موضوع نویسنده
- Feb
- 156
- 1,039
- مدالها
- 2
حریر، شتابزده وارد خانه شد. در را پشت سرش بست و تکیه داده به آن، پلک روی هم گذاشت. بند کولهاش، رها شده از روی شانههایش، به زمین افتاد.
حوریا که مشغول انجام کارهایش روی مبل نشستهبود؛ با شنیدن صدای افتادن، با تعجب گردن کشید. از دیدن چهره برافروخته خواهرش ابرو بالا انداخت.
- خوبی حریر؟
حریر یکهخورده از جا پرید. نفسش جا نیامدهبود؛ هنوز ترسیده و هیجانزده بود. آبدهان قورت داد. باید همین حالا میگفت که کجا بوده و چه کار کرده؟ مردمکهایش به سرعت در حدقه چرخید.
- آره آره... فقط دوییدم که زودتر به خونه برسم.
حوریا از جا برخاست. کنترل کولر را از روی میزعسلی برداشت. در حال کم کردن دمای آن، پرسید:
- این همه راه رو پیاده برگشتی؟ چرا ماشین نگرفتی؟
حریر کولهاش را بالا کشید. شال افتاده به دور گردنش را باز کرد و قلبش سریعتر کوبش گرفت.
- با ماشین اومدم. مامان کو؟
حوریا با شک به موهای نمناکش نگاه کرد که به پس گردنش چسبیدهبود. از سرش گذشت: با ماشین آمده و اینطور عرق کرده؟
به سمت آشپزخانه رفت تا برایش شربت درست کند.
- رفته خونه پسر وسطی حاجی؛ اسمش چی بود؟ آهان فواد! رفته برای نذری که گرفته کمک زنش کنه. همین موندهبود مامان ما بشه لهله پسرحاجی! تو چرا دوییدی؟
حریر شانه بالا انداخت. برای اولین بار گاردی به نحوه حرف زدن حوریا در مورد حاجرحیم و خانوادهاش نگرفت. نمیدانست چطور باید اصل داستان را بگوید، یا اصلاً لازم بود اعتراف کند که کلاس شنایش را پیچانده و کاری را کرده که... .
سعی کرد ذهنش را منحرف کند.
- پیش دیار نمیری؟
حوریا قالب یخ را از یخچال بیرون کشید. همین سوال کافی بود تا حواسش پرت شود.
- نه! کجا برم وقتی خانوادهش هستن؟! همون چند باری هم که با بچهها رفتیم کلی خجالت کشیدم.
شربت توتفرنگیای که مادرش درست کردهبود را در لیوان ریخت. دروغ چرا، به اندازه دنیایی دلتنگ دیار بود. ولی از وقتی مرخص شدهبود روحی و دیانا کنارش بودند و از نظر خودش رفتنش توجیهی نداشت.
حریر دکمههای بلوز صورتیرنگش را باز کرد. برای اولینبار به در و دیوار خانه نگاه کرد. از خودش پرسید: اگر مجبور شوند از این خانه بروند، آنوقت چه میشود؟
بیهدف گفت:
- حالا که یکماه و اندی گذشته، چرا برنمیگردن؟
حوریا که مشغول انجام کارهایش روی مبل نشستهبود؛ با شنیدن صدای افتادن، با تعجب گردن کشید. از دیدن چهره برافروخته خواهرش ابرو بالا انداخت.
- خوبی حریر؟
حریر یکهخورده از جا پرید. نفسش جا نیامدهبود؛ هنوز ترسیده و هیجانزده بود. آبدهان قورت داد. باید همین حالا میگفت که کجا بوده و چه کار کرده؟ مردمکهایش به سرعت در حدقه چرخید.
- آره آره... فقط دوییدم که زودتر به خونه برسم.
حوریا از جا برخاست. کنترل کولر را از روی میزعسلی برداشت. در حال کم کردن دمای آن، پرسید:
- این همه راه رو پیاده برگشتی؟ چرا ماشین نگرفتی؟
حریر کولهاش را بالا کشید. شال افتاده به دور گردنش را باز کرد و قلبش سریعتر کوبش گرفت.
- با ماشین اومدم. مامان کو؟
حوریا با شک به موهای نمناکش نگاه کرد که به پس گردنش چسبیدهبود. از سرش گذشت: با ماشین آمده و اینطور عرق کرده؟
به سمت آشپزخانه رفت تا برایش شربت درست کند.
- رفته خونه پسر وسطی حاجی؛ اسمش چی بود؟ آهان فواد! رفته برای نذری که گرفته کمک زنش کنه. همین موندهبود مامان ما بشه لهله پسرحاجی! تو چرا دوییدی؟
حریر شانه بالا انداخت. برای اولین بار گاردی به نحوه حرف زدن حوریا در مورد حاجرحیم و خانوادهاش نگرفت. نمیدانست چطور باید اصل داستان را بگوید، یا اصلاً لازم بود اعتراف کند که کلاس شنایش را پیچانده و کاری را کرده که... .
سعی کرد ذهنش را منحرف کند.
- پیش دیار نمیری؟
حوریا قالب یخ را از یخچال بیرون کشید. همین سوال کافی بود تا حواسش پرت شود.
- نه! کجا برم وقتی خانوادهش هستن؟! همون چند باری هم که با بچهها رفتیم کلی خجالت کشیدم.
شربت توتفرنگیای که مادرش درست کردهبود را در لیوان ریخت. دروغ چرا، به اندازه دنیایی دلتنگ دیار بود. ولی از وقتی مرخص شدهبود روحی و دیانا کنارش بودند و از نظر خودش رفتنش توجیهی نداشت.
حریر دکمههای بلوز صورتیرنگش را باز کرد. برای اولینبار به در و دیوار خانه نگاه کرد. از خودش پرسید: اگر مجبور شوند از این خانه بروند، آنوقت چه میشود؟
بیهدف گفت:
- حالا که یکماه و اندی گذشته، چرا برنمیگردن؟