جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,831 بازدید, 64 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
80
888
مدال‌ها
2
- نیازی به بازی نیست. با این بازیتون، من باید دنبال یه بازیکن دیگه توی این وزن باشم!
اینو که گفت، حریفم لثه‌ی داخل دهنش رو درآورد و گفت:
- استاد، لطفاً اجازه بدید ادامه بدیم. مطمئن باشید من ناامیدتون نمی‌کنم. منم که دستام رو روی سینم جمع کرده بودم، یه پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
سرمربی: فقط یه فرصت دیگه به جفتتون می‌دم، وگرنه تقاضای مسابقه می‌کنم برای وزن ۶۵ کیلو.
دوتا ضربه به کلاهم زدم و دوباره آماده شدم تا داور سوت رو بزنه. همین که سوت رو زد، دست دادم و سریع دوخمش رو گرفتم و محکم از سکو پرتش کردم پایین. سریع برگشتم تا دوباره همین کارو کنم، ولی خبری از سوت داور و حریفم نبود. برگشتم و نگاه کردم، دیدم یه لحظه حریفم با صدای خیلی دردناکی از درد به خودش پیچید. با استرس همه نزدیکش شدیم و دیدیم که وقتی انداختمش، دستش مونده زیر و احتمالاً شکسته. هم ناراحت بودم براش، هم خوشحال به خاطر اینکه انتقام مسابقه‌ی فینال رو گرفته بودم. اومدم روی سکو و با اعلام سرداور، حریفم ضربه‌فنی شده بود و دست من به‌عنوان فرد برنده بالا برده شد. سریع اومدم پایین که امیر بغلم کرد و گفت:
- دعا کن بتونم منم برنده بشم.
خندیدم و گفتم:
- مطمئن باش برنده‌ای، پسر.
یه ضربه‌ی آروم به دلش زدم و داشتم می‌رفتم لباس عوض کنم که سرمربی صدام زد:
- آقای سام.
برگشتم و رفتم سمتش. گفت:
- کارت خوب بود عزیزم، فقط باید اینو بدونی، درگیری بدون فکر عاقبتی داره. مثل اون ضربه‌ای که خوردی... باید بیشتر از اینا مراقب باشی، اوکی؟
- شیفو. *
- آفرین... حالا می‌تونی بری استراحت کنی و آماده بشی برای مسابقات انتخابی تیم ملی.
رفتم نشستم رو سکوها، لباسام رو عوض کردم و منتظر شدم تا بازی امیر شروع بشه. مسابقه‌ها یکی بعد از دیگری انجام شدن و منتخب هر وزن مشخص شد. ساعت ۱۱ شب بود که همه‌ی بازی‌ها تموم شد و سرمربی همه رو صدا زد. همگی جمع شدیم دورش.
- تبریک می‌گم به اونایی که فرصت اینو پیدا کردن تا لباس اصفهان رو بپوشن و برای خودشون، خانوادشون و تیم افتخار کسب کنن.
و به اونایی هم که امشب شکست خوردن تبریک می‌گم... شما نباید ناامید بشید و به راهتون ادامه بدید. سال دیگه می‌خوام همتون رو این‌جا ببینم.
بچه‌های منتخب هم چند روز استراحت کنید، تا از طریق باشگاهاتون اعلام می‌کنیم اردو از کی شروع می‌شه.
همتون رو به اوستا کریم می‌سپرم... شب‌به‌خیر.
من و امیر تونسته بودیم منتخب اوزان ۶۵ و ۷۰ کیلوگرم جوانان بشیم. هرچند امیر به خاطر مصدومیتی که براش پیش اومد، جاشو داد به حریفش. پدرام هم که خیلی ناراحت بود، به خاطر پیروزی ما سعی کرد ناراحتیش رو بروز نده. با استاد از خانه‌ی ووشو زدیم بیرون. من همشون رو یه آب‌طالبی مهمون کردم.

* کلمه‌ای چینی برای احترام گذاشتن به استاد در رشته ووشو.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
80
888
مدال‌ها
2
***
(یک ماه بعد)
از حموم اومدم بیرون و بدون سشوار کردن موهام نشستم روی مبل. تلویزیون رو روشن کردم و داشتم کانال‌ها رو بالا پایین می‌کردم که بابام زد رو شونم و گفت:
- چطوری قهرمان؟ زیادی خسته به نظر میای.
- حاجی‌جون، می‌خوای خسته نباشم؟ باشگاه، مؤسسه‌ی زبان، تدریس خصوصی، مدرسه.
- عیب نداره باباجان، مرد نباید زیر کار صداش دربیاد.
مامان که توی آشپزخونه بود، طبق معمول حرف‌های بابا رو تأیید کرد و بعدش گفت:
- علی، کلاس خصوصیت چطور داره پیش می‌ره؟
- آها. راستی مامان، بهشون بگو من نمی‌تونم دیگه.
در یخچال رو بست و با تعجب نگاهم کرد.
- یعنی چی نمی‌تونی؟ چرا آخه؟
- یعنی چی نداره دورت بگردم؛ کلی کار سرم ریخته! به خودشون گفتم، به شما هم می‌گم. بگو بیان مؤسسه، اون‌جا معرفیشون می‌کنم که هزینه‌شون هم کمتر بشه.
مامانم یه سری به نشونه‌ی تأسف نشون داد و رفت سراغ کارش. پشت گوشم رو خاروندم و یه چشمکی زدم به آجیم.
- چطوری کوشولو؟
- من کوشولو نیستم، هشت سالم شده.
- مامان‌خانوم، تحویل بگیر کوشولوتون هشت سالش شده.
مامان: بسه، کم حرف بزن... بیاید شام بخورید اگه دوست دارین.
بلند شدم و زدم زیر آواز. با صدای بلند می‌خوندم:
- حاجی‌جون، حاجی‌جون، بلند شو که خانومیت امشب اعصاب نداره!
بعد از شام، رفتم توی اتاق و داشتم کارهای مدرسه رو انجام می‌دادم که هانیه پیام داد:
- سلام جیگول من.
یه لبخند ناخودآگاه نشست روی ل*ب‌هام.
- به من با این قد و هیکل می‌گی جیگول؟ چرا؟
- جواب سلام بلد نیستی اولاً... دوماً دوست دارم بگم.
- سلام، دورت بگردم، ببخشید... خوبی؟
- اوهوم. علی، می‌گم این پسر مهدی، هم‌کلاسیم... .
یکم استرس گرفتم و گفتم:
- چکار کرده؟
- پیام داده بهم.
- شمارت رو از کجا آورده؟
- حتماً از بچه‌های کلاس گرفته خب... نمی‌دونم.
عصبی شدم و نوشتم:
- می‌تونی تلفنی حرف بزنی؟
- در حد چند دقیقه‌ی کوتاه.
سریع بهش زنگ زدم و با صدایی که خشم داشت گفتم:
- هانیه، بلاکش کن. هر کاری لازم هست بکن، فقط دیگه بهت پیام نده.
- علی، من اصلاً جوابشم ندادم. خیالت راحت باشه عزیزم، از چی می‌ترسی؟
پوفی کردم و ادامه دادم:
- لعنت به آدم اضافی و مزاحم.
- قربون اون صدات بشم که داره می‌لرزه... من هیچ‌وقت به تو خ*یانت نمی‌کنم، نترس. باشه جیگول من؟
- باشه عزیزم؛ فعلاً بلاکش کن، بعداً خودم توی مؤسسه باهاش برخورد می‌کنم.
- علی، دیوونه‌بازی درنیار. من نمی‌خوام تو خودت رو توی این مورد دخالت بدی؛ هرچی نباشه تو مدرسی اون‌جا.
- ولی هانیه... .
نذاشت حرفم رو کامل کنم و کمی تن صداش رو برد بالا و گفت:
- به خدا کاری کنی، دفعه‌ی بعدی چیزی بهت نمی‌گم.
- باشه عشقم.
- آفرین. منم الان برم، امتحان دارم. با اجازت.
یکمی خندیدم که یهو لوس و عصبی شد.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
80
888
مدال‌ها
2
- کوفت، زهرمار نخند! برا چی پنج‌شنبه می‌خوای امتحان بگیری؟ باید نمره‌ی کامل رو به من بدی، فهمیدی؟
- یعنی تو الان داری می‌ری امتحان من رو بخونی؟
- نه، خدایی دروغ نگم، دارم می‌رم امتحان زبان مدرسه رو بخونم.
- خب برو... مراقب خودتم باش.
- چشم، شب‌به‌خیر جیگول من.
گوشی رو گذاشتم کنار، یه آهنگ پلی کردم و دراز کشیدم کف اتاق. داشتم از پنجره ماه رو تماشا می‌کردم و چیزی جز هانیه تو فکرم نبود. کارم شده بود هر روز و هر شب فکر کردن به کسی که حالا دیگه عاشقش شده بودم. نمی‌دونم، شاید کارم درست بود، شایدم نه. چشمام رو بستم و آروم خوابیدم.
***
(پنجشنبه صبح؛ مؤسسه‌ی زبان‌های خارجه)
برگه‌های امتحانی رو پخش کردم. وقتی به هانیه رسیدم، یه چشمکی بهش زدم و برگه رو بهش دادم. نشستم روی صندلی و گفتم:
- بچه‌ها، می‌تونید شروع کنید.
داشتم هانیه رو نگاه می‌کردم و ذوق می‌کردم براش که دیدم یکی از بچه‌ها کنار میز ایستاده و گفت:
- تیچر، من نمی‌تونم جواب بدم، اصلاً ببخشید.
برگه رو ازش گرفتم و با تعجب گفتم:
- چرا عزیزم؟ مشکل چیه؟
- تیچر، من دیشب بیمارستان بودم و حال خوبی ندارم، الانم... اگر بذارید برم خونه.
- چی بگم! باشه، برو با مدیریت هماهنگ کن و نگران امتحانتم نباش.
خوشحال شد و ادامه داد:
- حتماً می‌خونم و دفعه‌ی بعدی امتحان رو عالی می‌دم.
- بسه، لوس نشو دیگه، برو.
از کلاس رفت بیرون. منم بلند شدم، یه چرخی بین بچه‌ها زدم. از کنار هانیه که رد می‌شدم، بوی عطرش باعث می‌شد دلم تنگ بغل کردناش بشه... البته بعل کردناش توی خیالاتم، چون توی این چند وقت حتی دست من رو هم نگرفته بود. همین‌جوری توی افکار خودم بودم که خودکار یکی از دخترای کلاس افتاد. منم اومدم خم بشم بهش بدم که صدای سرفه‌ی هانیه اومد. همون‌طور که نیم‌خیز بودم، برگشتم نگاهش کردم، دیدم با چشماش الان منو بخوره. بلند شدم و گفتم:
- خانوم، حواست به خودکارت باشه، الکی نیفته.
بنده‌خدا کلی تعجب کرد ولی خب چیزی نگفت و خودش خودکارش رو برداشت. تقریباً امتحان رو به پایان بود و منم که حسابی غرق در نگاه هانیه شده بودم، متوجه زمان نبودم. ولی چون آلارم گوشی رو تنظیم کرده بودم، گوشی بهم هشدار داد. سریع به خودم اومدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- زمانتون تموم شد بچه‌ها، برگه‌هاتون رو بیارید تحویل بدید.
یکی‌یکی تحویل دادن و منم با جمع کردن آخرین برگه که از هانیه بود، همشون رو گذاشتم داخل کیفم. بچه‌ها همه از کلاس رفتن بیرون و هانیه خواست بره که آروم صداش زدم و گفتم:
- خانوم خوشگله، نمی‌خوای یه خسته‌نباشید به ما بگی؟
چپ‌چپ نگاه کرد و گفت:
- آره ارواح عمت، چقدرم خسته شدی... این چه سؤالایی بود طرح کردی آخه؟
خندیدم و زوم کردم روی قیافه‌ی اخموش و گفتم:
- امتحان چه آسون چه سخت، من مجبورم نمره‌ی بالا رو بهت بدم، وگرنه موی داشته توی سرم نمی‌ذاری.
- آفرین، همین که فهمیده هستی رو می‌پسندم. الانم اگر دلت می‌خواد مدیر جفتمون رو اخراج کنه، بگو تا بمونم.
- نه عزیزم، شما برو، منم الان میام.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
80
888
مدال‌ها
2
از کلاس زدم بیرون و خواستم با هانیه پیاده برگردم که گوشیم زنگ خورد.
- سلام داش ممد، چطوری؟
- سلام گل... کجایی؟ بیام دنبالت؟
- مؤسسه‌م، می‌خوام هانیه رو برسونم.
- حاجی، کار فوریه. میام دنبالت.
- چیزی شده؟
- بهت می‌گم... همون‌جا بمون، اومدم.
- الو، ممد؟
بوق... بوق... بوق.
- ای بابا، این چرا قطع کرد؟
رفتم دم در که دیدم هانیه منتظرم، دست به سی*ن*ه وایستاده.
- چه عجب، آقا دل کندن و اومدن!
- ببخشید عزیزم، معطل شدی.
- عیب نداره، بریم.
این رو گفت و راه افتاد که صداش زدم. برگشت به سمتم.
- جانم؟
- عشقم، محمد یه کاری براش پیش اومده. زنگ زد گفت نرو جایی، میاد دنبالم.
- اتفاقی افتاده؟
- نمی‌دونم، چیزی به من نگفت.
یه پوفی کرد و گفت:
- باشه، پس من می‌رم.
رفتم نزدیک‌ترش و آروم کنار گوشش گفتم:
- ناراحت نباش دیگه، دورت بگردم. بعد از ظهر جبران می‌کنم.
یکمی خودش رو کشید عقب و گفت:
- زشته، حداقل برای تو زشته... الانم اشکال نداره، من خودم می‌رم.
- مرسی که درک می‌کنی. خیلی مراقب خودت باش، رسیدی خونه خبر بده.
- باشه، توام.
سریع از پیشم رفت. قشنگ معلوم بود ناراحت شده، ولی خب چاره‌ای نبود. محمد کارش مهم‌تر بود به نظرم. نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس که بیاد. بعد از ده دقیقه رسید کنارم و دو تا بوق زد. رفتم سوار شدم، دست دادیم که گفت:
- حاجی، جنگی باید بریم.
- سلام، چی شده؟ نصف عمرم کردی!
- هیچی، باید بریم کارخونه. کلی کار ریخته رو سرم، حال نداشتم تنهایی انجام بدم.
چشمام چهار تا شد و محکم زدم تو دلش و گفتم:
- خیلی بی‌مزه‌ای، روانی! من به خاطر تو هانیه رو فرستادم رفت.
خندید و گفت:
- باور کن، بهت می‌گفتم قضیه رو، گوش نمی‌کردی.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- بنداز بریم، سر راه هانیه رو برسونیم خونه... خو خره، حداقل می‌گفتی، نگهش می‌داشتم.
حرکت کرد و گفت:
- رمانتیک‌بازیا چیه، بچه؟ بذار دو قدم راه بره، پاهاش باز بشه.
زنگ زدم به هانیه، ولی هرچی بوق خورد، جواب نداد.
- محمد، جواب نمی‌ده. نمی‌دونم چرا.
- نگران نباش، از همون مسیری که منتهی می‌شه به خونشون دارم می‌رم. حتماً همین‌جاهاست.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
80
888
مدال‌ها
2
یه دلشوره افتاده بود توی دلم که حالم رو شدیداً بد کرده بود. داشتیم می‌رفتیم که دیدم محمد یهو زد رو ترمز و گفت:
- علی اون‌جارو!
دیدم هانیه توی کوچه با یه پسری درگیر شده. دیگه نفهمیدم چی شد. کیفم رو پرت کردم صندلی عقب و ضرب‌العجلی خودم رو رسوندم بهشون. کسی که مزاحمش شده بود، مهدی بود؛ همون هم‌کلاسی سابقش توی مؤسسه. هانیه که منو دید، سریع اومد جلو و گفت:
- علی‌جان، من کاری نکن، خودم درستش می‌کنم.
مهدی: بپا کنار ببینم، می‌خواد چه غلطی مثلاً بکنه، بچه خوشگل!
هانیه رو کمی هل دادم کنار و محکم زدم زیر گوشش که افتاد رو زمین. هانیه داشت گریه می‌کرد و می‌گفت:
- علی، دارم قسمت می‌دم، کاریش نداشته باش!
دیگه گوشام نمی‌شنید. رفتم بلندش کردم. انقدر همو کتک زدیم که خون از دماغ و دهن مهدی سرازیر شده بود. محمد هم هانیه رو گرفته بود که جلو نیاد. یقش رو گرفتم و داد زدم:
- به قرآن، یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه دور و بر هانیه ببینمت، می‌کشمت!
با همون حال داغونش، آروم و کم‌جون گفت:
- هان... نی... ه ما... مال منه.
با مشت زدم توی دهنش. فریاد زدم:
- ببند دهنت رو، عوضی! خفه‌شو، خفه‌شو!
کلی آدم جمع شده بود و هیچ‌ک.س جرأت نمی‌کرد جلو بیاد. هانیه که انقدر گریه کرده بود، بی‌حال نشسته بود رو لبه‌ی جدول. محمد اومد جلو و آروم توی گوشم گفت:
- علی، کافیه دیگه. الان یکی زنگ می‌زنه پلیس. هانیه هم حالش خوب نیست. گردش کن بریم.
من که هنوز مهدی رو ول نکرده بودم، محکم لباسش رو از یقه پاره کردم، با پا محکم گذاشتم توی دلش و گفتم:
- امروز رو یادت نره!
افتاده بود روی آسفالت و داشت سرفه می‌کرد. منم چون شرایط رو مساعد ندیدم، سریع دست هانیه رو گرفتم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. هانیه داشت هق‌هق می‌کرد و هیچی نمی‌گفت. دستم داشت یکم خون می‌اومد و اعصابم به‌شدت خورد بود.
- محمد، دم یه سوپری وایستا، یه آبی چیزی بگیرم.
کنار یه سوپرمارکتی وایستاد. آب رو خرید و داد به هانیه. هانیه همین که یه ذره خورد، تازه تونست کمی حرف بزنه.
- علی.
- هانیه، هیچی نگو. بخور آب رو.
- علی، لطفاً.
- صدام رو بردم بالا و گفتم:
- هیچی نگو.
در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آفتاب داشت می‌خورد توی سرم. دلم می‌خواست فقط داد بزنم. از یه پسر آروم تبدیل شده بودم به کسی که سرِ دختر دعوا می‌کنه. عاشقی... پوف. تکیه داده بودم به ماشین که محمد یه انرژی‌زا داد بهم و گفت:
- داشی، هانیه خیلی ترسیده. به‌جای آروم کردنش داری داد می‌زنی.
- حال خودم رو نمی‌بینی، محمد.
دستم رو گرفت و گفت:
- برو آرومش کن داداش گلم... برو.
رفتم و نشستم صندلی عقب پیش هانیه. روش از اون‌ور به سمت پنجره بود و منو نگاه نمی‌کرد. قطره‌قطره اشکاش از روی اون گونه‌های کوچولوش می‌چکیدن روی دستاش. یکمی نزدیک‌ترش شدم و با پشت دستم اشکش رو پاک کردم. گفت:
- هنوز دستت داره می‌لرزه.
یکمی خندیدم و گفتم:
- من برا تو بدتر از این رو هم تحمل می‌کنم. فقط عصبی از این شدم که گفتی کاریش نداشته باشم.
برگشت و نگام کرد. کمی اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- علی، من برا خودت گفتم. اون عوضی الان... الان لج می‌کنه، ممکنه یه جایی یه آسیبی بهت برسونه.
بازم اشکاش رو پاک کردم و گفتم:
- نگران نباش؛ هیچ اتفاقی قرار نیست بی‌افته.
دستم رو گرفت و گفت:
- داره خون میاد؛ بریم پانسمانش کنیم.
دستم رو برای اولین بار بود که می‌گرفت. دستایی که به‌شدت یخ کرده بودن. یکمی دستش رو فشار دادم و گفتم:
- مهم نیست، پانسمان هم نمی‌خواد... پانسمان من تویی، هانیه. خب؟
نگاهش رو به نگاه خسته‌م گره زد و گفت:
- خیلی دوست دارم، خب؟
لبخند زدم.
- من بیشتر. از این به بعد خیلی بیشتر مراقب خودت باش، خیلی.
- چشم، هرچی شما بگی.
- می‌رسونیمت خونه.
رفتم صندلی جلو نشستم و بعدش رفتیم و هانیه رو رسوندیم خونشون.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین