جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 25,322 بازدید, 482 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
(فربد)

از هوای دلپذیر امشب، برای قدم زدن دو نفره، اون هم روی‌ پل طبیعت، استفاده کردیم. دست‌هام رو‌ پشت بدنم، گره زده‌بودم. برخلاف جمعیتی که مثل ما امروز قصد پیاده‌روی داشتند و با سرعت قدم برمی‌داشتند، ما با قدم‌های خیلی آهسته، مسیر مقابلمون رو طی می‌کردیم. فعلاً زیباترین منظره برای من، نه شهر بود و نه پل طبیعت؛ من به نیم‌رخ صحرا چشم دوخته‌بودم، به گونه‌های برجسته‌ و سرخش و امتداد خط‌ سیاهی که دنباله‌ای برای چشم‌های زیباش ساخته‌بود. موهایی‌ که هم‌دست نسیم ملایم امشب شده‌بود و باعث‌ نواخته شدن، نوای خوش پر مهری برای دل من بود که بی‌شک، مختص به دخترک دلبر کنارم بود. شال سرمه‌ای‌رنگی‌ که خال‌خال‌های سفید‌ روش قرار داشت، موهای لَختش رو‌ پوشونده‌ بود و این همون نشونه‌‌ی صحرای من بود! نشونه‌ای که از رو‌ز اول، بعد از دیدن کیف‌پول خال‌خالی‌ که توی ماشینم به جا مونده‌بود، از صحرا، توی ذهنم نقش بسته‌بود و باعث شده‌بود بعد از دیدن هر طرح خال‌خالی بی‌شک به یادش بیفتم!
- امشب هوا خیلی خوبه! مگه نه؟
منی که احساسات در وجودم فوران می‌کرد، سرم رو به سمتش کج‌ کردم و زمزمه کردم:
- امشب هوا بهاریه! بوی نسیم بهاری رو می‌فهمی؟
یک تای ابروی کمانیش بالا رفت.
- بو؟ بوی بهار؟ هنوز دو-سه روزی تا اسفند‌ مونده!
لب‌هام کش اومد و این‌بار دل به شیطنتم دادم.
- بوی بهار! ولی نه اون بهاری که یک ماه و چند روز دیگه بهش می‌رسیم! مثلاً بوی فصل جدید زندگی‌، حس و حال جدید، مثلاً بوی... .
خنده‌کنان به سمتم برگشت و انگشت اشاره‌ش رو مقابل صورتم گرفت. چشم‌های درخشانش، خبر از این می‌دادند که منظورم رو خوب فهمیده!
- حس و حال شاعری داری، آقا فربد!
دستی به پشت گردنم کشیدم؛ یک چشمم رو بستم و با تردید در جوابش گفتم:
- شاعری از چی‌ میاد؟ از عاشقی؟ آدم عاشق شاعر میشه، مگه نه؟
لب به دندون گرفت و با خجالت روش رو برگردوند. دسته‌گل‌ رز‌های قرمز توی دستش رو بالا گرفت و درحالی که صورتش رو میون گل‌ها‌ی سرخ فرو‌ می‌برد، صداش به گوشم رسید:
- آدم عاشق همچین دسته‌گل‌ زیبایی رو می‌خره، مگه نه؟
درحالی که حواسم به جمعیتی که از روبه‌رو می‌اومدند، بود تا به صحرا برخورد نکنند، ناز و ادای دخترانه‌ش رو به چشم‌ کشیدم.
- بله عزیزم و با تمام وجود به شما تقدیم شد!
سرخوشانه خندید و‌ دسته‌گل رو به سی*ن*ه‌ش فشرد.
- من هم با تمام وجود، پذیرای این همه قشنگی هستم!
حس گرما داشتم! کمی زیپ پافرم رو پایین کشیدم. جای بردیا خالی که حرف‌های شیرین صحرا رو بشنوه و مثل همیشه من رو توی این مسیر تشویق کنه!
- فربد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
ظاهراً از این به بعد «فربد» بدون پسوند و پیشوند رو زیاد می‌شنیدم؛ چی از این بهتر؟ لب‌هام رو با نوک زبونم تر کردم و در جواب لحن آروم و لرزونش، زمزمه کردم:
-‌ جانم؟
- دوست داری بگی، کِی از من خوشت اومد؟
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به نورهای رنگی حاشیه پل دوختم. دقیقاً چه زمانی این اتفاق افتاده‌بود؟ وقتی که برای بار اول با چمدون به خونه‌مون اومد یا زمان برگردوندن کیف‌پول پر‌ماجرا؟ وقتی برای فرار از دست یاسین بهش کمک کردم یا زمانی که با باقلوا به شرکت اومد؟ شاید هم زمانی که از یاسین کتک خوردم و صحرا به حسش اعتراف کرد! نه‌نه! مورد آخر یکم دیر بود برای عاشق شدن!
- نکنه یادت نمیاد؟!
نگاهم رو به سمت نگاه منتظر و چین‌خوردگی روی پیشونیش که نشون از‌کلافگیش می‌داد، چرخوندم و حق به جانب گفتم:
- یادم نیاد؟ داشتم تک‌تک‌ دیدارهایی که داشتیم رو مرور می‌کردم!
- خب؟
چشم‌هام به پایین حرکت کرد و دسته‌گلش رو نشونه گرفت. رز قرمز نماد عشق بود اما خریدار این گل‌ها، سرشار از احساسات ناب بود که فکر‌می‌کنم رز قرمز در بیانش کوتاهی می‌کرد! از اونجایی که می‌ترسیدم امشب صحبت کردن برام سخت باشه، سعی کردم به هر نحوی، حس قلبیم رو صادقانه، به صحرایی که در مسیر ابراز احساسات، از من پیشی گرفته‌بود، بیان کنم. دوباره چشم‌هام، صورتش رو دنبال کرد و گفتم:
- برای من لحظه‌ای و در یک‌ نگاه نبود! شاید توی برخورد اول، زمانی که با چمدونت به خونه‌مون اومدی، صدای دلنوازت توجهم رو‌ جلب کرد؛ صدایی که همیشه برام خاص بود! توی دیدار بعدی چهره‌‌ و رفتارت! ذره‌ذره این حس در من شکل گرفت صحرا، اما در اینکه از روز اول جذبت شدم، شکی نیست.
متفكرانه، لب‌هاش رو روي هم فشرد و سرش رو در جواب حرف‌هام تكون داد. فكر مي‌كنم صحرا توقع شنيدن يك قصه‌ي خيلي عاشقانه و خاص رو داشت! دوباره دست‌هام رو پشتم، در هم گره زدم و پرسيدم:
- شما نمي‌خواي بگي؟
دست آزادش رو توي جيب پالتوي كوتاه سرمه‌اي‌رنگش فرو برد و گوشه‌‌ي لبش رو به دندون گرفت.
- تو منطقي صحبت كردي! ولي من تحت تأثير يكي از ملاقات‌‌هامون، درگیر این احساس شدم.
حدسم درست بود اما زیاد فکر نکردم و به‌ جاش، مشتاقانه سرم رو به سمتش كج كردم و با شيطنت پرسيدم:
- خب؟! اون ملاقات کِی بود؟
پشت چشمي برام نازك كرد و با لحن کوبنده‌ای گفت:
- لابد توقع داري بهت بگم؟!
خنديدم. احتمالاً توي اين مرحله بايد نازش رو مي‌خريدم!
- مشتاقم كه بشنوم!
سرش رو به سمتم چرخوند و نگاه چپي بهم انداخت كه با خنده، سرم رو تكون دادم و ادامه دادم:
- خب باشه، بذار من حدس بزنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
مسيرمون رو به طرف ميله‌هاي محافظ پل كج كرديم. صحرا به خيابون شلوغ و هميشه پر ترافيك خيره شد و من، چشم به صورت صحرا دوختم که نور نارنجی‌رنگ غروب، روي پوست صورتش نشسته‌بود و رنگ چشم‌هاش رو روشن‌تر از قبل نشون مي‌داد. سعی کردم فکرم رو روی دیدارهایی که داشتیم متمرکز کنم و بعد از اندکی مکث، گفتم:
- روزي كه كمكت كردم از دست ياسين فرار كني؟ عاشق آرتيست‌بازي و سرعت بالاي ماشينم شدي؟
يك‌تاي ابروش بالا پرید و نيم‌نگاهي بهم انداخت. نچ‌نچ‌كنان، سرش رو دوباره به طرف خيابون چرخوند و من يك امتياز منفي گرفتم!
- اون روز من خيلي جذاب بودم، چطور عاشقم نشدي؟!
با درشت شدن چشم‌هاش، غش‌غش خنديدم و سعي كردم بي‌خيال شوخي‌هاي بي‌نمكم بشم.
- روزي كه دوتايي ناهار خورديم و تو برام دردودل كردي؟!
- لابد فكر مي‌كني اون روزم خيلي جذاب بودي؟! خير!
در جواب حرف منفی که بوی لج و‌ لجبازی می‌‌داد، دست به سينه شدم.
- خير رو براي چي گفتي؟ جذاب نبودن من؟ من اون روز خيلي جنتلمن بودم!
جيغ‌مانند، اسمم رو صدا زد كه با خنده لبم رو گاز گرفتم. دستي به شالش كشيد و نااميدانه نگاهش رو توي صورتم چرخوند.
- از فرصت آخرت استفاده كن!
خنده‌م رو قورت دادم و سعي كردم جدي باشم. دوباره ملاقات‌هايي كه داشتيم رو توي ذهنم مرور كردم و دنبال يك ويژگي خاص گشتم كه به جز مواردي كه گفته‌بودم و غلط بود، ديگه چيزي به ذهنم نمي‌اومد!
- نمي‌دونم! عروسي فرهود و سوگند؟
حيرت‌زده به سمتم چرخيد. چشم‌های درشت و لب‌های نیمه‌بازش رو که دیدم فرض رو بر درست بودن حدسم گذاشتم؛ جلوي صورتش بشكن زدم و با خوشحالي گفتم:
- درست بود؟! خوشحالم!
دستش رو به كمر زد و نگاهي به سر تا پام انداخت. با حرص گفت:
- واقعاً كه فربد! يعني توي تمام مدتي كه همو مي‌ديديم، تو متوجه علاقه‌ي من نمي‌شدي؟ منو بگو هر شب خودخوري مي‌كردم و مي‌گفتم چقدر تابلوبازي درآوردم و‌ جلوی آقا رسوا شدم... .
دوباره چشم‌غره‌اي حواله‌م كرد و ادامه داد:
- اما ظاهراً چشم‌هاي آقافربد منو نديده!
لب‌هام به پايين خم شد و ندونسته، شونه‌اي بالا انداختم. چیکار کنم که زیاد درگیر فاز عاشقی نبودم؟!
- واقعاً چرا گفتي عروسي فرهود و سوگند؟ اون كه جزء ملاقات‌هاي آخرمون محسوب مي‌شد!
دهن باز كردم تا جوابش رو بدم كه زودتر از من صحبت كرد:
- لابد چون برادر داماد بودي و خيلي جذاب شده‌بودي!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
ناخودآگاه به خنده افتادم و دستم رو جلوي دهنم گرفتم.
- نخير آقافربد! براي من جذابیت ظاهري كه صرفاً ملاك نيست!
دستم رو پايين انداختم و به خودم اشاره كردم. از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- پس يعني قبول داري كه من جذابم؟!
يك قدم كوبنده به سمتم برداشت و دست مشت‌شده‌ش رو به سمت صورتم نشونه‌گيري كرد كه خنده‌کنان قدمي عقب رفتم. اگه بهش مي‌گفتم به جاي من، برديا متوجه حس و حال تو شده‌بود، چي بهم مي‌گفت؟ از روي پل من رو به پايين پرت مي‌كرد؟! برديا از زمان جاموندن كيف‌پولش توي ماشين، به حس صحرا شك كرده‌بود و مدام بهم گوش‌زد مي‌زد اما من جدي نمي‌گرفتم! ظاهراً برديا بدون ديدن صحرا اين حس رو درك كرده‌بود اما من، نه زياد!
- حالا بهم ميگي يا نه؟
و نوك انگشت شستم رو به گوشه‌ي پلك‌هام كشيدم. دوباره به طرف خيابون چرخيد و من باز درگير نقاشي آفتاب روي صورتش شدم و گوش به صدای رؤیاییش دادم:
- شبي كه اومدي فرودگاه دنبال دل‌آرا و منو رسوندي خونه‌مون! اون شب كمي شوخي كرديم و من شوخي ها و احترام تو نسبت به دل‌آرا رو شنيدم و ديدم! تو خيلي صبورانه و مشتاقانه به احساسات دل‌آرا گوش مي‌دادي، با اينكه شب بود و احتمالاً خيلي خسته بودي، اما لبخند از روي صورتت كنار نمي‌رفت و اجازه نمي‌دادي كسي يا چيزي ذوق دل‌آرا رو كور كنه، حتي مني كه با دلي كل‌كل مي‌كردم! بعد هم چمدونم رو برام تا در خونه آوردي! من اون شب از طرز رفتارت، نگاه‌هاي قشنگي كه داشتي، و لحن صحبتت، خيلي خوشم اومد.
نيم‌نگاهي بهم انداخت، سرش رو پايين گرفت و با افسوس زمزمه کرد:
- من چقدر رمانتيك‌ترم!
این ملاقاتمون رو از یاد برده‌بودم! یعنی صحرا توی اولین روزهای دیدارمون به من علاقه‌مند شده؟ چقدر باارزش! تک‌سرفه‌ای کردم و سعی کردم کمی جو رو به نفع خودم تغییر بدم.
- از الان به بعد مهمه، گذشته ها كه گذشته!
به اعتماد به نفس من خنديد و سري تكون داد. انگشت‌هاش گلبرگ‌های سرخ گل رز رو به بازی‌ گرفت و من در تلاش برای ادامه‌ی این گفت‌وگو بودم. طبق توصيه‌هاي برديا كه آويزه‌ي گوشم شده‌بود، تصمیم گرفتم از سلایق و نظراتش بپرسم.
- دوست داري با چطور پسري در رابطه باشي؟
به سمتم چرخيد و نگاهش رو به صورتم دوخت و من مشغول تماشاي نگاه بي‌ريا و صافش شدم. فکر کنم بهونه‌ای نیاز نباشه؛ همین نگاه پر از احساس کافیه تا دلم بخواد باهاش وارد مسیر عاشقی بشم.
- يه پسر قوي و محكم! كسي كه بتونم بهش اعتماد كنم و با تكيه بر اون، ريز و درشت زندگيم رو طي كنم.
منی که امشب همه‌‌ی چیزهای خوب رو به خودم نسبت می‌دادم، انگشت اشاره‌م رو به سمت خودم گرفتم و سرخوشانه در جوابش گفتم:
- من اون پسرم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
پشت چشمي برام نازك كرد و زير لب، غرغركنان گفت:
- اگه اين حس رو نسبت بهت نداشتم كه وارد این رابطه نمي‌شدم.
خنديدم و سرم رو بالا انداختم.
- نچ! قبول نيست خانم رمانتيك! اين چه طرز ابراز بيان احساساته؟! داري راجع به تكيه‌گاهت حرف مي‌زني ها!
مثل سوزان، دل‌رحم و مهربون بود؛ اون‌قدر كه لب‌هاش به سرعت به خنده باز شد و گونه‌هاش رنگ گرفت.
- مي‌دونم كه چقدر قوي هستي! شخصيتت رو مي‌شناسم و اين واقعاً برام جذابه... خيلي هم مهربوني، دقيقاً ويژگي‌هاييه كه من دوست دارم!
دستم رو بين موهام فرو بردم؛ این‌بار با شنيدن این حرف‌ها، کمی معذب شدم و خنده‌ي آرومي كردم. حس عجيبي بود، اينكه يكي تو رو اين‌قدر زيبا توصيف بكنه و بهت اطمينان داشته باشه!
- تو چي؟
به دسته‌گل بينمون كه هر ازگاهي بعد از وزش باد، بوش رو به همراه عطر خوب محبوبم به مشامم مي‌رسوند، نگاه كردم. صادقانه در جوابش گفتم:
- صداقت و آرامش! و اينكه من رو به خاطر خودم بخواد نه چيز ديگه‌اي.
بهش نگفتم كه صداقت رو از نگاهش دريافت مي‌كنم، نگفتم كه وجودش برام آرامش‌بخش شده! چه عجيب بود، اينكه يك نفر خيلي سريع به زندگيت پا مي‌ذاشت ‌و‌ جوری مهرش توي بندبند وجودت نفوذ مي‌كرد ‌كه يادت نمی‌اومد قبل از داشتنش، روزها رو چطور سپري مي‌كردي و دلت هم نمي‌خواست به عقب برگردي! خوشحالم كه در بند صحرا افتاده‌بودم؛ اين همه حس خوب، بيشترين چیزی بود كه اين روزها، توي زندگيم، بهش نياز داشتم.
با شنيدن صداي خنده‌ي آشنايي، گوش‌هام تیز شد، چشم از صورت دلرباش برداشتم و به پشت سرش و جمعيت نه‌چندان كمي كه در حال رفت‌وآمد بودند، چشم دوختم. کاملاً ناخواسته، شش‌دُنگ‌ حواسم پرت صدای خنده‌ی دخترانه‌ی آشنایی بود و چشم‌هام در پی یافتنش، بین جمعیت می‌چرخید.
- چی‌شد فربد؟
چشم‌هام رو ریزتر کردم و این‌بار با میدان دید دقیق‌تری نگاهم رو به روی آدم‌های مقابلم متمرکز کردم.
- نمی‌دونم، حس کردم صدای آشنایی شنیدم، انگار... .
با دیدن چهره‌ی دخترکی که در فاصله‌ی نسبتاً دوری،‌ مقابل پسری ایستاده‌بود، گردنم رو بالا کشیدم تا از بين جمعيتي كه در حال عبور بودند و مدام جلوي ديدم رو مي‌گرفتند، از دیدن کسی که اصلاً انتظار دیدنش رو روی این پل نداشتم، مطمئن بشم. واقعاً درست می‌دیدم؟ اون سوزان بود؟ یا توهم زدم و چون صحرا رو به سوزان تشبیه کردم، کسی رو شبیهش می‌بینم؟! اون صدای خنده‌ی سرخوش و بلندی که به گوشم رسیده‌بود، صدای خنده‌های سوزان بود؟ امکان نداشت! پس اون پسر کی بود؟!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
(سوزان)

بدون اينكه به پلك‌هام اجازه‌ي بسته شدن بدم، به صورت خونسردش خیره شدم، اما اون بی‌توجه به سنگینی نگاه من، لیوان نسکافه‌ش رو‌ مقابل دهنش گرفته‌بود و به اطراف نگاه می‌کرد. نه! اینجوری نمی‌شد! خودم رو جلو کشیدم و دستم رو روی سطح چوبي میز کوبیدم.
- ایمان!
با تشر من، سرش رو به سمتم چرخوند. چشم‌هاش به خاطر وزش باد ریز شده‌بودند و موهایی که برخلاف اکثر مواقع، امروز اسير كش نبود و باز بود، توی هوا می‌رقصید و حسابي ظاهرش رو برآشفته کرده‌بود.
- بله سوزان‌خانم؟!
چشم‌هام رو باریک کردم و تهديدآميز گفتم:
- یه بار دیگه جمله‌ت رو تکرار کن!
لیوانش رو روی میز گذاشت و خودش رو جلو‌ کشید.
-‌ گفتم این قصه‌ای که برام تعریف کردی، اون‌قدر كه تو گفتي هم بد نیست!
این‌بار مبهوت از تکرار جمله‌ش، دست مشت‌شده‌م‌ رو جلوی دهنم گرفتم و در اوج حیرت‌زدگی در جوابش‌ گفتم:
- ا‌ِه! من دارم بهت میگم باراد، توی مهمونی که برای آشنا شدن با عشقش برگزار شده‌بود، عشقش رو با نامزدش دید! تو‌ میگی مهم نیست؟ چطور مهم نیست؟!
بی‌تفاوت نگاهش رو دور اجزای صورتم چرخوند.
- معلومه که‌ مهم نیست!
چشم‌هام رو با درد بستم که ادامه‌ی حرف‌هاش، باعث سوت‌کشیدن مغزم شد!
- دختره رفته نامزد کرده؟ به درک! دو روز دیگه هم باراد میره با یکی ازدواج می‌کنه و همه‌چي يادش ميره... چیز مهمی نیست که!
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن، باز شد و لبم رو به داخل دهنم فرو بردم. داشتم با ایمان حرف می‌زدم یا با ربات؟!
- پس عشق چی میشه این‌ وسط؟ کشکه؟!
تک‌خنده‌ای کرد و درحالی که سعی داشت جلوی پرواز‌ موهاش رو بگیره، در جوابم گفت:
- عزیز من! خب اینجا واقعاً عشق کیلویی چنده؟ دختره اگه داداشتو دوست داشت که نمی‌رفت با یکی دیگه ازدواج کنه! الانم به جای غصه خوردن، بهتره داداشت بره دنبال یه کیس جدید! شاید دختر بعدی داف‌تر و خفن‌تر بود.
و بعد ويپ رو از توی جیبش بیرون کشید و مقابل لب‌هاي جمع شده‌ش گرفت. صورتم رو چنگ زدم و صندلی رو به طرف فضای پایین پل و خیابون چرخوندم.
- خدایا همین الان منو از روی این پل پرت کن‌ پایین ولی نذار این حرفای زشت رو بشنوم!
صدای خنده‌ش بالا رفت و بعد بوی دودش به سمت مشامم کشیده شد. با اخم به سمتش برگشتم که بیشتر خندید و پک عمیقی به سیگارش زد. روم رو ازش گرفتم و شاکی، به رفت‌وآمد ماشین‌ها خیره شدم و غر زدم:
- باشه آقاایمان! از شما بعیده! عشق کیلویی چنده؟ این چه جمله‌ایه که تو میگی؟ دارم بهت میگم داداشم شکست عشقی خورده و دل من برای حس تلخش پرپر شده، اون‌وقت تو میگی این نشد داف بعدی؟ داف؟! وای دلمو شکوندی ایمان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
انگار کمدی‌ترین قصه‌ی سال رو براش می‌گفتم که غش‌غش می‌خندید. دستم رو به روی پام می‌کوبیدم و درحالی که بدنم رو به چپ و راست حرکت می‌دادم، ناله‌کنان گفتم:
- کجاست حرمت عشق؟ چرا جوونا اینجوری شدن؟ یکی میره با یکی دیگه ازدواج می‌کنه، یکی میاد از کیس بعدی حرف می‌زنه! پس کجاست آرمان‌های ما؟
جوری بلند خندید که با خشم به سمتش برگشتم. دستش رو جلوی دهنش نگه‌داشت و بین خنده‌هاش گفت:
- جون ایمان داری جدی میگی؟! باور کنم حرفاتو؟
- من با تو شوخی دارم؟!
از روی صندلی بلند شدم. انگشتم رو بين چونه‌م و پارچه‌ی مقنعه‌م‌کشیدم و کوله‌م رو روی شونه‌م فیکس کردم. شوخی‌شوخی با عشق هم شوخی؟!
- سوزان؟ سوزان‌خانم؟ خب من مگه به تو توهین کردم که قهر می‌کنی؟
همون‌طور که تلاش می‌کردم به جمعیتی که از مقابلم می‌اومدند، برخورد نکنم، پوزخندی زدم و در جواب ایمانی که پشت سرم بود، گفتم:
- تو به عشق توهین کردی! برو اول توبه کن بعد برگرد پیش من!
دوباره صدای خنده‌ش بلند شد و من با شدت بیشتری قدم برداشتم.
- سوزانم؟ آخه توهین چیه! من داشتم خیلی منطقی راجع به زندگی داداشت نظر می‌دادم... خب بگم بسوزه پای دختری که شوهر کرده خوبه؟ تو راضی میشی؟
نیم‌رخم رو به عقب چرخوندم و بهش توپيدم:
- نخیر! اما نباید عشقو این‌قدر ساده و الکی بپنداری، آخ!
با تنه‌ای که طرف مقابل بهم زد،‌ قدمی عقب رفتم و دستم رو به شونه‌م گرفتم. ایمان چشم‌غره‌ای نثار پسرک کرد و مقابلم ایستاد. دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با ناراحتی گفت:
- دردت گرفت عزیزم؟
لب‌هام رو آویزون کردم و سرم رو بالا انداختم. روم رو ازش برگردوندم که دستش رو کنار گونه‌م گذاشت و صورتم رو به طرف خودش چرخوند. با مهربونی نگاهش رو بهم دوخت.
- عسلی من ناراحته؟
ابروهام رو در هم انداختم و سرم رو به پایین تکون دادم. با انگشت شستش، گوشه‌ی لبم رو نوازش کرد و با لحن ملایمی گفت:
- چشم سوزانم، فرمودی دیگه عشق رو ساده و الکی‌ نپندارم، چشم! قول میدم نپندارم هیچ‌وقت!
ابروهام رو بالا انداختم و سرم رو از زیر دستش عقب کشیدم. به خودم اشاره کردم و با تعجب گفتم:
- من این جمله رو گفتم؟
با فشردن لب‌هاش روی هم، جلوی خنده‌ش رو‌ گرفت و سرش رو به نشونه‌ی تأیید حرفم تکون داد.
- البته اینم فرمودین که باید اول توبه کنم... منم قرار شده امشب برم توبه‌گاه... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
از شنیدن حرف‌ها و لحن خنده‌دار ایمان، من هم به خنده افتادم. جوری که ایمان نتونست ادامه‌ی حرفش رو بگه. بلندبلند می‌خندیدم. واقعاً چرا بعضی وقت‌ها قاطی می‌کردم و جمله‌های عجیب‌غریب می‌گفتم؟
- وای سوزان! از دست تو! تو حتی بیشتر از اینکه عاشق معشوقت باشی، روی عشق غیرت داری!
سرم رو عقب گرفتم و این‌بار بلندتر خندیدم. هنوز هم پای حرف‌هام بودم اما قبول دارم که زیاده‌روی کرده‌بودم. دستم رو به چشم‌های خیسم کشیدم و نگاهی به اطراف انداختم و با ته‌خنده‌ای که بی‌خیالم نمی‌شد، گفتم:
- وای ایمان باورم نمیشه... وای باورم نمیشه ایمان!
دستم رو روی دهنم کوبوندم و با وحشت به فردی که در مسیر نگاهم قرار داشت، خیره شدم. با دیدن چشم‌های ریز شده‌ و دقیقش، روح از تنم رفت! سریع خودم رو به سمت ایمان کشیدم و بدنم رو جمع کردم تا دیده نشم و پشت بدن ایمان مخفی بشم. با وحشت، تندتند گفتم:
- فربده! به خدا فربد بود! بیچاره شدم ایمان، بیچاره شدم.
- فربد؟ داداشت؟
همین که خواست سرش رو به عقب بچرخونه، جیغ خفیفی كشيدم و کاپشنش رو چنگ زدم.
- برنگرد! چرا برمی‌گردی؟! بیچاره شدم فربد!
کاپشنش رو از بین انگشت‌های تیزم جدا کرد و با خنده گفت:
- من که فربد نیستم!
نه، این آدم امشب با من شوخی داشت! همین‌طور که کمرم خم بود، دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش مقنعه‌م رو توی صورتم کشیدم و درحالی که عقب‌عقب می‌رفتم، گفتم:
- ایمان تو رو جون هر کسی که دوست داری جدی باش! الان سکته می‌کنم! بیا از روی این پل بریم، من بهت گفتم خیلی شلوغه نیایم اینجا! فقط بیا فرار کنیم!
خودم رو‌ بین جمعیت انداختم و دست ایمان رو دنبال خودم کشیدم. با قدم‌های تند به عقب برگشتیم، از روی پل پایین اومدیم. به سمت ماشینش دویدم و درحالی که تندتند دستم رو روی شیشه می‌کوبیدم، گفتم:
- درو باز کن، زود باش!
جدي و با اخم نگاهم کرد.
- باشه سوزان! این لوس‌بازیا چیه؟
دستگیره در ماشین رو تندتند پایین می‌کشیدم اما تا زمانی که آقاایمان دکمه‌ی ریموت رو نزد، در باز نشد. خودم رو توی ماشین انداختم و دست‌هام رو‌ مقابل صورتم گرفتم. جيغ‌جيغ‌كنان و با استرس، خطاب به ايماني كه به لج من، فاز خونسردي برداشته‌بود، گفتم:
- ايمان توروخدا از این منطقه دور شو، با سرعت دور شو!
پوفی کشید و‌ ماشین رو‌ روشن کرد. با شتاب ماشین، نفس راحتي كشيدم و کم‌کم دست‌هام رو از روی صورتم برداشتم، مقنعه‌م رو عقب دادم و تكوني به بدن شل و وارفته‌م دادم. يعني به خير گذشت؟! با بلند شدن صداي موبايلم، از جا پريدم و از تصور اينكه فربد پشت خط باشه، از ته دل جيغ كشيدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
توان برداشتن موبایلم رو نداشتم، ترجیح دادم توی کیفم بمونه و تماس‌گیرنده‌ی گرامی رو معطل بذاره؛ چه فربد بود چه نبود! با قطع شدن صداش، کوله‌م رو بغل کردم، به طرف ایمانی که با سرعت توی بزرگراه رانندگی می‌کرد و از همیشه جدی‌تر به نظر می‌رسید، برگشتم و ناله‌کنان گفتم:
- دیدی داشتم بدبخت می‌شدم؟ دیدی داشتم رسوا می‌شدم؟ صددفعه بهت گفتم منو توی جمعیت نیار!
نگاه پر خشمش رو برای لحظاتی کوتاه حواله‌ی نگاهم کرد و دوباره چشم به خیابون دوخت؛ کوتاه بود اما تأثیرش رو گذاشت و خودم رو جمع و جور کردم.
- جنابعالی و خانواده‌تون توی کدوم دوره زندگی‌ می‌کنین؟ میشه به من بگی؟!
باز بحث‌های همیشگی شروع شد! ابروهام رو به هم نزدیک کردم و جوابش رو ندادم.
- محض اطلاعت بگم، اون لحظه‌ای که برگشتم و عقبو دیدم، آق‌داداشت رو با یه دختر دیدم! قرار و مدار واسه پسراتون آزاده، اون‌وقت واسه تو شاخ و دم داره؟ بابا دمتون گرم.
تمسخرآمیز خندید و نمک روی زخم من پاشید.
- توروخدا یکم به‌روز بشین! دست از این ترس و واهمه‌های الکی بردارین! می‌دونی الان توی سال چند زندگی می‌کنیم؟ اون‌وقت تو هنوز از یه قرار ساده با دوست‌‌پسرت می‌ترسی! بابا ما توی یک مکان عمومی بودیم نه یک مکان خصوصی که بد باشه!
با حرف‌هاش، انگشت‌های دستم رفته‌رفته جمع شدند و ناخن‌هام کف دستم فرو شد. مشتم رو روی کوله‌م کوبیدم، بی‌طاقت و با صدای بلند در جواب‌ حرف‌های تکراریش، گفتم:
- ایمان! لطفاً درست صحبت کن! هم راجع به خونواده‌م، هم خودم! در ضمن، کسی به من نگفته که می‌تونم با کسی رفیق باشم یا نه، این خودِ منم که دلم نمی‌خواد قبل از اینکه بهشون چیزی بگم، مچمو توی کوچه و خیابون بگیرن! فعلاً هم نمی‌تونم چیزی بهشون بگم چون من ته‌تغاری خونه‌م و الویت با خواهرای بزرگ‌ترمه! اصلاً الان وقتش نیست و دلم نمی‌خواد کسی بدونه من توی رابطه‌م! متوجه شدی؟!
صدای پوزخندش، مثل مته روی مغز درگیرم نشست. حرف‌هاش هم که قدرتی برای اون مته شد که تا جایی که می‌تونه مغزم رو سوراخ کنه!
- پس مشکل از ذهن مامان‌بزرگی‌ خودته! والا الان مامان‌بزرگا هم بی‌خیال این اخلاقاشون میشن و خودشونو آپدیت میکنن ولی تو بی‌خیال این رفتارا نمیشی! دختر، مگه رابطه داشتن الویت داره؟ یعنی چون خواهر بزرگ و سینگل داری می‌خوای این وضعیتو ادامه بدی؟!
دیدن فربد خیلی بهم استرس وارد کرده‌بود، جوری که هنوز پاهام می‌لرزید. توی صندلی ماشین فرو رفتم، سرم رو به شیشه تکیه دادم و این‌بار آروم اما با تحکم جوابش رو دادم:
- خواهش می‌کنم این قضیه رو ادامه نده ایمان! سخته بخوای به نظرم احترام بذاری؟! مدام داری با من محالفت می‌کنی! ای بابا! من اصلاً همینم که هستم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
نگاهم رو ازش گرفتم و پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. چرا احترام گذاشتن به نظر من، این‌قدر براش سخت بود؟! چرا مدام باید خودم رو براش توضیح می‌دادم و در نهایت نقد می‌شدم؟ واقعاً این اخلاق‌های ایمان و روشن‌فکری‌های بی‌اندازه‌ش خسته‌م کرده‌بود.
- باشه عسلی! به دل نگیر لطفاً.
با دم عمیق، هوای ماشین رو به داخل ریه‌هام کشیدم و صد حیف که این ماشین همیشه بوی سیگار می‌داد؛ سرفه‌ی کوتاهی کردم.
- سوزان؟ می‌خوای جوابمو ندی؟!
و همین بود! همیشه خیلی سریع به سمتم برمی‌گشت و دل عاشقم رو می‌لرزوند.
- معلومه که نه!
پلک‌هام رو که باز کردم و تصویر لبخندش رو که دیدم، استرس‌هام ذره‌ذره ازم دور شد و بودن در کنار ایمان برام یادآوری شد. چه کنم که این مرد رو با همه‌ی غرغرهاش، خیلی دوست داشتم؟!
سرکوچه پیاده شدم و با قدم‌های تند خودم رو به خونه رسوندم. خداخدا کردم که فربد زودتر از من نرسیده‌ باشه و زمانی که ماشینش رو توی پارکینگ ندیدم، خدا رو شکر کردم. با صدای بلند به عزیزجون که توی آشپزخونه و پای گاز بود، سلام کردم و یکی‌دوتا پله‌ها رو بالا رفتم. نیم‌نگاهی‌ به پذیرایی انداختم و به طرف اتاقم رفتم، اما جلوی راهرو ایستادم. سرم رو به عقب چرخوندم، با دیدن سوگل که مقابل تلویزیون نشسته‌بود و با تعجب نگاهم می‌کرد، لبخند الکی زدم.
- سلام!
سلام کرد و دوباره نگاهش رو به صفحه‌ی تلویزیون و سریالی که پخش می‌شد، دوخت. با تردید قدمی جلو رفتم و با صدای آروم پرسیدم:
- سوگل؟ فربد اومده؟
نمی‌دونم چرا با اینکه ماشینش رو ندیده‌بودم اما باز هم به بودنش شک داشتم! صورتش رو جمع کرد و تکون ریزی به سرش داد.
- چی‌ میگی؟ بلند بگو نمی‌شنوم.
نگاه چپی بهش انداختم. حرف‌های من مهم‌تر بود یا شخصیت دختر توی سریال که با صدای بلند بهش گوش می‌داد؟!
- پرسیدم فربد اومده یا نه؟
این‌بار با صدای بلندتر، سؤالم رو پرسیدم و وقتی جواب منفی رو از زبون سوگل شنیدم، نفس راحتی کشیدم. به طرف اتاقم چرخیدم اما در لحظه، دوباره به طرف سوگل برگشتم. یک قدم جلوتر رفتم و گفتم:
- سوگلی؟ میشه اگه کسی سراغ منو گرفت، بگی سوزان یکی‌دو ساعت قبل از دانشگاه برگشته خونه و خوابیده؟!
نگاهش طوری بود که انگار به یک دیوانه نگاه می‌کرد! از چه کسی هم کمک می‌خواستم!
- باز چه دسته‌گلی به آب دادی؟
چشم‌هام درشت شد و تندتند دستم رو جلوی صورتش تکون دادم. چرا بیخودی بهونه دادم دستش تا بهم مشکوک بشه؟!
- هیچی، هیچی! اصلاً فراموشش کن، من میرم استراحت کنم.
فرصت صحبت به سوگل متعجب رو ندادم و سریع خودم رو به اتاقم رسوندم. امیدوارم که داداش فربدم، امروز قدرت عقابی چشم‌هاش رو از دست داده باشه و بین جمعیت به اون زیادی روی پل طبیعت، براش قابل تشخیص نبوده‌باشم! کوله‌م رو روی زمین انداختم، کف دست‌هام رو به حالت عبادت، به هم چسبوندم و مقابل چشم‌های بسته‌م گرفتم، عاجزانه زمزمه کردم:
- خداجون! هوامو داشته باش!
***
 
بالا پایین