جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,062 بازدید, 153 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
156
1,039
مدال‌ها
2
حریر، شتاب‌زده وارد خانه شد. در را پشت سرش بست و تکیه داده به آن، پلک روی هم گذاشت. بند کوله‌اش، رها شده از روی شانه‌هایش، به زمین افتاد.
حوریا که مشغول انجام کارهایش روی مبل نشسته‌بود؛ با شنیدن صدای افتادن، با تعجب گردن کشید. از دیدن چهره برافروخته‌ خواهرش ابرو بالا انداخت.
- خوبی حریر؟
حریر یکه‌خورده از جا پرید. نفسش جا نیامده‌بود؛ هنوز ترسیده و هیجان‌زده بود. آب‌دهان قورت داد. باید همین حالا می‌گفت که کجا بوده و چه کار کرده؟ مردمک‌هایش به سرعت در حدقه چرخید.
- آره آره... فقط دوییدم که زودتر به خونه برسم.
حوریا از جا برخاست. کنترل کولر را از روی میزعسلی برداشت. در حال کم کردن دمای آن، پرسید:
- این همه راه رو پیاده برگشتی؟ چرا ماشین نگرفتی؟
حریر کوله‌اش را بالا کشید. شال افتاده به دور گردنش را باز کرد و قلبش سریع‌تر کوبش گرفت.
- با ماشین اومدم. مامان کو؟
حوریا با شک به موهای نمناکش نگاه کرد که به پس گردنش چسبیده‌بود. از سرش گذشت: با ماشین آمده‌ و این‌طور عرق کرده‌؟
به سمت آشپزخانه رفت تا برایش شربت درست کند.
- رفته خونه پسر وسطی حاجی؛ اسمش چی بود؟ آهان فواد! رفته برای نذری که گرفته کمک زنش کنه. همین مونده‌بود مامان ما بشه له‌له پسرحاجی! تو چرا دوییدی؟
حریر شانه بالا انداخت. برای اولین بار گاردی به نحوه حرف زدن حوریا در مورد حاج‌رحیم و خانواده‌اش نگرفت. نمی‌دانست چطور باید اصل داستان را بگوید، یا اصلاً لازم بود اعتراف کند که کلاس شنایش را پیچانده و کاری را کرده که... .
سعی کرد ذهنش را منحرف کند.
- پیش دیار نمیری؟
حوریا قالب یخ را از یخچال بیرون کشید. همین سوال کافی بود تا حواسش پرت شود.
- نه! کجا برم وقتی خانواده‌ش هستن؟! همون چند باری هم که با بچه‌ها رفتیم کلی خجالت کشیدم.
شربت توت‌فرنگی‌ای که مادرش درست کرده‌بود را در لیوان ریخت. دروغ چرا، به اندازه دنیایی دلتنگ دیار بود. ولی از وقتی مرخص شده‌بود روحی و دیانا کنارش بودند و از نظر خودش رفتنش توجیهی نداشت.
حریر دکمه‌های بلوز صورتی‌رنگش را باز کرد. برای اولین‌بار به در و دیوار خانه نگاه کرد. از خودش پرسید: اگر مجبور شوند از این خانه بروند، آن‌وقت چه میشود؟
بی‌هدف گفت:
- حالا که یک‌ماه و اندی گذشته، چرا برنمی‌گردن؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
156
1,039
مدال‌ها
2
حوریا دو تکه یخ در لیوان ریخت. یادش نمی‌رفت وقتی دیانا خبر واکنش پاهای دیار را به تحریک الکتریکی داد، چقدر دوست داشت که خودش هم در آن لحظه حضور داشت، اما همه‌اش حسرت شد و تنگ دلش نشست. این روزها همه‌چیز به طرز غریبانه‌ای رنگ عادت گرفته‌بود؛ از کلاس‌های آموزشی تا معمای حل نشدنی حاج رحیم! اندازه یک بی‌نهایت تمام نشدنی از این وضعیت احساس کرختی و خستگی داشت.
سری برای خودش تکان داد. لیوان را مقابل حریر گذاشت. بی‌میل پاسخ داد:
- خانواده‌شن. حق دارن کنارش باشن تا خیالشون راحت بشه.
حریر حرفی نزد. لیوان را برداشت. جرعه‌جرعه آن را نوشید. بار دیگر فکر کرد: «شاید این یه حدس بچگانه باشه.»
حوریا گویی از سکوتش، پِی به حالش برد. چشم‌هایش را ریز کرد. به صورت گل انداخته‌اش خیره ماند.
- تو امروز کلاس نرفتی، درست میگم؟
حریر لیوان را روی میز برگرداند. بالاخره که چه، باید می‌گفت دیگر!
لب‌هایش را با زبان خیس کرد‌. بی‌مقدمه گفت:
- من امروز حجره حاج‌عمو بودم.
لحظه‌ای مکث کرد. خرمایی‌های حوریا منتظر بود تا او ادامه دهد. انگشت‌هایش را در هم پیچاند.
- به حاج‌عمو گفتم می‌خوام برای تولد مامان هدیه بخرم، بیاد با هم بریم. می‌دونستم امروز کار داره نمی‌تونه بیاد. دیشب که با آقاسجاد حرف میزد شنیدم.
نگاهش کرد تا واکنشش را بسنجد. حوریا با اخم لب زد:
- خب؟
حریر چشم دزدید. کوله‌اش را از کنار دستش برداشت. زیپ آن را باز کرد و برگه‌ای بیرون کشید؛ برگه‌ای زردرنگ و کهنه، با رد منگنه زنگ‌زده در گوشه پاره شده آن!
حوریا دست دراز کرد، با تردید برگه را گرفت. نوشته‌های روی کاغذ، با مهر کمرنگی که پای آن خورده‌بود، نفسش را سنگین کرد. رسید بیمه بود. چشمش به قسمت شرح خورد. رد نوشته‌ها از فرط فرسودگی محو بودند. «برخورد با مانع ناشناس، خسارت وارده به گلگیر جلو چپ و چراغ مه‌شکن.»
تیله‌های گریزانش به خط بعدی افتاد، «نتیجه: پرداخت بدون ثبت رسمی گزارش پلیس.»
لب‌هایش تکان خورد.
- این... .
حریر با چشم‌های پر شده زمزمه کرد:
- وقتی رفت به مشتریش فرش نشون بده در گاوصندوقش باز بود. من نمی‌خواستم توش رو نگاه کنم، ولی نمی‌دونم چرا این‌کار رو کردم. تاریخش با سال فوت بابا یکیه، ما... .
سکسکه‌ای بی‌هنگام از گلویش بیرون پرید.
- ما داریم با کی زندگی می‌کنیم آجی؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
156
1,039
مدال‌ها
2
سپهر کتاب‌های زبان روسی را از روی میزتحریر برداشت و یلدا برگه‌های پخش شده پای صندلی را جمع کرد.
- مامانت ناراحت نشه سرزده اومدیم؟
سپهر چپ‌چپی به او رفت و رو به اشکان کرد:
- بعد یه چیز بهش میگم ناراحت میشی. آخه شما که می‌دونین مامان من شما رو از من و سینا بیشتر دوست نداشته باشه، کمتر نداره.
حوریا دستی به روتختی نامرتبش کشید. لب پایین داد.
- خب راست میگه، همینجوریش هم همه‌اش براتون دردسرم. گناه که نکردین رفیق من شدین، دائم... .
هرسه‌ نفرشان با هم به این اظهارنظر مظلومانه «خفه‌شو»ای حواله کردند و باقی کلامش را در نطفه کشتند.
اشکان پتوی افتاده پای تخت را تا زد، همزمان با پا، ساک ورزشی ولو شده را آن‌طرف‌تر هُل داد.
- گندت بزنن که انقدر شلخته‌ای؛ حالمون رو بهم زدی.
سپهر خندید. لیوان‌های کثیف لبه‌ی پنجره را برداشت.
- حالا شما چرا افتادین به تمیزکاری؟ من دارم جا باز می‌کنم که بشینین.
یلدا لیوان‌ها را از دستش گرفت. درحالی‌که به طرف در می‌رفت، غُر زد:
- ‌نمی‌خواد به خودت زحمت بدی، تو اگه کارکُن بودی قبلش انجام می‌دادی.
سپهر دو ضربه‌ی آرام به شانه‌ی اشکان زد. با خیال راحت از این‌که شستن لیوان‌ها از گردنش برداشته شد، روی صندلی چرم چرخ‌دارش نشست.
- جواهری گیرت اومده. جان اشکی تا عمر داری مدیونمی که شما دو تا رو با هم لینک کردم.
اشکان نگاه تحقیرآمیزی به او انداخت. روی تخت، کنار حوریا نشست.
- تو ما رو لینک کردی؟ اون موقع که تنبونتم نمی‌تونستی بکشی بالا، دماغو!
با هم به این اصطلاح قدیمی خندیدند. یادش نمی‌رفت با چه مصیبتی توانست آن فضاحت را جمع کند. این لقب از زمان ترم اولشان آب می‌خورد؛ سپهر سرما خورده‌بود و با عطسه بی‌هنگامش در کلاس، برای چند ترم سوژه شوخی‌ دانشجوها شده‌بود. در آخر آنقدر با آن‌ها در این موضوع همراهی کرد تا قضیه برایشان بی‌مزه شد و دست از سرش برداشتند.
یلدا همراه با سینا که سینی شربت به دست داشت، وارد اتاق شد. احوالپرسی مجددشان چندان طولانی نشد. سپهر سینی را از دست برادرش گرفت. اشکان، خیره به لاغری شانه‌های سینا، با غم لب کش داد. یادش نمی‌رفت شقایق، خواهر دردانه‌اش چطور عاشق سی*ن*ه ستبر این پسر بود. آن‌وقت‌ها با شوق از شانه‌های پهنش تعریف می‌کرد و هر وقت که با هم به خرید می‌رفتند، با وسواس برایش پیراهن هدیه می‌خرید. حالا کجا بود که ببیند عشق تنومندش از نبودنش به چه روزی افتاده‌است. خیلی وقت بود که اعتیادش را ترک کرده‌بود؛ تقریباً از زمانی که سپهر به زندان افتاد، اما چشم‌هایش هنوز کدر بود. کدر بود و چه تلخ بود گفتن این حقیقت که او دیگر هیچ‌گاه سینای شقایق نمی‌شد.
گویی سینا هم از دیدنش به یاد همان روزها افتاد که با حسرت خیره‌اش ماند. چشم‌های اشکان و شقایق شبیه هم بود، با همان مژ‌ه‌های تاب‌دار که تیله‌های مشکی‌شان را به خصوص‌تر نشان می‌داد.
سپهر دست دور گردن سینا انداخت. او بیشتر از هر کسی می‌دانست که برادرش با چه غمی می‌جنگد. خواست به اصطلاح حواسش را پرت کند. با مسخره‌گی صدایش را تغییر داد:
- اینم از داش سینای ما! کدبانوی تمام عیار، کاملاً دارای آمادگی برای رفتن به خانه بخت! خلاصه که شوهر دم دست داشتین دریغ نکنین.
لب‌های سینا، بی‌جان تکان خورد. هیچ‌ک.س به شوخی سپهر نخندید؛ شاید چون همه‌شان می‌دانستند که سینای این روزها، بدون حضور شقایق هر روز می‌میرد و دعای بدی نبود اگر می‌گفتند کاش او هم با شقایق می‌رفت. شقایقی که زندگی نباتی را هم تاب نیاورد و در یک روز سرد زمستانی قلبش ایستاد.
این‌بار حوریا سعی کرد این چرخه را قطع کند. اشکان و سینا مثل زهر و پادزهر بودند، مثل درد و درمان؛ با هر برخورد با هم، چنان روح و قلبشان از هم می‌گسست که فقط خدا می‌توانست از آن برزخ سوزان نجاتشان دهد.
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
156
1,039
مدال‌ها
2
- سپهر گفت تونستین شعبه‌ای که اون رسید بیمه رو پرداخت کرده از طریق دوستتون پیگیری کنین.
سپس کاغذ کهنه‌ای که حریر پیدا کرده‌بود را از کیفش بیرون کشید. ادامه داد:
- این اصلشه، گفتم شاید برای فهمیدن حقیقت کمکتون کنه.
کَلکش گرفت. توانست حواسشان را پرت کند.
سینا دست جلو برد و برگه را گرفت.
- شماره بیمه‌نامه کافی بود. همون عکسی که به سپهر دادین رو برای دوستم فرستادم. از اونجایی که این تصادف مربوط به سیزده سال پیش بود، درآوردن اطلاعاتش یکم زمان می‌برد، ولی... .
مردد به سپهر نگاه کرد تا مطمئن شود می‌تواند مسائلی را که فهمیده بازگو کند یا نه! حوریا از تعللش احساس خوبی نگرفت.
- خواهش می‌کنم هر چی که هست رو بهم بگین. من برای شنیدن حقیقت این‌جام!
سینا برگه را روی میز گذاشت. به چهره مشوش او زل زد.
- دوستم تونست از آرشیو دیجیتال شرکت یه چیزایی پیدا کنه‌.
دلهره ناشناخته‌ای به سراغ حوریا آمد، آنقدر که از هیجان شنیدن باقی جمله‌ سینا، از روی تخت بلند شد. اشکان اخم‌کرده انگشت‌هایش را در هم گره زد.
- چرا نسیه حرف می‌زنی داداش، بگو و راحتمون کن.
یلدا با کنجکاوی خودش را جلو کشید.
سینا گلویی صاف کرد. مردمک‌هایش، دور تا دور اتاق چرخ زد. هنوز برای گفتن واقعیت دو به شک بود.
- راستش محل تصادف به صورت تقریبی ثبت شده، ۱۸کیلومتر بعد از خروجی تهران، جایی که سپهر گفته پدر شما هم... .
فشار حوریا به یک‌باره افتاد، طوری که با بی‌حالی روی تخت نشست. با آن‌که حدسش را میزد، اما شنیدن حقیقت دگرگونش کرد. یلدا شربت درون سینی را برداشت و به سمتش پا تند کرد. لیوان را نزدیک لب‌هایش برد. حوریا با گیجی و بیچارگی نگاهش کرد. یعنی حدسشان درست بود؟ حاج‌رحیم همانی بود که با پدرش تصادف کرده‌بود؟ پس چرا فرار کرد؟ چرا با مادرش ازدواج کرد؟ اصلاً چرا بعد از آن همه سال به سراغشان آمد؟ یلدا به زور جرعه‌ای شربت به خوردش داد.
سپهر دست به سی*ن*ه شد. رشته کلام را به دست گرفت. ترجیح می‌داد کل داستان را یک‌جا بشنود تا بریده بریده!
- دوست سینا یه چیز دیگه هم پیدا کرده؛ شرح حادثه به نقل از بیمه‌گذار اینطور نوشته شده که راننده مقابل زده و فرار کرده. این یعنی حاج‌رحیم ادعا کرد کسی که با ماشینش برخورد داشته رو نتونسته ببینه و پلاکی هم ازش برنداشته‌. یعنی ذکر نکرده که راننده مقابل در صحنه فوت شده.
حوریا دست روی سی*ن*ه‌اش گذاشت. برای اولین‌بار در تمام این مدت حس کرد که نباید دنباله این قضیه را می‌گرفت. تکلیف اعتماد مادرش چه میشد، تکلیف حمایت‌های حریر؟
- با این حال... ممکنه گزارش پلیس در مورد تصادف پدرم اشتباه بوده باشه و اون تصادف، حاصل خواب‌آلودگی نبوده باشه؟
یلدا با نگرانی دستش را فشرد. اشکان متفکر گفت:
- بعید نیست. حداقل حالا که فهمیدیم این حاجی به اصطلاح معتمد بازار، دروغ گفتن رو بلده دیگه هیچی ازش بعید نیست؛ حتی ربط آشوب با حاج‌رحیم!‌
سر همه‌شان به ضرب بالا آمد. سینا پرسش‌آمیز خیره‌شان شد.
- آشوب کیه؟
سپهر لب‌هایش را به زیر دندان برد. چشم ریز کرد.
- بهت میگم.
سپس دست به زیر چانه‌اش کشید. پر از سوظن اضافه کرد:
-پاپوشی که برای حوریا درست کردن، شاگرد مغازه‌ای که بی‌هوا، درست سر بزنگاه اومد تو حجره و بعدشم با یه تلفن رفت، زیاد اتفاقی به نظر نمی‌رسه. اصلاً چرا آشوب از بین ما چهارتا باید حوریا رو انتخاب کنه؟ یا چرا حاج‌رحیم به خاطر تصادفی که توش مقصر نبوده باید یکسال به کاشان کوچ کنه؟
 
بالا پایین