- Jul
- 733
- 8,251
- مدالها
- 2
با دقت بیشتری نگاهی به صورت آشفتهاش کرد که معلوم بود حال و روز خوشی ندارد ولی بیخیال شانهای بالا انداخت و گوشوارههایش را از درون جعبه برداشت و به گوشش آویزان کرد. با دستش موهایش را مرتب کرد و دوباره به آینه خیرهشد. هیچ وقت در طول زندگی شاد نبود و نتوانسته بود طعم خوش زندگی را بچشد، وقتی فکر میکرد حداقل کنار ادگار میشد زندگی رویایی ساخت باز هم تیرش به سنگ خورده بود.
ادگار: تموم شد؟
با صدای ادگار از آینه چشم گرفت و با برداشتن کیف مجلسیاش از اتاق بیرون آمد. وقتی روبهروی ادگار ایستاد حق به جانب سر بالا گرفت و به ادگار نگاهی انداخت. کت و شلوار مشکی فوقالعاده جذابش بیشتر از همه به چشم میخورد و او را تبدیل به یک مرد کاملاً نمونه کرده بود. تا به حال او را با کت و شلوار ندیده بود و برایش جالب شدهبود. ادگار با جذبه دستش را داخل جیب شلوارش برد و گفت:
ادگار: زیبا شدی.
هیدر: میدونم.
کمی در صورتش دقیق شد و کمی بعد گفت:
ادگار: چرا آرایش نکردی؟
هیدر دستی لای موهای کوتاهش کشید و گفت:
هیدر: ترجیح میدم خود واقعیم باشم تا پشت یک کیلو آرایش قایم بشم.
ادگار: ولی آرایش برای هر دختری مهمه...کاری میکنه تا به زیباتر شدندش اضافه بشه.
هیدر: ولی من نیازی به زیبایی ندارم، همین طوری خوبه.
سرش را برای تأیید تکان داد و دو قدم جلوتر آمد و دستش را لای موهایش کشید و گفت:
ادگار: بهتره که بزاری موهات بلند بشه، موهای کوتاه مال پسرهاست.
دستش را پس زد و گفت:
هیدر: قبلاً بود که مال دختر مال پسر داشت الان دیگه همه چیز اجتماعی شده و مال همهست.
ادگار: ولی من میخوام که موهات و بذاری بلند بشه.
هیدر: من دوست ندارم.
ادگار: هیدر.
کلافه پوفی کشید و گفت:
هیدر: این مو اگه مال توئه که پیش من چیکار میکنه، اگه مال منه که میخوام کوتاه باشه به تو چه ربطی داره؟
ادگار که تخسی و لجاجت دخترک را دید یک دور، دور خودش چرخید و از کلبه بیرون رفت و این باعث شد که لبخند معناداری روی لبهای هیدر بنشیند. خرامان سمت در رفت و به دنبال ادگار راه افتاد. در میانه راه با نفسنفس ساختگی گفت:
هیدر: طبق معمول پیاده تا اونجا میریم؟
ایستاد و رو به خیابان گفت:
ادگار: نه تاکسی میگیریم.
خم شد و با حالت نمایشی دستی روی دامن کوتاهش کشید و با تمسخر گفت:
هیدر: خوبه حداقل مجبور نیستم با این لباس کل شهر و پیاده بگردم.
اخمهای ادگار محکمتر بین دو ابرو پیچید. از چین ما بین پیشانیاش میشد میزان خشمش را فهمید. برای اولین ماشینی که سمتشان میآمد دست بلند کرد و بعد از ایستادنش بلافاصله سوار شد. به محض سوار شدن هیدر، ادگار نگاه زیر چشمی انداخت و برگه تا شدهای را از کتش بیرون آورد و روی پای دخترک گذاشت. هیدر متعجب برگه را برداشت و سوالی پرسید:
هیدر: این چیه؟
ادگار: بازش کنی میفهمی چیه.
هیدر: دوست دارم خودت بهم بگی.
اخمآلود به هیدر نگاه کرد و گفت:
ادگار: آدرس دانشگاه جدیدت هست قراره از فردا بری تا درست و ادامه بدی.
هیدر: حالا چه عجلهایه؟
ادگار: تموم شد؟
با صدای ادگار از آینه چشم گرفت و با برداشتن کیف مجلسیاش از اتاق بیرون آمد. وقتی روبهروی ادگار ایستاد حق به جانب سر بالا گرفت و به ادگار نگاهی انداخت. کت و شلوار مشکی فوقالعاده جذابش بیشتر از همه به چشم میخورد و او را تبدیل به یک مرد کاملاً نمونه کرده بود. تا به حال او را با کت و شلوار ندیده بود و برایش جالب شدهبود. ادگار با جذبه دستش را داخل جیب شلوارش برد و گفت:
ادگار: زیبا شدی.
هیدر: میدونم.
کمی در صورتش دقیق شد و کمی بعد گفت:
ادگار: چرا آرایش نکردی؟
هیدر دستی لای موهای کوتاهش کشید و گفت:
هیدر: ترجیح میدم خود واقعیم باشم تا پشت یک کیلو آرایش قایم بشم.
ادگار: ولی آرایش برای هر دختری مهمه...کاری میکنه تا به زیباتر شدندش اضافه بشه.
هیدر: ولی من نیازی به زیبایی ندارم، همین طوری خوبه.
سرش را برای تأیید تکان داد و دو قدم جلوتر آمد و دستش را لای موهایش کشید و گفت:
ادگار: بهتره که بزاری موهات بلند بشه، موهای کوتاه مال پسرهاست.
دستش را پس زد و گفت:
هیدر: قبلاً بود که مال دختر مال پسر داشت الان دیگه همه چیز اجتماعی شده و مال همهست.
ادگار: ولی من میخوام که موهات و بذاری بلند بشه.
هیدر: من دوست ندارم.
ادگار: هیدر.
کلافه پوفی کشید و گفت:
هیدر: این مو اگه مال توئه که پیش من چیکار میکنه، اگه مال منه که میخوام کوتاه باشه به تو چه ربطی داره؟
ادگار که تخسی و لجاجت دخترک را دید یک دور، دور خودش چرخید و از کلبه بیرون رفت و این باعث شد که لبخند معناداری روی لبهای هیدر بنشیند. خرامان سمت در رفت و به دنبال ادگار راه افتاد. در میانه راه با نفسنفس ساختگی گفت:
هیدر: طبق معمول پیاده تا اونجا میریم؟
ایستاد و رو به خیابان گفت:
ادگار: نه تاکسی میگیریم.
خم شد و با حالت نمایشی دستی روی دامن کوتاهش کشید و با تمسخر گفت:
هیدر: خوبه حداقل مجبور نیستم با این لباس کل شهر و پیاده بگردم.
اخمهای ادگار محکمتر بین دو ابرو پیچید. از چین ما بین پیشانیاش میشد میزان خشمش را فهمید. برای اولین ماشینی که سمتشان میآمد دست بلند کرد و بعد از ایستادنش بلافاصله سوار شد. به محض سوار شدن هیدر، ادگار نگاه زیر چشمی انداخت و برگه تا شدهای را از کتش بیرون آورد و روی پای دخترک گذاشت. هیدر متعجب برگه را برداشت و سوالی پرسید:
هیدر: این چیه؟
ادگار: بازش کنی میفهمی چیه.
هیدر: دوست دارم خودت بهم بگی.
اخمآلود به هیدر نگاه کرد و گفت:
ادگار: آدرس دانشگاه جدیدت هست قراره از فردا بری تا درست و ادامه بدی.
هیدر: حالا چه عجلهایه؟