جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,377 بازدید, 402 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,275
45,253
مدال‌ها
3
نوروز با باز کردن بقچه و برداشتن در قابلمه درون آن با دیدن برنج و گوشت ناخوش شد. ماهی حتی برای او بشقاب فلزی و قاشق و چنگال هم گذاشته‌بود. همه این‌ها تجملات زندگی اربابی بود همین تفاوت باز او را از جمع این مردان جدا می‌کرد. کمی مکث کرد و با نگاه به غذا در فکر رفت. نوبخت صبح خواسته‌بود او هم‌غذای بقیه شود. پس با برداشتن کاسه‌ی گوشت قورمه از درون قابلمه، گفت:
- اصغر پسرات با من هم غذا میشن؟
هر دو پسر اصغر چشمانشان گرد شد و اصغر گفت:
- نه خان! نوش‌جان بفرمایید!
نوروزخان با قاشق از برنج درون بشقاب ریخت.
- غذا زیاد فرستادن.
چند تکه گوشت از درون کاسه‌ی قورمه روی برنج‌ها گذاشت. بشقاب را به طرف اصغر و پسرانش که روبه‌روی او نشسته‌بودند گرفت.
- بفرما!
اصغر مردد بود. آب دهان پسرانش درآمده‌بود اما سکوت کرده و به پدر چشم دوخته‌بودند. اصغر با دومین اشاره نوروز ناچار بشقاب را گرفت.
- لطف کردید خان!
نوروز در قابلمه را که صاف و با کناره‌های برآمده بود و میشد درون آن غذا ریخت، برداشت و همزمان با برنج ریختن گفت:
- نوبخت تو هم می‌خوری؟
نوبخت خرسند از رفتار نوروز گفت:
- چرا دست خان رو پس بزنم؟
نوروز «خوبه»ای گفت و چند تکه گوشت هم روی برنج او گذاشت و به دستش داد.
کاسه‌ی قورمه برداشت و مقداری از گوشت داخل آن را درون قابلمه ریخت و گفت:
- یارالله ناراحت که نمیشی توی همین کاسه‌ی قورمه برات برنج بریزم.
یارالله لبخند پهنی زد.
- نه خان چرا ناراحت بشم ما رو قابل دونستید؟
ظرف ماستش را پیش گذاشت.
- شما هم ماست بخورید، ماست‌های زن من حرف نداره.
نوروز کنار گوشت‌های باقی مانده درون کاسه برنج ریخت و با گذاشتنش مقابل یارالله گفت:
- حتماً! ببینم اینقدر که میگی تعریفی هست یا نه؟
یارلله لقمه‌ای گوشت و برنج با دست گرفت و در دهان گذاشت.
- اختیار دارید خان! ماست‌های گل‌زری رو همه‌ی دهات می‌شناسن.
نوروز ابرویی بالا انداخت و قاشقش را درون ظرف یارالله فرو کرد. ماستی خوشمزه‌ای بود که گرچه کمی مزه ترش داشت، اما‌ اذیتش نمی‌کرد. سری به رضایت تکان داد و نگاهش را گرداند. با ولع غذا خوردن پسران اصغر او‌ را هم به وجد آورد و قاشقی از غذای خودش را از درون قابلمه برداشت و در دهان گذاشت. ناهار امروز هم برایش دلپذیرتر از هر روز بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,275
45,253
مدال‌ها
3
تا نزدیک غروب کپری را که نوروز خواسته بود، اصغر با کمک بقیه سرپا کرد. یارالله دیگر‌ وقتی برای گِل درست کردن و خشت‌زدن نداشت. بقیه کار را به فردا موکول کرد. هوا تاریک شده‌بود که همه با گذاشتن‌ خورجین‌ها و وسایل کارشان درون کپر راهی خانه‌هایشان شدند. نوروز هم مزد هر روز‌ه‌ی آن‌ها را به دست اصغر که آخرین نفر او‌ را ترک می‌کرد، سپرد و خود خرسند درحالی که زیرانداز را همچون ابزار و‌ وسایل بقیه در کپر گذاشته بود، عصا را در یک دست و ظرف غذا را با دست دیگر گرفت، جلیقه‌اش را هم روی همان ساعدش انداخت و قدم‌زنان به سوی خانه رفت. فضای روستا برایش دلنشین‌تر از قبل بود. دیگر جواب سلام اهالی را با تبختر نمی‌داد. حس می‌کرد او‌ نه برای زندگی اربابی که برای زندگی رعیتی ساخته شده‌است. امروز با کسانی هم‌غذا شده و شوخی و خنده کرده‌بود که روزهای پیش از سر ترس به او‌ نزدیک نمی‌شدند و فقط از دور به یک «سلام خان» اکتفا می‌کردند. نوروز می‌دانست که دیگر ابهت خانی را نمی‌خواهد. او صمیمیتی را می‌خواست که امروز در بیشه موقع ناهار حس کرده‌بود. امروز سخت کار کرده‌بود، اما خسته نبود. یک‌ سرزندگی در زیر پوستش‌ جریان داشت. به نزدیک عمارت که رسید، مصیب و پنجعلی‌ را در حایگاهشان دید که چراغی پیش رویشان روشن بود. خستگی از سر و روی آن‌ها هم می‌بارید. هر دو به دیوار تکیه داده و تفنگ‌هایشان را به صورت عصا نگه داشته‌بودند. یادش آمد، خودش حکم کرده‌بود از اول صبح سر پاس بمانند. نزدیک‌ که شد، لبخند سرخوشش را پاک‌ کرد و‌ سعی کرد جدیت نوروزخانی را برگرداند.
- خسته نباشید.
هر دو برگشتند و با دیدن او راست ایستادند.
- برگشتید خان؟
نوروز سر تکان داد.
-بعد شما‌ نوبت کیه؟
مصیب جواب داد:
- عسکر و فیروز.
نوروز ابرویی انداخت.
- خب برید بهشون بگید بیان جاتون وایسن، فردا تا ظهر هر دوتون مرخصید.
هردو همزمان «چشم» گفتند و نوروز به درون خانه رفت. کسی در حیاط عمارت نبود. وسایلش را روی تخت گذاشت. کنار حوض رفت. پای سالمش‌ را تکیه‌گاه کرد، پای کوتاهش را روی پاشویه گذاشت و کمی خم شد. دستانش را در آب فرو کرد. خنکای آب را به صورتش زد. دستان خیسش را درون موهایش فرو‌ کرد. آن‌ها را تکاند تا گرد و خاک کار را بزداید. ماه‌نگار سر از مطبخ بیرون برد.
- برگشتید آقا؟
نوروز دوباره دستانش را در آب فرو کرده‌بود، سر چرخاند و او‌ را دید که مشتاقانه پیش می‌آید. اب دستانش را تکاند و راست ایستاد.
- چطوری ماهی‌ریزه؟
ماه‌نگار نکاهی به سر وضع‌ خاکی و آشفته‌ی همسرش کرد.
- خسته نباشید خان! قراره شام خانم‌بزرگ رو بفرستن بالا، شما هم میرید؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,275
45,253
مدال‌ها
3
نوروز سر بالا انداخت.
- نه بریم عمارت خودمون.
تا ماه‌نگار خواست برای شام بردن برگردد، زیور همراه مجمع غذا از مطبخ بیرون آمد و با دیدن نوروزخان سلام کرد.
نوروز گفت:
- زیور! غذای من و ماهی رو هم بیار عمارت کوچیک.
ماه‌نگار پیش‌دستی کرد.
- خودم‌ میارم.
نوروز سخت دلتنگ همسرش بود.
- نه تو جلیقه و‌ عصای منو بردار بریم.
زیور‌ لبخندی زد و به ماه‌نگار گفت:
- زود میارم خانم! نگران نشید.
ماه‌نگار هم لبخندی به او زد و تشکر کرد. زیور رو به طرف پله‌ها گذاشت. ماه‌نگار عصا و جلیقه را برداشت و همراه نوروزِ منتظر، شد.
- حتما‌ً خیلی خسته شدین.
نوروز دست او‌ را گرفت. همراه با قدم برداشتن به طرف عمارت گفت:
- خسته که شدم، اما امروز‌ خیلی خوب بود.
لبخندی روی لب‌های ماهی نشست تا دلشوره‌های قلبش پر بکشد.
- خداروشکر... گفتم شب بیاید اینقدر خسته شدین که توبیخم می‌کنید چرا گفتم برید کار کنید.
نوروز لبخند زذ. دلش می‌خواست سر به سر محبوب شیرین زبانش بگذارد.
- توبیخت که می‌کنم، حتی تقاص هم باید بدی.
چشمان ماه‌نگار درشت شد.
- وا آقا! گفتین که خوب بود.
نوروز لحنش را جدی نگه داشت.
- باید توبیخ بشی که چرا زودتر منو وادار نکردی برم کار کنم.
ابروهای ماه‌نگار بالا رفت.
- من چه تقصیری دارم تقاص بدم؟ خب خودتون می‌رفتید.
نوروز سرخوش‌ خندید و پا روی پله‌های عمارتشان گذاشت.
- حالا امشب که یه تقاص شیرین به من دادی، می‌فهمی چه تقصیری داری.
به در عمارت رسیده‌بودند، ماه‌نگار که منظورش را گرفته‌بود، فهمید باز نوروزخان سر شوخی را باز کرده با یک دست در را باز کرد و خودش هم همراهی کرد.
- نه اینکه ماهی هم از تقاص شما بدش میاد.
نوروز خنده‌ی بلندتری سر داد و داخل شد.
- ای خدا! ماهی‌ریزه و زبونش رو از من نگیر!
ماه‌نگار به دنبال او داخل شد.
- خدا سایه شما رو از سر ماهی نگیره.
نوروز برگشت و چشم به مردمک‌های سیاه همسرش دوخت و گفت:
- می‌دونی من چقدر خوشبختم که تو زن من شدی؟
ماه‌نگار هم نگاهش را به چهره‌ی مردی دوخت که زمانی از او می‌ترسید، اما اکنون تمام‌ زندگی‌اش شده‌بود، لبخند پهنی زد.
- من بیشتر خوشبختم که زن شما شدم.
 
بالا پایین