- Dec
- 892
- 15,579
- مدالها
- 4
(فربد)
از هوای دلپذیر امشب، برای قدم زدن دو نفره، اون هم روی پل طبیعت، استفاده کردیم. دستهام رو پشت بدنم، گره زدهبودم. برخلاف جمعیتی که مثل ما امروز قصد پیادهروی داشتند و با سرعت قدم برمیداشتند، ما با قدمهای خیلی آهسته، مسیر مقابلمون رو طی میکردیم. فعلاً زیباترین منظره برای من، نه شهر بود و نه پل طبیعت؛ من به نیمرخ صحرا چشم دوختهبودم، به گونههای برجسته و سرخش و امتداد خط سیاهی که دنبالهای برای چشمهای زیباش ساختهبود. موهایی که همدست نسیم ملایم امشب شدهبود و باعث نواخته شدن، نوای خوش پر مهری برای دل من بود که بیشک، مختص به دخترک دلبر کنارم بود. شال سرمهایرنگی که خالخالهای سفید روش قرار داشت، موهای لَختش رو پوشونده بود و این همون نشونهی صحرای من بود! نشونهای که از روز اول، بعد از دیدن کیفپول خالخالی که توی ماشینم به جا موندهبود، از صحرا، توی ذهنم نقش بستهبود و باعث شدهبود بعد از دیدن هر طرح خالخالی بیشک به یادش بیفتم!
- امشب هوا خیلی خوبه! مگه نه؟
منی که احساسات در وجودم فوران میکرد، سرم رو به سمتش کج کردم و زمزمه کردم:
- امشب هوا بهاریه! بوی نسیم بهاری رو میفهمی؟
یک تای ابروی کمانیش بالا رفت.
- بو؟ بوی بهار؟ هنوز دو-سه روزی تا اسفند مونده!
لبهام کش اومد و اینبار دل به شیطنتم دادم.
- بوی بهار! ولی نه اون بهاری که یک ماه و چند روز دیگه بهش میرسیم! مثلاً بوی فصل جدید زندگی، حس و حال جدید، مثلاً بوی... .
خندهکنان به سمتم برگشت و انگشت اشارهش رو مقابل صورتم گرفت. چشمهای درخشانش، خبر از این میدادند که منظورم رو خوب فهمیده!
- حس و حال شاعری داری، آقا فربد!
دستی به پشت گردنم کشیدم؛ یک چشمم رو بستم و با تردید در جوابش گفتم:
- شاعری از چی میاد؟ از عاشقی؟ آدم عاشق شاعر میشه، مگه نه؟
لب به دندون گرفت و با خجالت روش رو برگردوند. دستهگل رزهای قرمز توی دستش رو بالا گرفت و درحالی که صورتش رو میون گلهای سرخ فرو میبرد، صداش به گوشم رسید:
- آدم عاشق همچین دستهگل زیبایی رو میخره، مگه نه؟
درحالی که حواسم به جمعیتی که از روبهرو میاومدند، بود تا به صحرا برخورد نکنند، ناز و ادای دخترانهش رو به چشم کشیدم.
- بله عزیزم و با تمام وجود به شما تقدیم شد!
سرخوشانه خندید و دستهگل رو به سی*ن*هش فشرد.
- من هم با تمام وجود، پذیرای این همه قشنگی هستم!
حس گرما داشتم! کمی زیپ پافرم رو پایین کشیدم. جای بردیا خالی که حرفهای شیرین صحرا رو بشنوه و مثل همیشه من رو توی این مسیر تشویق کنه!
- فربد؟
از هوای دلپذیر امشب، برای قدم زدن دو نفره، اون هم روی پل طبیعت، استفاده کردیم. دستهام رو پشت بدنم، گره زدهبودم. برخلاف جمعیتی که مثل ما امروز قصد پیادهروی داشتند و با سرعت قدم برمیداشتند، ما با قدمهای خیلی آهسته، مسیر مقابلمون رو طی میکردیم. فعلاً زیباترین منظره برای من، نه شهر بود و نه پل طبیعت؛ من به نیمرخ صحرا چشم دوختهبودم، به گونههای برجسته و سرخش و امتداد خط سیاهی که دنبالهای برای چشمهای زیباش ساختهبود. موهایی که همدست نسیم ملایم امشب شدهبود و باعث نواخته شدن، نوای خوش پر مهری برای دل من بود که بیشک، مختص به دخترک دلبر کنارم بود. شال سرمهایرنگی که خالخالهای سفید روش قرار داشت، موهای لَختش رو پوشونده بود و این همون نشونهی صحرای من بود! نشونهای که از روز اول، بعد از دیدن کیفپول خالخالی که توی ماشینم به جا موندهبود، از صحرا، توی ذهنم نقش بستهبود و باعث شدهبود بعد از دیدن هر طرح خالخالی بیشک به یادش بیفتم!
- امشب هوا خیلی خوبه! مگه نه؟
منی که احساسات در وجودم فوران میکرد، سرم رو به سمتش کج کردم و زمزمه کردم:
- امشب هوا بهاریه! بوی نسیم بهاری رو میفهمی؟
یک تای ابروی کمانیش بالا رفت.
- بو؟ بوی بهار؟ هنوز دو-سه روزی تا اسفند مونده!
لبهام کش اومد و اینبار دل به شیطنتم دادم.
- بوی بهار! ولی نه اون بهاری که یک ماه و چند روز دیگه بهش میرسیم! مثلاً بوی فصل جدید زندگی، حس و حال جدید، مثلاً بوی... .
خندهکنان به سمتم برگشت و انگشت اشارهش رو مقابل صورتم گرفت. چشمهای درخشانش، خبر از این میدادند که منظورم رو خوب فهمیده!
- حس و حال شاعری داری، آقا فربد!
دستی به پشت گردنم کشیدم؛ یک چشمم رو بستم و با تردید در جوابش گفتم:
- شاعری از چی میاد؟ از عاشقی؟ آدم عاشق شاعر میشه، مگه نه؟
لب به دندون گرفت و با خجالت روش رو برگردوند. دستهگل رزهای قرمز توی دستش رو بالا گرفت و درحالی که صورتش رو میون گلهای سرخ فرو میبرد، صداش به گوشم رسید:
- آدم عاشق همچین دستهگل زیبایی رو میخره، مگه نه؟
درحالی که حواسم به جمعیتی که از روبهرو میاومدند، بود تا به صحرا برخورد نکنند، ناز و ادای دخترانهش رو به چشم کشیدم.
- بله عزیزم و با تمام وجود به شما تقدیم شد!
سرخوشانه خندید و دستهگل رو به سی*ن*هش فشرد.
- من هم با تمام وجود، پذیرای این همه قشنگی هستم!
حس گرما داشتم! کمی زیپ پافرم رو پایین کشیدم. جای بردیا خالی که حرفهای شیرین صحرا رو بشنوه و مثل همیشه من رو توی این مسیر تشویق کنه!
- فربد؟
آخرین ویرایش: