- Jun
- 2,275
- 45,262
- مدالها
- 3
نوروز با باز کردن بقچه و برداشتن در قابلمه درون آن با دیدن برنج و گوشت ناخوش شد. ماهی حتی برای او بشقاب فلزی و قاشق و چنگال هم گذاشتهبود. همه اینها تجملات زندگی اربابی بود همین تفاوت باز او را از جمع این مردان جدا میکرد. کمی مکث کرد و با نگاه به غذا در فکر رفت. نوبخت صبح خواستهبود او همغذای بقیه شود. پس با برداشتن کاسهی گوشت قورمه از درون قابلمه، گفت:
- اصغر پسرات با من هم غذا میشن؟
هر دو پسر اصغر چشمانشان گرد شد و اصغر گفت:
- نه خان! نوشجان بفرمایید!
نوروزخان با قاشق از برنج درون بشقاب ریخت.
- غذا زیاد فرستادن.
چند تکه گوشت از درون کاسهی قورمه روی برنجها گذاشت. بشقاب را به طرف اصغر و پسرانش که روبهروی او نشستهبودند گرفت.
- بفرما!
اصغر مردد بود. آب دهان پسرانش درآمدهبود اما سکوت کرده و به پدر چشم دوختهبودند. اصغر با دومین اشاره نوروز ناچار بشقاب را گرفت.
- لطف کردید خان!
نوروز در قابلمه را که صاف و با کنارههای برآمده بود و میشد درون آن غذا ریخت، برداشت و همزمان با برنج ریختن گفت:
- نوبخت تو هم میخوری؟
نوبخت خرسند از رفتار نوروز گفت:
- چرا دست خان رو پس بزنم؟
نوروز «خوبه»ای گفت و چند تکه گوشت هم روی برنج او گذاشت و به دستش داد.
کاسهی قورمه برداشت و مقداری از گوشت داخل آن را درون قابلمه ریخت و گفت:
- یارالله ناراحت که نمیشی توی همین کاسهی قورمه برات برنج بریزم.
یارالله لبخند پهنی زد.
- نه خان چرا ناراحت بشم ما رو قابل دونستید؟
ظرف ماستش را پیش گذاشت.
- شما هم ماست بخورید، ماستهای زن من حرف نداره.
نوروز کنار گوشتهای باقی مانده درون کاسه برنج ریخت و با گذاشتنش مقابل یارالله گفت:
- حتماً! ببینم اینقدر که میگی تعریفی هست یا نه؟
یارلله لقمهای گوشت و برنج با دست گرفت و در دهان گذاشت.
- اختیار دارید خان! ماستهای گلزری رو همهی دهات میشناسن.
نوروز ابرویی بالا انداخت و قاشقش را درون ظرف یارالله فرو کرد. ماستی خوشمزهای بود که گرچه کمی مزه ترش داشت، اما اذیتش نمیکرد. سری به رضایت تکان داد و نگاهش را گرداند. با ولع غذا خوردن پسران اصغر او را هم به وجد آورد و قاشقی از غذای خودش را از درون قابلمه برداشت و در دهان گذاشت. ناهار امروز هم برایش دلپذیرتر از هر روز بود.
- اصغر پسرات با من هم غذا میشن؟
هر دو پسر اصغر چشمانشان گرد شد و اصغر گفت:
- نه خان! نوشجان بفرمایید!
نوروزخان با قاشق از برنج درون بشقاب ریخت.
- غذا زیاد فرستادن.
چند تکه گوشت از درون کاسهی قورمه روی برنجها گذاشت. بشقاب را به طرف اصغر و پسرانش که روبهروی او نشستهبودند گرفت.
- بفرما!
اصغر مردد بود. آب دهان پسرانش درآمدهبود اما سکوت کرده و به پدر چشم دوختهبودند. اصغر با دومین اشاره نوروز ناچار بشقاب را گرفت.
- لطف کردید خان!
نوروز در قابلمه را که صاف و با کنارههای برآمده بود و میشد درون آن غذا ریخت، برداشت و همزمان با برنج ریختن گفت:
- نوبخت تو هم میخوری؟
نوبخت خرسند از رفتار نوروز گفت:
- چرا دست خان رو پس بزنم؟
نوروز «خوبه»ای گفت و چند تکه گوشت هم روی برنج او گذاشت و به دستش داد.
کاسهی قورمه برداشت و مقداری از گوشت داخل آن را درون قابلمه ریخت و گفت:
- یارالله ناراحت که نمیشی توی همین کاسهی قورمه برات برنج بریزم.
یارالله لبخند پهنی زد.
- نه خان چرا ناراحت بشم ما رو قابل دونستید؟
ظرف ماستش را پیش گذاشت.
- شما هم ماست بخورید، ماستهای زن من حرف نداره.
نوروز کنار گوشتهای باقی مانده درون کاسه برنج ریخت و با گذاشتنش مقابل یارالله گفت:
- حتماً! ببینم اینقدر که میگی تعریفی هست یا نه؟
یارلله لقمهای گوشت و برنج با دست گرفت و در دهان گذاشت.
- اختیار دارید خان! ماستهای گلزری رو همهی دهات میشناسن.
نوروز ابرویی بالا انداخت و قاشقش را درون ظرف یارالله فرو کرد. ماستی خوشمزهای بود که گرچه کمی مزه ترش داشت، اما اذیتش نمیکرد. سری به رضایت تکان داد و نگاهش را گرداند. با ولع غذا خوردن پسران اصغر او را هم به وجد آورد و قاشقی از غذای خودش را از درون قابلمه برداشت و در دهان گذاشت. ناهار امروز هم برایش دلپذیرتر از هر روز بود.