جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 25,346 بازدید, 482 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
(فرهود)

دستی که دور بازوم حلقه شده‌بود، هر از گاهی تنگ می‌شد و به دنبالش لرزش دست و نفس‌های نامنظمش رو حس می‌کردم. چه می‌شد کرد؟ باید از تونل این تجربه‌ی تلخ و دردآور عبور می‌کردیم. سوگند، چه نقشه‌هایی برای باراد چیده‌بود و حالا برخلاف مسیري كه ترسیم كرده‌بود، توی خونه‌ي آقاي يوسفي و مراسم عقد شیده حضور داشتیم اما با یک داماد دیگه! بیشتر از اینکه غمگین باشیم، شوکه بودیم و خواه‌ناخواه، با جریان پر شتاب زندگی جلو می‌رفتیم؛ مگه مي‌شد کار دیگه‌ای هم کرد؟! چشم از شیرینی رولت، سيب قرمز و موز داخل بشقابم برداشتم، دستم رو روی دستش که روی بازوم قرار داشت گذاشتم و پوست سردش رو با سر انگشت‌هام نوازش کردم. نگاهم پی صورتش دوید و به آرومی لب زدم:
- سوگند من؟
لب‌های هلویی‌رنگش‌ به لبخند مزین شد و نگاهش رو مهمون چشم‌هام کرد.
-‌ جانم؟ دارم تمرین می‌کنم خوب باشم و دیگه به چیزایی که گذشته فکر نکنم!
تک‌خنده‌ای کردم و با حرکت ابروهام به سمت بالا، به صورتش اشاره کردم.
- باشه قربونت برم! فقط انقباض صورتت و رنگ و روت اینو نشون ميده توي اين تمرين موفق نيستي!
سرم رو به سمت گوشش که پشت موهای ساده و سشوار شده‌ش پنهون شده‌بود، نزدیک کردم و زمزمه کردم:
- به خودت فشار نیار! آروم‌آروم حل میشه.
با صدای بلند کِل‌کشیدن خانم‌های مجلس، قفسه‌ی‌ سی*ن*ه‌ش با نفس عمیقش، بالا و پایین شد. نگاهش رو به روبه‌رو دوخت و من هم مسیر دیدش رو دنبال کردم. شیده و امید، روي دو مبل تكي سطلنتي، در کنار هم نشسته‌بودند. خطبه عقد خونده‌ شده‌بود و حالا کادوهای مراسم عقد رو دریافت می‌کردند. شادی و شعف عجیبی توی خونه‌ی قديمي اما باصفاي آقای یوسفی جریان داشت. رضایت و خوشحالی توی چهره‌ی خانواده‌ها موج می‌زد. پدر و مادر شیده، کنار سفره‌ی عقدي که به سادگی و قشنگی با رنگ‌ نباتی تزئین شده‌بود، ایستاده‌بودند و برای دختر کوچکشون که توی کت و شلوار سفید عروس بود، با عشق، دست می‌زدند. اون‌طرف هم پدر و مادر امید! راستش صحنه‌ی نابی بود؛ صحنه‌ای که تماشا کردنش بی‌شک عشق رو به دل همه می‌نداخت اما برای ما یادآور حسرت هم میشه. حسرت نبودن خانواده‌ها در مراسم عقدمون! با فشاری که به بازوم وارد شد، حواسم به سوگند جلب شد.
- ولی کاش نمی‌اومدیم!
از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. تمرين فايده‌اي نداشت؛ هر ده دقيقه اين جمله رو تكرار مي‌كرد.
- سوگندجان! هر هشت‌نفر ما رو دعوت کرده‌بودند، حتی عزیزجون و آقاجون! زشت نبود هیچ‌کسی نیاد؟
شونه‌ای بالا انداخت و با دست آزادش یقه‌ی انگلیسی کت آبی‌آسمانیش رو مرتب کرد. حداقل اگه اون مهموني رو برگزار نمي‌كنيم و اون‌قدر شفاف در جريان ازدواجشون قرار نمي‌گرفتيم، شايد مي‌شد توي مراسم شركت نكرد، اما حالا، اگه ما هم نمي‌اومديم، جلوه‌ي بدي داشت! برای اینکه به حرف بیاد و دست از نشخوارفکری برداره، پرسیدم:
- سوگل چی می‌گفت؟ قراره عروسی نگیرن؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
لیوان آبمیوه‌ش رو از روی میز برداشت و به لب‌هاش نزدیک کرد.
- نه! ظاهراً توی یکی‌دو سال اخیر، امید اینجا خونه خریده که اندکی وسایل هم داره چون به خاطر كارش رفت‌و‌آمد داشته به تهران! فعلاً قراره اونجا باشن تا کم‌کم شیده جهزیه‌ش رو بخره و به خونه‌ي اميد ببره.
و جرعه‌ای از آبمیوه‌ش رو خورد. تعجب كردم! برای اینکه كسايي كه روي صندلي‌هاي كنارمون نشسته‌بودند، صدامون رو نشنون، با تن صدای پاييني گفتم:
- در عرض یک ماه زندگی دختره از این رو به اون رو شد! چقدر با عجله! درسته دخترخاله و پسرخاله‌ن اما امید اینا شهر دیگه‌ای زندگی می‌کنن و توی این سالا زیاد کنار هم نبودن.
كمرش رو خم كرد و لیوانی که فقط نصف محتوياتش خورده شده‌بود رو روی میز گذاشت. دستش رو جلوی دهنش گرفت و درحالی که چشم‌های ذره‌بینیش رو روی شیده و امید متمرکز کرده‌بود، خطاب به من گفت:
- والا به خدا! منم همینو میگم! اصلاً تو قیافه‌ی شیده رو ببین، عروس شوق و ذوق نداره!
شیده با کمک امید، مشغول بستن دستبند طلایی به دور مچ دستش بود؛ ظاهراً كادوي آرزو، خواهر اميد بود. چشم ازشون برداشتم و گفتم:
- این‌قدر سریع همه‌چی‌ رو پیش بردن که یخ دختره آب نشده، آخه شیده خیلی خجالتی و‌ محجوبه!
سرش رو به چپ و راست تکون داد و این‌بار پچ‌پچ‌کنان گفت:
- می‌دونی شیده شبیه چیه؟ مثلاً من اگه با مهراب ازدواج می‌کردم این شکلی می‌شدم.
با شنیدن جمله‌ش، فکم قفل شد و با اخم به طرفش برگشتم. به هیچ وجه از چنین جمله‌‌‌بندی و چنین تصوری خوشم نیومد! حتی اگه در حد یک حرف باشه! لب‌هاش به یک طرف صورتش جمع شدند و با خنده گفت:
- من منظورم حس و حالش بود نه چیز دیگه‌ای!
اخمم غليظ‌تر شد. اصلاً نمي‌خواستم به حس و حال اون اتفاق فكر كنم!
- نمی‌شد طور دیگه‌ای مثال بزنی؟ اصلاً دلم نمی‌خواد همچین جمله‌ یا تشبیهی بشنوم!
خندید و چونه‌ش رو به بازوم تکیه داد. دلبرانه در جوابم گفت:
- منظورم این بود که با عشق ازدواج نمی‌کنه!
جواب دلبريش رو براي بعداً گذاشتم و بی‌تفاوت گفتم:
- بله و این کاملاً مشخصه چون سنتی ازدواج کردن! ببین خوشحالی خانواده‌ها رو! معلومه که اونا تصمیم‌گیرنده بودن، اما به هرحال از این بحث خوشم نمیاد.
- قربونت بشم!
زمزمه‌ش مثل یک تکه قند توی وجودم آب شد اما به روی خودم نیاوردم. با اومدن شیلا به سمتمون، سوگند گردنش رو صاف کرد و هر دو ایستادیم. شیلا كه از عروس، بيشتر به خودش رسيده‌بود، دستي به دامن صورتي و شاين‌دار پيراهنش كشيد؛ به خاطر اومدنمون تشکر کرد و با ناراحتی اضافه کرد:
- چرا بقیه نیومدن؟ ما که گفتیم همه با هم تشریف بیارین!
دست به سينه شدم و سرم رو پایین انداختم. سوگند در جواب شیلا گفت:
- ممنون عزیزم، مراسم عقده و جای بزرگ‌تراست! ما هم به رسم ادب، از طرف بقیه شرکت کردیم تا تبریک بگیم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
892
15,579
مدال‌ها
4
خوب بود؛ برخلاف روز مهموني، سوگند اين‌بار مي‌تونست توي مكالمه با اين خانواده، آرامشش رو حفظ كنه. شیلا نچی کرد و شاكي‌تر از قبل گفت:
- این چه حرفیه؟ از سوگل تعجب می‌کنم! از اون دیگه توقع نداشتم نیاد!
سوگند باز هم به آرومي و با جملات فرمالیته، سعی در رفع دلخوری شیلا و توجیه نیومدن باقی اعضای خانواده‌مون داشت و بالأخره شیلايي كه زياد راضي به نظر نمي‌رسيد، از کنارمون رفت.
- خبر نداره که سوگل سایه‌ی خودش و خواهرش و دامادشون رو با تیر می‌زنه!
خنده‌کنان روی صندلی نشستیم. امید و‌ پدرش و بعضی از مردهای جوون فامیل که همه برای ما ناشناس بودند، وسط سالن حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند. صدای جیغ و سوت، یک لحظه هم کم نمی‌شد و راستش دیدن این صحنه‌ها واقعاً دردآور بود؛ باراد خیلی دوست داشت صاحب این مجلس باشه و خیلی براش برنامه‌ریزی کرد اما نشد که نشد! حس مي‌كنم حتی من هم ظرفیت مراسم امشب رو نداشتم، پس چه توقعی از سوگند داشتم؟! متمايل به سمت سوگند، بدنم رو حركت دادم و بشقاب میوه و شیرینی رو روی پاهام گذاشتم. مشغول پوست کندن سیب قرمزرنگ شدم و پرسیدم:
- چرا سوگل یکم گاردشو پایین نمياره؟ حداقل نسبت به شیلا كه دوستشه!
سوگند لحظه‌اي پلک‌هاش رو بست و‌ سرش رو به نشونه‌‌ي تأسف تکون داد.
- چی بگم والا، اخلاقشه! حالا گفتی سوگل بذار اینو بهت بگم! برای هفته‌ي بعد با سه نفر قرار جلسه‌ی ملاقات گذاشتیم! باورت میشه؟ یعنی سوگل می‌خواد عروس بشه؟!
تکه‌ای از سیب رو به دست سوگند دادم و‌ خودم هم گازی به تکه‌ی سيب توي دستم زدم.
- چرا که نه؟! یواش‌یواش باید همشون سروسامون بگیرن، حتی باراد!
لبخندي از سر رضايت زد و با دستمال‌کاغذی نوک انگشت‌هاش رو تمیز کرد.
- اون که صد البته! ولی کلاً در رابطه با سوگل، این قضیه برام جالبه! می‌دونی که اون بین دخترا از همه کمتر احساساتش رو بروز میده و همیشه نسبت به عشق و عاشقی خودش رو بی‌تفاوت نشون میده.
باقی سیب رو جویدم و ادامه دادم:
- حالا این سه خانواده، کیا هستن؟ دوستای آقاجون؟
خندید و سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
- البته نه خود‌ِ خانواده‌ی دوستای آقاجون! اونا واسطه شدن و ما رو به دوست یا فامیلاشون معرفی کردن! انگار دور دوره سوگله! سه‌تا خواستگار رو چطوری هندل کنیم فرهود؟! من مي‌ترسم!
 
بالا پایین