جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,842 بازدید, 441 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
851
14,903
مدال‌ها
4
(باراد)

بالاخره اندکی از زمان مبهم و دردناک امشب سپری شد و عطر عمیق زرشك‌پلو با مرغ زعفراني و قرمه‌سبزی‌های معروف سوگند، نشون از چیده‌شدن میز غذاخوری می‌داد. با تعارف فرهود و سوگند، مهمون‌ها پشت میز قرار گرفتند. از اونجایی که میزمون هشت‌نفره بود و همه جا نمی‌شدیم، روی میز مربعی جلو‌ی مبل‌ها هم سفره‌ای انداخته شد و برای دسترسی راحت‌تر، مبل‌ها رو به میز نزدیک کردیم. دل‌آرا و سوگل و فربد به سمت مبل‌ها رفتند و قبل از اینکه من چیزی بگم، یک جای خالی برای من در نظر گرفتند و با حرکت چشم و ابرو اشاره کردند تا كنارشون بنشينم. بشقابی از روی کانتر برداشتم و اون رو به طرف سوگند که مشغول کشیدن برنج بود، گرفتم. بعد از چند لحظه، سوگند بشقابي كه لبريز از برنج شده‌بود رو به سمتم گرفت. نگاهم از روي برنج‌هاي دونه‌دونه‌اي كه روش با برنج زعفراني و زرشك تزئين شده‌بود، به سمت صورت گرفته‌ي سوگند چرخيد. واقعاً فكر مي‌كرد اين حجم از غذا رو مي‌تونم بخورم؟! چقدر هم كه من اشتها داشتم! به یک تشکر کوتاه بسنده کردم و بشقاب رو به دست گرفتم؛ همين كه به سمت مبل‌ها چرخيدم، اسمم رو از زبون اميد شنيدم.
- كجا بارادجان؟ كنار ما بشين.
همهمه‌ها و صدای قاشق‌ها و چنگال‌ها به یک‌باره خوابید؛ كم پيش مي‌اومد كه خونه‌ي ما، به اين شكل، غرق سكوت بشه و صدايي از اين هشت نفر درنياد! سنگيني نگاهِ خیره‌ی همشون رو به وضوح حس مي‌كردم. بازدمم رو پشت لب‌هایی‌ که به هم چسبیده‌بود، نگه‌داشتم و گردنم رو به عقب چرخوندم. صورت شیش‌تیغه‌ش و پیشونی بلندش، اولین جزء از صورتش بود که به چشم می‌اومد. نسبت به سال‌های پیش، حجمی از موهای جلوی سرش رو از دست داده‌بود اما از وسط سرش به عقب، موهای سیاهش خوب استایل شده‌بود و صورتش رو‌ کشیده‌تر نشون می‌داد. دماغ قلمی و عمل شده‌ای که خاطره‌ی دماغ عقابیش رو کم‌کم از ذهنمون پاک کرده‌بود و چشم‌های ریز تیره‌رنگ و ابروهای کم‌پشت، چهره‌ی خوش‌رویی از امید ساخته‌بود. هرچند كه من دلم نمی‌خواست، زیاد با این نگاه صمیمانه، دست رفاقت بدم!
- ممنون اميدجان، جا نيست و من كنار بقيه‌ي بچه‌ها مي‌شينم، شما بفرمايين تا غذا سرد نشه.
در واقع خواهر و برادرهام جوري نشسته‌بودند كه به هيچ عنوان جايي براي من باقي نمونه تا مجبور نشم كنارشون بنشينم و شام امشب رو ميل كنم! دوباره قدمي به جلو برداشتم كه اين‌بار صداي شيلا و به دنبال اون، صداي كشيده‌شدن صندلي، روي سراميك‌ها رو شنيدم.
- آقاباراد! بفرمايين شما بشينين، من ميرم كنار سوگل.
چشم‌هاي درشت‌شده‌ی سوگل رو که دیدم، معنای جمله‌ی شیلا رو فهمیدم و بعد در كسري از ثانيه، شيلا از كنارم رد شد و خودش رو به سوگل رسوند. انگار قرار بود امشب همه‌چي طبق ميل آقا اميد باشه! مقاومت کردن، بیشتر از این معنی نمی‌داد، پس ناچاراً يك قدم جلو رفته رو به عقب برگشتم و روي تك صندلي خالي که انگار با لبخند و نگاه شیطنت‌آمیزی به من خیره شده‌‌بود، نشستم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
851
14,903
مدال‌ها
4
صندلی بين سوگند و سوزان و مقابل اميد‌ قرار داشت! كلافه از شرايط سختي كه دامن‌گيرم شد، دستي به چونه‌م كشيدم و به پشتي صندلي تكيه دادم. سرم رو پايين انداختم، قاشق و چنگال رو توي دستم گرفتم و خودم رو با زرشک‌پلو‌ و مرغ سرگرم كردم. اشتها نداشتم و وقتي كه زمزمه‌هاي آروم اميد از مجرای شنواییم عبور می‌کرد، يك دونه برنج هم از گلوم پايين نمي‌رفت!
- عزيزم! قرمه‌سبزی هم برات بريزم؟
به سختي فكم رو حركت دادم. لقمه‌ي توي گلوم، به طرز عجيبي سنگيني مي‌كرد؛ ديگه خبري از اون عطر و طعم خوب نبود و حالا فقط تلخي رو در گلوم حس مي‌كردم. به هر سختي كه بود، قورتش دادم.
- نه اميدجان، كافيه.
برخلاف چشم‌هام كه مطيع عقلم بود و جايي كه نبايد، نمي‌چرخيد و تصويري رو نمي‌ديد، گوش‌هام همچنان سر ناسازگاري مي‌زد و دست از زمزمه‌های زوج‌ مقابلم نمی‌کشید. شايد هم چشم‌هام نقره‌داغ شدند، زماني كه دست‌هاي در هم گره خورده و انگشتر درخشان شيده رو ديدند! اين يك كابوس بود! من فكرش رو نمي‌كردم كه شاهد ديدن اين تصوير باشم؛ حداقل امشب و در این مهمونی!
- كارا خوب پيش ميره بارادجان؟ از شيلا شنيدم كه استاد دانشگاهي.
از شيلا؟! من استاد شيده بودم نه شيلا! تك‌سرفه‌اي كردم و صدام رو صاف كردم. سرم رو بالا گرفتم و سعي کردم نگاهم رو روي اميد متمركز كنم. انگار هر چقدر از هم‌صحبتی باهاش فرار کرده‌بودم، بی‌فایده بود و امید من رو گیر آورده‌بود!
- بله اميدجان، از اول هم به اين كار مشغول بودم.
سرش رو تكون داد و چنگالش رو داخل ظرف سالادی که مقابلش قرار داشت فرو برد. به شيده كه سمت چپش نشسته‌بود، نيم‌نگاهي انداخت و رو به من ادامه داد:
- شيده هم زبانش خيلي خوبه، خيلي بهش اميد دارم و مطمئنم مي‌تونه يه روز استاد دانشگاه بشه.
و محتوای چنگال رو به دهنش رسوند. بدنه فلزي قاشق رو توي دستم فشردم. بالاخره نگاه لرزونم، بعد از حرکت‌های سریع و‌ مداوم به چپ و راست، روی شیده متوقف شد. سرش رو پايين انداخته‌بود و بي‌صداتر از هميشه، با غذاش بازي مي‌كرد. درسته! من خودم زبان رو به شيده آموزش داده‌بودم، بهتر از هر كسي مي‌دونستم که مي‌تونه آينده‌ي خيلي خوبي رو در پيش داشته باشه، حتي برنامه‌هايي داشتم كه از قرار معلوم، همشون خاكستر شدند!
- درسته! شيده‌ خانم خيلي بااستعدادن، هميشه بهشون مي‌گفتم و تشويقشون مي‌كردم... بهت نگفتن من استادشونم؟!
صداي برخورد محكم قاشق فلزي با لبه‌هاي شيشه‌اي بشقاب، اول از همه خودش رو ترسوند! سرش رو بلند كرد. نگاهم به نگاه خاكستريش گره خورد. مثل هميشه، مثل اين هفته‌هاي اخير، خاکستر نگاهش، پر از جمله‌های نامفهوم بود، انگار نگاهش صدا داشت و من حرف‌ها رو می‌شنیدم اما مثل يک زبان بیگانه بود و برام قابل فهم نبود!
- چی‌شد شیده؟!
- چيزي نشد عزیزم... قاشق از دستش سر خورد.
 
بالا پایین