جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط پژواک خاموشی با نام [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,821 بازدید, 51 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دامیار] اثر «ریحانه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع پژواک خاموشی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط پژواک خاموشی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
733
8,251
مدال‌ها
2
با دقت بیشتری نگاهی به صورت آشفته‌اش کرد که معلوم بود حال و روز خوشی ندارد ولی بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و گوشواره‌هایش را از درون جعبه برداشت و به گوشش آویزان کرد. با دستش موهایش را مرتب کرد و دوباره به آینه خیره‌شد. هیچ وقت در طول زندگی شاد نبود و نتوانسته بود طعم خوش زندگی را بچشد، وقتی فکر می‌کرد حداقل کنار ادگار می‌شد زندگی رویایی ساخت باز هم تیرش به سنگ خورده بود.
ادگار: تموم شد؟
با صدای ادگار از آینه چشم گرفت و با برداشتن کیف مجلسی‌اش از اتاق بیرون آمد. وقتی روبه‌روی ادگار ایستاد حق به جانب سر بالا گرفت و به ادگار نگاهی انداخت. کت‌‌ و شلوار مشکی فوق‌العاده جذابش بیشتر از همه به چشم می‌خورد و او را تبدیل به یک مرد کاملاً نمونه کرده بود. تا به حال او را با کت و شلوار ندیده بود و برایش جالب شده‌بود. ادگار با جذبه دستش را داخل جیب شلوارش برد و گفت:
ادگار: زیبا شدی.
هیدر: می‌دونم.
کمی در صورتش دقیق شد و کمی بعد گفت:
ادگار: چرا آرایش نکردی؟
هیدر دستی لای موهای کوتاهش کشید و گفت:
هیدر: ترجیح میدم خود واقعیم باشم تا پشت یک کیلو آرایش قایم بشم.
ادگار: ولی آرایش برای هر دختری مهمه...کاری میکنه تا به زیباتر شدندش اضافه بشه.
هیدر: ولی من نیازی به زیبایی ندارم، همین طوری خوبه.
سرش را برای تأیید تکان داد و دو قدم جلوتر آمد و دستش را لای موهایش کشید و گفت:
ادگار: بهتره که بزاری موهات بلند بشه، موهای کوتاه مال پسرهاست.
دستش را پس زد و گفت:
هیدر: قبلاً بود که مال دختر مال پسر داشت الان دیگه همه چیز اجتماعی شده و مال همه‌ست.
ادگار: ولی من می‌خوام که موهات و بذاری بلند بشه.
هیدر: من دوست ندارم.
ادگار: هیدر.
کلافه پوفی کشید و گفت:
هیدر: این مو اگه مال توئه که پیش من چیکار می‌کنه، اگه مال منه که می‌خوام کوتاه باشه به تو چه ربطی داره؟
ادگار که تخسی و لجاجت دخترک را دید یک دور، دور خودش چرخید و از کلبه بیرون رفت و این باعث شد که لبخند معناداری روی لب‌های هیدر بنشیند. خرامان سمت در رفت و به دنبال ادگار راه افتاد. در میانه راه با نفس‌‌نفس ساختگی گفت:
هیدر: طبق معمول پیاده تا اونجا می‌ریم؟
ایستاد و رو به خیابان گفت:
ادگار: نه تاکسی می‌گیریم.
خم شد و با حالت نمایشی دستی روی دامن کوتاهش کشید و با تمسخر گفت:
هیدر: خوبه حداقل مجبور نیستم با این لباس کل شهر و پیاده بگردم.
اخم‌های ادگار محکم‌تر بین دو ابرو پیچید. از چین ما بین پیشانی‌اش می‌شد میزان خشمش را فهمید. برای اولین ماشینی که سمتشان می‌آمد دست بلند کرد و بعد از ایستادنش بلافاصله سوار شد. به محض سوار شدن هیدر، ادگار نگاه زیر چشمی انداخت و برگه تا شده‌ای را از کتش بیرون آورد و روی پای دخترک گذاشت. هیدر متعجب برگه را برداشت و سوالی پرسید:
هیدر: این چیه؟
ادگار: بازش کنی می‌فهمی چیه.
هیدر: دوست دارم خودت بهم بگی.
اخم‌آلود به هیدر نگاه کرد و گفت:
ادگار: آدرس دانشگاه جدیدت هست قراره از فردا بری تا درست و ادامه بدی.
هیدر: حالا چه عجله‌ایه؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
733
8,251
مدال‌ها
2
ادگار: نباید بزاری درسات عقب بمونن...خوب تلاشت و بکن.
دیگر حوصله کل کل با پدر زورگویش را نداشت، برای همین مستأصل برگه را باز کرد و با دیدن آدرس سوتی زد و خطاب به ادگار گفت:
هیدر: به‌به چه دانشگاه معروفی رو هم برام انتخاب کردی، یعنی باید توی این دانشگاه درس بخونم؟
ادگار: برای اطلاع ثانوی بله.
هیدر: اطلاع ثانوی؟ مگه قراره که از اینجا بریم؟
ادگار: الان که نه ولی بعداً شاید مجبور بشیم از اینجا بریم...در ضمن این مهمانی که می‌ریم باید حواست و کاملاً جمع کنی. از رفتارهای بچگانه دوری کن و سعی کن یه خانم سرسنگین و با وقار به نظر بیای. نمی‌خوام با رفتار‌های سبکت منم سبک بکنی.
هیدر با خوشحالی خمیازه‌ای کشید و با پشت خودش را به صندلی ماشین فشرد وگفت:
هیدر: خیالت تخت حواسم هست.
نگاه سرد و تاثیرگذارش هیدر را نشانه گرفت و گفت:
ادگار: و یه چیز دیگه...نمی‌خوام کسی متوجه رابطه بین من و تو بشه، ميخوام کاملاً مخفی بمونه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
هیدر: یعنی چی...میشه دوباره حرفت و تکرار کنی؟ من متوجه نمیشم چی رو باید مخفی بکنیم؟
ادگار بی حوصله پاسخ داد:
ادگار: یعنی نمی‌خوام کسی متوجه بشه که من و تو دختر و پدریم، نباید بفهمن فهمیدی؟
هیدر: پس بهشون چی بگیم وقتی نسبت دختر پدری بینمون نیست.
ادگار: میگیم ما یه مدت با هم دوستیم همین.
هیدر: دوست؟ این و برو رو به آینه به خودت بگو باورت میشه؟ فرق سنی‌مون و با هم مقایسه کردی؟ ما چه دوستی بینمونه آخه یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد.
ادگار: این جایی که ما میریم براشون این چیزا اهمیت نداره پس الکی جز نزن.
هیدر: اصلاً...چرا باید مخفی کاری کنیم؟ چه سودی برای من داره؟
ادگار: من هرچی گفتم برای خودت بود، برای نجات جونت بود حالا هم می‌تونی حرفم و گوش کنی و نذاری کسی با خبر بشه وگرنه این جون خودته که آسیب می‌بینه.
هیدر کمی عقب رفت و با صدایی که درونش ترس مشخص بود گفت:
هیدر: داری من و می‌ترسونی.
ادگار: باید هم بترسی این حرف شوخی بردار نیست.
هیدر: تو...کی هستی؟
ادگار: من کسی نیستم..نمی‌بینی؟
هیدر: دنبال چی می‌گردی؟
ادگار: یه مدرک.
هیدر: یه مدرک؟ چه مدرکی؟
ادگار نگاه گذرایی به اطراف انداخت و گفت:
ادگار: برات بهتره که زیاد کنجکاوی نکنی دختر جون.
اخم درهم کشید و دست به سی*ن*ه به پشت صندلی‌اش تکیه داد و با ناراحتی گفت:
هیدر: کارت همینه، هربار به یک روشی من و می‌پیچونی.
ادگار: همینه که هست از فردا همین هم نیست.
حتی اجازه نداد که حرفش را کامل بکند عجول و بی طاقت پارازیت انداخت‌.
ادگار: تو فقط باید الان به این فکر بکنی که توی مهمونی سوتی ندی، و مهمتر از همه این که سعی کن درحد توانت ازم دور نشی تا بتونم ازت اون طوری که بتونم محافظت بکنم.
هیدر با حفظ خونسردی ابرو بالا پراند.
هیدر: مگه این جایی که ما می‌ریم چه‌قدر خطر داره؟
ادگار: اندازه‌ای هست که اگه مواظب نباشیم سرت و به باد بده.
 
بالا پایین