جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط NastaranHamzeh با نام [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,036 بازدید, 151 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دربنددژم] اثر «نسترن حمزه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع NastaranHamzeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NastaranHamzeh
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
154
1,035
مدال‌ها
2
حریر، شتاب‌زده وارد خانه شد. در را پشت سرش بست و تکیه داده به آن، پلک روی هم گذاشت. بند کوله‌اش، رها شده از روی شانه‌هایش، به زمین افتاد.
حوریا که مشغول انجام کارهایش روی مبل نشسته‌بود؛ با شنیدن صدای افتادن، با تعجب گردن کشید. از دیدن چهره برافروخته‌ خواهرش ابرو بالا انداخت.
- خوبی حریر؟
حریر یکه‌خورده از جا پرید. نفسش جا نیامده‌بود؛ هنوز ترسیده و هیجان‌زده بود. آب‌دهان قورت داد. باید همین حالا می‌گفت که کجا بوده و چه کار کرده؟ مردمک‌هایش به سرعت در حدقه چرخید.
- آره آره... فقط دوییدم که زودتر به خونه برسم.
حوریا از جا برخاست. کنترل کولر را از روی میزعسلی برداشت. در حال کم کردن دمای آن، پرسید:
- این همه راه رو پیاده برگشتی؟ چرا ماشین نگرفتی؟
حریر کوله‌اش را بالا کشید. شال افتاده به دور گردنش را باز کرد و قلبش سریع‌تر کوبش گرفت.
- با ماشین اومدم. مامان کو؟
حوریا با شک به موهای نمناکش نگاه کرد که به پس گردنش چسبیده‌بود. از سرش گذشت: با ماشین آمده‌ و این‌طور عرق کرده‌؟
به سمت آشپزخانه رفت تا برایش شربت درست کند.
- رفته خونه پسر وسطی حاجی؛ اسمش چی بود؟ آهان فواد! رفته برای نذری که گرفته کمک زنش کنه. همین مونده‌بود مامان ما بشه له‌له پسرحاجی! تو چرا دوییدی؟
حریر شانه بالا انداخت. برای اولین بار گاردی به نحوه حرف زدن حوریا در مورد حاج‌رحیم و خانواده‌اش نگرفت. نمی‌دانست چطور باید اصل داستان را بگوید، یا اصلاً لازم بود اعتراف کند که کلاس شنایش را پیچانده و کاری را کرده که... .
سعی کرد ذهنش را منحرف کند.
- پیش دیار نمیری؟
حوریا قالب یخ را از یخچال بیرون کشید. همین سوال کافی بود تا حواسش پرت شود.
- نه! کجا برم وقتی خانواده‌ش هستن؟! همون چند باری هم که با بچه‌ها رفتیم کلی خجالت کشیدم.
شربت توت‌فرنگی‌ای که مادرش درست کرده‌بود را در لیوان ریخت. دروغ چرا، به اندازه دنیایی دلتنگ دیار بود. ولی از وقتی مرخص شده‌بود روحی و دیانا کنارش بودند و از نظر خودش رفتنش توجیهی نداشت.
حریر دکمه‌های بلوز صورتی‌رنگش را باز کرد. برای اولین‌بار به در و دیوار خانه نگاه کرد. از خودش پرسید: اگر مجبور شوند از این خانه بروند، آن‌وقت چه میشود؟
بی‌هدف گفت:
- حالا که یک‌ماه و اندی گذشته، چرا برنمی‌گردن؟
 
موضوع نویسنده

NastaranHamzeh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
154
1,035
مدال‌ها
2
حوریا دو تکه یخ در لیوان ریخت. یادش نمی‌رفت وقتی دیانا خبر واکنش پاهای دیار را به تحریک الکتریکی داد، چقدر دوست داشت که خودش هم در آن لحظه حضور داشت، اما همه‌اش حسرت شد و تنگ دلش نشست. این روزها همه‌چیز به طرز غریبانه‌ای رنگ عادت گرفته‌بود؛ از کلاس‌های آموزشی تا معمای حل نشدنی حاج رحیم! اندازه یک بی‌نهایت تمام نشدنی از این وضعیت احساس کرختی و خستگی داشت.
سری برای خودش تکان داد. لیوان را مقابل حریر گذاشت. بی‌میل پاسخ داد:
- خانواده‌شن. حق دارن کنارش باشن تا خیالشون راحت بشه.
حریر حرفی نزد. لیوان را برداشت. جرعه‌جرعه آن را نوشید. بار دیگر فکر کرد: «شاید این یه حدس بچگانه باشه.»
حوریا گویی از سکوتش، پِی به حالش برد. چشم‌هایش را ریز کرد. به صورت گل انداخته‌اش خیره ماند.
- تو امروز کلاس نرفتی، درست میگم؟
حریر لیوان را روی میز برگرداند. بالاخره که چه، باید می‌گفت دیگر!
لب‌هایش را با زبان خیس کرد‌. بی‌مقدمه گفت:
- من امروز حجره حاج‌عمو بودم.
لحظه‌ای مکث کرد. خرمایی‌های حوریا منتظر بود تا او ادامه دهد. انگشت‌هایش را در هم پیچاند.
- به حاج‌عمو گفتم می‌خوام برای تولد مامان هدیه بخرم، بیاد با هم بریم. می‌دونستم امروز کار داره نمی‌تونه بیاد. دیشب که با آقاسجاد حرف میزد شنیدم.
نگاهش کرد تا واکنشش را بسنجد. حوریا با اخم لب زد:
- خب؟
حریر چشم دزدید. کوله‌اش را از کنار دستش برداشت. زیپ آن را باز کرد و برگه‌ای بیرون کشید؛ برگه‌ای زردرنگ و کهنه، با رد منگنه زنگ‌زده در گوشه پاره شده آن!
حوریا دست دراز کرد، با تردید برگه را گرفت. نوشته‌های روی کاغذ، با مهر کمرنگی که پای آن خورده‌بود، نفسش را سنگین کرد. رسید بیمه بود. چشمش به قسمت شرح خورد. رد نوشته‌ها از فرط فرسودگی محو بودند. «برخورد با مانع ناشناس، خسارت وارده به گلگیر جلو چپ و چراغ مه‌شکن.»
تیله‌های گریزانش به خط بعدی افتاد، «نتیجه: پرداخت بدون ثبت رسمی گزارش پلیس.»
لب‌هایش تکان خورد.
- این... .
حریر با چشم‌های پر شده زمزمه کرد:
- وقتی رفت به مشتریش فرش نشون بده در گاوصندوقش باز بود. من نمی‌خواستم توش رو نگاه کنم، ولی نمی‌دونم چرا این‌کار رو کردم. تاریخش با سال فوت بابا یکیه، ما... .
سکسکه‌ای بی‌هنگام از گلویش بیرون پرید.
- ما داریم با کی زندگی می‌کنیم آجی؟
 
بالا پایین