- Dec
- 951
- 16,211
- مدالها
- 4
(بردیا)
عکسهای خوشرنگ و لعابشون رو ورق زدم و چشمهای شاد و لبهای خندونشون رو به ذهن سپردم. بدون اینکه چشم از صفحهی موبایل بردارم، با خنده گفتم:
- فربد، جون من راستشو بگو! چطوری توی این مدت کم، این همه قرار گذاشتین؟ مگه میشه؟!
صدای خندهش رو میون صدای مچالهشدن کاغذهاي باطلهي زير دستش، شنیدم.
- زیاده؟ کلاً هفتهای سهبار با هم میریم بیرون.
به صورت فربد توي آخرين عكس خیره شدم و در جوابش گفتم:
- والا هفته هم هفت روزه! روز تعطیلشو اگه بیخیال بشیم، شما دوتا با وجود اين همه گرفتاري و مشغله، پنجاه درصد هفته رو با همین! تازه میپرسی زیاده؟
دستم رو چرخوندم و صفحهی موبایلش رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
- ولی عجب نگاه عاشقانهای تقدیمش میکنی داداش!
با خنده، موبایلش رو از توی دستم چنگ زد و با فشردن دکمهی کنارش، صفحهش رو خاموش کرد. تصویر عکسی که فربد در اون، عاشقانه به صورت خندان صحرا زل زدهبود، جلوی نگاهم بود. واقعاً فربد تغییر کردهبود! حال دلش خیلی خوب بود و خوشحال و سرزندهتر از قبل هم به نظر میرسید.
- فکر کنم صحرا، گزینهی مناسبی برات باشه.
کاغذهای مقوایی لول شده رو از روی میزش برداشتم و خیره به چشمهای براق و کنجکاوش ادامه دادم:
- حالتو خوب کرده، خیلی خوب.
آرنجش رو به سطح میز تکیه داد و دستهای در هم گرهزدهش رو زیر چونهش گذاشت.
- خودمم همین فکرو میکنم، فعلاً که همهچی خوب پیش میره.
«خداروشکر» گفتم و نیمنگاهی به ساعت انداختم. چهار عصر بود.
- امشب میمونی؟ خیلی از کارا مونده.
باز بحث كار پيش اومد كه لبخندش محو شد و گره ریزی بین ابروهاش تشکیل شد.
- آره، بهتره کارای آخر سالو زود جمع کنیم تا حداقل توی تعطیلات اعصاب آرومی داشته باشیم، امشب تا جایی که تونستيم، بمونیم.
یک قدم به عقب برداشتم و در جوابش گفتم:
- موافقم، امشب سرحالم میتونم کارا رو انجام بدم.
نگاهي به سرتا پام انداخت و چشمكي به روم زد.
- بچهها که رفتن میام توی اتاقت تا با هم کارا رو پیش ببریم.
چشمهام رو درشت کردم و با صدای نازک شدهای در جواب شيطنش گفتم:
- چشم خانوادهمو دور دیدی، میخوای از تنهایی استفاده کنی؟ مگه خودت ناموس نداری؟!
ابروهاش رو بالا فرستاد و لبخند دندوننمايي تحويلم داد.
- چرا دارم، ولي دلم برای تویی میسوزه که ناموس نداری، گفتم از تنهایی درت بیارم.
- واه! بیحیا! لازم نکرده!
عکسهای خوشرنگ و لعابشون رو ورق زدم و چشمهای شاد و لبهای خندونشون رو به ذهن سپردم. بدون اینکه چشم از صفحهی موبایل بردارم، با خنده گفتم:
- فربد، جون من راستشو بگو! چطوری توی این مدت کم، این همه قرار گذاشتین؟ مگه میشه؟!
صدای خندهش رو میون صدای مچالهشدن کاغذهاي باطلهي زير دستش، شنیدم.
- زیاده؟ کلاً هفتهای سهبار با هم میریم بیرون.
به صورت فربد توي آخرين عكس خیره شدم و در جوابش گفتم:
- والا هفته هم هفت روزه! روز تعطیلشو اگه بیخیال بشیم، شما دوتا با وجود اين همه گرفتاري و مشغله، پنجاه درصد هفته رو با همین! تازه میپرسی زیاده؟
دستم رو چرخوندم و صفحهی موبایلش رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
- ولی عجب نگاه عاشقانهای تقدیمش میکنی داداش!
با خنده، موبایلش رو از توی دستم چنگ زد و با فشردن دکمهی کنارش، صفحهش رو خاموش کرد. تصویر عکسی که فربد در اون، عاشقانه به صورت خندان صحرا زل زدهبود، جلوی نگاهم بود. واقعاً فربد تغییر کردهبود! حال دلش خیلی خوب بود و خوشحال و سرزندهتر از قبل هم به نظر میرسید.
- فکر کنم صحرا، گزینهی مناسبی برات باشه.
کاغذهای مقوایی لول شده رو از روی میزش برداشتم و خیره به چشمهای براق و کنجکاوش ادامه دادم:
- حالتو خوب کرده، خیلی خوب.
آرنجش رو به سطح میز تکیه داد و دستهای در هم گرهزدهش رو زیر چونهش گذاشت.
- خودمم همین فکرو میکنم، فعلاً که همهچی خوب پیش میره.
«خداروشکر» گفتم و نیمنگاهی به ساعت انداختم. چهار عصر بود.
- امشب میمونی؟ خیلی از کارا مونده.
باز بحث كار پيش اومد كه لبخندش محو شد و گره ریزی بین ابروهاش تشکیل شد.
- آره، بهتره کارای آخر سالو زود جمع کنیم تا حداقل توی تعطیلات اعصاب آرومی داشته باشیم، امشب تا جایی که تونستيم، بمونیم.
یک قدم به عقب برداشتم و در جوابش گفتم:
- موافقم، امشب سرحالم میتونم کارا رو انجام بدم.
نگاهي به سرتا پام انداخت و چشمكي به روم زد.
- بچهها که رفتن میام توی اتاقت تا با هم کارا رو پیش ببریم.
چشمهام رو درشت کردم و با صدای نازک شدهای در جواب شيطنش گفتم:
- چشم خانوادهمو دور دیدی، میخوای از تنهایی استفاده کنی؟ مگه خودت ناموس نداری؟!
ابروهاش رو بالا فرستاد و لبخند دندوننمايي تحويلم داد.
- چرا دارم، ولي دلم برای تویی میسوزه که ناموس نداری، گفتم از تنهایی درت بیارم.
- واه! بیحیا! لازم نکرده!