جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,878 بازدید, 99 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
- نیازی به بازی نیست. با این بازیتون، من باید دنبال یه بازیکن دیگه توی این وزن باشم!
این رو که گفت، حریفم لثه‌ی داخل دهنش رو درآورد و گفت:
- استاد، لطفاً اجازه بدید ادامه بدیم. مطمئن باشید من ناامیدتون نمی‌کنم.
منم که دست‌هام رو روی سینم جمع کرده‌بودم، یه پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
سرمربی: فقط یه فرصت دیگه به جفتتون میدم، وگرنه تقاضای مسابقه برای وزن ۶۵کیلو می‌کنم.
دوتا ضربه به کلاهم زدم و دوباره آماده شدم تا داور سوت رو بزنه. همین که سوت رو زد، دست دادم و سریع دوخمش رو گرفتم و محکم از سکو پرتش کردم پایین. سریع برگشتم تا دوباره همین کار رو کنم، ولی خبری از سوت داور و حریفم نبود. برگشتم و نگاه کردم، دیدم یه لحظه حریفم با صدای خیلی دردناکی از درد به خودش پیچید. با استرس همه نزدیکش شدیم و دیدیم که وقتی انداختمش، دستش مونده زیر و احتمالاً شکسته. هم براش ناراحت بودم، هم خوشحال! به خاطر اینکه انتقام مسابقه‌ی فینال رو گرفته بودم. برگشتم روی سکو و با اعلام سرداور، حریفم ضربه‌فنی شده‌بود و دست من به‌عنوان فرد برنده بالا برده‌شد. سریع اومدم پایین که امیر بغلم کرد و گفت:
- دعا کن بتونم منم برنده بشم.
خندیدم و گفتم:
- مطمئن باش برنده‌ای، پسر.
یه ضربه‌ی آروم به شکمش زدم و داشتم می‌رفتم لباس عوض کنم که سرمربی صدام زد:
- آقای سام.
برگشتم و سمتش رفتم. گفت:
- کارت خوب بود عزیزم، فقط باید این رو بدونی، درگیری بدون فکر عاقبتی داره. مثل اون ضربه‌ای که خوردی... باید بیشتر از این‌ها مراقب باشی، اوکی؟
- شیفو. *
- آفرین... حالا می‌تونی بری استراحت کنی و برای مسابقات انتخابی تیم ملی آماده بشی.
رفتم نشستم رو سکوها، لباس‌هام رو عوض کردم و منتظر شدم تا بازی امیر شروع بشه. مسابقه‌ها یکی بعد از دیگری انجام شدن و منتخب هر وزن مشخص شد. ساعت ۱۱ شب بود که همه‌ی بازی‌ها تموم شد و سرمربی همه رو صدا زد. همگی دورش جمع شدیم.
- تبریک میگم به اون‌هایی که فرصت این رو پیدا کردن تا لباس اصفهان رو بپوشن و برای خودشون، خانواده‌شون و تیم افتخار کسب کنن. و به اون‌هایی هم که امشب شکست خوردن، تبریک میگم... شما نباید ناامید بشین و به راهتون ادامه بدین. سال دیگه می‌خوام همه‌تون رو این‌جا ببینم. بچه‌های منتخب هم چند روز استراحت کنین، تا از طریق باشگاهتون اعلام کنیم اردو از کی شروع میشه. همه‌تون رو به اوستاکریم می‌سپرم... شب‌بخیر.
من و امیر تونسته‌بودیم منتخب اوزان ۶۵و۷۰ کیلوگرم جوانان بشیم. هرچند امیر به خاطر مصدومیتی که براش پیش اومد، جاش رو به حریفش داد. پدرام هم که خیلی ناراحت بود، به خاطر پیروزی ما سعی کرد ناراحتیش رو بروز نده. با استاد از خانه‌ی ووشو بیرون زدیم. من همه‌شون رو یه آب‌طالبی مهمون کردم.

* کلمه‌ای چینی برای احترام گذاشتن به استاد در رشته ووشو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
***
«یک ماه بعد»
از حموم بیرون اومدم و بدون سشوار کردن موهام، روی مبل نشستم. تلویزیون رو روشن کردم و داشتم کانال‌ها رو بالا_پایین می‌کردم که بابام رو شونه‌م زد و گفت:
- چطوری قهرمان؟ زیادی خسته به نظر میای.
- حاجی‌جون، می‌خوای خسته نباشم؟ باشگاه، مؤسسه‌ی زبان، تدریس خصوصی، مدرسه!
- عیب نداره باباجان، مرد نباید زیر کار صداش دربیاد.
مامان که توی آشپزخونه بود، طبق معمول حرف‌های بابا رو تأیید کرد و بعدش گفت:
- علی، کلاس خصوصیت چطور داره پیش میره؟
- آها. راستی مامان، بهشون بگو من دیگه نمی‌تونم.
در یخچال رو بست و با تعجب نگاهم کرد.
- یعنی چی نمی‌تونی؟ چرا آخه؟
- یعنی چی نداره دورت بگردم؛ کلی کار سرم ریخته! به خودشون گفتم، به شما هم میگم. بگو بیان مؤسسه، اون‌جا معرفیشون می‌کنم که هزینه‌شون هم کمتر بشه.
مامانم یه سری به نشونه‌ی تأسف نشون داد و رفت سراغ کارش. پشت گوشم رو خاروندم و یه چشمکی به آجیم زدم.
- چطوری کوشولو؟
- من کوشولو نیستم، هشت‌سالم شده.
- مامان‌خانم، تحویل بگیر کوشولوتون هشت‌سالش شده.
مامان: بسه، کم حرف بزن... بیاین شام بخورید اگه دوست دارین.
بلند شدم و زدم زیر آواز. با صدای بلند می‌خوندم:
- حاجی‌جون، حاجی‌جون، بلندشو که خانمیت امشب اعصاب نداره!
بعد از شام، رفتم توی اتاق و داشتم کارهای مدرسه رو انجام می‌دادم که هانیه پیام داد:
- سلام جیگول من.
یه لبخند ناخودآگاه روی لب‌هام نشست.
- به‌ من با این قدوهیکل جیگول میگی؟ چرا؟!
- اولاً جواب سلام بلد نیستی؟... دوماً دوست دارم بگم!
- سلام، دورت بگردم، ببخشین... خوبی؟
- اوهوم. علی می‌گم این پسرِ مهدی، هم‌کلاسیم... .
یکم استرس گرفتم و گفتم:
- چکار کرده؟
- بهم پیام داده.
- شماره‌ت رو از کجا آورده؟
- حتماً از بچه‌های کلاس گرفته خب... نمی‌دونم.
عصبی شدم و نوشتم:
- می‌تونی تلفنی حرف بزنی؟
- در حد چند دقیقه‌ی کوتاه.
سریع بهش زنگ زدم و با صدایی که خشم داشت گفتم:
- هانیه، بلاکش کن. هر کاری لازم هست بکن، فقط دیگه بهت پیام نده.
- علی، من اصلاً جوابشم ندادم. خیالت راحت باشه عزیزم، از چی می‌ترسی؟
پوفی کردم و ادامه دادم:
- لعنت به آدم اضافی و مزاحم.
- قربون اون صدات بشم که داره می‌لرزه... من هیچ‌وقت به تو خ*یانت نمی‌کنم، نترس. باشه جیگول من؟
- باشه عزیزم؛ فعلاً بلاکش کن، بعداً خودم توی مؤسسه باهاش برخورد می‌کنم.
- علی، دیوونه‌بازی درنیار. من نمی‌خوام تو خودت رو توی این مورد دخالت بدی؛ هرچی نباشه تو اونجا مدرسی.
- ولی هانیه... .
نذاشت حرفم رو کامل کنم و کمی تن صداش رو بالا برد و گفت:
- به خدا کاری کنی، دفعه‌ی بعدی چیزی بهت نمیگم.
- باشه عشقم.
- آفرین. منم الان برم، امتحان دارم. با اجازه‌ت.
یکمی خندیدم که یهو لوس و عصبی شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
- کوفت، زهرمار نخند! برای چی پنج‌شنبه می‌خوای امتحان بگیری؟ باید نمره‌ی کامل رو به من بدی، فهمیدی؟
- یعنی تو الان داری میری امتحان من رو بخونی؟
- نه، خدایی دروغ نگم دارم میرم امتحان زبان مدرسه رو بخونم.
- خب برو... مراقب خودتم باش.
- چشم، شب‌بخیر جیگول من.
گوشی رو گذاشتم کنار، یه آهنگ پلی کردم و کف اتاق دراز کشیدم. داشتم از پنجره ماه رو تماشا می‌کردم و چیزی جز هانیه تو فکرم نبود. کارم شده‌بود هرروز و هرشب فکر کردن به کسی که حالا دیگه عاشقش شده‌بودم. نمی‌دونم، شاید کارم درست بود، شاید هم نه. چشم‌هام رو بستم و آروم خوابیدم.
***
«پنجشنبه صبح؛ مؤسسه‌ی زبان‌های خارجه»
برگه‌های امتحانی رو پخش کردم. وقتی به هانیه رسیدم، یه چشمکی بهش زدم و برگه رو بهش دادم. روی صندلی نشستم و گفتم:
- بچه‌ها می‌تونین شروع کنین.
داشتم هانیه رو نگاه می‌کردم و براش ذوق می‌کردم که دیدم یکی از بچه‌ها کنار میز ایستاد و گفت:
- تیچر، من نمی‌تونم جواب بدم اصلاً، ببخشین.
برگه رو ازش گرفتم و با تعجب گفتم:
- چرا عزیزم؟ مشکل چیه؟
یکمی چشم‌هاش رو مالوند و گفت:
- تیچر من دیشب بیمارستان بودم و حال خوبی ندارم، الانم اگر بذارین برم خونه.
- چی بگم! باشه. برو با مدیریت هماهنگ کن و نگران امتحانت‌هم نباش.
خوشحال شد و ادامه داد:
- حتماً می‌خونم و دفعه‌ی بعدی امتحان رو عالی میدم.
- بسه، لوس نشو دیگه، برو.
از کلاس رفت بیرون. منم بلند شدم، یه چرخی بین بچه‌ها زدم. از کنار هانیه که رد می‌شدم، بوی عطرش باعث می‌شد دلم تنگ بغل کردن‌هاش بشه... البته بعل کردن‌هاش توی خیالاتم، چون توی این چند وقت حتی دست من رو هم نگرفته‌بود. همین‌جوری توی افکار خودم بودم که خودکار یکی از دخترهای کلاس افتاد. خواستم خم بشم بهش بدم که صدای سرفه‌ی هانیه اومد. همون‌طور که نیم‌خیز بودم، برگشتم نگاهش کردم، دیدم با چشم‌هاش الانه كه من رو بخوره! بلند شدم و گفتم:
- خانم حواست به خودکارت باشه الکی نیفته.
بنده‌خدا کلی تعجب کرد ولی خب چیزی نگفت و خودش خودکارش رو برداشت. تقریباً امتحان رو به پایان بود و منم که حسابی غرق در نگاه هانیه شده‌بودم، متوجه زمان نبودم. ولی چون آلارم گوشی رو تنظیم کرده بودم، گوشی بهم هشدار داد. سریع به خودم اومدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- بچه‌ها زمانتون تموم شد، برگه‌هاتون رو بیارین تحویل بدین.
یکی‌یکی تحویل دادن و منم با جمع کردن آخرین برگه که از هانیه بود، همه‌شون رو داخل کیفم گذاشتم. بچه‌ها همه از کلاس بيرون رفتن و هانیه خواست بره که آروم صداش زدم و گفتم:
- خانم‌خوشگله، نمی‌خوای یه خسته‌نباشین به ما بگی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- آره ارواح عمه‌ت، چقدرم خسته شدی؟!... آخه این چه سؤال‌هایی بود طرح کردی؟
خندیدم و روی قیافه‌ی اخموش زوم كردم و گفتم:
- امتحان چه آسون چه سخت، من مجبورم نمره‌ی بالا رو بهت بدم، وگرنه موی داشته توی سرم نمی‌ذاری.
- آفرین، همین که فهمیده هستی رو می‌پسندم. الانم اگه دلت می‌خواد مدیر جفتمون رو اخراج کنه، بگو تا بمونم.
- نه عزیزم، شما برو، منم الان میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
از کلاس زدم بیرون و خواستم با هانیه پیاده برگردم که گوشیم زنگ خورد.
- سلام داش‌ممد، چطوری؟
- سلام گل... کجایی؟ بیام دنبالت؟
- مؤسسه‌م، می‌خوام هانیه رو برسونم.
- حاجی، کار فوریه. میام دنبالت.
- چیزی شده؟
- بهت میگم... همون‌جا بمون، اومدم.
- الو ممد؟
بوق... بوق... بوق.
- ای بابا، این چرا قطع کرد؟
رفتم دم در که دیدم هانیه منتظرم، دست به سی*ن*ه وایستاده.
- چه عجب، آقا دل کندن و اومدن!
- ببخشین عزیزم، معطل شدی.
- عیب نداره، بریم.
این رو گفت و راه افتاد که صداش زدم. به‌سمتم برگشت.
- جانم؟
- عشقم، محمد یه کاری براش پیش اومده. زنگ زد گفت نرو جایی، میاد دنبالم.
- اتفاقی افتاده؟
- نمی‌دونم، چیزی به من نگفت.
یه پوفی کرد و گفت:
- باشه، پس من میرم.
رفتم نزدیک‌ترش و آروم کنار گوشش گفتم:
- ناراحت نباش دیگه دورت بگردم. بعد از ظهر جبران می‌کنم.
یکمی خودش رو کشید عقب و گفت:
- زشته، حداقل برای تو زشته... الانم اشکال نداره من خودم می‌رم.
- مرسی که درک می‌کنی. خیلی مراقب خودت باش. رسیدی خونه خبر بده.
- باشه توام.
سریع از پیشم رفت. قشنگ معلوم بود ناراحت شده، ولی خب چاره‌ای نبود. به‌نظرم محمد کارش مهم‌تر بود. توی ایستگاه اتوبوس نشسته‌بودم که بیاد. بعد از ده‌دقیقه کنارم رسید و دوتا بوق زد. رفتم سوار شدم، دست دادیم که گفت:
- حاجی جنگی باید بریم.
- سلام، چی شده؟ نصف عمرم کردی!
- هیچی، باید بریم کارخونه. کلی کار ریخته رو سرم، حال نداشتم تنهایی انجام بدم.
چشم‌هام چهارتا شد و محکم تو شکمش زدم و گفتم:
- خیلی بی‌مزه‌ای روانی! من به خاطر تو هانیه رو فرستادم رفت.
خندید و گفت:
- باور کن، بهت می‌گفتم قضیه رو، گوش نمی‌کردی.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- بنداز بریم، سر راه هانیه رو برسونیم خونه... خو خره، حداقل می‌گفتی، نگهش می‌داشتم.
حرکت کرد و گفت:
- رمانتیک‌بازی‌ها چیه، بچه؟ بذار دوقدم راه بره پاهاش باز بشه.
زنگ زدم به هانیه، ولی هرچی بوق خورد، جواب نداد.
- محمد، نمی‌دونم چرا جواب نمیده!
- نگران نباش، از همون مسیری که منتهی میشه به خونه‌شون دارم میرم. حتماً همین‌جاهاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
یه دلشوره توی دلم افتاده‌بود که حالم رو شدیداً بد کرده‌بود. داشتیم می‌رفتیم که دیدم محمد یهو زد رو ترمز و گفت:
- علی اون‌جا رو!
دیدم هانیه توی کوچه با یه پسری درگیر شده. دیگه نفهمیدم چی شد. کیفم رو روی صندلی عقب پرت کردم و ضرب‌العجلی خودم رو بهشون رسوندم. کسی که مزاحمش شده‌بود، مهدی بود؛ همون هم‌کلاسی سابقش توی مؤسسه. من رو دید، سریع جلو اومد و گفت:
- علی‌، جانِ من کاری نکن، خودم درستش می‌کنم.
مهدی: مثلاً می‌خواد چه غلطی بکنه بچه‌خوشگل!
هانیه رو کمی هل دادم کنار و محکم زدم زیر گوشش که رو زمین افتاد. هانیه داشت گریه می‌کرد و می‌گفت:
- علی، قَسمت میدم، کاریش نداشته باش!
دیگه گوش‌هام نمی‌شنید. رفتم بلندش کردم؛ انقدر هم رو کتک زدیم که خون از دماغ و دهن مهدی سرازیر شده‌بود. محمد هم هانیه رو گرفته‌بود که جلو نیاد. یقه‌ش رو گرفتم و داد زدم:
- به قرآن یه‌بار دیگه، فقط یه‌بار دیگه دور و بر هانیه ببینمت، می‌کشمت!
با همون حال داغونش، آروم و کم‌جون گفت:
- هان... نی... ه ما... مال منه.
با مشت توی دهنش زدم. فریاد زدم:
- ببند دهنت رو عوضی! خفه‌شو، خفه‌شو!
کلی آدم جمع شده‌بودند و هیچ‌ک.س جرأت نمی‌کرد جلو بیاد. هانیه که انقدر گریه کرده‌بود، بی‌حال رو لبه‌ی جدول نشسته‌بود. محمد جلو اومد و آروم توی گوشم گفت:
- علی کافیه دیگه. الان یکی زنگ می‌زنه پلیس. هانیه هم حالش خوب نیست. گردش کن بریم.
من که هنوز مهدی رو ول نکرده‌بودم، محکم لباسش رو از یقه پاره کردم، با پا محکم توی شکمش گذاشتم و گفتم:
- امروز رو یادت نره!
روی آسفالت افتاده‌بود و داشت سرفه می‌کرد. منم چون شرایط رو مساعد ندیدم، سریع دست هانیه رو گرفتم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. هانیه داشت هق‌هق می‌کرد و هیچی نمی‌گفت. دستم داشت یکم خون می‌اومد و اعصابم به‌شدت خرد بود.
- محمد، دم یه سوپری وایستا، یه آبی چیزی بگیرم.
کنار یه سوپرمارکتی وایستاد. آب رو خرید و به هانیه داد. هانیه همین که یه ذره خورد، تازه تونست کمی حرف بزنه.
- علی.
- هانیه، هیچی نگو. آب رو بخور.
- علی لطفاً.
صدام رو بالا بردم و گفتم:
هیچی نگو.
در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آفتاب داشت توی سرم می‌خورد. دلم می‌خواست فقط داد بزنم. از یه پسر آروم، تبدیل شده‌بودم به کسی که سرِ دختر دعوا می‌کنه. عاشقی... پوف.
تکیه داده‌بودم به ماشین که محمد یه انرژی‌زا بهم داد و گفت:
- داشی هانیه خیلی ترسیده. به‌جای آروم کردنش داری داد می‌زنی.
- حال خودم رو نمی‌بینی، محمد!
رفتم و صندلی عقب پیش هانیه نشستم. روش از اون‌ور به سمت پنجره بود و من رو نگاه نمی‌کرد. قطره‌قطره اشک‌هاش از روی اون گونه‌های کوچولوش، روی دست‌هاش می‌چکیدن.
یکمی نزدیک‌ترش شدم و با پشت دستم اشکش رو پاک کردم. گفت:
- هنوز دستت داره می‌لرزه.
یکمی خندیدم و گفتم:
- من برای تو بدتر از این رو هم تحمل می‌کنم. فقط از این عصبی شدم که گفتی کاریش نداشته باشم.
برگشت و نگام کرد. کمی اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- علی من برا خودت گفتم. اون عوضی الان... الان لج می‌کنه، ممکنه یه جایی یه آسیبی بهت برسونه.
بازم اشک‌هاش رو پاک کردم و گفتم:
- نگران نباش؛ هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.
دستم رو گرفت و گفت:
- داره خون میاد؛ بریم پانسمانش کنیم.
دستم رو برای اولین‌بار بود که می‌گرفت. دست‌هایی که به‌شدت یخ کرده‌بودن. یکمی دستش رو فشار دادم و گفتم:
- مهم نیست، پانسمان هم نمی‌خواد... پانسمان من تویی، هانیه. خب؟
نگاهش رو به نگاه خسته‌م گره زد و گفت:
- خیلی دوستت دارم، خب؟
لبخند زدم.
- من بیشتر. از این به بعد خیلی بیشتر مراقب خودت باش، خیلی.
- چشم، هرچی شما بگی.
- می‌رسونیمت خونه.
رفتم صندلی جلو نشستم و بعدش رفتیم و هانیه رو خونه‌شون رسوندیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
(درسا)
- سوگند.
یه نگاهی کرد و سرش رو تکون داد و آروم زیر لب گفت:
- چی میگی؟
خودکارم رو فشار دادم روی برگه و با عصبانیت گفتم:
- برسون دیگه، داری چکار می‌کنی؟
اومد حرف بزنه که معلم اومد بالا سرمون و گفت:
- درسا و سوگند! میشه بگین دقیقاً دارین چکار می‌کنین؟
خودم رو جمع‌وجور کردم و شونه‌هام رو بالا انداختم.
- هیچی خانم، از سوگند خودکار می‌خواستم.
خودکارم رو گرفت و گفت:
- مگه خودکار خودت چه مشکلی داره؟
رسماً خراب کرده‌بودم. چهره‌ی مظلومی به خودم گرفتم و لبخند زدم. معلم با خودکارش یه علامت بالای برگه‌م گذاشت و رفت. یه نگاه به سوگند کردم و بلند شدم، برگه رو تحویل دادم و وسایلم رو جمع کردم.
- خانم، من می‌تونم برم؟
- برگه‌ت رو که تحویل دادی، پس می‌تونی بری.
سریع از کلاس بیرون زدم و توجهی به نگاه‌های سوگند نکردم. داشتم می‌رفتم که سوگند هم خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت.
- درسا، مگه دیوونه شدی؟ چرا این‌طوری می‌کنی؟
دستم رو بیرون کشیدم و گفتم:
- سوگند، تو قرار بود کمک بدی، بعد... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- من چرا نباید به تو کمک کنم؟ به‌خدا خودمم توش مونده‌بودم. خیلی سخت طرح کرده‌بود!
- حالا هفته‌ی دیگه معلوم میشه چند شدی.
- می‌بینیم. من فلسفه رو زیاد بلد نیستم. این معلم هم که درست درس نمیده.
پوکر نگاهش کردم و از مدرسه بیرون زدیم. چند قدمی که جلو رفتیم، دیدم سامیار تکیه داده به ماشینش و داره ما رو نگاه می‌کنه.
سوگند: درسا... این این‌جا چکار می‌کنه؟
دستش رو گرفتم و برگشتیم تا از یه مسیر دیگه بریم.
- من چه می‌دونم؟!
- تو نمی‌دونی؟
- نه سوگند نمی‌دونم.
داشتیم می‌رفتیم که سامیار از پشت خودش رو به ما رسوند و نفس‌زنان و دست‌وپاشکسته گفت:
- درساخانم... لطفاً چند دقیقه.
صدام رو یکم بالا بردم و گفتم:
- آقا شما از جون من چی می‌خوای؟
نگاهم کرد و آروم گفت:
- جونت رو نمی‌خوام، قلبت رو چرا!
از حرفش جا خوردم و دوباره به راهم ادامه دادم. کیفم رو گرفت و با چهره‌ی ملتمسانه گفت:
-فقط چند دقیقه بذارین باهاتون صحبت کنم.
دیگه نمی‌تونستم بهش نه بگم. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- الان سر ظهره و هوا هم تقریباً گرمه، پشت تلفن بهم بگو!
به ماشینش اشاره کرد و گفت:
- می‌رسونمتون و توی راه با هم حرف می‌زنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
یه نگاهی به سوگند کردم و باهم کنار ماشین رفتیم. سامیار در شاگرد رو برای من باز کرد، ولی بهش توجهی نکردم. با سوگند صندلی عقب نشستیم. سامیار یه لبخند زد و حرکت کرد. عطر داخل ماشینش خیلی خوب بود. اومدم بپرسم چه عطریه، ولی منصرف شدم. یکم که از مسیر طی شد، گفتم:
- خب، نمی‌خوای صحبت کنی.
صدای موزیک رو یکم کم کرد و گفت:
- صحبت می‌کنم.
سوگند زد به پام و آروم گفت:
- می‌خواد با تو حرف بزنه، نه من.
- من تنها تو ماشین با این نمی‌مونم، سوگند.
- نترس، این مثل داداشش نیست.
نفسم رو بیرون فوت کردم و منتظر شدم برسیم. نزدیک محله که شدیم، سوگند گفت:
- من همین‌جا پیاده میشم.
دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
- نرو دیوونه، بمون.
دستم رو یکم فشار داد و با خنده گفت:
- نترس خواهرشوهر.
بعدشم از ماشین پیاده شد و کنار پنجره به سامیار گفت:
- آقاسامیار خیلی مراقب درسا باش... من رفتم، خداحافظ.
سامیار برگشت به سمت عقب و گفت:
- نمی‌خوای بیای جلو بشینی، درساخانم؟
خودم رو جمع‌وجور کردم.
- نه، همین‌جا خوبه. یه وقت یکی از همسایه‌ها می‌بینه.
یه «باشه» گفت و راه افتاد. یکم بعد شروع کرد به صحبت کردن:
- چند وقتی هست که هرجور به شما نزدیک میشم، شما از من دور میشی... یعنی واقعاً من باید به خاطر اشتباهات داداشم تاوان پس بدم.
اومدم جوابش رو بدم که از توی آینه دیدم چشم‌هاش قرمز شده. سکوت کردم و اون ادامه داد:
- درساخانم من... من عمیقاً به شما دل‌بسته شدم.
با این حرفش، بغضش شکست و اولین قطره‌ی اشکش اومد. یعنی عاشق شده‌بود؟ به روی خودم نیاوردم و گذاشتم حرفش رو کامل کنه.
- اگه یه فرصت کوچیک بهم بدی، این علاقه‌م رو بهت ثابت می‌کنم. ولی دلم می‌خواد حداقل یه فرصت بهم بدی.
از توی آینه بهم نگاه کرد. اون چشم‌های سبزش، دور و برشون کامل قرمز شده‌بودند. سامیار، پسری که از نظر مالی و ظاهری خیلی از دخترها می‌خواستن باهاش باشن. من چرا نباید قبول می‌کردم؟ ولی درسم؟ خانواده‌م؟ دانیال چی؟ توی افکار خودم بودم که سامیار صدام زد:
- درساخانم؟
- بله.
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و سمت عقب برگشت و گفت:
- بهم فرصت میدی؟
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- فقط یه فرصت.
خیلی خوشحال شد و موزیک رو یکم زیاد کرد و گفت:
- پس منتظر باش.
راه افتادیم سمت خونه. نزدیکی‌های خونه، من از ماشین پیاده شدم و ازش خداحافظی کردم. تو راه نزدیک خونه، فقط داشتم به چشم‌هاش فکر می‌کردم؛ چشم‌هایی که موقع ابراز علاقه، خیس شده‌بودن. یه حس غیرقابل توصیفی داشتم. هم خوب بود، هم ترسناک. توی افکار خودم بودم که دم خونه رسیدم. در رو باز کردم، وارد خونه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
- سلام مامان، من برگشتم.
مامان از توی آشپزخونه جوابم رو داد:
- سلام دخترم، خسته نباشی. لباست رو عوض کن تا ناهار بخوریم.
وارد اتاقم شدم، لباسم رو عوض کردم و گوشیم رو برداشتم. وارد اینستاگرام شدم، یه چرخی زدم. بیشتر پست‌ها مربوط به پیانو بود. آخه من علاقه‌ی خاصی به پیانو داشتم و دوست داشتم یاد بگیرم. یکم بعد، از خستگی سر گوشی خوابم برد، ولی مامان‌خانم از اون‌جایی که اجازه نمی‌داد بعد از مدرسه بخوابم، بیدارم کرد و با هم رفتیم که ناهار بخوریم. یه‌کم آب خوردم و به مامانم گفتم:
- مامان برای عقد دانیال نمی‌خوای فامیل‌های بابا رو دعوت کنی؟ بدون اون‌ها زشت نیست؟
عصبی شد و با صدای تقریباً بلندی گفت:
- ما هیچ نیازی به بودن اون‌ها نداریم، درسا. دیگه در موردشون حرف نزنی.
ظرفش رو برداشت و توی آشپزخونه رفت. منم سفره رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم.
- مامان، چرا قهر می‌کنی؟
- درسا صحبت نکن. برو سراغ درست.
سفره رو گذاشتم و روبه‌روش وایستادم. با جدیت گفتم:
- بالأخره کی قراره ما بدونیم تو چرا با خانواده‌ی پدریمون قهر کردی و رفت‌و‌اومدی وجود نداره؟
دستم رو گرفت و چشم‌هاش پر از اشک شد. با صدای بغضی گفت:
- می‌خوای بدونی؟
یکم استرس گرفتم، ولی به روی خودم نیاوردم.
- آره می‌خوام بدونم. بهم بگو.
با هم روی مبل نشستیم و با گریه شروع کرد به حرف زدن. دستش رو گرفتم و گفتم:
- مامان، آروم باش. چرا گریه می‌کنی آخه؟
- چیزهایی که می‌خوام امروز بهت بگم رو بهشون فکر نکن و در موردشون هم با کسی حرف نزن. مخصوصاً دانیال، چون عصبی میشه.
-آخه چرا؟ چرا دانیال باید عصبی بشه؟
چشم‌هاش خیس‌تر شد و با صدای خسته‌ای ادامه داد:
- بابات وقتی ۲۳سالش بود، از بوشهر اومد به شیراز تا درس بخونه. اون موقع من دختر رئیس دانشکده بودم و بعضی وقت‌ها برای اینکه توی خونه حوصله‌م سر نره، با پدرم می‌رفتم دانشگاه و چرخ می‌زدم. همون‌جا با پدرت آشنا شدم و کم‌کم عاشق هم‌دیگه شدیم. رابطه‌مون ادامه داشت تا اینکه یه روز پدرم ماجرا رو فهمید و کلی عصبانی شد. من رو توی خونه حبس کرد و نذاشت دیگه باهاش به دانشگاه برم. اون موقع‌ها هم گوشی نبود که بتونیم با هم حرف بزنیم، ولی بابات یواشکی می‌اومد پشت پنجره‌ی اتاقم و اون‌جا به‌هم نامه می‌دادیم.
لبخند خاصی روی لب‌های مامان نشسته‌بود. یکم سکوت کرد و ادامه داد:
- یه روز از زمستون، بابات رفت و با پدر من صحبت کرد و من رو ازش خواستگاری کرد، ولی پدرم قبول نکرد و اون رو از دفترش بیرون انداخت. شب که بابام برگشت خونه، بلافاصله بعدش زنگ خونه زده شد؛ بابات بود. مادرم آیفون رو برداشت و بعدش با ترس خاصی به بابام گفت: حاجی، همون پسره‌ست. بابام عصبی شد و با دایی پرویزت رفتن دم در و با بابات درگیر شدن. من کلی جیغ زدم و به مامانم التماس کردم جلوشون رو بگیره، ولی داییت خیلی بد می‌زدش. بابات واقعاً عاشق شده‌بود. هر ضربه‌ای که می‌خورد، بلندتر می‌گفت: «من عاشق لادنم». بالأخره انقدر دعوا شدید شد که بابات از هوش رفت و مجبور شدن داخل خونه بیارنش. بعد از اون ماجرا، بابات خونه‌ی ما رو ول نکرد و بالأخره خانواده‌م قبول کردن که بیاد خواستگاری. هیچ سرمایه‌ای برای زندگی نداشت و از طرفی هم حمایت خانواده‌ش رو نداشت. خانواده‌ش هیچ‌جوره راضی نشدن که بیان خواستگاری. من هر شب گریه می‌کردم و به بابام التماس می‌کردم تا قبول کنه و با این مشکل کنار بیاد. پرویز کم‌کم با بابات دوست شد و اون رو با خودش به مغازه‌ی فرش‌فروشیش برد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
بلند شدم، یه‌کم آب براش آوردم و آروم گفتم:
- مامان‌جان، آروم باش... نفس بکش.
- خوبم عزیزم، نگران نباش.
- خب، خانواده‌ی بابا بالأخره کنار اومدن یا نه؟
- بابام قبول کرد که ما عقد کنیم و بعد از چند وقت عقد کردیم؛ عقدی که از خانواده‌ی بابات هیچ‌کسی نبود و یه غم بزرگ اون روز توی چهره‌ش بود. یه عقد ساده برگزار شد. بعد از اون، منم رفتم دانشگاه و منشی بابام شدم. کار می‌کردیم تا بتونیم یه پولی برای زندگی آینده‌مون جمع کنیم. مشکل از اون‌جایی شروع شد که یه روز خانواده‌ی بابات اومدن شیراز و توی دانشگاه تا تونستن آبروی پدر من رو بردن. همون روز بابام... .
اشک‌هاش بیشتر شد و یکم سرفه کرد. آب رو بهش دادم و یکم خورد.
- بابابزرگ چی شد؟
- سکته کرد و وقت نشد بیمارستان برسونیمش. مامانمم چند وقت بعد از دوری بابام دق کرد و فوت شد. من مونده‌بودم و داییت و بابات. چند روز بعد، بابات با داییت رفتن بوشهر و من رو با خودشون نبردن. هیچ‌وقت هم بهم نگفتن چکار کردن، اما شبی که برگشتن خونه، دست‌وبالش خیلی زخمی بود. دیگه خونه نگرفتیم و سه‌نفری همون‌جا زندگی می‌کردیم. زندگی بالا_پایین داشت، ولی ما به سختی‌ها عادت کرده‌بودیم. اون موقع من داداشت رو حامله شدم... داداشی که تو هیچ‌وقت ندیدیش.
از این حرف شوکه شدم و با تعجب پرسیدم:
- یعنی قبل از دانیال، تو بازم باردار بودی؟
دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و ادامه داد:
- مامانِ بابات با دخترش اومدن دم در خونه. کسی خونه نبود، ولی من با ترس در رو باز کردم و اون‌ها توی خونه اومدن. رفتارشون خیلی با من خوب بود، همین باعث تعجبم شد. بابات وقتی برگشت خونه و اون‌ها رو دید، دعواشون شد. بابات جوری داد می‌زد که تا حالا اون‌طوری ندیده‌بودمش. بحث زیاد شد و نمی‌شد بابات رو تنها بذارم. از اینکه باعث شدن بابا و مامانم رو از دست بدم، بهشون گله کردم. ولی عمه‌ت نتونست جلوی خودش رو بگیره، من رو به‌سمت میز هل داد و... .
اشک‌های منم داشت می‌اومد. مامان رو بغل کردم و گفتم:
- ولی تو همیشه به من و دانیال گفتی اون‌ها ما رو نمی‌خوان.
نگاهم کرد و با چشم‌های بادکرده و قرمز گفت:
- اون‌ها اومده‌بودن که آشتی کنن، ولی با کاری که عمه‌ت کرد، رابطه‌ی ما برای همیشه تموم شد. حتی موقع خاک‌سپاری پدرت هم داییت نذاشت بیان و جلوشون رو گرفت. بعد از فوت پدرت، هیچ‌وقت دیگه خبری ازشون نشد.
مامان نفس عمیقی کشید و دستم رو محکم‌تر گرفت. اشک‌هاش روی صورتش می‌ریخت و صداش لرزون بود.
- مامان‌ یعنی من یه داداش داشتم که هیچ‌وقت ندیدمش؟
مامان با صدای بغض‌آلود گفت:
- عزیزم اون بچه همیشه توی قلب ما هست. همیشه با ما زندگی می‌کنه، فقط تو نمی‌بینیش. ولی بدون که تو قوی‌ای. تو دانیال رو داری و من رو. ما این‌جا هستیم که هیچ‌وقت تنها نباشی.
یه لحظه سکوت کرد، بعد ادامه داد:
- می‌دونم باور کردنش سخته، ولی اگه گذشته‌مون رو با هم بپذیریم، می‌تونیم آینده‌مون رو بهتر بسازیم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- شاید یه روزی بتونم بدون درد و غرور به این داستان نگاه کنم. با تو و دانیال، همه‌چی بهتر میشه.
مامان لبخند زد و آروم گفت:
- همین روحیه‌ست که باعث میشه ما بتونیم ادامه بدیم. همیشه یادت باشه، هر چقدر سختی باشه، خانواده پشتت هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
116
1,068
مدال‌ها
2
به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم. افکارم پر بود از نگرانی‌ها و امیدها. مامان پیشم اومد و بغلم کرد. سرم رو روی سینش گذاشتم و گفت:
- بهش فکر نکن فدات بشم... به هیچ‌کسی هم چیزی نگو.
منم سفت بغلش کردم و با سر حرفش رو تأیید کردم. از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
- مامان، راستی اگه صلاح بدونی، می‌خوام کلاس پیانو ثبت‌نام کنم.
از حرفم یکم جا خورد و گفت:
- ولی ما که پیانو نداریم.
- مامان من خیلی علاقه دارم... توروخدا بذار ثبت‌نام کنم.
یه لبخندی زد و سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و داخل آشپزخونه رفت.
«بعد از ظهر روز بعد»
همیشه توی دلم دوست داشتم پیانو یاد بگیرم. هرچند خونه پیانو نداشتیم و نمی‌تونستم هر وقت دلم خواست تمرین کنم، ولی انگار عشق به موسیقی توی رگ‌هام بود. تصمیم گرفتم دیگه صبر نکنم. باید برم یه جایی که بتونم جدی پیانو رو شروع کنم؛ یه آموزشگاه که براش وقت بذارم. راستش یکم می‌ترسیدم، نمی‌دونستم آخرش چی میشه، ولی یه صدایی توی دلم می‌گفت باید این راه رو برم. گوشی رو برداشتم، از یکی از دوست‌هام شماره‌ی یه آموزشگاه موسیقی رو گرفتم. زنگ زدم و کلی ذوق کردم وقتی گفتن هنوز جا هست و می‌تونم ثبت‌نام کنم. هنوز فکرم پیش حرف‌های مامان بود، ولی سعی کردم خودم رو آروم نگه دارم. کیفم رو برداشتم، آماده شدم و پیش مامان رفتم.
- مامان‌خانم، من باید برم آموزشگاه موسیقی ببینم شرایطشون به چه صورته.
- باشه عزیزم، مراقب خودت باش... کارتت پول داره؟
گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم:
- بله قشنگ‌ترین مادر دنیا.
خندید و منم ازش خداحافظی کردم و از خونه بیرون رفتم. دلم از هیجان و اضطراب با هم پر بود. نمی‌دونستم اون‌جا چی قراره بشه، ولی مطمئن بودم که دارم یه قدم بزرگ برای خودم برمی‌دارم. این‌جا بود که تازه شروع یه مسیر جدید برای من بود. وقتی رسیدم دم در آموزشگاه، یه نفس عمیق کشیدم. قلبم تندتند می‌زد و یه جورایی خجالت‌آور بود که دارم میرم یه چیز جدید یاد بگیرم، ولی این بهترین تصمیمی بود که می‌تونستم بگیرم.
وارد شدم. رفتم به سمت میز ثبت‌نام و داشتم فرم رو پر می‌کردم که یه صدای آشنا بهم خورد:
- سلام! کی این‌جا کلاس پیانو می‌خواد ثبت‌نام کنه؟
برگشتم و دیدم سامیار ایستاده و با لبخند داره بهم نگاه می‌کنه. زبونم بند اومد، ولی گفتم:
- سلام! نمی‌دونستم تو این‌جا هم هستی.
لبخند زد و گفت:
- آره، من این‌جا استاد پیانو شدم. خوشحالم دیدمت.
قلبم داشت از سینه‌م بیرون می‌پرید. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- من اومدم کلاس پیانو ثبت‌نام کنم. راستش یکم استرس دارم.
سامیار با مهربونی گفت:
- نگران نباش. روز اول همه‌ی ما این حس رو داشتیم. بیا با هم شروع کنیم.
اون لحظه حس کردم یه دنیا آرامش و انگیزه بهم داد. داشتم فکر می‌کردم این دیدار چقدر قراره زندگیم رو تغییر بده. یه جورایی هم از اینکه استاد کلاس سامیار بود، خوشحال شدم. گفتم:
- باشه، من آماده‌م. منتظرتم.
لبخندی زد و گفت:
- من چون تازه این‌جا اومدم، تو دومین هنرجوی من هستی. پس باید صبر کنی تا کلاس اولم تموم بشه.
منتظر نشستم و با گوشیم ور رفتم. کلاس که شروع شد، سامیار پشت پیانو نشست و گفت:
- اول بریم سراغ نت‌ها. دست‌هات رو روی کیبورد بذار.
من دست‌هام رو آروم روی پیانو گذاشتم. هنوز حسابی استرس داشتم. وقتی سامیار داشت نت‌ها رو نشونم می‌داد، یه لحظه دستش بی‌اختیار با دست من تماس پیدا کرد. یه برق کوچیک از وسط بدنم گذشت. قلبم تند زد و برای چند لحظه نفس کشیدن یادم رفت. سریع دستم رو عقب کشیدم و چشم‌هام رو ازش گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین