- Dec
- 949
- 16,191
- مدالها
- 4
(باراد)
با اشارهی دست عزیزجون و دیدن رنگ نگران نگاهش، به خودم اومدم. تقریباً با حالت دویدن، به طرف پلهها رفتم و خودم رو به طبقهی بالا رسوندم. نگاهم رو اطراف هال و آشپزخونه چرخوندم اما سوگند رو ندیدم. همینکه چرخیدم، چشمهام به سمت راهروی اتاق دخترها کشیده شد و سوگند رو در حالیکه به در اتاق سوگل تکیه زده و سرش رو پایین انداختهبود، دیدم.
- سوگند؟
صدام رو نشنید، برای همین بلندتر صداش زدم. سرش رو که بالا گرفت، موهای پریشونش از روی صورتش کنار رفت. فعلاً نمیتونستم به رنگ و روی پریده و چشمهای سرخش توجه کنم. با حرکت انگشتهام بهش اشاره کردم و گفتم:
- بدو بیا اینجا!
آهسته به سمتم اومد. نگاه سؤالی و گیجش رو بهم دوخت. مچ دستش رو از روی آستین لباسش گرفتم و شتابزده گفتم:
- خانمکاویان زنگ زده به عزیزجون، بیا بریم پایین.
چشمهاش تا آخرین حد ممکن گشاد شد. برای اینکه سرعتمون رو بالا ببرم، به سمت پلهها رفتم و دست سوگند رو دنبال خودم کشیدم.
- الان؟!
در جوابش فقط سر تکون دادم. وقتی از دانشگاه برگشتم، ترجیح دادم چند دقیقهای رو کنار عزیزجون بشینم. خیلی نگران بود، مدام فکر و خیال میکرد و من سعی داشتم کمی آرومش کنم. هنوز از تمام ماجرا خبر نداشت و به این اندازه دلنگران بود، وای از وقتی که واقعیت قصه رو میفهمید، مثلاً از زبون مادر ایمان! خیلی بد میشد. حرفهامون با تماس خانمکاویان، قطع شد و من به خواست عزیزجون سوگند رو با خودم به طبقهی پایین آوردم.
با نهایت استرس، مقابل عزیزجون نشستیم. نگاه نگران عزیزجون بینمون چرخید، تلفن بیسیمی که توی دست راستش بود رو به دست چپش داد و خطاب به خانمکاویان گفت:
- بله، بله متوجهم... درسته.
سوگند به صورت مکرر کف پاش رو به زمین میکوبید. لبش رو به دندون گرفتهبود و مدام سرش رو جلو میبرد تا بتونه جملههای خانمکاویان رو بشنوه. متأسفانه معنی سکوت و نگاه سنگین عزیزجون رو نمیفهمیدیم، حرفهای خانمکاویان هم که اصلاً شنیده نمیشد.
- بله! از دست جوونای امروزی... چی بگم خانمکاویان، سوزان دختر کوچکتر منه، باید اجازه بدین با آقاجونش صحبت کنم و بعد بهتون خبر بدم.
سوگند نیمنگاهی بهم انداخت و دوباره روی آوای نامفهومی که از تلفن شنیده میشد، متمرکز شد. طولی نکشید که عزیزجون خداحافظی کرد و بالأخره این تماس عذابآور، قطع شد.
- چی میگفت عزیزجون؟
سوگندِ بیطاقت، فرصت نداد تلفن از کنار گوش عزیزجون، پایین بیاد؛ بلافاصله سؤالش رو پرسید.
با اشارهی دست عزیزجون و دیدن رنگ نگران نگاهش، به خودم اومدم. تقریباً با حالت دویدن، به طرف پلهها رفتم و خودم رو به طبقهی بالا رسوندم. نگاهم رو اطراف هال و آشپزخونه چرخوندم اما سوگند رو ندیدم. همینکه چرخیدم، چشمهام به سمت راهروی اتاق دخترها کشیده شد و سوگند رو در حالیکه به در اتاق سوگل تکیه زده و سرش رو پایین انداختهبود، دیدم.
- سوگند؟
صدام رو نشنید، برای همین بلندتر صداش زدم. سرش رو که بالا گرفت، موهای پریشونش از روی صورتش کنار رفت. فعلاً نمیتونستم به رنگ و روی پریده و چشمهای سرخش توجه کنم. با حرکت انگشتهام بهش اشاره کردم و گفتم:
- بدو بیا اینجا!
آهسته به سمتم اومد. نگاه سؤالی و گیجش رو بهم دوخت. مچ دستش رو از روی آستین لباسش گرفتم و شتابزده گفتم:
- خانمکاویان زنگ زده به عزیزجون، بیا بریم پایین.
چشمهاش تا آخرین حد ممکن گشاد شد. برای اینکه سرعتمون رو بالا ببرم، به سمت پلهها رفتم و دست سوگند رو دنبال خودم کشیدم.
- الان؟!
در جوابش فقط سر تکون دادم. وقتی از دانشگاه برگشتم، ترجیح دادم چند دقیقهای رو کنار عزیزجون بشینم. خیلی نگران بود، مدام فکر و خیال میکرد و من سعی داشتم کمی آرومش کنم. هنوز از تمام ماجرا خبر نداشت و به این اندازه دلنگران بود، وای از وقتی که واقعیت قصه رو میفهمید، مثلاً از زبون مادر ایمان! خیلی بد میشد. حرفهامون با تماس خانمکاویان، قطع شد و من به خواست عزیزجون سوگند رو با خودم به طبقهی پایین آوردم.
با نهایت استرس، مقابل عزیزجون نشستیم. نگاه نگران عزیزجون بینمون چرخید، تلفن بیسیمی که توی دست راستش بود رو به دست چپش داد و خطاب به خانمکاویان گفت:
- بله، بله متوجهم... درسته.
سوگند به صورت مکرر کف پاش رو به زمین میکوبید. لبش رو به دندون گرفتهبود و مدام سرش رو جلو میبرد تا بتونه جملههای خانمکاویان رو بشنوه. متأسفانه معنی سکوت و نگاه سنگین عزیزجون رو نمیفهمیدیم، حرفهای خانمکاویان هم که اصلاً شنیده نمیشد.
- بله! از دست جوونای امروزی... چی بگم خانمکاویان، سوزان دختر کوچکتر منه، باید اجازه بدین با آقاجونش صحبت کنم و بعد بهتون خبر بدم.
سوگند نیمنگاهی بهم انداخت و دوباره روی آوای نامفهومی که از تلفن شنیده میشد، متمرکز شد. طولی نکشید که عزیزجون خداحافظی کرد و بالأخره این تماس عذابآور، قطع شد.
- چی میگفت عزیزجون؟
سوگندِ بیطاقت، فرصت نداد تلفن از کنار گوش عزیزجون، پایین بیاد؛ بلافاصله سؤالش رو پرسید.