانوهای تا شده‌اش تکیه داده‌بود، گذاشت.
- ربطش اینه که همه توی دهات خونه می‌سازن، شما هم از اولش خونه دیدید و همه چیز خونه سرتون میشه، پس ترس نداره.
دستش را برداشت، رو از همسرش برگرداند و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
- ماهی‌ریزه باید بترسه که توی چادر بزرگ شده و چیزی از سروسامون دادن خونه‌ی دهاتی سرش نمیشه.
نوروز همان‌طور که به نیم‌رخ همسرش چشم دوخته‌بود، لبخندی زد.
- باز زبون‌بازیت گل کرد؟
ماه‌نگار با حفظ همان حالت نیم‌رخ، نگاهش را به طرف نوروز چرخاند و لبخندی زد.
- زبون‌بازی چیه آقا؟ واقعیته!
نوروز خوب فهمید ماه‌نگار باز قصد سرخوش کردن او‌ با زبانش دارد، پس خودش هم‌ همراهی کرد.
- واقعیت چیه ریزه‌میزه؟ بگو تا من هم‌ سرم بشه.
ماه‌نگار تغییر لحن همسرش را فهمید و خرسند لبخند زد و همان‌طور‌ که به دیوار روبه‌رو چشم دوخته‌بود، گفت:
- واقعیت اینه، فردا روزی که رفتیم‌ سر خونه زندگی خودمون شما می‌بینین که یه دختر ایلیاتی از پس جمع و جور‌ کردن خونه‌ی دهاتی برنمیاد، اون‌موقع دلتون می‌خواد منو پس بفرستید خونه‌ی بابام... .
صورتش را کامل به طرف نوروزی که با لذت به او چشم دوخته و لبخند می‌زد، چرخاند. تک‌ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
- ولی خب دیگه دست شما نیست منو پس بفرستید، تا ابد بیخ ریش خودتونم، مجبورید تحملم کنید.
نوروز صدادار خندید. دست در گردن ماه‌نگار انداخت، او را به طرف خود کشید و پیشانی‌اش را بوسید.
- هیشکی زبون تو رو نداره ماهی! نرم و شیرین حرف می‌زنی، اما حریف گنداخلاقی‌های من میشی.
ماه‌نگار نگاه از چشمان نوروز گرفت و به یقه‌ی پیراهن او‌ دوخت.
- ماهی غلط بکنه خودشو حریف شما ببینه، شما آقای منید و ماهی فقط کنیزتونه، اگه چیزی میگم فقط محض دلخوش شدن شماست.
نوروز که با تمام وجود به همسرش چشم دوخته بود. دست زیر چانه‌اش گذاشت و صورت او‌ را بالا کشید و با نگاه در‌ چشمان سیاه او‌ گفت:
- ماهی قبلاً هم بهت گفتم، تو کنیز من نیستی، تو زن منی، خانوم خونه‌م، اینقدر خودتو پایین نکش.
- شما‌ لطف دارید، ولی ماهی رو چه به خانومی شما؟ ماهی یه رعیته و‌ شما ارباب، خدا کنه از پس وظیفم بربیام و دلخور نشید از دستم.
نوروز دستش را روی صورت همسرش گذاشت و گفت:
- ماهی این چندماه دیدمت و خوب می‌دونم تو از پس اداره‌ی یه خونه که هیچ، از پس یه عمارت هم برمیایی، حیف من اونی نیستم که تو رو‌ خانوم این عمارت بکنم، ببخش که هیچی برای تو ندارم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,249
43,462
مدال‌ها
3
ابروهای ماه‌نگار با نگرانی بالا رفت و سریع دست نوروز را که در حال برداشتن از روی صورتش بود، گرفت و بوسید.
- یعنی چی این حرف؟ شما‌ همه کار برای من کردید، همین که منِ خون‌بس اومده رو‌ لایق محبتتون دونستید برای یه عمر خدمت کافیه، وجودتون برای ماهی نعمته، چی‌ می‌خواد دیگه؟
نوروز رو برگرداند و سری به اطراف تکان داد.
- چه نعمتی؟ حتی این‌قدر ندارم که یه خونه بسازم، من همونیم که بهش میگن جیب خالی پز عالی... اربابم اما‌ رعیت از من جیبش پرتره، توی عمارت پدریم هم جا ندارم، من چی هستم ماهی؟
- آقا دنیا که همیشه همین‌جوری نمی‌مونه! هرچی اینجا هست همش مال شماست، نگید ندارید، یه چند وقت دیگه هم خونه‌ی خودتونو می‌سازید، بعد دیگه همه چی درست میشه.
نوروز دوباره به طرف ماهی سرچرخاند.
- فقط ساختن خونه که نیست، از اینجا رفتیم چطور باید روزگار بگذرونیم؟ من مثل نیره و نریمان و حتی نوذر رسماً هیچ‌ سهمی از خود باغ‌ها یا عایدیشون ندارم، خان هم الان افتاده که برم بگم برام‌ کاغذ بنویسه.
دوباره نگاهش را به روبه‌رو دوخت و آرام‌تر گفت:
- اگه خانم‌بزرگ‌ راضی نشه عایدی از باغ‌ها بهم بده، چطور‌ باید زندگی کنیم؟
ماه‌نگار با لحن امیدوارانه‌ای گفت:
- دلتونو بد نکنید آقا! خدابزرگه! خانم‌بزرگ‌ حتماً از عایدی باغ‌ها بهتون یه سهم میدن، تازه بازم دنیا که تموم نمیشه، تا بریم‌ سر خونه‌ی خودمون، دست من هم باز شده، دار راه میندازم قالی، جاجیم، خوابگاه، پشتی هرچی بشه می‌بافم ببرید شهر‌، مشتری دارن، آقام یه کارش همین بود، معامله می‌کرد، هر وقت هم می‌خواست بره شهر، هر زنی توی طایفه یه چی‌ بافته‌بود، می‌داد دستش، توی شهر می‌فرخت و‌ پولشو می‌آورد، آقام می‌گفت شهریا خوب می‌خرن.
باز ماه‌نگار دست روی نقطه‌ی ضعف نوروز گذاشته‌بود و اخم‌های او‌ را درهم‌ کرد.
- این حرفه می‌زنی ماهی؟ من شوهرتم بعد تو جورکش خرج خونه بشی؟
ماه‌نگار با لحن دلسوزانه‌اش ادامه داد:
- ماهی رو ببخشید که بلد نیست حرف بزنه، خب شما‌ آقایید و اون هیچی‌ندون، من فقط می‌خواستم بگم من هم کنارتونم، درسته ماهی کوچیک شماست، ولی فردا روز روی من هم حساب کنید.
نوروز لب فشرد و سری تکان داد، اما‌ هیچ نگفت. حق با ماه‌نگار بود چرا که او نه حرفه‌ای بلد بود و نه جز خان‌زاده بودن از این عمارت سهمی. ماه‌نگار فهمید همسرش باز دلخور شده با کمی احتیاط گفت:
- آقا توی زندگی که من و شما نداره، خیلی‌ها توی ایل همین‌جوری سر می‌کنن، زنا کمک دست مرداشونن، اصلاً عمه‌شاه‌شرفم همین‌طوری بچه‌هاشو‌ بزرگ‌ کرد، می‌بافت و‌ می‌فروخت.
نوروز لب فشرد و‌ گفت:
- چقدر من بدبختم که زنم خیال می‌کنه شوهر نداره خودش باید خرج خونه رو بکشه.
ماه‌نگار سریع دستش را گرفت و گفت:
- من هیچ‌ فکر‌ی نکردم آقا... دلمو نشکنید، ماهی توی این دنیا فقط شما‌ رو داره، شما‌ تاج‌ سر منید، من کاری نکنم برای شما پس به چه درد می‌خورم؟ چطور‌ باید محبتاتونو جبران کنم؟
 
بالا پایین