جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 28,850 بازدید, 539 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
(باراد)

با اشاره‌ی دست عزیزجون و دیدن رنگ نگران نگاهش، به خودم اومدم. تقریباً با حالت دویدن، به طرف پله‌ها رفتم و‌ خودم رو به طبقه‌ی بالا رسوندم. نگاهم رو اطراف هال و آشپزخونه چرخوندم اما سوگند رو ندیدم. همین‌که چرخیدم، چشم‌هام به سمت راهروی اتاق دخترها کشیده شد و‌ سوگند رو در حالی‌که به در اتاق سوگل تکیه زده‌ و سرش رو‌ پایین انداخته‌بود، دیدم.
- سوگند؟
صدام رو نشنید، برای همین بلندتر صداش زدم. سرش رو که بالا گرفت، موهای پریشونش از روی صورتش کنار رفت. فعلاً نمی‌تونستم به رنگ و روی پریده و چشم‌های سرخش توجه کنم. با حرکت انگشت‌هام بهش اشاره کردم و گفتم:
- بدو بیا اینجا!
آهسته به سمتم اومد. نگاه سؤالی و گیجش رو بهم دوخت. مچ دستش رو از روی آستین لباسش گرفتم و شتاب‌زده گفتم:
- خانم‌کاویان زنگ زده به عزیزجون، بیا بریم‌ پایین.
چشم‌هاش تا آخرین حد ممکن گشاد شد. برای اینکه سرعتمون رو بالا ببرم، به سمت پله‌ها رفتم و دست سوگند رو دنبال خودم کشیدم.
- الان؟!
در جوابش فقط سر تکون دادم. وقتی از دانشگاه برگشتم، ترجیح دادم چند دقیقه‌ای رو کنار عزیزجون بشینم. خیلی نگران بود، مدام فکر و خیال می‌کرد و من سعی داشتم کمی آرومش کنم. هنوز از تمام ماجرا خبر نداشت و به این اندازه دل‌نگران بود، وای از وقتی که واقعیت قصه رو می‌فهمید، مثلاً از زبون مادر ایمان! خیلی بد می‌شد. حرف‌هامون با تماس خانم‌کاویان، قطع شد و من به خواست عزیزجون سوگند رو با خودم به طبقه‌ی‌ پایین آوردم.
با نهایت استرس، مقابل عزیزجون نشستیم. نگاه نگران عزیزجون بینمون چرخید، تلفن بی‌سیمی که توی دست راستش بود رو به دست چپش داد و خطاب به خانم‌کاویان گفت:
- بله، بله متوجهم... درسته.
سوگند به صورت مکرر کف پاش رو به زمین می‌کوبید. لبش رو به دندون گرفته‌بود و مدام سرش رو جلو‌ می‌برد تا بتونه جمله‌های خانم‌کاویان رو بشنوه. متأسفانه معنی سکوت و نگاه سنگین عزیزجون رو نمی‌فهمیدیم، حرف‌های خانم‌کاویان‌ هم که اصلاً شنیده نمی‌شد.
- بله! از دست جوونای امروزی... چی بگم خانم‌کاویان، سوزان دختر کوچک‌تر منه، باید اجازه بدین با آقاجونش صحبت کنم و بعد بهتون خبر بدم.
سوگند نیم‌نگاهی بهم انداخت و دوباره روی آوای نامفهومی که از تلفن شنیده می‌شد، متمرکز شد. طولی نکشید که عزیزجون خداحافظی کرد و بالأخره این تماس عذاب‌آور، قطع شد.
- چی‌ می‌گفت عزیزجون؟
سوگندِ بی‌طاقت، فرصت نداد تلفن از کنار گوش عزیزجون، پایین بیاد؛ بلافاصله سؤالش رو پرسید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
عزیزجون تلفن رو روی میز عسلی کنارش گذاشت. دست‌های سفید و‌ چروکش رو‌ روی هم گذاشت و نگاهش رو به ما دوخت.
- همون چیزایی که تو و فرهود بهم گفتین، گفت پسرش خاطرخواه سوزانه و قبلاً سوزانو توی یک مهمونی دیده، حالا هم دوست دارن بیان خواستگاری سوزان.
سوگند خیلی محسوس نفس راحتی کشید و بدنش رو روی مبل رها کرد. همه‌چیز همونطوری جلو رفت که دلمون می‌خواست و خب خدا رو شکر اون بخش اعظمی که نگرانش بودیم، از سرمون گذشته‌بود.
عزیزجون ابروهای نازکش رو در هم کشید و ادامه داد:
- ولی من هنوز دلم رضا نیست مادر، بذارین اول با آقاجونتون صحبت کنم، ببینم نظرش چیه.
حق داشت، واقعاً اتفاق پیچیده‌ای رقم خورده‌بود و جای نگرانی داشت. عکس‌العمل آقاجون هم می‌تونست جالب باشه!
- شما هم با سوزان صحبت کنین، شاید دلش نخواد خواستگار خواهرش بیاد خواستگاریش!
با شنیدن جمله‌ی عزیزجون، من و سوگند نگاه پر معنایی رد و بدل کردیم. سوزانی که من شناخته‌بودم، امشب از شنیدن این خبر و اینکه دوست‌پسرش هواش رو جلوی مامانش داشته و آبروشون رو حفظ کرده، پرواز می‌کرد! سوگند سرش رو پایین انداخت و این‌بار من در جواب عزیزجون گفتم:
- حق با شماست عزیزجون، خیلی خوبه که ازشون فرصت خواستین، ان‌شاءالله اتفاقای خوب در راه باشه.
کف دست‌هاش رو بالا گرفت و از ته دل گفت:
- ان‌شاءالله مادر.
چه خوب که عزیزجون رو داشتیم. کسی رو داشتیم که در اوج بحران و مشکلات، با دعای خیرش و مهربونیش پشتمون بایسته و هوامون رو داشته باشه؛ واقعاً حضورشون نعمت بزرگی توی زندگیمون بود.
- غذام چی‌شد؟
تلاش می‌کرد تا بتونه بایسته. بلند شدم، زیر بغلش رو گرفتم و کمکش کردم تا راحت‌تر بتونه روی دو پاش قرار بگیره. ازم تشکر کرد، عصاش رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت. دوباره کنار سوگند نشستم. دست‌هاش رو‌ مقابل سی*ن*ه‌ش در هم گره زده‌بود و با ناراحتی نگاهم می‌کرد. سوگند بود دیگه! تا کل ماجرا ختم به خیر نمی‌شد، دلش آروم نمی‌گرفت. با این‌حال، پرسیدم:
- الان دیگه چیه؟ مگه همینو نمی‌خواستین؟ مگه فرهود همین حرفا رو به عزیزجون نزده‌بود؟
آروم سرش رو به نشونه‌‌ی مثبت تکون داد. با کنجکاوی نگاهم رو بین چشم‌های پف کرده و سرخش چرخوندم.
- خب پس چرا این شکلی شدی؟ می‌دونم کل این قضیه باب میلت نیست، باب میل هیچ‌کسی نیست! اما الان بهتر نشد؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم باراد، باور‌ کن نمی‌دونم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
نفس عمیقی کشید و تکونی به بدنش داد. متمایل به سمت من نشست. نیم‌نگاهی به آشپزخونه انداخت و با صدای آروم‌تری ادامه داد:
- من از دست این دوتا دختر چیکار کنم باراد؟ باور کن توی همین دو روز، از دست کاراشون جونم به لبم رسیده!
با یادآوری اینکه سوگند رو دقایقی قبل، پشت در اتاق سوگل با اون پریشون‌حالی دیده‌بودم، پرسیدم:
- چی‌شده؟ باز چیکار کردن؟
دستش رو به صورتش کشید و با کلافگی بیشتری در جوابم گفت:
- اصلاً کاری به کرده‌ها و نکرده‌هاشون ندارم! موندم چرا یکیشون شده لنگه‌ی‌ بابا، احساساتی و تسلیم! اون یکی شده لنگه‌ی‌ مامان، مغرور و لجباز و زیاده‌خواه! مگه میشه باراد؟
دستم رو به پشت گردنم کشیدم و گفتم:
- شدن که میشه، بالأخره خصوصیات بچه از پدر و مادرش گرفته میشه.
خودش رو جلو کشید، خیلی دلش پر بود؛ خیلی زیاد!
- خب من باید چیکار کنم؟ دیگه دارم گیج میشم، به ساز کدومشون باید برقصم؟ شاید نباید ازدواج می‌کردم.
ابروهام در هم رفت و سعی کردم صدام رو پایین نگه‌دارم.
- چه ربطی به ازدواج تو داره؟ سوزان که قبل از ازدواج تو با این پسره دوست شده... تو ازدواج کردی ولی چیزی توی این خونه عوض شد؟ نه! شوهرتم که یکی از افراد همین خونه‌ست! شما هم که توی همین خونه موندین، پس هیچی عوض نشده که تو بخوای بابت ازدواج کردنت خودتو مقصر بدونی.
شونه‌ای بالا انداختم و ادامه دادم:
- کجای زندگی ما عجیب نبوده سوگند؟ مدام بالا و پایین داشته و همیشه سوپرایز می‌شدیم! حالا این اتفاقات هم روش.
سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و با ناراحتی گفت:
- آخه تا کی باراد؟ نمی‌خوام این‌قدر بچه‌های این خونه اذیت بشن!
لبخند تلخی به روش زدم. مگه کسی هم اذیت شدن رو دوست داشت؟ اما نشدنی بود، انگار تونل این زندگی همچنان تاریک و خوفناک بود و هنوز تا مقصد پر آرامشی که آرزوش رو داشتیم، کیلومترها فاصله بود. نگاهم رو به چشم‌های خیسش دوختم.
- هرکسی مسئول اشتباهات خودشه، هرکی باید مسیر زندگی خودش رو جلو بره تا به آخرش برسه، سختی‌های هرکسی هم مال خودشه! می‌دونم که ما طاقت نداریم و دلمون به هم وصله، ولی می‌خوام که خودتو سرزنش نکنی و فقط سعی کنی با آرامش اوضاع رو مدیریت کنی و بدونی که تنها نیستی! درست میشه عزیزم.
اشک‌هاش رو با پشت دستش پاک کرد و زمزمه کرد:
- حالت خوبه؟
و حالا نوبت نگرانی برای من بود! خندیدم و سرم رو تکون دادم.
- بله خواهر من! من خوبم، مشخص نیست؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
دروغ نگفتم. فکرم رو بسته‌بودم. ذهنم رو مسدود کرده‌بودم و احساساتم هم که توی نطفه خفه شده‌بود. حالا که کمتر می‌دیدم و می‌شنیدم پس کمتر هم اذیت می‌شدم.
دستم رو به آرومی، به بازوش کوبیدم و گفتم:
- بسه سوگند! فرهود بیچاره مدام در تلاشه تو رو آروم‌ کنه تا به خودت بیای اما انگار بی‌فایده‌ست، به خاطر فرهود به خودت مسلط شو.
تک‌سرفه‌ای کرد و نیم‌خیز شد. با کنایه گفت:
- لابد باید آماده بشم برای خواستگاری سوزان‌‌‌خانم؟!
با شنیدن این جمله جفتمون به خنده افتادیم. مشخص بود که سوزان زودتر از بقیه دخترها راهی خونه‌بخت میشه، همیشه این رو می‌گفتیم و حالا کم‌کم داشت واقعی می‌شد.
- پروژه سوزان که شروع بشه خیلی کارمون سخت میشه، باید تیم تحقیقات تشکیل بدیم و بریم سراغ پسره.
سوگند تندتند سرش رو تکون داد و در جوابم گفت:
- آره بابا! سوزان معیارش فقط قلب عاشقشه! باید حسابی پسره رو بشناسیم.
- درست میشه.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- باراد چقدر زود اومدی خونه، هنوز لباساتم عوض نکردی.
امروز کلاس‌ زیادی نداشتم و‌ بقیه کارهام رو باید از توی خونه و با سیستمم انجام می‌دادم، پس زودتر برگشته‌بودم تا کمی استراحت کنم و بعد کارها رو سروسامون بدم. البته که استراحت معنا نداشت!
- امروز زیاد کلاس نداشتم، اومدم خونه دیگه.
- پس برو لباساتو عوض کن و استراحت کن، برای ناهار صدات می‌زنم.
ایستادم و کیفم رو از روی زمین برداشتم. انگشت اشاره‌م رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- توام برو استراحت کن، با غصه خوردن تو، خواهرات به راه راست هدایت نمیشن.
لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست و من به طبقه‌ی بالا رفتم. نگاهم رو به راهروی اتاق دخترها دوختم، به در بسته‌ی اتاق سوگل. تقریباً توی این دو روز ندیده‌بودم که زیاد از اتاقش بیرون بیاد. نمی‌دونم چه اتفاقی برای سوگل افتاده‌بود که تا این اندازه روحیه‌ش رو باخته‌بود. سوگل همیشه قوی بود، در هر شرایطی و حالا انگار کم آورده‌‌بود. منطقی نبود، اما ترجیح می‌دادم فعلاً به سمت دختر محتاط و مغرورمون نرم. شاید به این تنهایی و سکوت نیاز داره. مثل خودم که چند وقت قبل، با این تنهایی لحظاتم رو سپری کردم و خودم رو آروم کردم.
***
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
(سوگل)

با صدای مکرر زنگ نه‌چندان دلچسب آیفون، چشم از اشعار شاهنامه برداشتم و سرم رو بالا گرفتم. ظاهراً کسی حاضر نبود در رو باز کنه، این رو وقتی فهمیدم که چندبار با صدای بلند، سوزان و سوگند رو صدا زدم. کلافه، مدادی که بين موهام بود رو لای کتابم گذاشتم و از پشت میزم بلند شدم. از اتاق مشترکم با سوزان بیرون اومدم، نگاهی گذرا به خونه انداختم و همون‌طور که حدس می‌زدم، کسی رو ندیدم. ابروهام در هم رفت، آیفون رو برداشتم و خیلی تند و سریع پرسیدم:
- کیه؟
- سلام.
با شنیدن صدای رسای مرد از پشت گوشی آیفون، موهای تنم سیخ شد. چشم‌هام با قدرتی بیشتر از قبل، روی صفحه‌ی مستطیلی که تصویری سیاه و سفید از کوچه رو تحویلم می‌داد، متمرکز شد. درست شنیدم؟ اگه خودش بود پس چرا نمی‌دیدمش؟ نکنه اشتباه می‌کردم؟
- شما؟
و حالا تصویر سیاه و سفید صورتش بود که جلوی دوربین قرار گرفت و بند دلم با دیدنش پاره شد؛ خودش بود، پولاد! اجازه ندادم چیزی بگه، بلافاصله گوشی آیفون رو به جای خودش برگردوندم و بدون توجه به سر و شکل ظاهریم، در ورودی رو باز کردم. دمپایی‌های صورتی‌رنگ‌ سوزان که جلوی در افتاده‌بود، اولین چیزی بود که به چشمم اومد و می‌تونستم با کمکش به طبقه‌ی پایین برم. دمپایی‌ها رو پام کردم و با نهایت سرعت پله‌ها رو‌ پایین رفتم. در کمترین زمان ممکن خودم رو از طبقه‌ی سوم به پارکینگ رسوندم. نفس‌نفس‌زنون، سرم رو خم کردم و دستم رو روی قفسه‌ی‌سی*ن*ه‌م‌گذاشتم. چرا ما باید طبقه‌ی سوم باشیم؟ این اصلاً انصاف نبود. سرعت بالا، جونم رو به لبم رسونده‌بود و انگار دیگه توان برداشتن حتی یک قدم هم نداشتم، اما با یادآوری چهره‌ی سیاه و سفید پولاد، با یک دم کوتاه، اکسیژن بیشتری وارد ریه‌هام شد؛ پاهام جون گرفت و به سمت در پارکینگ قدم برداشتم. زنجیر در رو عقب کشیدم و بالأخره دیدمش!
سرش رو بالا گرفت. اولین چیزی که نگاه من رو به طرف خودش کشوند و گرمای نابی رو به وجودم بخشید، چشم‌های همیشه مهربونش بود که به اندازه‌ی لب‌هاش می‌خندیدند و‌ جذابش کرده‌بودند.
- سلام سوگل خانم جاوید!
ناخواسته، خنده‌ی کوتاهی کردم و موهای کنار صورتم رو پشت گوش زدم؛ آخ! اون‌قدر شوق دیدنش توی وجودم پیچیده‌بود که حواسم به نامرتبی موهام نبود. سریع انگشت‌هام رو لای موهام کشیدم و سعی کردم مرتبشون کنم، حتی کمی هم خجالت‌زده شدم، آخه پولاد که من رو تا به حال این شکلی ندیده‌بود!
نگاهم رو با کمی تردید، بالا آوردم و با صدای آرومی گفتم:
- سلام، اینجا چیکار‌ می‌کنی؟!
کنجکاو علت اومدنش بودم اما راستش اون‌قدرها هم مهم نبود. به قدری دلتنگ این مرد مهربون بودم که دلیلش اهمیت نداشت، مهم این بود که اینجا بود و من خوشحال بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
چند لحظه‌ای نگاهش، دست به دست بازی نگاه مشتاقم داد و من ترجیح دادم به جای هر حرف اضافه‌ای، هم‌بازی این لحظات دلنشین باشم. کم‌کم خنده‌ی لب‌هاش، شیطنت‌آمیز شد و دست‌هایی که تا الان پشت سرش بودند رو جلو آورد؛ دسته‌گل‌ رزهای نباتی‌رنگ‌ پدیدار شد.
- دلم برات تنگ شده‌بود!
با دیدن گل‌ها و شنيدن صداش، قلبم جور ديگه‌اي به تپش افتاد. همون ریتم عاشقانه‌ای رو از سر گرفت که هميشه حال خوشی رو توی رگ‌هام به جریان می‌انداخت و حقیقتش کمی برام دلهره‌آور بود. دلهره‌ی پذیرفتن حس نابی که از پولاد آروم و مهربون دریافت می‌کردم.
- بیا از اول شروع کنیم سوگل، دلم نمی‌خواد بینمون دوری و دلخوری باشه، من ازت مغذرت می‌خوام.
براي لحظه‌اي چشم‌هام رو بستم. اشك، پشت پلك‌هاي بسته‌م نيش مي‌زد. بعد از اون همه تحقير و حرف پوچي كه به پولاد گفته‌بودم، مگه اوني كه بايد معذرت خواهي مي‌كرد، من نبودم؟!
سرم رو به چهارچوب در آهنی تکیه دادم، با غصه چشم‌هام رو باز كردم و گفتم:
- نه پولاد! این منم که باید ازت عذرخواهی کنم، من... من خیلی توی این مدت اذیت شدم، یه روزم نبود که بهت فکر نکنم، من تازه فهميدم دل‌شكستگي يعني چي! چون خودم هم دلم شكست و تحقير شدم... پولاد ازت می‌خوام، ازت می‌خوام که منو ... .
- من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم؛ یک موی تو را به هر دو عالم ندهم.
فقط چشم‌هام نبود که پولاد رو می‌دیدند، حالا همه‌ی وجودم چشم و گوش شده‌بود تا پولاد رو ببینه و صداش رو بشنوه. می‌خواست من رو با این حجم از خوبی، شرمنده کنه؟ دستم رو به چشم‌های خیسم کشیدم و بي‌طاقت صداش زدم:
- پولاد!
يك قدم جلو اومد و زمزمه كرد:
- جانم؟ فقط بیا شروع کنیم سوگل، بقیه‌ش اهمیتی نداره.
اگه از نظر اون اهمیتی نداشت، برای من که اصلاً مهم نبود. از خدام بود هر چه سریع‌تر از روزها و حس‌های تلخی که سپری کردم، بگذرم و پولاد رو در کنار خودم داشته باشم. لبخندي به روش زدم. من رو بخشيده‌بود و ديگه چيزي نمي‌خواستم.
- دسته‌گلمو بهم نميدي؟
چشم‌هاش برق زد و من مشتاقانه، دستم رو دراز کردم تا دسته‌گل خاص و زیبا رو توی دست‌‌هام بذاره.
- سوگل!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
با شنیدن صدای بلند مامان، دست‌هام خشک شد. با ترس به پولاد نگاه کردم و سرم رو به عقب چرخوندم. مامان وسط پارکینگ ایستاده‌بود و با چشم‌های به خون نشسته، به من خیره بود.
- معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ بیا تو!
به سختي آب دهنم رو قورت دادم، چرخی به بدنم دادم و دست‌هام رو مقابلش گرفتم.
- باشه مامان، صبر کن برات توضیح میدم.
هنوز هم عصباني كه مي‌شد، چشم‌هاي سبزش تيره‌تر مي‌شدند. ابروهاي هشتش كه در هم گره خورده‌بود، بيشتر ترس رو به وجودم منتقل مي‌كرد. انگشت اشاره‌ش رو بالا آورد و بلندتر از قبل، در جوابم گفت:
- نگو که می‌خواستی اون دسته‌گل رو بگیری، نگو که می‌خوای این پسره رو قبول کنی! حواست کجاست سوگل؟! تو رو چه به این پسره؟
و هنوز هم صداي فريادش، مايه‌ي عذاب روحم بود، اما الان نه وقت ترسيدن بود و نه وقت عقب‌نشيني. سرم رو تندتند به چپ و راست تکون دادم و محکم در جوابش گفتم:
- نه مامان! اشنباه می‌کنی، پولاد پسر خوبیه و... .
دو قدم جلو اومد و حرفم رو قطع كرد.
- پسر خوب؟ تو با خوب بودن نمی‌تونی زندگی کنی، تو برای خوب بودن به پشتوانه مالی و خانواده خيلي خوب نیاز داری! فکر می‌کنی اين پسره با ادبيات و شاعري می‌تونه تو رو خوشبخت کنه؟ امکان نداره! اشتباه منو تکرار نکن سوگل، من نباید باباتو انتخاب می‌کردم، ببین زندگیمونو!
خونم به جوش اومد، طاقت شنیدن هر حرفی رو داشتم، به جز این مزخرفاتي كه راجع به بابام و پولاد زده مي‌شد! حالا نوبت من بود كه بهش نشون بدم زندگيم به خودم مربوطه نه آدم ديگه‌اي! یک قدم هم من جلو رفتم و توي صورت سرخش، فریاد زدم:
- نه! نه! تو اشتباه می‌کنی! هم راجع به بابا، هم راجع به پولاد! تویی که داری دو دستی زندگیتو نابود می‌کنی اما من نمی‌خوام اشتباه كنم، من پشيمونم از كاراي گذشته‌م و حالا می‌خوام با پولاد ازدواج... .
با شنیدن صدای بلند ترمز ماشین، هینی کشیدم. با وحشت لباسم رو چنگ زدم و به عقب چرخیدم. پولاد رو ديگه جلوي در ندیدم. حدس اینکه این صدای تصادف مربوط به پولاد بوده‌باشه، باعث شد قدرت پاهام رو از دست بدم و زمین بخورم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
مامان با قدم‌هاي آهسته، از کنارم گذشت و در رو بست. از پشت پرده‌ی اشک، با بهت و حیرت‌زدگي، نگاهش می‌کردم. به سمتم چرخید و حالا به جای‌ مهشید، صورت خودم رو دیدم. چشم‌هام تا آخرین حد ممکن درشت شد و خودم رو عقب کشیدم.
- مامان؟!
نگاهم به سمت در شيشه‌ای کشیده‌ شد، دری که تصویر ماتی از خودم ر‌و بهم نشون می‌داد. من بودم، سوگل چهارده ساله! وحشت‌زده به مامان یا سوگلی که به سمتم می‌اومد خیره شدم، چشم‌هام رو بستم و فریاد کشیدم.
- سوگل؟ سوگل جونم؟ ای وای سوگل؟ داری خواب می‌بینی بیدار شو؟ سوگل!
چشم‌هام رو با شدت باز کردم. بدنم توسط دست‌هاي سوزان، به بالا و پايين تكون مي‌خورد.
- مهشید!
با صداي بلند صداش زدم. نيم‌خيز شدم و نگاهم رو اطراف چرخوندم.
- مهشيد؟ خواب مامانو ديدي؟
نگاهم به طرف صورت نگران سوزان كه توي يك وجبي صورتم بود، چرخيد. اینجا اتاق خودم بود، اتاق من، توی خونه‌ی آقاجون و اين هم سوزان بود. سوزان 21 ساله!
- خواب بوده عزیزم، آروم باش.
خواب بود، خواب! لحظه‌ای پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. خواب بود، دیدن مهشید خواب بود، خونه‌ی قدیمی‌مون خواب بود و پولاد هم، خواب بود!
- من میرم برات آب بیارم.
آب دهنم رو قورت دادم و از سوزان فاصله گرفتم، بدنم رو به پشتی تخت تکیه دادم و بالشتم رو توی بغل گرفتم. هنوز کوتاه و تندتند نفس می‌کشیدم. همه‌جای وجودم رد نبض‌های پر تپشم رو حس می‌کردم و موهام از شدت عرق‌زدگی به صورتم چسبیده‌بود. اين ديگه چه كابوسي بود؟ چرا اين‌قدر واقعي به نظر مي‌رسيد؟
با برگشتن سوزان، لیوان آب خنک رو بين دست‌هاي لرزونم گرفتم و جرعه‌اي ازش خوردم. پولاد كجا رفت؟ اون صداي تصادفي كه شنيده شد مربوط به پولاد بود؟ در يك لحظه، ليوان رو از لبم دور كردم و مابقي محتواش رو روي سرم خالي كردم. سوگل، فقط يك خواب بود و ديگه تموم شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
- سوگل!
حق داشت از دیوونه‌بازی‌های‌ من بترسه‌ اما نمی‌دونست که چقدر به سرمای این آب و شوکی که به پوستم وارد کرد نیاز داشتم تا باور کنم تصاویری که تا چند لحظه‌ی پیش داشتم زندگی می‌کردم، صرفاً یه خواب بود و بس! رفتن به چندین سال قبل، زندگی توی خونه‌ی قبلیمون و دیدن مهشید فقط کابوسی بیش نبود؛ از همه مهم‌تر، صدای تصادف پولاد!
با دستمال‌های مچاله شده‌ای که به سمتم گرفت، صورتم رو پاک کردم و با گفتن کلمه‌ی «خوبم» امیدوار بودم که قانع بشه. یک‌ پاش رو زیر بدنش قرار داد و پای دیگه‌ش رو از لبه‌ی تخت آویزون کرد. نگاه نگرانش رو بین اجزای صورتم چرخوند. سعی کردم نفس‌های عمیق‌ بکشم تا آروم‌تر بشم.
- سوزان ساعت چنده؟
نیم‌نگاهی به صفحه‌ی موبایل توی دستش انداخت و گفت:
- سه و نیم، خیلی جیغ می‌کشیدی!
و لب‌هاش رو روی هم فشرد. پس برای همین بود که صدام گرفته‌بود و گلوم خیلی می‌سوخت.جیغ کشیدن برای سوگل بعید بود اما اتفاق افتاده‌بود. کابوسی دیده‌بودم که تلخ‌ترین احساسات این روزهام رو به رخم کشیده‌بود و خب باید هم جیغ می‌کشیدم! دستم رو به پشت پلک‌های خسته‌ و مرطوبم کشیدم و گفتم:
- معذرت می‌خوام.
خودش رو به سمتم کشید. غم توی چشم‌هاش موج می‌زد. انگار به اوج بدبختی رسیده‌بودم که دریافت‌کننده‌ی این نگاه‌های پر غم و ترحم‌برانگیز بودم.
- برم برات دمنوش آرام‌بخش درست کنم؟
سکوت و تنهایی برای من از همه‌چیز آرامش‌بخش‌تر بود اما ترجیح ندادم سوزان رو با گفتن این جمله، بیشتر از این نگران کنم.فقط لبخندی روی لب‌هام نشوندم و «نه» گفتم.
- ایمان خیلی اذیتت کرد، مگه نه؟
بالشتم که کمی خیس شده‌بود رو بیشتر به خودم فشردم. ذهن نگران سوزان هنوز حول ملاقات من و ایمان می‌چرخید.
- اذیت که شدم ولی مهم نیست، موقعیت عجیب و غریبی بود، شاید هر آدمی که بود همین حرفا رو می‌زد.
چونه‌م رو به بالشت تکیه دادم و برای اینکه ذره‌ای حالش رو عوض کنم، ادامه دادم:
- خوشحالی قراره بیان خواستگاریت؟ شنیدم امروز مامانش تماس گرفته.
همین جمله برای نشستن لبخند نازی روی صورتش کافی بود. نگاهش رو ازم دزدید. خوشحال بودم که اینجا، حداقل یک نفر خوشحاله.
- خب راستش آره! خیلی برام هیجان‌انگیزه... ولی نمی‌خوام تو ناراحت باشی.
نفس عمیقی کشیدم. رفتارهای من باعث سوءتفاهم شده‌بود. سوزان نمی‌دونست که درد من، صرفاً این ملاقات تصادفی با دوست‌پسرش نیست و باید این رو می‌فهمید تا عذاب‌وجدانی از این بابت نداشته باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
949
16,191
مدال‌ها
4
- من ناراحت نیستم سوزان، لطفاً توی این ماجرا فقط به خودت و ایمان فکر‌ کن و سعی کن درست و عاقلانه مهم‌ترین تصمیم زندگیتو بگیری! مطمئن باش هممون با خوشحالی تو، خیلی خوشحال میشیم.
لبخند تلخی به لب آوردم.
- می‌دونی که از دیدن مهشید توی خواب زیاد خوشحال نمیشم، پس دلیل حال بدم خودمم نه تو و دوست‌پسرت! باشه؟
رنگ رضایت که به نگاهش برگشت، خیالم رو راحت کرد. جلوتر اومد و بغلم کرد، صورتم رو بوسید و کلی ازم تشکر کرد. کی فکرشو می‌کرد که روزی سوزان از من، بابت حرف‌هایی که می‌زدم تشکر کنه؟
سوزان با اصرار من رفت تا بخوابه و من موندم و کابوسی که از جلوی چشم‌هام‌ کنار نمی‌رفت. این خواب نتیجه‌ی حرف‌های سوگند بود. دروغ هم نگفته‌بود. من مثل مهشید زندگی کرده‌بودم و نفهمیده‌بودم! درک اینکه من با مهشید یکی باشم، اون‌قدر دردش زیاد بود که دوست داشتم به همه‌ی‌وجودم چنگ بزنم و خودم رو نابود کنم! اما از همه‌ی این‌ها بدتر، حس پنهانی که نسبت به پولاد، توی اعماق وجودم حس می‌کردم. حسی که از قصد پا روش گذاشته‌بودم و تا جایی که می‌شد ازش فاصله گرفته‌بودم. مشکل اینجا بود که حالا و بعد از این وضعیت، حتی جرأت روبه‌رو شدن باهاش رو هم نداشتم. تا کی می‌خواستم دانشگاه نرم؟! نمی‌دونستم ولی در حال حاضر اون‌قدر شکننده بودم که نمی‌خواستم پولاد رو ببینم. پولادی که با حرف‌هام شاید نابودش کرده‌بودم! همون‌طور که ایمان با حرف‌هاش تحقیرم ‌کرد و به همون اندازه که سوگند با گفتن واقعیت‌ها، تیزی غرورم رو مثل یک جسم بُرنده، به وجودم فرو برده‌بود.. من با پولاد همین کار رو کرده‌بودم و الان پشیمون بودم. اما چه‌ کار می‌تونستم بکنم؟ طاقت تحقیر شدن از جانب پولاد رو دیگه نداشتم! شاید ته دلم دوست داشتم باز هم پولاد یک قدم دیگه به سمتم برداره تا این‌بار من به طرفش پرواز کنم! تا مشتاقانه بپذیرمش و به جای مزخرفات قبلی، حال و هوای پنهان دلم رو بازگو کنم.
سخت شده‌بود. همه‌چیز سخت و کشنده پیش می‌رفت و من برای آروم شدن دلم، مدام به لحظاتی که گذرونده‌بودیم، فکر می‌کردم. مثلاً به شبی که توی سالن همایش گیر افتادیم و اون در کمال آرامش شنونده‌ی غرغرهای بی‌پایان من بود. یا شبی که ماشین فربد خراب شد، با وجود سرما خودش رو بهم رسوند و اجازه نداد استرسم بالا بره و با حرف‌هاش من رو به آرامش دعوت کرد
حق با پولاد بود، من باید لحظه‌هایی که مال من بود رو زندگی می‌کردم نه انتظار برای رؤیا و خواسته‌هایی که شاید حتی متعلق به منِ واقعی هم نباشه.
پولاد! کاش با وجود همه‌ی کج‌خلقی‌هام، باز هم با مهربونی نگاهم کنی، باز هم بگی پای من می‌مونی و باز هم اندک خوبی‌های وجودم رو نشونم بدی. من با وجود تو و احساساتت بهتر خودم رو شناختم، تازه فهمیدم که خواسته‌ی من برای ادامه‌ی این زندگی چیه و کاش باز هم کنارم بمونی!
با یادآوری صدای مهیب و ترسناک تصادف توی خوابم، کلافه صورتم رو توی بالشتم فرو بردم. پشیمون شدم! پولاد، تو فقط خوب باش! من هم به هر نحوی شده، با زندگی مزخرفی که برای خودم ساختم، کنار میام.
صدای دلنوازش توی گوشم پیچید:«من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم؛ یک موی تو را به هر دو عالم ندهم.»
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین