جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نیمه حرفه‌ای [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,993 بازدید, 408 پاسخ و 72 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ماهی میان توفان] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
نوروز با باز کردن بقچه و برداشتن در قابلمه درون آن با دیدن برنج و گوشت ناخوش شد. ماهی حتی برای او بشقاب فلزی و قاشق و چنگال هم گذاشته‌بود. همه این‌ها تجملات زندگی اربابی بود همین تفاوت باز او را از جمع این مردان جدا می‌کرد. کمی مکث کرد و با نگاه به غذا در فکر رفت. نوبخت صبح خواسته‌بود او هم‌غذای بقیه شود. پس با برداشتن کاسه‌ی گوشت قورمه از درون قابلمه، گفت:
- اصغر پسرات با من هم غذا میشن؟
هر دو پسر اصغر چشمانشان گرد شد و اصغر گفت:
- نه خان! نوش‌جان بفرمایید!
نوروزخان با قاشق از برنج درون بشقاب ریخت.
- غذا زیاد فرستادن.
چند تکه گوشت از درون کاسه‌ی قورمه روی برنج‌ها گذاشت. بشقاب را به طرف اصغر و پسرانش که روبه‌روی او نشسته‌بودند گرفت.
- بفرما!
اصغر مردد بود. آب دهان پسرانش درآمده‌بود اما سکوت کرده و به پدر چشم دوخته‌بودند. اصغر با دومین اشاره نوروز ناچار بشقاب را گرفت.
- لطف کردید خان!
نوروز در قابلمه را که صاف و با کناره‌های برآمده بود و میشد درون آن غذا ریخت، برداشت و همزمان با برنج ریختن گفت:
- نوبخت تو هم می‌خوری؟
نوبخت خرسند از رفتار نوروز گفت:
- چرا دست خان رو پس بزنم؟
نوروز «خوبه»ای گفت و چند تکه گوشت هم روی برنج او گذاشت و به دستش داد.
کاسه‌ی قورمه برداشت و مقداری از گوشت داخل آن را درون قابلمه ریخت و گفت:
- یارالله ناراحت که نمیشی توی همین کاسه‌ی قورمه برات برنج بریزم.
یارالله لبخند پهنی زد.
- نه خان چرا ناراحت بشم ما رو قابل دونستید؟
ظرف ماستش را پیش گذاشت.
- شما هم ماست بخورید، ماست‌های زن من حرف نداره.
نوروز کنار گوشت‌های باقی مانده درون کاسه برنج ریخت و با گذاشتنش مقابل یارالله گفت:
- حتماً! ببینم اینقدر که میگی تعریفی هست یا نه؟
یارلله لقمه‌ای گوشت و برنج با دست گرفت و در دهان گذاشت.
- اختیار دارید خان! ماست‌های گل‌زری رو همه‌ی دهات می‌شناسن.
نوروز ابرویی بالا انداخت و قاشقش را درون ظرف یارالله فرو کرد. ماستی خوشمزه‌ای بود که گرچه کمی مزه ترش داشت، اما‌ اذیتش نمی‌کرد. سری به رضایت تکان داد و نگاهش را گرداند. با ولع غذا خوردن پسران اصغر او‌ را هم به وجد آورد و قاشقی از غذای خودش را از درون قابلمه برداشت و در دهان گذاشت. ناهار امروز هم برایش دلپذیرتر از هر روز بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
تا نزدیک غروب کپری را که نوروز خواسته بود، اصغر با کمک بقیه سرپا کرد. یارالله دیگر‌ وقتی برای گِل درست کردن و خشت‌زدن نداشت. بقیه کار را به فردا موکول کرد. هوا تاریک شده‌بود که همه با گذاشتن‌ خورجین‌ها و وسایل کارشان درون کپر راهی خانه‌هایشان شدند. نوروز هم مزد هر روز‌ه‌ی آن‌ها را به دست اصغر که آخرین نفر او‌ را ترک می‌کرد، سپرد و خود خرسند درحالی که زیرانداز را همچون ابزار و‌ وسایل بقیه در کپر گذاشته بود، عصا را در یک دست و ظرف غذا را با دست دیگر گرفت، جلیقه‌اش را هم روی همان ساعدش انداخت و قدم‌زنان به سوی خانه رفت. فضای روستا برایش دلنشین‌تر از قبل بود. دیگر جواب سلام اهالی را با تبختر نمی‌داد. حس می‌کرد او‌ نه برای زندگی اربابی که برای زندگی رعیتی ساخته شده‌است. امروز با کسانی هم‌غذا شده و شوخی و خنده کرده‌بود که روزهای پیش از سر ترس به او‌ نزدیک نمی‌شدند و فقط از دور به یک «سلام خان» اکتفا می‌کردند. نوروز می‌دانست که دیگر ابهت خانی را نمی‌خواهد. او صمیمیتی را می‌خواست که امروز در بیشه موقع ناهار حس کرده‌بود. امروز سخت کار کرده‌بود، اما خسته نبود. یک‌ سرزندگی در زیر پوستش‌ جریان داشت. به نزدیک عمارت که رسید، مصیب و پنجعلی‌ را در حایگاهشان دید که چراغی پیش رویشان روشن بود. خستگی از سر و روی آن‌ها هم می‌بارید. هر دو به دیوار تکیه داده و تفنگ‌هایشان را به صورت عصا نگه داشته‌بودند. یادش آمد، خودش حکم کرده‌بود از اول صبح سر پاس بمانند. نزدیک‌ که شد، لبخند سرخوشش را پاک‌ کرد و‌ سعی کرد جدیت نوروزخانی را برگرداند.
- خسته نباشید.
هر دو برگشتند و با دیدن او راست ایستادند.
- برگشتید خان؟
نوروز سر تکان داد.
-بعد شما‌ نوبت کیه؟
مصیب جواب داد:
- عسکر و فیروز.
نوروز ابرویی انداخت.
- خب برید بهشون بگید بیان جاتون وایسن، فردا تا ظهر هر دوتون مرخصید.
هردو همزمان «چشم» گفتند و نوروز به درون خانه رفت. کسی در حیاط عمارت نبود. وسایلش را روی تخت گذاشت. کنار حوض رفت. پای سالمش‌ را تکیه‌گاه کرد، پای کوتاهش را روی پاشویه گذاشت و کمی خم شد. دستانش را در آب فرو کرد. خنکای آب را به صورتش زد. دستان خیسش را درون موهایش فرو‌ کرد. آن‌ها را تکاند تا گرد و خاک کار را بزداید. ماه‌نگار سر از مطبخ بیرون برد.
- برگشتید آقا؟
نوروز دوباره دستانش را در آب فرو کرده‌بود، سر چرخاند و او‌ را دید که مشتاقانه پیش می‌آید. اب دستانش را تکاند و راست ایستاد.
- چطوری ماهی‌ریزه؟
ماه‌نگار نکاهی به سر وضع‌ خاکی و آشفته‌ی همسرش کرد.
- خسته نباشید خان! قراره شام خانم‌بزرگ رو بفرستن بالا، شما هم میرید؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
نوروز سر بالا انداخت.
- نه بریم عمارت خودمون.
تا ماه‌نگار خواست برای شام بردن برگردد، زیور همراه مجمع غذا از مطبخ بیرون آمد و با دیدن نوروزخان سلام کرد.
نوروز گفت:
- زیور! غذای من و ماهی رو هم بیار عمارت کوچیک.
ماه‌نگار پیش‌دستی کرد.
- خودم‌ میارم.
نوروز سخت دلتنگ همسرش بود.
- نه تو جلیقه و‌ عصای منو بردار بریم.
زیور‌ لبخندی زد و به ماه‌نگار گفت:
- زود میارم خانم! نگران نشید.
ماه‌نگار هم لبخندی به او زد و تشکر کرد. زیور رو به طرف پله‌ها گذاشت. ماه‌نگار عصا و جلیقه را برداشت و همراه نوروزِ منتظر، شد.
- حتما‌ً خیلی خسته شدین.
نوروز دست او‌ را گرفت. همراه با قدم برداشتن به طرف عمارت گفت:
- خسته که شدم، اما امروز‌ خیلی خوب بود.
لبخندی روی لب‌های ماهی نشست تا دلشوره‌های قلبش پر بکشد.
- خداروشکر... گفتم شب بیاید اینقدر خسته شدین که توبیخم می‌کنید چرا گفتم برید کار کنید.
نوروز لبخند زد. دلش می‌خواست سر به سر محبوب شیرین‌زبانش بگذارد.
- توبیخت که می‌کنم، حتی تقاص هم باید بدی.
چشمان ماه‌نگار درشت شد.
- وا آقا! گفتین که خوب بود.
نوروز لحنش را جدی نگه داشت.
- باید توبیخ بشی که چرا زودتر منو وادار نکردی برم کار کنم.
ابروهای ماه‌نگار بالا رفت.
- من چه تقصیری دارم تقاص بدم؟ خب خودتون می‌رفتید.
نوروز سرخوش‌ خندید و پا روی پله‌های عمارتشان گذاشت.
- حالا امشب که یه تقاص شیرین به من دادی، می‌فهمی چه تقصیری داری.
به در عمارت رسیده‌بودند، ماه‌نگار که منظورش را گرفته‌بود، فهمید باز نوروزخان سر شوخی را باز کرده با یک دست در را باز کرد و خودش هم همراهی کرد.
- نه اینکه ماهی هم از تقاص شما بدش میاد.
نوروز خنده‌ی بلندتری سر داد و داخل شد.
- ای خدا! ماهی‌ریزه و زبونش رو از من نگیر!
ماه‌نگار به دنبال او داخل شد.
- خدا سایه شما رو از سر ماهی نگیره.
نوروز برگشت و چشم به مردمک‌های سیاه همسرش دوخت و گفت:
- می‌دونی من چقدر خوشبختم که تو زن من شدی؟
ماه‌نگار هم نگاهش را به چهره‌ی مردی دوخت که زمانی از او می‌ترسید، اما اکنون تمام‌ زندگی‌اش شده‌بود، لبخند پهنی زد.
- من بیشتر خوشبختم که زن شما شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
رفته‌رفته نوروز بیشتر در میان جمع مردان جا افتاد. کسی دیگر او‌ را به چشم‌ خان‌زاده نگاه نمی‌کرد. برای یارالله گل لگد می‌کرد، با او خشت‌زنی می‌کرد، خشت‌ها را در آفتاب می‌چید و بعد از چند روز که خشک و سفت می‌شدند، آن‌ها را برای استفاده اصغر روی هم ردیف می‌چید. اصغر پی‌های ساختمان را با خرده‌سنگ‌هایی که هر روز خرد می‌کردند و می‌آوردند، پر کرد. مقدمات دیوارچینی که تمام شد، شروع به دیوار بستن کرد. آن روزها نوروز خوشحال‌تر از تمام روزهای عمرش زندگی می‌کرد. همراه مردان دیگر کار می‌کرد، در کپر ناهار می‌خورد و همزمان که به حرف‌های یارالله که استعداد خاصی در تعریف کردن داشت، گوش می‌داد، ساعتی را استراحت می‌کرد تا برای کار بعدازظهر آماده شود. از همان روز اول، از ماهی خواسته‌بود برای او غذای ساده‌تری به عنوان ناهار تدارک ببیند تا همانند رفقای جدیدش باشد. ماه‌نگار هم هر روز غذای بدون برنجی را برای او آماده می‌کرد و کمی هم بیشتر می‌گذاشت تا خان‌زاده همسفره داشته‌باشد.
خانم‌بزرگ روزبه‌روز بیشتر از نوروز خشمگین می‌شد و گاهی هنگام برگشت به خانه، او را به خاطر عملگی و وقت‌گذرانی با رعیت سرزنش می‌کرد، اما نوروز فقط گوش می‌داد و هیچ نمی‌گفت. حال او آنقدر خوب بود که نخواهد با حرف‌های مادر آن را خراب کند. آخر هفته‌هایش را هم سر کار نمی‌رفت تا به نادرخان سر زده و خودش به نظافت او برسد. وقتی خانم‌بزرگ متوجه شد حرف‌هایش تأثیری روی نوروز ندارد، با قدغن‌کردن ناهار بردن مروت برای او، امر کرد که ماه‌نگار برای همسرش‌ غذا ببرد تا شاید نوروز به خاطر اینکه ناموسش جلوی چشمان بیگانه نباشد، راضی به برگشت به خانه شود، اما این ترفند هم تأثیری در تغییر نظر نوروز نداشت. گویا با شناخت بیشتر مردان روستا او هم حساسیتش کمتر شده‌بود. ماه‌نگار که روز اول با ترس واکنش نوروز برای او غذا برده‌بود و با برخورد بدی روبه‌رو نشده‌بود، هر روز با عشق برای همسرش غذا می‌برد و خوشحال بود که از نزدیک می‌تواند ساختن خانه‌شان را ببیند، که برای او‌ همچون کاخ آرزوهایش بود. خانه‌ای متعلق به خودش و نوروز. فقط کاش بخت یاری می‌کرد و این خانه با صدای گریه و خنده بچه‌هایش هم پر میشد، ولی حیف که آرزویی دست‌نیافتنی برای ماهی بود.
غروب رسیده‌بود و خورشید آخرین توان‌هایش را به سرخی در آسمان پاشیده‌بود. نوروزخان به عادت همیشه درحال حساب کردن دستمزد روزانه عمله‌ها با اصغر بود که متوجه بالا آمدن ماه‌نگار و وجیهه از مسیر تپه شد. اصغر پول را گرفت و‌ رفت. نوروز همان‌طور که نزدیک ورودی کپر ایستاده‌بود، منتظر زنش ماند تا ببیند چه چیزی او را بی‌موقع به آنجا کشانده است. ماه‌نگار و وجیهه که سلام کردند، نوروز بیش از هر چیز از دیدن آن‌چه حمل می‌کردند، متعجب شد. ماه‌نگار با دست سالمش بقچه‌ی غذایی همراه داشت و وجیهه زیراندازی حصیری‌ را با یک روانداز تقریباً ضخیم به همراه یک فانوس می‌آورد.
- ماهی! این چه وقت اومدنه؟
ماه‌نگار مردد لبش را خیس کرد و بعد گفت:
- آقا! اومدم پیشتون بمونم.
چشمان نوروز گرد شد.
- پیش من؟ من که داشتم برمی‌گشتم خونه.
ماه‌نگار نگاهش را به پی ساختمان که چند ردیف خشت روی آن‌ها قرار گرفته‌بود، دوخت. دیگر ظواهر نقشه‌ی خانه را می‌توانست ببیند.
- خونمون این شکلی میشه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
ذوقی که در کلام ماه‌نگار بود، نوروز را سرحال کرد.
- آره ماهی‌جان، اگه روز بود همه‌جا رو نشونت می‌دادم.
ماه‌نگار نگاهش را در تاریکی فضای دم‌غروب چرخاند و روی کپری که پشت ساختمان برپا بود، ایستاد.
- آقا ایرادی نداره شب همین‌جا توی کپر بمونیم؟
نوروز ابتدا بهت‌زده سکوت کرد و بعد پرسید:
- همین‌جا؟ توی کپر؟ بدون هیچی؟
ماه‌نگار برگشت و‌ با حرکت سر به دستان وجیهه اشاره کرد.
- حصیر و روانداز آوردم، هوا گرمه و اینجا هم خنک.
نوروز ابروهایش کمی به هم نزدیک شد.
- ماهی چت شده؟
ماه‌نگار برای اینکه با نوروز چشم در چشم نشود، سرش را به طرف خانه گرداند.
- هیچی آقا فقط اومدم سر خونه‌ی خودمون، چه ایرادی داره اینجا بخوابیم؟
نوروز متعجب از حرف‌های ماه‌نگار دستی در موهایش کشید.
- اینجا؟ توی خاک و خل؟
ماه‌نگار سریع لبخند دستپاچه‌ای زد.
- هرجا شما باشید بهشته، معلومه خیلی خسته شدین، بیاین غذا بخورید.
ماه‌نگار با سرعت نوروز مبهوت را رها کرد و با گفتن «وجیهه بیا» به طرف کپر رفت. وجیهه خواست اطاعت کرده و دنبالش برود که نوروز آرام گفت:
- زود برگرد کارت دارم.
وجیهه سر تکان داد. با قدم‌های تند به راه افتاد و همانند ماه‌نگار وارد کپر شد. نوروز دستانش را به کمرش زد و چشم به در کپر دوخت که نور فانوس از آن بیرون می‌زد. نمی‌دانست دلیل رفتار ماه‌نگار چیست؟ و چرا بدون هیچ اشاره‌ای از قبل، یک‌دفعه آمده‌بود و‌ می‌خواست شب را اینجا بگذراند. لحظاتی بعد وجیهه از کپر بیرون زد و نزدیک خان‌زاده آمد. درحالی‌ که چشم به زمین دوخته‌بود، گفت:
- امر کنید خان!
نوروز همان‌طور که دستانش را به کمرش زده‌بود، آرام ولی با تحکم گفت:
- بگو امروز چی توی عمارت گذشته؟
وجیهه ترسید و بلافاصله گفت:
- هیچی خان!
نوروز ابروهایش بیشتر در آغوش هم رفتند و کمی بلندتر گفت:
- به من نگاه کن وجیهه!
وجیهه لرزان سرش را بالا آورد و به چشمان خشمگین نوروزخان نگاه کرد. نوروز ادامه داد:
- گفتم چی شده که خانم قصد کرده بیاد اینجا؟
وجیهه برای فرار از نگاه نوروزخان درحالی که آب دهانش را قورت می‌داد به اطراف چشم چرخاند. صبر نوروز سرآمد و غرید:
- حرف بزن وجیهه!
شانه‌های وجیهه بالا پرید.
- خان... ببخشید... راستش... خانم‌بزرگ... بعدازظهری... دوباره خانم رو زدن... همون موقع که از پیش شما‌ برگشت... بهش خرده گرفتن و بعد سیلی زدن... گفتن اون شما‌ رو از عمارت فراری داده... بعدش هم به آقای خانم فحش دادن... گفتن راضی نیستن اون توی عمارتی که ایشون واسه نریمان‌خان و زنش ساخته بمونه... خانم تا همین عصری فقط گریه کرد... بعدش هم اصلاً داخل عمارت نرفت... به من گفتن حصیر و روانداز بردارم همراهش بیام اینجا.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
خشم و‌ ناراحتی، همزمان وجود نوروز را گرفت. دستی به صورتش کشید و برگشت. به تاریکی روستا که جابه‌جا روشن شده‌بود، چشم دوخت. وجیهه بعد از کمی تعلل گفت:
- اجازه‌ی مرخصی میدین؟
نوروز با تکان دست او را مرخص کرد و مدتی به چراغ‌های خانه‌های روستایی چشم دوخت. چرا مادرش چنین رفتار می‌کرد؟ لحظاتی بعد به طرف کپر راه افتاد. باید زنش را آرام می‌کرد. ماه‌نگار با یک دست درحال مرتب کردن درون کپر بود. وسایل بنایی عمله‌ها را یک گوشه جمع کرده و میانه‌ی کپر، حصیر را پهن کرده‌بود. روانداز تاشده هم روی حصیر بود و اکنون با شاخه‌ی نخل خشکی درحال جارو کشیدن بخشی از خاک‌های کف کپر بود. گرد و خاک برخاسته‌بود. نوروز دست مقابل دهانش گرفت.
- چیکار می‌کنی ماهی؟
ماه‌نگار سر بلند کرد و گفت:
- آقا می‌خوام اینجا رو برای شب موندنمون آماده کنم.
نوروز نگاهی به وضع کپر انداخت که با نور همان یک فانوس کمی روشن شده ‌بود.
- واقعاً شب می‌خوای بمونی؟
ماه‌نگار شاخه‌ی نخل را کناری گذاشت و‌ نزدیک شد.
- آقا ایرادش چیه؟ اینجا خیلی جا داره، وسایلمونو هم‌ بیاریم باز برای دونفرمون جا داره که تا وقتی خونه‌مون آماده شد توش بمونیم.
نوروز با تأسف سری تکان داد.
- اینقدر از اون عمارت بدت اومده که حاضری وسط خاک‌ها زندگی کنی، اما برنگردی اونجا؟
ماه‌نگار یادش به ناسزایی افتاد که خانم‌بزرگ به پدرش داده‌بود. او دیگر به آنجا برنمی‌گشت. هر طور شده باید نوروزخان را راضی می‌کرد، پس لبخندی زد.
- آقا سخت نگیرید، چه ایرادی داره نزدیکتون باشم؟ براتون غذا درست کنم، آب بدم دستتون، کمک‌دستتون باشم، تا خونمون زودتر تموم بشه.
نوروز چند قدم به ماه‌نگار نزدیک شد. می‌دانست ماه‌نگار گرچه در بیشتر اوقات طبق نظر او زندگی می‌کرد، اما وقتی روی موضوعی پافشاری می‌کرد، دیگر تصمیمش را گرفته‌بود. شاید می‌توانست به اجبار او را وادار به برگشت کند، اما دوست نداشت ماهی‌ریزه‌اش را آزار دهد.
- چرا من نمی‌تونم یه زندگی راحت برات درست کنم؟
- وا آقا؟ شما که صبح تا شب اینجا زحمت می‌کشید که خونه بسازید، من مدیون محبتونم، معلومه الان هم کلی خسته شدین، براتون آب بیارم دست و روتونو بشورید و شام بخورید.
ماه‌نگار خواست به طرف کوزه‌ی آب کنار کپر برود که نوروز گفت:
- نمی‌خواد، قبل اومدنت شستم، بشین ببینم چطور می‌خوای توی کپر سر کنی؟
خودش روی حصیر نشست و آرنجش را به روانداز تاشده تکیه داد. ماه‌نگار مقابلش نشست و با یک دست مشغول باز کردن بقچه و پهن کردن آن به عنوان سفره‌ی غذا شد.
- چرا نشه سر کرد؟ اینجا مال خودمونه، شما دوست ندارید بمونیم؟
نوروز نگاه ملتمس ماه‌نگار را که به خود دید، حرف وجیهه را به یاد آورد که ماه‌نگار از بعد از حرف خانم‌بزرگ دیگر به داخل عمارت نرفته‌بود، و بعد سخنان پدرش در توصیف ایلیاتی‌ها را به یاد آورد. زن محبوب او هم، خون ایلیاتی داشت. در دل «امان از غرور ایلیاتی» گفت و بعد جواب داد:
- من هرچی تو بخوای رو دوست دارم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
ماه‌نگار لبخند زد‌ نور‌وز که نمی‌توانست با خواسته‌ی همسرش مخالفت کند، ادامه داد:
- خودت اذیت میشی.
- نمی‌شم آقا! من پیش شما که باشم راحتم.
ماه‌نگار کاسه‌ی کشک‌بادمجان را نزدیک نوروز گذاشت و نوروز گفت:
- اینجا در و پیکر درست و حسابی نداره، بین مردای عمله چطور بذارم زندگی کنی؟
ماه‌نگار نان را هم کنار غذا گذاشت.
- من دختر کوه و صحرام، توی چادر بزرگ شدم، این کپر در داره، در هم نداشت پرده می‌زدم جلوش تا همین جا بشه خونه، قول هم میدم وقتی عمله‌ها هستن زیاد از کپر نیام بیرون، همین پشت کپر یه اجاق بزنید، اونجا دور از چشم مردا غذا می‌پزم، جهازم واسه‌ی راه انداختن زندگی کافیه.
نوروز مصمم بودن زنش را که دید تسلیم شد. شاید یک شب سختی او را سر عقل می‌آورد. لقمه‌ای گرفت.
- زندگی اینجا‌ برات سخت میشه، ولی اگه این چیزیه که تو می‌خوای، باشه، فردا می‌ریم جهازتو میاریم اینجا.
ماه‌نگار فقط تشکر کرد و‌ دیگر تا پایان غذا حرف نزد. نوروز عذاب وجدان گرفته‌بود. زنش می‌خواست در کپر زندگی کند. بعد از اتمام‌ شام‌، ماه‌نگار خواست با همان دست سالمش آب از کوزه درون پیاله بریزد، اما نتوانست و نوروز سریع دستش را پیش برد و کمکش کرد. همان‌طور که چشم به دست بسته‌ی او دوخته و ماه‌نگار آب می‌نوشید برای اینکه کمی ماه‌نگار را که از وقت آمدن دلگیر بود، سر ذوق بیاورد گفت:
- می‌دونی خوبی این روزهامون به چیه؟
ماه‌نگار پیاله را زمین گذاشت و با تکان سر «چیه؟» را تکرار کرد.
نوروز ابرویی‌ بالا انداخت.
- اینه که بالأخره با هم جور‌ شدیم.
نوروز‌ از غذا دست کشیده‌بود و ماه‌نگار همان‌طور که ظرف‌های خالی را جمع می‌کرد، گفت:
- یعنی چی‌ آقا؟
نوروز عقب کشید و همین که ماه‌نگار چهار جهت بقچه را جمع کرد و برداشت، او‌ سر روی شمد چهارلا شده گذاشت و پاهایش را دراز کرد و با خستگی گفت:
- خب من از پا چلاق بودم تو از دست چلاق شدی، حالا تو‌ پای من میشی، من دست تو.
ماه‌نگار‌ با گفتن «خدا سایه‌تونو از سر ماهی کم‌ نکنه» برخاست. بقچه را کنار دیوار کپر گذاشت.
- شما هیچ ایرادی ندارید.
در کپر را بست و یک خورجین ابزار کار عملگی‌ را روی زمین کشید و پشت در گذاشت تا باز نشود.
- ماهی رو ببخشید که دستش چلاق شده و نمی‌تونه درست خدمت شما‌ رو بکنه.
رو برگرداند و با دیدن چشمان بسته‌ی نوروز که به کمر دراز کشیده و دو دستش را روی سی*ن*ه گذاشته‌بود، فهمید خستگی کار، شوهرش را از پا در‌آورده است. لبخندی زد. از دنیا داشتن همین مرد برایش کافی بود.
- خدا ماهی رو‌ پیش‌مرگتون بکنه که یه روز بعد شما هم‌ زنده نمونه.
نور‌ فانوس‌ را پایین کشید و کنار همسرش به پهلو‌ دراز کشید. جا تنگ بود و‌ حصیر خشک و‌ سفت؛ اما‌ برای او‌ راحت‌تر از رخت‌خواب‌های نرم‌ عمارت بود، چرا که دیگر منت هیچ‌کسی را به گردن نمی‌کشید. چشمانش که به خواب رفت، می‌دانست امشب بهتر از شب می‌خوابد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
سرما در استخوان‌هایش نفوذ کرده‌بود که چشم گشود. همه‌جا تاریک بود، رگه‌های روشن مهتاب هم اثر چندانی نداشت. کمی گذشت تا فهمید کجاست و سر شب نادانسته خوابیده‌است. کمی به پهلو چرخید. نگاهش در تاریکی به صورت محبوبش خورد که همراه او سر روی شمد گذاشته و خوابیده‌بود. دخترک حتی او‌ را بیدار نکرده‌بود تا حداقل روانداز را از زیر سرش بردارد، همین‌طور بدون هیچ‌چیز خوابیده‌بود. چقدر هم آرام بود، انگار سرما‌ به او اثر نمی‌کرد. کمی نیم‌خیز شد و با احتیاط سر ماه‌نگار را بلند کرد. دست خودش‌ را زیر سر او گذاشت. با دست دیگر شمد را برداشت و به سختی با چند تکان باز کرد و روی دونفرشان انداخت؛ گرچه چندان اثری هم نداشت. سرش را روی زمین گذاشت و به صورت در خواب همسرش چشم دوخت. اگر عملگی او‌ را از توان نینداخته‌بود هرگز در چنین جای سفتی بدون زیراندار و روانداز مناسب خوابش نمی‌برد، ولی مهم نبود، همین که دلدارش با این آرامش خوابیده‌بود یعنی لذت می‌برد، پس او هم سختی‌هایش را تحمل می‌کرد. مهتاب از درزهای سقف کپر داخل می‌آمد، رگه‌ای از نور را روی صورت ماه‌نگار انداخته و آن را درخشان می‌کرد. آرام گفت:
- ماهی‌ریزه! شانس آوردی تابستون هوس کپرخوابی به سرت زد، اگه پاییز و زمستون برسه، زیر بارون، چطور می‌خوای اینجا زندگی کنی؟
کمی‌ فکر‌ کرد.
- حالا که نمی‌خوای برگردی عمارت، باید تا تابستونه این خونه رو تموم کنم، بری زیر سقفش.
لبخندی زد.
- هیچ می‌دونی مهتاب تو رو قشنگ‌تر می‌کنه دخترِ ماه؟ مگه نگفتی یه شب تابستونی دنیا اومدی که ماه کامل بوده؟ یه شب مثل امشب! خب پس دختر ماهی دیگه، اصلاً همه‌ی شب‌های مهتابی تابستون مال توعه، تویی که شدی ماه زندگی نوروزخان!
نوروز سرش را گرداند و به سقف خیره شد. به خودش فکر‌ کرد. نوروزخان پسر نادرخان گل‌چشمه‌ای روی حصیر، بدون بالشی زیر سر و تنها با یک روانداز خوابیده‌بود. در کپری که در و دیوار و سقفش را شاخ‌و‌برگ‌های درختان ساخته‌بود. باید احساس حقارت می‌کرد، ولی هیچ احساس بدی در دلش نداشت؛ برعکس حس خوشبختی می‌کرد. از اینکه ماهی‌ریزه‌ی او از سرزنش‌ها و تحقیرهای خانم‌بزرگ راحت میشد، حس خوبی داشت؛ آیا همین کافی بود؟ نفس عمیقی کشید.
- نوروزخان گل‌چشمه‌ای! به کجا رسیدی؟ راهتو درست میری؟
سرش را به طرف صورت محبوبش چرخاند و لبخند زد.
- راهت درسته نوروزخان! چی داشتی که از دست بدی؟ احترام؟ عزت؟ محبت؟ همه رو این دختر بهت داد. پس فکر‌ چی هستی؟ ماهی‌ریزه رو برای خودت نگه دار، بودنش برای خوشبختی کافیه.
دست دیگرش را از روی بدن محبوبش گذراند، او‌ را به خودش نزدیک کرد و‌ چشم بست. زندگی همین بودن او‌ در کنارش بود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,299
45,826
مدال‌ها
3
صبح سحر، قبل از اینکه اصغر و بقیه سر کار حاضر شوند، نوروز به راهنمایی ماه‌نگار پشت کپر اجاقی کند؛ اما چون هیزمی نداشتند، نتوانست اجاق را روشن کرده و چیزی روی آن بگذارد. مردان با دیدن حضور‌ ماه‌نگار در آنجا متعجب شدند. ماه‌نگار مقابل کپر ایستاد و به مردان عمله چشم دوخت. نوروز به کمک پسران اصغر ابزار عملگی را از کپر بیرون آورده و وقتی به نزد مردها رفت، رو به اصغر گفت:
- اصغر می‌خوام اثاثمو بیارم توی کپر.
اصغر مثل بقیه متعجب به او چشم دوخت و ترسید چیزی بگوید. نوروز ادامه داد:
- داری یه گاری بهم قرض بدی؟
اصغر دستی به پشت گردنش کشید.
- من نه، ولی یارالله داره.
نوروز رو به یارالله کرد.
- اوستا هم‌ می‌خوام امروز تا قبل ظهر ازت اجازه‌ی مرخصی بگیرم، هم اگه میشه گاریتو بهم قرض بده.
یارالله کمی دستپاچه شد.
- این چه حرفیه خان‌زاده؟ ما هرچی داریم‌ مال شماست، امر کنید میرم‌ میارم.
نوروز نمی‌خواست آن‌ها او‌ را خان‌زاده ببینند، پس گفت:
- خدا برکت مالت زیاد کنه، خواهش می‌کنم نه امر، اگه به دلت نیست از گاری عمارت استفاده می‌کنم.
- نه خان این چه حرفیه؟ فقط خودم نمی‌خوام‌ برگردم‌ خونه، میگم‌ حبیب بره خونه بگه عماد براتون بیاره.
نوروز لبخند زد.
- ممنونم ازت مرد... پس بگو بیاره عمارت، من میرم اونجا، اجازه‌ی مرخصی میدی؟
یارالله گفت:
- بفرمایید خان! کار مال‌ خود شماست. خودم کارا رو انجام‌ میدم.
اصغر رو به پسر بزرگش کرد.
- حبیب شنیدی که، بدو
!
حبیب تنها «چشم» گفت و با سرعت از تپه پایین رفت.
نوروز با لبخند دستی به بازوی یارالله زد.
- بعدازظهر تلافی این نبودنمو درمیارم.
نوروز از آن‌ها جدا شد، به ماه‌نگار اشاره‌ای زد و بعد همراه با خداحافظی از مردان به راه افتادند. با رفتن آن‌ها یارالله با لحن متعجبی گفت:
- این واقعاً می‌خواد بیاد توی کپر؟
اصغر که در این مدت توانسته‌بود بالأخره قفل دهان مصیب را باز کند، بیشتر از قبل از وقایع عمارت خبر داشت و بهتر از یارالله دلیل کارهای نوروز را می‌فهمید گفت:
- یارالله همین امروز باید یه کپر دیگه این طرف بزنیم، تا زن نوروزخان راحت باشه.
به طرف خانه برگشت و گفت:
- بیشتر از همیشه هم باید کار کنیم تا خونه رو‌ هم‌ زودتر تحویل نوروزخان بدیم.
رو به نوبخت کرد.
- شنیدی نوبخت؟
نوبخت همان‌طور که به بیلی که از روی زمین برداشته‌بود، تکیه می‌داد، گفت:
- نگران کار‌ نباش اصغر، تموم میشه.
اصغر به طرف خانه نیمه‌ساخته قدم برداشت و‌ نوبخت هم‌ پشت سرش راه افتاد. یارالله لحظاتی به مسیر رفته‌ی نوروز چشم دوخت و بعد با گفتن «کارم دراومد» به طرف خورجین ابزار کار خودش قدم‌ برداشت.
 
بالا پایین